استاد محقق حاج شيخ حسن ميلانی
آيا عالم آفريده خداوند است؟ يا اين که خود خداوند به صورت زمين و آسمان و انسان و جن و فرشته و سنگ و چوب و… پيوسته در رقص و نمود و تجلي و ظهور است؟
در اين باره ديدگاههاي گوناگوني وجود دارد:
ديدگاه دهريان: وجود، حقيقتي ازلي و ابدي است که پيوسته به صورتهاي مختلف در ميآيد و آفرينندهاي در کار نيست.
ديدگاه فيلسوفان: عالم، صادر (پديد آمده) از ذات خداوند است.
ديدگاه اهل عرفان (وحدت وجوديان): جهان هستي، همان حقيقت وجود خداوند است که هر لحظه به صورتي درميآيد و در حقيقت، خالق و مخلوقي در کار نيست.
عقيده اهل برهان و اديان: جهان هستي، مخلوق و آفريده خداوند متعال است و أشياء نه صادر و پديد آمده از ذات خداوندند ، و نه مرتبه يا جلوه يا اجزاي وجود او.
نمونههايي از سخنان اهل فلسفه و عرفان:
در کتاب «وحدت از ديدگاه عارف و حکيم» آمده است:
تعيّن بر دو وجه متصور است يا بر سبيل تقابل، و يا بر سبيل احاطه که از آن تعبير به احاطه شمولي نيز ميکنند، و امرِ امتياز از اين دو وجه بدر نيست … حال گوييم که تعيّن واجب تعالي از قبيل قسم دوم است زيرا که در مقابل او چيزي نيست و او در مقابل چيزي نيست تا تميّز تقابلي داشته باشد … تعيّن و تميّز متميّز محيط و شامل به مادونش، چون تميّز کلّ از آن حيث است که کل است به صفتي که براي کلّ است و از أسماء متأثره اوست و خارج و زائد از او نيست، بلکه به وجود او متحقّق و به عدم او منتفي است. و چون هيچ جزء مفروض کلّ بدان حيث که کلّ است منحاز از کلّ نيست زيرا که کلّ نسبت به مادونش أحديّت جمع دارد، لاجرم تمايز بين دو شيء نيست بلکه يک حقيقت متعيّن به تعيّن شمولي است و نسبت حقيقة الحقايق با ماسواي مفروض چنين است. (1)
و در رساله «إنه الحق» آمده است:
تمثيلي که به عنوان تقريب در تشکيک اهل تحقيق ميتوان گفت آب دريا و شکنهاي اوست که شکنها مظاهر آبند و جز آب نيستند، و تفاوت در عظم و صغر امواج است نه در اصل ماء. (2)
بلکه رساله «نور علي نور، در ذکر و ذاکر و مذکور» بر اساس عقيده وحدت وجود شيطان را به شکر رازقش اندر سجود!! و همه حسن، و همه عشق، و همه شور، و همه وجد، و همه مجد، و همه نور، و همه علم، و عمه شوق، و همه نطق، و همه ذکر، و همه ذوق دانسته، مينويسد:
بقاي موجودات به هويت الهيه است که در همه ساري است … لذا هر جا که اين هويت است، عين حيات و علم و شعور و ديگر اسماء جمالي و جلالي است … پس اين هويت ساريه که به نام وجود مساوق حق است، عين ذکر است و خود ذاکر و مذکور است ….
چو يک نــــــــور است در عالـــي و داني
غـــذاي جمــــــــــله را اين نـــــور داني
در اين خوان کرم از دشـــمن و دوست
همه مرزوق رزق رحـــــــــــــمت اوست
زين سفره چه شيـــــــــطان و چه آدم
به اذن حق غــــــــــــــــذا گيرند با هم
چو رزق هر يکــــــــــــي نور وجود است
به شـــــــــکر رازقش اندر سجود است
همه حـــــسن و همه عشق و همه شور
همه وجد و همه مجــــــــد و همه نــور
همه حـــــــــي و همه علــم و همه شوق
همــــــه نطق و همــــه ذکر و همه ذوق
و چون به سرايت ذکر در جميع عبد آگاهي يافتي بر آن باش که يکپارچه ذکر باشي و به ذکرت ذاکر که خودت ذکر و ذاکر و مذکور خودي … و به تعبير ديگر وحدت شخصيه حقه حقيقيه اين وجود است، و به عبارت ديگر بسيط الحقيقة کل الأشياء …
کدام ذرهاي را با او بينونت شيء يعني بينونت عزلي است.(3)
رساله « وحدت از ديدگاه عارف و حکيم» از ابنعربي نقل ميکند:
إن الحق المنزّه ، هو الخلق المشبه.(4)
همانا خداوند منزه، همان خلق تشبيه شده و داراي همانند است.
نيز وحدت وجوديان ميگويند:
صمد تويي که جز تو پري نيست، و تو همهاي که صمدي!(5)
واجب الوجود کل الأشياء لا يخرج عنه شيء من الأشياء.(6)
واجب الوجود همه چيزهاست، هيچ چيز از او بيرون نيست.
هو وجود الأشياءکلها.(7)
خداوند، وجود و هستي همه چيزها ميباشد.
سبحان من أظهر الأشياء و هو عينها.(8)
منزه آن که اشيا را ظاهر کرد، و خود عين آنها است.
.. من عرف نفسه بهذه المعرفة فقد عرف ربه، فأنه علي صورة خلقه، بل هو عين هويته و حقيقته. (9)
.. هر کس خود را اين گونه بشناسد پروردگار خود را شناخته است، زيرا او به صورت خلق خود ميباشد، بلکه عين هويت و حقيقت خلق خود است.
إنها [الذات الإلهية] هي الظاهرة بصورة الحمار و الحيوان. (10)
تحقيقاً آن [ذات الهي] به صورت خر و حيوان ظاهر است.
آنان که طلــــــــــب کار خداييد خداييد
بيـــــرون ز شما نيست شماييد شماييد
اسميد حروفيــــد و کلاميـــــــد و کتابيد
جبـــــــريل امينيد و رســـــولان سماييد
در خانـــــــه نشينيد مگرديد به هر سوي
زيرا که شـــــــما خانه و هم خانه خداييد
ذاتيد و صفاتيد و گهي عرش و گهي فرش
درعين بقاييد و منــــــــــــزه زفناييد(11)
غیر متناهی که صمد حق است … لا یخلوا منه شیء و لا یشذّ منه مثقال عشر عشر أعشار ذره
الوجود و الموجود منحصرة في حقيقة واحدة شخصية،لا شريک له في الموجودية الحقيقيّة و لا ثاني له في العين، و ليس في دار الوجود غيره ديّار … فالعالم متوهّم ما له وجود حقيقيّ.(13)
وجود و موجود، منحصر به حقيقتِ شخصيِ واحدي است که در موجوديت حقيقي اصلاً شريکي ندارد. و در خارج، فرد دومي براي آن در کار نيست، و در صفحه وجود غير از او احدي وجود ندارد …
[بنابراين «عالم»، خيال است و وجود واقعي ندارد.]
رجعت العلية و الإفاضة إلي تطور المبدأ الأول بأطواره.(14)
معناي «علت بودن» و افاضه خداوند به اين باز ميگردد که خود او به صورتهاي مختلف و گوناگون در ميآيد.
وجود عيني معلول، استقلالي از وجود علّت هستي بخش به او ندارد و چنان نيست که هر کدام وجود مستقلّي داشته باشند …
بدين ترتيب سراسر هستي را سلسلهاي از وجودهاي عيني تشکيل ميدهد که قوام هر حلقهاي به حلقه بالاتر … تا برسد به مبدأ هستي.(15)
إنّ الظاهر في جميع المظاهر و الماهيات و المشهود في کلّ الشؤون و التعينات ليس إلا … الوجود الحقّ … بل الممکنات باطلة الذوات هالکة الماهيات أزلاً و أبداً و الموجود هو ذات الحقّ دائماً و سرمدا … فإذن لا موجود إلا الله … و کتب العرفاء کالشيخين العربي و تلميذه ، صدرالدين القونوي مشحونة بتحقيق عدمية الممکنات و بناء معتقداتهم و مذاهبهم علي المشاهدة و العيان.(16)
آن چيزي که در همه مظاهر و ماهيات ظاهر، و در همه شؤون و تعينات مشهود و آشکار است چيزي جز … وجود حق نميباشد … بلکه أزلاً و ابداً ممکنات ذاتشان باطل و ماهيتشان هالک است، و آنچه پيوسته و دائماً موجود است همان ذات حقّ است …
بنابراين هيچ موجودي جز خدا در کار نيست … و کتب عرفا مانند شيخ عربي و شاگردش صدرالدين قونوي پر از تحقيق درباره عدمي بودن ممکنات است، و بناي اعتقادات و مذاهب ايشان بر مشاهده و عيان است.
شک نيست که هيئت مجموعيه و صور احاطيهاي که اشيا راست براي آنها حقيقتي وراي اين خصوصيات و احديت جمع آنها نيست.(17)
إن الاطلاق الذاتي لا يشذ عن شيء و لا يشذ عنه شيء.(18)
همانا اطلاق ذاتي چنان است که هيچ چيزي از آن بيرون نبوده، و آن نيز از هيچ چيزي خارج و جدا نيست.
إن الله سبحانه موجود مطلق لا يعزب عن شيء و لا يعزب عنه شيء.(19)
همانا خداوند سبحانه موجود بدون حدّ و مرز و مطلقي است که از هيچ چيز جدا نبوده، و هيچ چيزي از ذات او خارج نيست.
ليس الموجود الازلي إلا واحداً مطلقاً غير محدود، فلا غير هناک حتي تباين معه، إذا لا مجال للغير في تجاه الموجود الغير المتناهي.(20)
موجود ازلي جز واحد بدون قيد نامتناهي نيست، پس غير از او چيزي وجود ندارد که با آن مبائن باشد، زيرا در مقابل موجود بيانتها، مجالي براي وجود غير آن باقي نميماند.
المعلول قائم بعلّته المفيضة لوجوده و ما هذا شأنه لايکون خارجاً عن وجود علّته … فلازم الوقوع في حيطته و عدم الخروج عنها کون الاشياء کلها حاضرة لدي ذاته.(21)
وجود معلول به وجود علّت آفريننده خود قيام دارد، و هر چيزي که اين گونه باشد از وجود علّت خود خارج نيست، … پس لازمه واقع شدن در دايره وجودي آن و خارج نبودن از آن، اين است که همه اشيا در ذات او حضور داشته باشند.
چون به دقّت بنگري آنچه در دار وجود است وجوب است و بحث در امکان براي سرگرمي است.(22)
إن وحدة الوجود إن لم يکن صحيحة فيلزم أن يکون الحق تعالي محدوداً.(23)
إن أمتن البراهين علي توحيد الله سبحانه، هو أنه موجود مطلق غير مقيد بشيء و لا نهاية لوجوده، فحينئذ لا مجال لفرض إله آخر … حيث إن غير المتناهي قد ملاالوجود کله … فأين المجال لفرض غيره.(24)
محکمترين برهان بر توحيد خداوند سبحان اين است که او موجودي مطلق و رها از هر قيد و بند است، و وجود او را هيچ نهايتي نباشد، لذا جايي براي فرض معبودي ديگر باقي نميماند … چه اين که «غير متناهي» تمامي وجود را پر کرده است … پس مجال فرض وجود غير آن کجاست؟
العلة هي تمام المعلول.(25)
«علّت»، تمام و کمال معلول است.
و تمام الشيء هو الشيء و ما يفضل عليه.(26)
و «تمام بودن»، به معناي نفسِ همان شيء و زائد بر آن بودن است.
إن العارف من يري الحق في کل شيء بل يراه عين کل شيء.(27)
عارف کسي است که حق را در همه چيز ببيند؛ بلکه عارف او را عين هر چيز ميبيند.
(فاذا شهدناه شهدنا نفوسَنا) لأن ذواتنا عين ذاته، لامغايرة بينهما إلاّ بالتعيّن و الإطلاق … و (إذا شهدنا) أي الحق (شهِدَ نفسَه) أي ذاته التي تعيّنت و ظهرت في صورتنا.(28)
هنگامي که ما خداوند را شهود ميکنيم خودمان را شهود کردهايم، زيرا ذات ما عين ذات اوست، هيچ مغايرتي بين آن دو وجود ندارد جز اين که ما متعيّنيم و او مطلق … و هنگامي که او ما را شهود ميکند، ذات خودش را ـ که تعيّن يافته و به صورت ما در آمده و ظهور کرده است ـ مشاهده ميکند.
و العارف المکمّل من رأي کل معبود مجلي للحق يعبد فيه، و لذلک سمّوه کلهم إلها مع اسمه الخاص بحجر أو شجر أو حيوان أو انسان أو کوکب ملک.(29)
عارف کامل آن است که هر معبودي را نموداري بداند که حق در آن پرستيده ميشود، و به همين جهت است که همه ايشان آن را «اله» ناميدهاند، گرچه نام آن يا سنگ است و يا درخت، و يا حيوان است و يا انسان، و يا ستاره است و يا فرشته.
اگر مسلمان که قائل به توحيد است و انکار بت مينمايد بدانستي و آگاه شدي که في الحقيقه بت چيست و مظهر کيست و ظاهر به صورت بت چه کسي است بدانستي که البته دين حق در بتپرستي است. بت را هم حق کرده و آفريده است، و هم حق گفته که بتپرست باشند … و هم حق است که به صورت بت ظاهر شده است … و چون او به صورت بت متجلي و ظاهر گشته است، خوب و نکو بوده است … چون في الحقيقه غير حق موجود نيست، و هر چه هست حق است.(30)
مسلمان گر بدانستي که بت چيست بدانستي که دين در بتپرستي است(31)
أن المعبود هو الحق في أي صورة کانت، سواء کانت حسية کالأصنام، أو خيالية کالجن، أو عقلية کالملائکة. (32)
معبود در هر صورتي که باشد ـ چه حسي مانند بتها، و چه خيالي مانند جن، و چه عقلي مانند ملائکه ـ همان حق است.
کيف لايکون الله سبحانه کل الأشياء، و هو صرف الوجود الغير المتناهي شدة و غني و تماماً؟ فلو خرج عنه وجود، لم يکن محيطا به لتناهي وجوده دون ذلک الوجود! تعالي عن ذلک. بل إنکم لو دليتم بحبل إلي الأرض السفلي لهبط علي الله.(33)
چگونه خداوند سبحان تمامي اشيا نباشد در حالي که وجود او هيچ حدي نداشته، و از جهت شدت و غنا و تماميت، نامتناهي است؟! اگر وجودي از ذات او خارج باشد، او به آن محيط نبوده، وجودش محدود به نبودن آن چيز ميشد! و خداوند برتر از آن است بلکه اگر شما ريسماني را به زمين هفتم فرو فرستيد باز هم بر خدا فرو خواهد افتاد.
«وحدت وجود مطلبي است عالي و راقي، کسي قدرت ادراک آن را ندارد … من نگفتم؛ «اين سگ خداست.» من گفتم: «غير از خدا چيزي نيست» [کاملاً دقت شود!] …
وجود بالإصالة و حقيقة الوجود در جميع عوالم … اوست تبارک و تعالي، و بقيه موجودات هستي ندارند و هست نما هستند.»(34)
معيّت حق سبحانه با بنده نه چون معيّت جسم است با جسم، بلکه چون معيّت آب است با يخ، و خشت با خاک، چون تحقيق وجود يخ و خشت کني غير از آب و خاک هيچ نخواهي يافت، و خواهي دانست که آنچه تو او را يخ وخشت می خوانی توهمی و اعتباری بیش نیست، توهم و اعتبار، عدم محض.اینجا بشناس که حقیقت تو چیست. (35)
سالک … توجه به نفس خود بنماید تا کم کم تقویت شده به وطن مقصود برسد که حتی در حین تلاوت قرآن بر او منکشف شود که قاری قرآن خداست جل جلاله … تمام افعال، در جهان خارج استناد به ذات مقدس او دارد، و می فهمد که فعل از او سر نمی زند بلکه از خداست … در این مرحله سالک جز خدا را نخواهد شناخت، بلکه خدا خود را می شناسد و بس [ کاملاً دقت شود!] ذات، ذات مقدس حضرت خداوند است. (36)
معنای وحدت وجود به کلی معنای تعدد و تغایر را نفی می کند و در برابر وجود مقدس حضرت احدیت تمام موجودات متصوره را جزء موهومات ميشمارد و ليس في الدار غيره ديار.(37)
سالک از هر چه در قيد تعيّن آيد اعراض نمايد و نفي همه کند، و علي الدوام متوجه ذات حق باشد تا … ببيند که همه عالم خود اوست و همه با وي قائمند، و جسمانيات و روحانيات بالکل مظاهر اويند و او را در هر جا به نوعي تجلي و ظهور است.(38)
ما عدمهاييم و هستيها نما تو وجود مطلقي، هستيِ ما (39)
بلکه در نهايت همانند سوفسطائيان ميگويند:
العالم متوهّم ما له وجود حقيقيّ.(40)
«عالم»، توهم است و وجود واقعي ندارد.
الحق هو المشهود،و الخلق موهوم.(41)
آن چه ديده ميشود همان حق است؛ و خلق،و هم و خيال ميباشد.
جملة المحسوسات عدم و هباء.(42)
تمامي محسوسات، هيچ و پوچاند!
اسفار مينويسد:
کل ما في الکون و هم أو خيال أو عکوس في المرايا أو ظلال
هر چه در صفحه وجود است يا وهم و خيال است و يا عکسهاي آيينهاي و يا سايهها ميباشد.
خلاصه مدعاي وحدت وجوديان اين است که:
تفاوت وجود آفريدگار و معبود عالميان با مخلوقات و آفريدههاي او مانند تفاوت «اجزاي يک شيء با کل» آن، و مانند نسبت بين کل دريا با تک تک امواج آن است.
بنابراين حقيقت وجود خالق ـ تبارک و تعالي ـ چيزي جز وجودِ مجموع اشيا و خصوصيات آنها نيست.
نقد و اشکال
اشکال اول: ذات خداوند متعال اصلاً داراي اجزا نبوده، و فراتر از آن است که به ويژگيها و صفات و خصوصيات مخلوقات خود ـ که داراي اجزاء و قابل زياده و نقصان ميباشند ـ وصف گردد.
تقسيم صحيح اين است که گفته شود:
موجود، بر دو قسم است:
1- موجود مخلوق و حادث، که داراي اجزاي مختلف ميباشد.
2- موجود فراتر از داشتنِ جزء و کل و مقدار و عدد.
در مورد قسم دوم ـ که همان ذات اقدس خداوند است ـ تصور جزء و کل کاملاً نادرست است، زيرا او ـ جل و اعلا ـ موجودي است فراتر از داشتن زمان و مکان و شکل و صورت و مقدار و اجرا. وجودِ او با وجود ساير اشيا که مخلوقاتِ اويند تباين ذاتي داشته، و تصور معناي جزء و کل و احاطه وجودي و داخل يا خارج بودن اشيا از ذات او از اساس نادرست است.
درون بودن يا بيرون بودن از ويژگيهاي (ملکه و عدم) موجودي است که مخلوق و عددي و داراي اجزا و شکل و صورت باشد و توصيف ذات خداوند متعال به احاطه وجودي و جزء و کل و درون و برون داشتن صحيح نيست.
اهل فلسفه و عرفان بر اين پندارند که هر چيزي به تنهايي محدود به حدي است، و مجموعه اشيا به طور نامحدود و نامتناهي وجود خداوند را تشکيل ميدهند.
پاسخ اين انديشه نادرست اين است که وصف «تناهي و عدم تناهي»، مانند «ملکه و عدم» خاصيت شيء داراي جزء و کل و مقدار، و ويژگي موجود داراي قابليت زياده و نقصان است، و خداوند متعال مباين با چنين موجودي بوده، ذاتاً قابل اتصاف به تناهي و عدم تناهي» نميباشد. تناهي و عدم تناهي هيچ معنايي غير از کوچکي و بزرگي و کمتري و بيشتري ندارد. ـ گذشته از اين که حقيقتي که ذاتاً مقداري و قابل زياده و نقصان است، در هر حدي که موجود شود باز هم محدود خواهد بود، و هرگز نامتناهي نميشود. (البته اعتقاد به موجود نامتناهياي که هم «جزء و کل» نداشته، ذاتاً قابل زياده و نقصان نباشد، و هم همه چيزها ـ کل الأشياء ـ باشد به خودي خود متناقض است).
اهل فلسفه و عرفان چنين ميانديشند که اشيا يا بايد از ذات خدا منفصل و جدا شده باشند و يا اين که تطور و ظهور و تجلّي و صورت دگرگون شده ذات او باشند ايشان خيال ميکنند به دليل اين که منفصل شدن اشيا از ذات خدا باطل است پس حتماً بايد اشيا صورتهاي خودِ ذات خداوند باشند. در حالي که يک شخص الهي که بر اساس برهان و تعاليم مکتب وحي ميانديشد، اساس تفکّرش با نحوه تفکّر فيلسوفان متفاوت است.
يک شخص الهي، همان طور که جدا شدن اشيا از ذات خداوند را باطل ميداند، تغير و تطور و صورت پذيري ذات خداوند به صور اشيا را نيز باطل و محال ميداند، يک شخص موّحد حقيقي و پايبند حکم عقل و برهان، اشيا را مخلوق خداوند يکتا ميداند و ميگويد اشيا نه جدا شده از ذات خداوندند، و نه تطورات و صورتهاي ذات او، بلکه همه چيز مخلوق خداوند جلّ و اعلا است که آنها را بدون سابقه و مايه وجودي آنها ايجاد فرموده و از نيستي به هستي آورده است. مضافاً بر اين که اهل فلسفه که وجود را داراي مراتبي ميدانند که صرفاً اعتباري است و به گونهاي ميباشد که اصلاً موجب تعدد حقيقي نميگردد، هرگز عقيدهاي غير از آنچه اهل عرفان ميگويند ابراز نداشتهاند، چنان که رساله «وحدت از ديدگاه عارف و حکيم» اعتراف ميکند که:
… و اين [اعتقاد به شدت و ضعف وجود] بعينه کلام اهل الله يعني عارفان بالله است چه اين که آنان بر اين مبنا اند که وجود به اعتبار تنزّلش در مراتب اکوان، و ظهورش در حظائر امکان، و به اعتبار کثرت وسائط، خفاي آن اشتداد مييابد، لذا ظهور کمالاتش ضعيف ميشود و به اعتبار قلّت وسائط خفاي آن اشتداد مييابد و ظهورش قوي ميگردد … لذا اطلاق وجود بر قوي اولي از اطلاقش بر ضعيف است.(43)
ديگري نيز معترف است که:
نه آن که وحدت شخصي ابن عربی وحدت خام باشد و با تعقل و فلسفي ناسازگار، بلکه عقل ناب بعد از عبور از سر پل تشکيک و ارجاع آن به مظاهر و تنزيه حقيقت هستي از هر گونه تعدد، ولو تعدد مراتب، به آن نايل ميگردد.(44)
بر آستان وحي
در این جا به نصوصی چند از علوم آسمان اشاره می کنیم ، تا با تأمل در آن ها کاملاً معلوم شود که وحدت خداوند متعال «وحدت حقيقي» ميباشد نه «وحدت اعتباري و مجموعي»، و وجود او داراي اجزا و زمان و مکان و اوصاف مخلوقات او نيست؛ و در نتيجه کاملاً آشکار آيد که «برهان و وحي» در بيان «تباين وجود خالق و خلق» و نفي وحدت وجود هم صدا بوده، و اشيا را آفريدههاي حقيقي خداوند متعال معرفي مينمايند، نه اجزاي تشکيل دهنده و وجود او؛ و خداوند متعال را آفريننده همه چيز ميدانند نه مجموعه همه چيزها!!
در تعليمات مکتب وحي و عصمت الهي ميخوانيم:
إن ما سوي الواحد متجزي، و الله واحد أحد لامتجزي و لامتوهم بالقلة و الکثرة و کل متجزي أو متوهم بالقلة و الکثرة فهو مخلوق دال علي خالق له. (اميرالمؤمنين(علیه السلام)).(45)
همانا جز خداوند يگانه همه چيز داراي اجزا است، و خداوند يکتا نه داراي اجزا و نه قابل فرض پذيرش کمي و زيادي ميباشد. هر چيزي که داراي اجزا بوده، يا قابل تصور به پذيرش کمي و زيادي باشد مخلوق است و دلالت بر اين ميکند که او را خالقي ميباشد.
ليس بذي کبر امتدت به النهايات فکبرته تجسيما، و لابذي عظم تناهت به الغايات فعظمته تجسيدا، بل کبر شأنا و عظم سلطانا. (اميرالمؤمنين(علیه السلام)).(46)
بزرگي او اين گونه نيست که جوانب مختلف، وجودِ او را به اطراف کشانده باشند وگرنه تو او را تنها جسمي بزرگ انگاشتهاي؛ و عظمت او چنان نيست که همه اطراف به او پايان يافته باشند و گرنه در اين صورت تو او را تنها جسدي بزرگ پنداشتهاي؛ بلکه او داراي بزرگي شأن و عظمت سلطنت است.
… همان خداوندي که هنگامي که ستمگران او را به خلقي که داراي اجزا و صفات محدود، و داراي مکان و مراتب مختلف ميباشد تشبيه کردند، ـ در حالي که او عز و جل موجود به نفس خويش است نه به ادات و اجزاي وجودي ـ معلوم شد او را آن چنان که بايد نشناختهاند.(47)
هو الذي لم يتفاوت في ذاته، و لم يتبعض بتجزئة العدد في کماله. (اميرالمؤمنين(علیه السلام)).(48)
او آن است که در ذاتش اجزاي گوناگون وجود ندارد، و کمالش تجزيه عددي و شمارشي نميپذيرد.
و من جزأه فقد جهله. (اميرالمؤمنين(علیه السلام)).(49)
و هر کس داراي اجزايش بداند او را نشناخته است.
و من جزأه فقد و صفه، و من وصفه فقد ألحد فيه. (اميرالمؤمنين(علیه السلام)).(50)
و هر کس او را داراي اجزا بداند موصوفش دانسته، و هر کس او را وصف کند نسبت به او الحاد ورزيده است.
ما تصوّر فهو بخلافه. (اميرالمؤمنين(علیه السلام)).(51)
هر چه در تصور آيد، خداوند بر خلاف آن است.
و لاتناله التجزئة و التبعيض. (اميرالمؤمنين(علیه السلام)).(52)
جزء داشتن و قسمت پذيرفتن را به ذات او راه نيست.
کيف يجري عليه ما هو أجراه، أو يعود فيه ما هو أبداه؟! (امام رضا(علیه السلام)).(53)
چگونه بر او جريان يابد آنچه خودش آن را جاري نموده، يا به او باز گردد آنچه که او آن را آفريده است؟!
کل ما في الخلق لايوجد في خالقه، و کل ما يمکن فيه يمتنع في صانعه … إذا لتفاوتت ذاته و لتجزأ کنهه. (امام رضا(علیه السلام)).(54)
هر چه در مخلوق باشد در خالقش پيدا نميشود، و هرچه در خلق ممکن باشد در آفريننده اش ممتنع است …، وگرنه وجود او داراي اجزاي متفاوت ميشد.
إن الله تبارک و تعالي خلو من خلقه و خلقه خلو منه، و کل ما وقع عليه اسم شيء ما خلا الله عز و جل فهو مخلوق، و الله خالق کل شيء، تبارک الذي ليس کمثله شيء (امام صادق(علیه السلام)).(55)
همانا خداوند ـ تبارک و تعالي ـ جدا از خلقش، و خلقش جدا از او ميباشند، و هر چيزي که نام شيء بر آن توان نهاد مخلوق است مگر خداوند عز و جل. و خداوند آفريننده همه چيز است، بس والاست آن که هيچ چيز مانند او نيست.
هو القديم و ما سواه محدث، تعالي عن صفات المخلوقين علوا کبيرا. (امام کاظم (علیه السلام)).(56)
تنها او ازلي است و جز او همه اشيا حادث و مخلوقند، فراتر است از داشتن صفات مخلوقات و همانندي با آنها فراتري بزرگي.
هو اللطيف الخبير السميع البصير الواحد الأحد الصمد الذي لم يلد و لم يولد و لم يکن له کفوا أحد، منشي الأشياء، و مجسّم الأجسام، و مصور الصور، لو کان کما يقولون لم يعرف الخالق من المخلوق، و لا المنشي من المنشأ، لکنه المنشي فرق بين من جسّمه و صوّره و أنشأه إذ کان لا يشبهه شيء، و لا يشبه هو شيئا. (امام رضا(علیه السلام)).(57)
اوست خداوند غير قابل شناخت آگاه شنواي بيناي يکتاي يگانه بيمانندي که هيچ چيز از او صادر نشده، و او خود نيز از چيزي پديد نيامده، و هيچ مانند او نيست. آفريننده اشياء و خالق اجسام، و پديد آورنده صور است. اگر چنان بود که ايشان ميپندارند خالق و مخلوق و آفريننده و آفريده شده تفاوتي نداشتند، در حالي که او آفريننده و خالق است. فرق است بين او و اجسام و صوري که او آنها را آفريده است، زيرا هيچ چيزي مانند او نيست، و او نيز مانند هيچ چيزي نميباشد.
ما سوي الله فعل الله … و هي کلها محدثة مربوبة، أحدثها من ليس کمثله شيء هدي لقوم يعقلون، فمن زعم أنهن لم يزلن معه فقد أظهر أن الله ليس بأول قديم و لا واحد … قالت النصاري في المسيح: إن روحه جزء منه و يرجع فيه، و کذلک قالت المجوس في النار و الشمس: إنهما جزء منه و ترجع فيه. تعالي ربنا أن يکون متجزيا أو مختلفـا ، و أنـما يـختلف و يأتلف المتجزي، لأن کل متجزي متوهم، والقلة و الکثرة مخلوقة دال علي خالق خلقها … قد کان و لاخلق و هو کما کان إذ لاخلق. لم ينتقل مع المنتقلين … إن الأشياء کلها باب واحد هي فعله … و يحک، کيف تجتري أن تصف ربک بالتغير من حال إلي حال و إنه يجري عليه ما يجري علي المخلوقين؟! سبحانه، لم يزُل مع الزائلين، ولم يتغير مع المتغيرين. (امام رضا(علیه السلام)).(58)
جز خداوند متعال، همه اشيا فعل و خلق و آفريده او هستند … و همه آنها حادث و تحت تدبير ميباشند، آنها را آن کسي که هيچ همانندي ندارد ايجاد فرموده است تا راهنما و هدايتي باشد براي کساني که تعقل و انديشه ميکنند.
پس هر کس گمان کند که اشيا ازلياند خداوند را قديم يکتا ندانسته است …
مسيحيان درباره عيسي ميگويند که روح او جزء خداست و به وجود او باز ميگردد.
مجوسيان نيز بر آنند که آتش و خورشيد جزء خداوندند و به او باز ميگردند .
والاتر است پروردگار ما از اين که متجزي يا دگرگون باشد. همانا تنها چيزي داراي ذات ناهمگون يا همگون است که داراي جزء باشد، زيرا هر موجود داراي جزئي، قابل تصور و توهم است. کمي و زيادي، مخلوق بوده و دلالت ميکند بر اين که خالقي آن را پديد آورده است …
خداوند وجود داشت و هيچ خلقي نبود. هم اکنون نيز او همان گونه است که هيچ خلقي وجود نداشت(59) و با خلقِ داراي انتقال و دگرگونيِ خود، متغير و دگرگون نشده است … همه اشيا از يک بابند و آن اين است که همه فعل پروردگارند … واي بر تو، آيا چگونه جسارت ميورزي که پروردگار خود را موصوف به تغير از حالي به حال ديگر بداني، و آنچه را که بر مخلوقات بار ميشود بر او بار کني؟! منزه است او، نه با موجوداتِ قابل زوال دگرگوني ميپذيرد، و نه با مخلوقات متغير، تغيير پذير است.
——————————-
پينوشت ها:
1) وحدت از ديدگاه عارف و حکيم، حسنزاده، حسن، صص 64ـ66، 1379.
2) يازده رساله فارسي، حسنزاده، حسن، رساله «إنه الحق»، 277.
3) نور علي نور، در ذکر و ذاکر و مذکور، حسن زاده، حسن، 48.
4) وحدت از ديدگاه عارف و حکيم، حسن زاده، حسن، 76.
5) الهينامه، حسنزاده، حسن.
6) وحدت از ديدگاه عارف و حکيم، حسنزاده، حسن، 2/368.
7) شرح اصول کافي، ملاصدرا، شرح حديث اول از باب اول.
8) فتوحات، ابنعربي، 2/459.
9) فصوص الحکم، ابنعربي، فص شعيبي: 286.
10) شرح قيصري بر فصوص الحکم، 252.
11) ديوان شمس، غزليات، 269، 1377، انتشارات صفي عليشاه.
12) انه الحق، حسنزاده، حسن، 46.
13) اسفار، ملاصدرا، 2/292.
14) مشاعر، ملاصدرا، 83.
15) مصباح يزدي، محمدتقي: آموزش فلسفه، 390/1ـ391.
16) ملاصدراي شيرازي: اسفار، 339/2ـ342.
17) حسنزاده آملي، حسن: وحدت از ديدگاه عارف و حکيم، 64ـ66.
18) جوادي آملي، عبدالله: علي بن موسي الرضا7 و الفلسفة الالهية، 26.
19) همان، 33.
20) همان، 46.
21) سبحاني، جعفر: تلخيص الالهيات (تلخيص علي رباني گلپايگاني)، 128ـ129.
22) حسن زاده آملي، حسن: ممد الهمم در شرح فصوص الحکم، 107.
23) حسن زاده آملي، حسن: انه الحق، 67ـ66.
24) جوادي آملي، عبدالله: علي بن موسي الرضا علیه السلام و الفلسفة الالهية، 36.
25) طباطبايي، محمد حسين: نهاية الحکمة، 169.
26) طباطبايي، محمد حسين: نهاية الحکمة، 177.
27) فصوص الحکم، ابنعربي، انتشارات الزهرا، چاپ اول، سال 1366، 192.
28) شرح فصوص الحکم، 389.
29) فصوص الحکم، ابنعربي، انتشارات الزهرا، چاپ اول، 1366، 195.
30) شرح گلشن راز لاهيجي، محمد، 639ـ647.
31) شرح گلشن راز لاهيجي، محمد، 641.
32) شرح فصوص الحکم قيصري، 524.
33) عين اليقين، فيض کاشاني، محسن، 305.
34) روح مجرد، حسيني تهراني، محمد حسين، 515.و
35) روجي، شمس الدين محمد: مجله معارف، ش 44.
36) رساله لب اللباب، حسيني تهراني، محمد حسين، 154ـ158.
37) رساله لب اللباب، حسيني تهراني، محمد حسين، 147.
38) شرح گلشن راز لاهيجي، محمد، 158.
39) مولوي.
40) اسفار، ملاصدرا، 292/2.
41) شرح فصوص الحکم، 244.
42) روح مجرد، حسيني تهراني، محمد حسين، 448.
43) حسن زاده آملي، حسن: وحدت از ديدگاه عارف و حکيم، 60.
44) جوادي آملي، عبدالله، شرح حکمت متعاليه، بخش يکم، جلد ششم، 201.
45) التوحيد، 193 ؛کافي، 116/1؛ بحارالانوار،153/4.
46) نهج البلاغه، خطبه 185؛ بحارالانوار، 261/4.
47) بحارالانوار، 277/4؛ التوحيد، 55.
48) کافي،8/ 18؛ التوحيد، 73؛ بحارالانوار، 221/4.
49) نهج البلاغه، خطبه اول.
50) التوحيد، 34؛ عيون الاخبار، 149/1؛ تحف العقول، 161؛ بحارالانوار، 229/4.
51) بحارالانوار، 253/4؛ احتجاج، 198/1.
52) بحارالانوار، 319/4؛ نهج البلاغه، خطبه 85.
53) التوحيد، 38، باب التوحيد و نفي التشبيه.
54) بحارالانوار، 230/4، التوحيد، 40.
55) بحارالانوار، 149/4؛ التوحيد، 105؛ کافي، 83/1.
56) التوحيد، 76؛ بحارالانوار،296/4.
57) التوحيد،185؛ عيون اخبار الرضا،127/1؛ بحارالانوار، 173/4.
58) الاحتجاج، 405ـ408؛ بحارالانوار، 344/10.
59) اشاره به اين که هم اکنون نيز که خداوند اشيا را آفريده است، ذات او نسبت به مخلوقاتش متصف به اقتران، معيت، دخول، خروج، قرب، بعد و… نشده است، و هيچ گونه ربط و پيوند ذاتي بين او و مخلوقاتش وجود نداشته، فرض هر گونه تغير و تحول در ذات او محال ميباشد.