بررسی نظریۀ ختم ولایت ابن عربی
حجّت الإسلام شیخ مهدی عزیزپوریان
چکیده:
دیدگاه شیعه و اهل خانقاه در مورد ختم ولایت و وصایت در الفاظ مشترک هستند ولی در معنی متباین می باشند، از آنجا که شاید برخی به جهت استعمال لفظ مشترک خاتم الأولیاء در میان پیروان اهل بیت طاهرین(ع) و اهل خانقاه گمان ببرند که متصوّفه در این زمینه با شیعیان امیرمؤمنان(ع) هم نظر هستند در این مقاله سعی بر آن شده که بعد از بحث لغوی با مطرح نمودن نظرات ابن عربی – که کتبش قرآن مدّعیان عرفان است – در مورد خاتم الأولیاء یا خاتم الأوصیاء و همچنین نقل برخی از روایات شریفه، مخالفت نظریۀ صاحب فتوحات با فرمایشات معصومین(ع) و بطلان عقیدۀ او و همفکرانش ثابت گردد.
کلید واژگان: خاتم الأولیاء، خاتم الأوصیاء، ولایت، ابن عربی، حضرت مهدی(ع) .
***
پیشگفتار
«بسم الله الرحمن الرحیم»، «الحمدلله ربّ العالَمين»، وصلَّى الله على سيِّدنا ونبيِّنا محمَّدٍ وآله الطيِّبين الطاهرين، لا سيّما بقيّة الله في الأرضين، ولعنة الله على أعدائهم أجمعين مِن الآن إلى قيام يوم الدين…
این مختصر حاصل تحقیقات بنده دربارۀ ختم ولایت از دیدگاه ابن عربی می باشد.
مطالب این مقاله در چهار مبحث و یک خاتمه به شرح زیر می آید:
مبحث اوّل: تقابل مفهوم ولایت نزد شیعه و ابن عربی.
مبحث دوّم: خاتم الأولیاء از دیدگاه ابن عربی.
مبحث سوّم: دیدگاه برخی از علماء دربارۀ ابن عربی.
مبحث چهارم: گلچین روایات خاتم الأولیاء والأوصیاء.
خاتمه: نتیجۀ بحث.
تذکّر: در تکمیل بحث – و جهت رسیدن به نتیجه ای دقیق و علمی – از تحقیقات و کتب دیگری – که با موضوع اصلی بحث و فروعات آن مرتبط بوده است – استفاده برده ام که به جهت امانت علمی مصدر آنها را در پاورقی و در منابع تحقیق ذکر می کنم.
۲۵ شوّال المكرّم ۱۴۴۰ هـ
مهدی عزیزپوریان – مشهد مقدس رضوی
***
مبحث اوّل: تقابل مفهوم ولایت نزد شیعه و ابن عربی
اولیاء اللَّه در لغت
«اولیاء» جمع «ولی» است(۱)، «ولی» در لغت به معانی متعددی آمده است.
فخر الدین طُرَیحی(قدس سره) در «مجمع البحرَین»(۲) می نویسد:
… ولی: همان والی است، و هر کس که اختیار دیگری در دست او باشد ولی اوست.
و همچنین، ولی: کسی است که نصرت و یاری برای او باشد.
و نیز، ولی: کسی است که امور را اداره می کند، گفته می شود: فلان کس ولی زن است، زمانی که می خواهد او را به ازدواج کسی در آورد.
و ولی دم: کسی است که مطالبۀ قصاص با اوست.
و نیز سلطان ولی امر رعیّت است.
و کلام کمیت در حقّ امیرمؤمنان(ع) از همین قبیل است:
وَنِعْمَ وَلِيُّ الْأَمْرِ بَعْدَ وَلِيِّهِ وَمُنْتَجَعُ التَّقْوَى وَنِعْمَ الْمُقَرَّبُ
و آیۀ شریفۀ «إِنَّما وَلِيُّكُمُ الله وَرَسُولُهُ وَالَّذِينَ آمَنُوا الَّذِينَ يُقِيمُونَ الصَّلاةَ وَيُؤْتُونَ الزَّكاةَ وَهُمْ راكِعُونَ» (۳) به نظر خاصّه و عامّه در حقّ امیرمؤمنان(ع) نازل شده است؛ ثعلبی در تفسیرش روایت کرده: وقتی که تهی دستی از آن حضرت درخواست کمک کرد، در حالی که ایشان در رکوع نماز بودند، با انگشت مبارک به دست راستشان اشاره کردند، پس آن تهی دست انگشتر را از انگشت مبارکشان گرفتند.
و روایت شده: رسول خدا(ص) فرمودند:
«اللَّهُمَّ اشْرَحْ لِي صَدْرِي وَيَسِّرْ لِي أَمْرِي وَاجْعَلْ لِي وَزِيراً مِنْ أَهْلِي عَلِيّاً أَخِي اشْدُدْ بِهِ ظَهْرِي»، ابوذر می گوید: به خدا قسم هنوز کلام آن حضرت تمام نشده بود که جبرئیل نازل شد و عرضه داشت:
ای محمّد! بخوان: «إِنَّما وَلِيُّكُمُ الله وَرَسُولُهُ…»
و نیز خلیل بن احمد فراهیدی در کتاب «العین» می نویسد:
وَلایت: مصدر موالات، و وِلایت: مصدر والی، و وَلاء: مصدر مولی است.
موالی: پسر عموها؛ و موالی از خاندان پیامبر(ص): آنهائی که صدقه بر ایشان حرام است. و مولی: آزاد شده، هم قسم، و ولی است.
ولی: ولی نعمت ها است.
موالات: مولی گرفتن، و همچنین: دو مرتبه پشت سر هم تیر زدن، یا: دو کار را پشت سر هم انجام دادن، گفته می شود: با سه تیر پشت سر هم به او زدم.
و گفته می شود: ولاءً: یعنی: چیزی بعد از چیزی… (۴).
همانطور که ملاحظه فرمودید: این مادّه (و ل ي) در معانی متعدّدی به کار رفته؛ و برخی دیگر از معانی آن: نزدیک شدن، یاری کردن، علاقمند شدن و…(۵) می باشد؛ توجیه این سه معنی به این است که، آن سه را به این معنی بگیریم: نزدیک شدگان به خدا، و یاری دهندگانِ خدا و علاقمندان به خدای متعال.
در اینجا به همین مقدار از بحث لغوی در مفردۀ ولایت اکتفا می کنیم؛ و خوانندگان عزیز را برای به دست آوردن معنای دقیق لغوی و ملاحظۀ بحوث علمی در آن، به کتاب گرانسنگ الغدیر مرحوم علامه امینی(قدس سره) و آثار از این قبیل ارجاع می دهیم.
ولایت از منظر ابن عربی
ابن عربی بحث ولایت را در دو موضوع لسان العموم و الخصوص در ولایت مطرح می کند:
(لسان العموم في الولاية) الولاية نعت إلهي. و هو للعبد خلق، لا تخلق. و تعلقه من الطرفين عام، و لكن لا يشعر بتعلقه عموما من الجناب الإلهي، و عموم تعلقه من الكون أظهر عند الجميع. فان الولاية نصر الولي، أي نصر الناصر، فقد تقع لله، و قد تقع حمية و عصبية، فلذلك هو عام التعلق. و لما كان هذا النعت للاله، كان عام التعلق. و هكذا كل نعت إلهي لا بد أن يكون عام التعلق، و إن لم يكن كذلك فليس بنعت إلهي. لكن بعض النعوت، مثل نعت الولاية، لا ينسبه الله لنفسه إلا بتعلق خاص، للمؤمنين خاصة و الصالحين من عباده. و هو (تعالى) ذو النصر العام في كل منصور.
(لسان الخصوص في الولاية) و لما كان نعتا إلهيا هذا النصر المعبر عنه بالولاية، و تسمى سبحانه به و هو اسمه «الولي»، و أكثر ما يأتي مقيدا، كقوله: «الله وَلِيُّ الَّذِينَ آمَنُوا»، سرى في كل ما نسبت إليه إلهية مما ليس باله. و لكن لما نقرر في نفس المشرك أن هذا الحجر أو هذا الكوكب أو ما كان من المخلوقات.
أنه إله، و هو مقام محترم لذاته، تعين على المشرك احترام ذلك المنسوب إليه، لكون المشرك يعتقد أن تلك النسبة إليه صحيحة، و لها وجه، و لما علم الله سبحانه أن المشرك ما احترم ذلك المخلوق إلا لكونه إلها في زعمه، نظر الحق إليه لأنه مطلوبه. فإذا وفى بما يجب لتلك النسبة من الحق و الحرمة، و كان أشد احتراما لها من «الموحد»، «و تراءى الجمعان»، كانت الغلبة للمشرك على «الموحد» إذ كان معه النصر الإلهي، لقيامه بما يجب عليه من الاحترام لله، و إن أخطا في النسبة. و قامت الغفلة و التفريط في حق «الموحد» فخذل و لم تتعلق به الولاية، لأنه غير مشاهد لإيمانه، «و إنما قاتل ليقال» فما قاتل لله، فان الله يقول: «وَ كانَ حَقًّا عَلَيْنا نَصْرُ الْمُؤْمِنِينَ».
فأي شخص صدق في احترام الألوهية و استحضرها، و إن أخطا في نسبتها و لكن هي مشهوده، كان النصر الإلهي معه: غيرة إلهية على المقام الإلهي فإنه العزيز الذي لا يغلب. فما جعل (الله) «نصره واجبا عليه» للموحد، و إنما «جعله للمؤمن» بما ينبغي للألوهية من الحرمة، و وفى بها من وفى. و هذا من أسرار الولاية التي لا يشعر بها كل عالم، فان هذا لسان خصوص.
(لسان العموم في آية الولاية. تابع) و أما لسان العموم في هذه الآية، و هو نصر المؤمنين، فنقول: إن «الموحد» إذا أخلص في إيمانه و ثبت نصر على قرنه، بلا شك. فإذا طرأ عليه خلل، و لم يكن مصمت الايمان، و تزلزل، خذله الحق، و ما وجد في نفسه قوة يقف بها لعدوه، من أجل ذلك الخلل. فانهزم. فلما رآه عدوه منهزما تبعه، و ظهرت الغلبة للعدو على المؤمن. فما نصر الله العدو، و إنما خذل المؤمن لذلك الخلل الذي داخله، فلما خذله لم يجد مؤيدا، فانهزم فبالضرورة يتبعه عدوه، فما هو نصر للعدو، و إنما هو خذلان للمؤمن، لما ذكرناه. هذا لسان العموم في هذه المسالة .(۶)
از این سخن ابن عربی واضح می شود که:
مراد از ولایت به لسان عموم در نزد او: نصرت الهی است.
و مراد از ولایت به لسان خصوص در نزد او: علاوه بر اینکه همان نصرت الهی است، ممکن است نسبت به یک مشرک بیش از یک موحِّد باشد، زیرا ممکن است توجّه آن مشرک به خدای مورد قبولش – هرچند به اشتباه آن را پذیرفته باشد -از روی توجّه به خدای حقیقی باشد – که در مصداق خطا کرده – و این توجّه بیشتر از شخص موحِّد و معتقد به خدای راستین – یعنی: الله تبارک و تعالی- باشد، بنابر این ولایت ممکن است مشرکین بر موحِّدین غالب و پیروز شوند به جهت نصرت الهیّه که از این جهت شامل ایشان می شود!!
ولایت از منظر شیعیان
امّا نزد شیعیان امیرمؤمنان(ع) ولایت معنای دیگری – غیر از آنچه اهل خانقاه به آن معتقدند – دارد، که برگرفته از قرآن کریم و روایات شریفه می باشد:
الولاية هي الهمينة والسلطنة والحاكميَّة والإتّباع أو الأحقّ بالتصرّف مِن الغير؛ فكما أنَّ للنبيّ والأئمَّة(ع) حقّ الطاعة على العباد، أيضاً لهم حقّ التشريع وتقنين الأحكام كما أراد الله سبحانه.(۷)
ترجمه: ولایت آن چیرگی و سلطنت و حکم کردن و تبعیّت کردن یا سزاوارتر به تصرّف نسبت به دیگران است؛ پس همانطور که برای نبیّ مکرّم اسلام و ائمّۀ معصومین(ع) بر گردن عِباد حقّی است به نام حقّ طاعت، بر ایشان حقّ تشریع و قانون گذاری احکام هم هست که خدای متعال آن حقوق را بر ایشان اراده کرده است.
ولایت در کلام امیرمؤمنان(ع)
حضرت امیرمؤمنان علیه آلاف التحیّة و السلام ولایت خود را این گونه بیان می فرمایند:
«إِنِّي وُلِّيتُ هَذَا الْأَمْرَ دُونَ قُرَيْشٍ، لِأَنَّ نَبِيَّ الله(ص) قَالَ: الْوِلَاءُ لِمَنْ أَعْتَقَ، فَجَاءَ نَبِيُّ الله بِعِتْقِ الرِّقَابِ مِنَ النَّارِ وَ عِتْقِهَا مِنَ النَّسِيءِ، فَهَذَانِ اجْتَمَعَا أَعْظَمُ مِنْ عِتْقِ الرِّقَابِ مِنَ الرِّقِّ، فَكَانَ لِلنَّبِيِّ وِلَاءُ هَذِهِ الْأُمَّةِ، وَ كَانَ لِي بَعْدَهُ مَا كَانَ لَهُ، فَمَا جَازَ لِقُرَيْشٍ عَلَى الْعَرَبِ مِنْ فَضْلِهَا عَلَيْهَا بِالنَّبِيِّ جَازَ لِبَنِي هَاشِمٍ عَلَى قُرَيْشٍ، وَ جَازَ لِي عَلَى بَنِي هَاشِمٍ لِقَوْلِ رَسُولِ الله(ص): مَنْ كُنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِيٌّ مَوْلَاهُ، وَ كَانَ رَسُولُ الله(ص)عَهِدَ إِلَيَّ فَقَالَ: يَا ابْنَ أَبِي طَالِبٍ لَكَ وِلَاءُ أُمَّتِي مِنْ بَعْدِي، فَإِنْ وَلَّوْكَ فِي عَافِيَةٍ وَ اجْتَمَعُوا عَلَيْكَ بِالرِّضَا فَقُمْ بِأَمْرِهِمْ، وَ إِنِ اخْتَلَفُوا عَلَيْكَ فَدَعْهُمْ وَ مَا هُمْ فِيهِ، فَإِنَّ الله سَيَجْعَلُ لَكَ مَخْرَجاً ».(۸)
ولایت همان اولویّت است
به همین جهت است که علمای اَعلام و محقّقین عالی مقام با جمع قرائن و شواهد لغوی و روائی به این کلام رسیده اند که: «…الولاية هي الأولويَّة…(۹)».
بنابراین شيعه معتقد است که: ولايت: همان اولویّت است، و ولی خدا: شخصی است که از جانب خدا بر مخلوقات سلطنت و حاکمیّت حقیقی دارد.
اولیاء اللَّه در قرآن کریم
در قرآن مجید لفظ «اولیاء اللَّه» فقط در یک مورد به کار رفته است:
«أَلا إِنَّ أَوْلِياءَ الله لا خَوْفٌ عَلَيْهِمْ وَ لا هُمْ يَحْزَنُونَ، الَّذينَ آمَنُوا وَ كانُوا يَتَّقُونَ، لَهُمُ الْبُشْرى فِي الْحَياةِ الدُّنْيا وَ فِي الْآخِرَةِ لا تَبْديلَ لِكَلِماتِ الله ذلِكَ هُوَ الْفَوْزُ الْعَظيمُ».(۱۰)
در این آیۀ شریفه برخی از ویژگی های ایشان بیان شده است.
و همچنین لفظ «اولیاء للَّه» یک مرتبه در قرآن کریم استعمال شده است:
«قُلْ يا أَيُّهَا الَّذينَ هادُوا إِنْ زَعَمْتُمْ أَنَّكُمْ أَوْلِياءُ لله مِنْ دُونِ النَّاسِ فَتَمَنَّوُا الْمَوْتَ إِنْ كُنْتُمْ صادِقينَ»(۱۱)
این آیۀ شریفه خطاب به یهودیان از اهل کتاب می باشد.
مبحث دوّم: خاتم الأولیاء از دیدگاه ابن عربی
بی شک کسی که نظری گذرا به کتب ابن عربی بیاندازد، اضطراب، تهافت و تشتّت عبارات او در مورد خاتم الأولیاء را به خوبی در می یابد.
به عنوان مثال، ابن عربی در فتوحات و فصوص نوشته است که: ختم ولایت به من شد؛ و خودش را خاتم الأولیاء معرّفی می کند، و می گوید:
أنا ختم الولاية دون شك لورث الهاشمي مع المسيح(۱۲)
و نیز از او حکایت شده که می گوید:
ولمّا أتاني الحـــقّ ليلا مبشّــرا بأنّي ختـام الأمر في غرّة الشـهر
وقال لمن قد كان في الوقت حاضرا من المـلأ الأعلى من عـالم الأمـر
ألا فانظـــرا فيـــه فإنّ علامتي على ختمه في موضع الضرب بالظهر
وفيه: أنا وارث – لا شكّ – علم محمّد وحالته في السرّ منّي وفي الجهــر
وأنّي لختـم الأوليــاء محمّـد ختام اختصاص في البداوة والحضر(۱۳)
و نیز خودش را امامی معرّفی می کند که هیچ جانشینی ندارد!!
فـالله أكبــر والكبيــر ردائـي والنور بدري والضيـاء ذكائي
والشرق غربي والمغارب مشرقي والبعــد قــربى والدنو تنائي
والنار غيبي والجنـان شـهادتي وحقائق الخلق الجــديد إمائي
فـإذا أردت تنـزها في روضتى أبصـرت كل الخلق في مرائي
وإذا انصرفت أنا الإمام وليس لـي أحــد أخلفه يكــون ورائي(۱۴)
همچنین وی در مواردی مقام قُطبیّت خاتمیّت را برای خود ادعا کرده است.
و نیز برای خود رؤیایی نقل کرده که دلالت بر اعتقادش بر ولایت و خاتمیّت خود دارد.
در گزارش این رؤیا آمده که: در سال ۵۹۹ هـ در مکه خواب دیدم که کعبه از خشت طلا و خشت نقره بنا شده و پایان پذیرفته و در آن نقصی به چشم نمی خورد، من به آن و زیبایی اش خیره شده بودم که ناگهان نظرم جلب شد به میان رکن یمانی و رکن شامی – البته به رکن شامی نزدیکتر بود – که جای دو خشت یکی طلا و دیگری نقره از دیوار خالی است. در ردۀ بالا یک خشت طلا کم بود و در ردۀ پایین آن یک خشت نقره؛ در این حال مشاهده کردم که نفس من، در جای آن دو خشت منطبع گشت و من عین آن دو خشت بودم!! به این صورت دیوار کامل شد و در کعبه چیزی کم نماند، در یافتم که من عین آن دو خشتم و آن عین ذات من است و در آن شک نداشتم، چون بیدار شدم خدای متعال را سپاس گفته و این رؤیا را نزد خود تأویل کردم که من در میان صنف خود، مانند رسول خدا در میان انبیاء هستم، و این شاید بشارتی باشد به خاتم ولایت بودن من!! در این حال آن حدیث نبوی را به یاد آوردم که رسول خدا(ص) در آن نبوّت را به دیوار و انبیاء را به خشت هایی همانند کرده که دیوار از آنها ساخته شده، و خود را آخرین خشتی دانسته که دیوار نبوّت به واسطۀ آن به نحو کامل پایان پذیرفته است که دیگر بعد از آن حضرت نه رسولی خواهد بود و نه نبیّی.
رؤیای مذکور را در مکه برای کسی که علم تعبیر رؤیا می دانست نقل کردم ولی صاحب رؤیا را نام نبردم، او هم رؤیای مرا آنچنان تعبیر کرد که به خاطر من خطور کرده بود.(۱۵)
و نیز می گوید: من در عالَم مکاشفه تمام انبیاء را از آدم تا محمّد(ص)مشاهده کردم و خدای متعال تمام مؤمنین از گذشتگان و آیندگان تا روز قیامت و مراتب و اقتدار آنها را به من نشان داد و همچنین مرا بر تمام آنچه به طور اجمال ایمان آورده بودم، از عوالم علوی آگاه ساخت و تمام اینها را در عالم مکاشفه مشاهده نمودم ولی این مکاشفه مرا مانع از ایمانم نشد و جمع نمودم بین ایمان و عیان را، سپس اضافه می کند که: خداوند مرا به خاتمیّت امری (ولایت) اختصاص داد که هرگز به خاطر من نمی گذشت.(۱۶)
و گفته که: جمیع پیامبران نزد من حاضر شدند و هیچ کدام از ایشان متکلم نشد، سوای هود که مردی است ضخیم الجُثّه و خوش صورت و خوش محاوره، به من گفت که: می دانی پیغمبران چرا حاضر شدند؟ به تهنیت ختم ولایت تو آمده اند، و گفته اند و گفته که: جمیع پیغمبران از مشکات خاتم الأنبیاء اقتباس علم می کنند و خاتم الأنبیاء از مشکات خاتم الأولیاء اقتباس علم می کند، و پس همانگونه که پیامبر(ص) فرمودند: كنتُ نبيّاً و آدم بين الماء و الطين؛ خاتم الأولیاء هم ولی بود در حالی که آدم میان آب و گل بود.(۱۷)
در مقابل از برخی عباراتش برداشت می شود که مهدی از نسل رسول خدا(ص) را خاتم الأولیاء می دانسته؛ همانگونه که در در فتوحات خود در باب معرفت وزرای مهدی ظاهر در آخر الزمان (الباب السادس والستون و ثلاثمائة: في معرفة منزل وزراء المهدي الظاهر في آخر الزمان الَّذي بشّر به رسول اللَّه(ص) و هو مِن أهل البيت) می نویسد:
خداوند خلیفه ای موجود دارد که ظاهر می شود در زمانی که دنیا پر از جور و ستم باشد و او دنیا را پر از عَدل و قِسط می فرماید، و اگر از عمر دنیا مگر یک روز باقی نمانده باشد خدای متعال آن روز را طولانی می گرداند تا آن خلیفه ولایت کند، او از عترت رسول خدا(ص) است و جدّش حسن بن علی بن ابی طالب(ع) می باشد.(۱۸)
او به دنبال این عبارت، پس از بیان شمایل و فضائل حضرت مهدی(ع) و اوصاف اصحاب و شرح آغاز و سرانجام کارش، می نویسد:
الا إن ختـــم الأوليــاء شهيـــد و عيـن إمام العـالمين فقيد
هو السيد المهــدي من آل أحمد هو الصارم الهندي حين يبيد
هو الشمس يجلو كل غم وظلمة هو الوابل الوسمي حين يجود(۱۹)
و همچنین راجع به مهدی می گوید:
(من خصائص الدعوة المحمدية) و لما كانت أحكام محمد(ص) عند اللَّه. تخالف أحكام سائر الأنبياء و الرسل: في البعث العام، و تحليل الغنائم، و طهارة الأرض، و اتخاذها مسجدا، و أوتي جوامع الكلم، و نصر بالمعنى و هو الرعب، و أوتي مفاتيح خزائن الأرض، و ختمت به النبوة، (نقول: لما كانت أحكام محمد عند اللَّه كذلك) عاد حكم كل نبي بعده حكم ولي، فانزل في الدنيا من مقام اختصاصه. و استحق(ص) أن يكون لولايته الخاصة ختم يواطئ اسمه اسمه(ص) و يحوز خلقه و ما هو بالمهدي المسمى، المعروف، المنتظر: فان ذلك من سلالته و عترته، و الختم ليس من سلالته الحسية، و لكنه من سلالة أعراقه و أخلاقه(ص).(۲۰)
از بعضی عبارات دیگر او استفاده می شود که مقام ختم ولایت را از آنِ مردی از عرب می داند که اکرم این قوم است، چنان كه می نویسد:
(ختم الولاية المحمدية) و أما ختم الولاية المحمدية فهي لرجل من العرب، من أكرمها أصلا و يدا. و هو، في زماننا اليوم، موجود عرفت به سنة خمس و تسعين و خمس مائة، و رأيت العلامة التي له قد أخفاها الحق فيه عن عيون عباده، و كشفها لي بمدينة فاس حتى رأيت خاتم الولاية منه، و هو خاتم النبوة المطلقة، لا يعلمه كثير من الناس.(۲۱)
و همچنین گفته است: و امّا خاتم ولایت محمدیه، و آن ختمی برای ولایت امّت ظاهر محمّد است که اختصاص به ایشان دارد، که در حکم ختمیّت آن عیسی و غیر او همچون الیاس و خضر و هر ولی خدایی از ظاهر امّت داخل می شود، پس عیسی اگرچه ختم است ولی او مختوم زیر ختم این خاتم محمّدی است، و من حدیث این خاتم محمّدی را در سال ۵۹۴ هـ در فأس از بلاد مغرب دانستم، حقّ را با او شناختم و علامتش را به من عطا کرد، و اسم او را نمی آورم، و منزلت او نسبت به رسول خدا(ص) یک مو از جسد آن حضرت(ص) می باشد، و به همین جهت اجمالاً به او اِشعار می شود و به صورتی تفصیلی دانسته نمی شود مگر کسی که خدا به او بیاموزدش یا کسی که اگر او را بشناسد دعوایش را تصدیق کند، به همین جهت دانسته شد او موئی از موهاست.(۲۲)
ولی اکثر عبارات وی صراحت دارد که حضرت عیسی(ع) دارای مقام ولایت مطلق است، از آن جمله در کتاب فتوحاتش می نویسد:
چاره ای به جز از نزول عیسی(ع) و حکم او در میان ما به شریعت محمّد نیست، خدای تعالی شریعت محمّد را به او وحی می کند و او به تحلیل و تحریم چیزی حکم نمی کند، مگر آن گونه ای که محمّد(ص) – اگر حاضر بود – حکم می نمود، با نزول او اجتهاد مجتهدین مرتفع می گردد. پس او به شریعتی که در وقت رسالتش بوده حکم نمی کند، بلکه چنان كه گفته شد، به شریعت محمّد(ص) حکم می کند که احیاناً اطلاع وی به آن به واسطۀ اطلاع به روح محمّد(ص) است که از طریق کشف شرع وی را اخذ می نماید، پس عیسی(ع) از این وجه صاحب و تابع محمّد(ص) و خاتم اولیاست، و این از شرف نبی ماست که ختم اولیاء در امّت وی با نبی و رسول مکرّمی چون عیسی(ع) است و او افضل این امّت محمّد است، و حکیم ترمذی (= ابوعبدالله محمد بن علی بن حسن معروف به حکیم ترمذی از اعلام تصوّف در قرن سوّم هجری) در کتاب «ختم الأولیاء» بدین نکته تنبیه کرده و به فضیلت وی ابوبکر صدیق و غیر او شهادت داده است، زیرا اگرچه او در این امّت محمّدی ولی است، ولی در نفس الأمر نبی و رسول است، و لذا در روز قیامت دو مرتبه محشور شود: باری در زمرۀ انبیاء و رُسُل که با لوای نبوّت و رسالت محشور می شود و اصحابش تابع اویند و او مانند سایر رُسُل متبوع است، و باری هم با ما و در میان جماعت اولیای این امّت تحت لوای محمّد محشور گردد و تابع وی می باشد، و او مقدّم بر جمیع اولیاء از عهد آدم تا آخرین ولی، که در عالم وجود می یابد، می باشد. پس خداوند برای وی میان نبوّت و ولایت جمع فرموده و در روز قیامت از رُسُل کسی نیست که رسولی تابع وی باشد مگر محمّد(ص) که در این روز در جمع اتباع او عیسی و الیاس(ع) محشور می گردند.(۲۳)
و همچنین تصریح کرده که: ختم ولایت علی الإطلاق عیسی(ع) است.(۲۴)
و همو در جائی که از روح محمّدی و ختم ولایت عامّه سخن گفته، می نویسد: این روح محمّدی در عالَم مظاهری دارد که مظهر را در قطب زمان و در افراد و در ختم ولایت محمّدی کامل کرد و ختم ولایت عامّه که او عیسی(ع) است.(۲۵)
بر اهل دقت اضطراب و تناقض گویی ابن عربی در بیان مصداق خاتم الأولیاء آنچنان روشن است که جای هیچ توجیهی نبوده و وجه جمعی برای آن باقی نمانده است، تا آنجا که بعضی از مریدان و معتقدان به وی همچون سیّد حیدر آملی – که از جملۀ موافقان و مادحان ابن عربی است – در این مسئله به او خُرده گرفته و حرفش را قبول نمی کند و بر وی انتقاد می کند.
دکتر محسن جهانگیری در این باره این چنین می نویسد:
سيد حيدر آملى (۷۲۰ هـ يا ۷۱۹ – ۷۸۷ هـ )، عارف فاضل ايران اسلامى. اين سيّد كه خود از صوفيان و عارفان وحدت وجودى و در اين اصل از پيروان ابن عربى است كه به شرح تصوف وى پرداخته و كتابى به نام «نص النصوص» در شرح كتاب فصوص الحكم او نوشته است، گذشته از اين در آثارش از وى تجليل و تكريم كرده و با القاب و عناوينى از قبيل «الشيخ المكمّل» و «الشيخ الاعظم» از وى نام برده و از مشايخ معتبر صوفيه دانسته و در اغلب موارد آرا و عقايدش را پذيرفته و احياناً اشاراتش را بهترين اشارات ممكن خوانده است، ولى با وجود اين، عقيده وى را در خصوص ولايت كه ولايت كليّه مطلقه را به عيسی(ع) نسبت داده و او را خاتم ولايت مطلقه دانسته و مهدى(ع) را در اظهار شريعت جدش به وى نيازمند پنداشته و خود را هم خاتم ولايت مقيّده خوانده، نادرست و ناروا تشخيص داده و در مقابل تأكيد كرده است كه عقل و نقل و كشف هر سه متّفقند كه مقام خاتميّت ولايت مطلقه از آن حضرت على(ع) و مقام خاتمت ولايت مقيده از آن مهدى موعود(ع) است كه از فرزندان آن حضرت است و مرتبه اقلّ اقلّ وزيرى از وزراى مهدى(ع) به مراتب كثيرى از مرتبه محيى الدين و امثالش بالاتر است و اصلاً اينان را اين شايستگى نباشد كه با مهدى(ع) مقايسه گردند، كه نسبت كمال ايشان به كمالات مهدى(ع) از نسبت قطره به دريا و ذره به خورشيد هم كمتر است. باز سيد در همين مسئله ولايت از ابن عربى خرده گرفته، پرخاش كرده و در رعايت ظاهر مذهب تسنن، متعصبش خوانده است كه چرا در معرض استشهاد به مقام ولايت نام شيخين (ابوبكر و عمر) را آورده و ايشان را از اولياء اللَّه شمرده و از على(ع) و اولادش نامى نبرده است با اينكه به خوبى مى دانسته است كه اين مقام و منزلت از آن على(ع) است و او قطب الاقطاب و كمّل است.(۲۶)
از دیگر شارحان آثار ابن عربی که به دفاع از بسیاری از معتقدات او برخاسته، ولی به بحث خاتمیّت که می رسد از وی انتقاد می کند سیّد جلال الدین آشتیانی است، که می گوید:
بنابر تحقيق و اصول و قواعد اسلامى؛ خاتم ولايت مطلقه محمديه، على(ع) است. [امّا] محيى الدين در فتوحات مكيه در اين باب، مختلف، بلكه متناقض سخن گفته است… (و بعد از چند سطری می نویسد: ) محيى الدين، حضرت عيسى را خاتم ولايت مطلقه، و در پاره اى از كلمات خود افضل از ائمه اثنا عشر(ع) مى داند.(۲۷)
همو که ابن عربی را از علمای متعصّب اهل تسنّن می داند، در این بحث می نویسد:
علماى سنت، از جمله برخى از عارفان آنها، سعى داشته اند در مقابل اهل عصمت و طهارت يكى را بتراشند، آن شخص حسن بصرى باشد يا يكى ديگر از ذوى الاذناب. وجود ولى مطلق بعد از پيغمبر اسلام از مسلّمات است. در مسلک عرفان، اين همه رطب و يابس بافتن راجع به عيسى(ع) براى آنست كه خلافت مطلقه را از ائمه بگيرند، و گرنه عيسى دوران نبوّتش تمام شد و رفت بعالم ديگر، و السلام.(۲۸)
و بار دیگر با لحنی شدیدتر تاخته و می نویسد:
محیى الدين در پاره اى از كلمات فتوحات و فصوص، خود را خاتم ولايت مقيده محمديه مى داند؛ گمانم اشتباه كرده است. كسى كه خاتم ولايت مقيده باشد، و بحسب باطن وجود، تابع ختم ولايت مطلقه و مأخذ علم او مأخذ علم اولياء محمديين باشد، بايد بمقام عصمت نائل گردد، و سهو و اشتباه در بيان حقايق ننمايد. محيى الدين با اينكه در بين متصديان حقايق از علماى اسلامى نظير ندارد، بدون شک صاحب مقامات مكاشفه است؛ ولى كلمات متناقض، زياد از او صادر شده است، بلكه دچار هفواتى شده است كه ذكر هفوات و تناقض گوئی هاى او در اين رساله، موجب هتک مقام علمى و مرتبه كشفى اوست. وى بواسطه عدم اطلاع از تاريخ و عدم احاطه بأخبار وارده از حضرت ختمى، برخى از اشقياء را از اولياء مى داند، و با وجود روايت كثيره متواتره از رسول الله، راجع به مقامات عترت، و ارجاع حضرت ختمى، امت خود را به اهل عصمت و نصوص و آثار فراوانى که راجع به اتحاد حقيقت ختمى مرتبت با حضرت قطب العارفين على(ع) مى باشد؛ خاتم ولايت مطلقه محمديه را عيسى مى داند، در حالتى كه راجع به اين امر، خبر و اثرى در كتاب و سنت نمى باشد.(۲۹)
در مقابل بسیاری از مریدان و پیروان ابن عربی تلاش های نافرجامی کرده اند که برای عبارات صریحه اش توجیهی پیدا کنند و آن همه تضادّ را مرتفع نمایند، من جمله در این مقام از محمدرضا قمشه ای (از بزرگان عرفان مصطلح در قرن سیزدهم هجری) نقل شده که: او در مقام رفع تضاد از عبارات ابن عربى در خصوص ختم ولايت در رساله ای ذيل فص شيثى فصوص الحكم مطالبى نگاشته كه حاصلش اين است: ولايت بر دو قسم است: ولايت مطلقه يا عامه و ولايت خاصه، ولايت مطلقه و عامه همه مؤمنان را شامل است و آن را مراتب و درجاتى واقع است به حسب مراتب و درجات ايمان. خاتم اين قسم ولايت عيسى(ع) است. ولايت خاصه مخصوص اهل دل، اهل اللّه و صاحبان قرب الفرائض است كه در ذات حق فانى و به صفات او باقى اند. اين قسم ولايت مختص محمد و محمديين است و بر دو نوع است: مطلقه و مقيده. مطلقه در صورتى است كه عارى از جميع حدود و قيود، جامع ظهور جميع اسما و صفات حق و واجد انحاى تجليات ذات او باشد. مقيده در صورتى است كه به اسمى از اسما و حدّى از حدود و نحوى از تجليات محدود باشد. هر يک از اين دو نوع را خاتمى موجود است. خاتم ولايت مطلقه محمدى، على بن ابى طالب و مهدى موعود است. مقصود اين كه خاتميت اين نوع ولايت گاهى به صورت على بن ابى طالب و گاهى نيز به صورت مهدى موعود ظهور مى يابد. ولايت مطلقه به اين معنى از ولايت مطلقه عامه به معناى اول برتر و خاتم آن يعنى على و مهدى موعود(ع) از خاتم آن يعنى عيسی(ع) افضل است. اما خاتم ولايت مقيده محمدى ممكن است هم ابن عربى باشد و هم آن مردى از عرب كه گفته شد ابن عربى در سال ۵۹۵ هـ وى را ديده و شناخته است. زيرا براى اين نوع ولايت درجات و مراتبى برقرار است و ممكن است هر درجه و مرتبه اى را خاتمى موجود باشد.( ۳۰)
امّا در جواب این صوفی پیرو ابن عربی که در مقام توجیه برآمده می توان گفت:
اوّلاً: تضاد و تناقضی که در کلام ابن عربی در رابطه با بحث ختم ولایت هست بیش از اینهاست که با چنین استحساناتی قابل حل شدن باشد.
ثانیاً: مأخذ این تقسیم برای ولایت کجاست؟ آیا منشأ روایی یا قرآنی دارد؟ آیا احدی از اَعلام علمای ابرار چنین تقسیمی را قبول داشته و به تبیین آن پرداخته است؟ ولی مع الأسف پاسخ همۀ این سؤال ها منفی است!! زیرا که این تقسیم بدعتی است که از روایات شریفه و قرآن کریم نشأت نگرفته است، و نیز هیچ یک از علما هم چنین تقسیمی را بیان ننموده اند؛ در نتیجه توجیهات نافرجام این صوفی خود محتاج توجیه است.
ثالثاً: این عارف مصطلح توجّه نکرده که ابن عربی در جایی که خودش را خاتم الأولیاء معرّفی کرده در حقیقت حضرت ختمی مرتبت(ص) را از بعضی جهات نیازمند خود دانسته است!! یا لَلعجب!! چنین تعبیراتی ابداً با این توجیهات همخوانی ندارد.
و البته این توجیه نافرجام اشکالات فراوانی دارد که در این مختصر مجال ذکر آنها نیست.
مبحث سوّم: دیدگاه برخی از علماء دربارۀ ابن عربی
بر متتبّع بصیر و محقِّق خبیر پوشیده نیست که اَعلام علمای ابرار ما، ابن عربی را نه تنها از شیعیان مولانا امیرمؤمنان(ع) ندانسته بلکه او را صوفی ای گمراه و منحرف در اعتقادات و اخلاق و احکام اسلامی دانسته اند؛ از باب نمونه برخی از این عبارات ایشان در زیر می آید:
ملّا محسن فیض کاشانی
مرحوم ملّا محسن فیض کاشانی بعد از آن که ابن عربی را شیخ بزرگ عامّه و از ائمّۀ صوفیّۀ ایشان و رؤسای اهل معرفتشان می شمارد، بسیار زیبا می نگارد:
… ثُمَّ نرى أكثر علماء العامَّة وأئمَّتهم الباقين على ضلالتهم تائهين متحيّرين وعلى ما حصّلوه طول أعمارهم نادمين … وهذا شيخهم الأكبر محيي الدين ابن العربي وهو مِن أئمَّة صوفيّتهم و مِن رؤساء أهل معرفتهم يقول في فتوحاته: «إنِّي لم أسئل الله أن يعرّفني إمام زماني، ولو كنت سألته لعرّفني»، فاعتبروا يا أولي الأبصار فإنَّه لمَّا استغنى عن هذه المعرفة مع سماعه حديث: «مَن مات ولم يعرف إمام زمانه مات ميتة جاهليَّة» المشهور بين العلماء كافَّة كيف خذله الله وتركه ونفسه في أرض الحقائق وفهمه للأسرار والدقائق لم يستقم في شيء مِن علوم الشرائع ولم يعض على حدودها بضرس قاطع وفي كلماته مخالفات الشرع الفاضحة ومناقضات العقل الواضحة ما يضحك منه الصبيان ويستهزئ به النسوان كما لا يخفى على مَن تتبّع تصانيفه ولا سيّما الفتوحات وخصوصاً ما ذكره في أبواب أسرار العبادات ثُمَّ دعاويه الطويلة العريضة في معرفة الله ومشاهدته وملازمته في عين الشهود وطوافه بالعرض المجيد وفنائه في التوحيد تراه ذا شطح وطامّات وصلف ورعونات في تخليط وتناقضات تجمع الأضداد وفي حيرة محيّرة تقطع الأكباد يأتي تارة بكلام ذي ثبات و ثبوت وأخرى بما هو أوهن مِن بيت العنكبوت وفي كتبه وتصانيفِهِ مِن سوء أدبه مع الله سبحانه في الأقوال ما لا يرضى به مسلمٌ بحالٍ في جملة كلمات مزخرفة مخبطة تشوّش القلوب وتدهّش العقول وتحيّر الأذهان وكأنّه كان يرى في نفسه مِن الصور المجرّدة ما يظهر للمتخلِّي في العُزلَة فيظنّ أنّ لها حقيقة وهي له فكان يتلقّاها بالقبول ويزعم أنّها حقيقة الوصول ولعلّه ربّما يتخلّ عقله لشدّة الرياضة والجوع فيكتب ما يأتي بقلمه ممَّا يخطر بباله مِن غير رجوعٍ… .(۳۱)
شرف الدین مجذوب تبریزی
مرحوم مجذوب تبریزی در ذیل شرح حدیث جنود عقل و جهل در ضمن دفع برخی از اشکالات، ابن عربی را شوم و پیروان او را ملحد دانسته است.(۳۲)
سیّد نعمت اللَّه جزائری
مرحوم سیّد نعمت اللَّه موسوی جزائری در بیان کفر ابن عربی می نویسد:
جَزَری و ابن عبدالسلام و سُبکی از ابن عربی نقل کرده اند که: او به قِدَم عالم و تحلیل فروج بنی آدم و امثال این موارد که کفر صریح هستند قائل بوده است.(۳۳)
و در جائی دیگر می نویسد: محیی الدین ابن عربی – که از بزرگان علمای صوفیه است – در کتاب فتوحاتش ابلیس را سیّد الموحدین دانسته.(۳۴)
سپس محدِّث جزائری می فرماید: این زندیق از بزرگترین مشایخ صوفیه است که در اکثر عقائدشان به او استناد کرده و به کتب و منقولات از او مراجعه می کنند.(۳۵)
صاحب روضات الجنات
همچنین صاحب روضات بسیار زیبا می نویسد که:
برخی از مشایخ از عرفای متأخّرین، ابن عربی را «مُمیت الدین» (کُشَندۀ دین) نامیده، ولی مولای ما مرحوم پدر محترمم او را به لقب بهتری ملقّب نموده و آن لقب «ماحی الدین» (محو کنندۀ دین) است.(۳۶)
شیخ علی نمازی شاهرودی
مرحوم علّامه شیخ علی نمازی شاهرودی می فرمایند:
محيی الدين العربي مِن كبار الصوفيَّة الَّذي هو في الحقيقة مُميت الدين، وبالجُملة: أراجيفه واضحة مِن كتبه مثل فصوص الحِكَم والفتوحات المكِّيَّة… .(۳۷)
شیخ حُرّ عامِلی
مرحوم شیخ محمّد بن حسن حُرّ عامِلی – صاحب وسائل الشیعة – نیز می فرمایند:
شیخ محیی الدین ابن عربی از علمای مخالفین ما (شیعیان) است.(۳۸)
مبحث چهارم: گلچین روایات خاتم الأولیاء والأوصیاء
به جهت کثرت روایاتی که خاتم الأوصیاء و خاتم الأولیاء را در مجامع روایی شیعه تبیین نموده است، ما از باب تیمّن و تبرّک به ذکر دوازده روایت از آنها بسنده می کنیم.
قبل از نقل روایات، به جهت دفع شبهه، باید گفت: ممکن است با خواندن روایات این مبحث به ذهن شما خوانندۀ عزیز این اشکال خطور کند که این روایات نیز متعارض اند چرا که روایت اوّل امیرمؤمنان را خاتم الأولیاء معرّفی می کند و روایت دوازدهم امام زمان(عج) را، و همچنین روایات دوّم و هفتم تا دهم و دوازدهم امیرمؤمنان را خاتم الأوصیاء دانسته و در مقابل روایات سوّم و پنجم و ششم و یازدهم امام زمان را، و روایت چهارم امام موسی کاظم(ع) را؛ پس کدام یک از این بزرگواران حائز این مقام هستند؟
در جواب عرض می کنیم:
این اشکال وارد نیست، زیرا این روایات قابل جمع بوده و هیچ کدام دیگری را نفی نمی کند تا نوبت به تعارض برسد، به بیان دیگر این تعارض بَدوی است و با اندک تأمّلی رفع می شود.
وجه جمع این روایات به این صورت است: آن دسته از روایاتی که بیانگر این است که حضرت امیرمؤمنان(ع) خاتم الأوصیاء می باشند، مراد از آنها این است که: دیگر وصیّ بلا فصل نبیّ نمی آید، زیرا پیامبر گرامی اسلام(ص) خاتم پیامبران است پس طبعاً وصیّ بلافصلش خاتم اوصیاء بلا فصل پیامبران است.
و آن روایتی که بیانگر خاتم الأوصیاء بودم امام کاظم(ع) است، چون از خود حضرت صادر شده است به معنای این است که در زمان حضرت وصایت رسول خدا(ص) به آن حضرت ختم شده است، ولی این خاتمیّت با شهادت آن حضرت به پایان می رسد زیرا وصایت به امام رضاصلوات اللَّه و سلامه علیه می رسد، و این امر ادامه دارد تا مولای ما امام زمان(عج).
و امّا روایاتی که حضرت صاحب الزمان(عج) را خاتم الأوصیاء می دانند، پس مراد از آنها خاتمیّت حقیقی است که به وسیلۀ آن حضرت پروندۀ تمام اوصیاء بسته می شود، و این سخن با رجعت حضرات معصومین(ع) نیز منافاتی ندارد، زیرا ایشان اوصیاء امام زمان أرواحنا فداه نیستند که این سخن ما نقض شود.
و همچنین احتمال دارد، مراد از خاتم الأوصیاء و خاتم الأولیاء مجموعۀ ائمۀ معصومین(ع) باشند، و به بیان دیگر: تمام دوازده امام(ع) مشمول این دو لقب مبارک هستند، و از آنجا که ایشان کلّهم نورٌ واحدٌ پس همۀ ایشان به این دو لقب ملقب هستند.
و اینکۀ فرد فردِ ائمّۀ اطهار(ع) در روایات شریفۀ متعدّده «قائم» شمرده شده اند با وجود اینکه قائم حقیقی حضرت صاحب الزمان(ع) می باشد مؤیّد این مطلب است.
چه زیبا ابن حمّاد – در مدح امیرمؤمنان(ع) – گفته است:
ختـــــم الأنبياء هــذا و هــذا ختم الأوصياء في كل باب (۳۹)
۱٫ مناقب ابن شهرآشوب: سهل بن عبدالله، عن محمَّد بن سَوَّار، عن مالك بن دينار، عن الحسن البصري، عن أنس: – في حديثٍ طويلٍ – سمعت رسول الله(ص) ، يقول: «أَنَا خَاتَمُ الْأَنْبِيَاءِ وَ أَنْتَ يَا عَلِيُّ خَاتَمُ الْأَوْلِيَاءِ».(۴۰)
۲٫ مختصر البصائر: حدَّثنا إسحاق بن محمَّد بن مروان، عن أبيه، عن عبد الله بن الزُّبَير القُرَشي، عن يعقوب بن شُعَيب، عن عِمران بن ميثم: أنَّ عباية حدَّثه أنَّه كان عند أميرالمؤمنين(ع)، وهو يقول: «حَدَّثَنِي أَخِي: أَنَّهُ خَتَمَ أَلْفَ نَبِيٍّ، وَإِنِّي خَتَمْتُ أَلْفَ وَصِيٍّ…». (۴۱)
۳٫ كمال الدين: المُظَفَّر العلوي، عن ابن العيَّاشي، عن أبيه، عن آدم بن محمَّدٍ البلخي، عن علي بن الحسن الدقَّاق، عن إبراهيم بن محمَّد العَلَوي، قال: حدَّثني طريفٌ أبونصرٍ، قال: دخلتُ على صاحب الزمان، فقال: «عَلَيَّ بِالصَّنْدَلِ الْأَحْمَرِ»، فأتيته، ثُمَّ قال: «أَ تَعْرِفُنِي؟» فقلت: نعم، قال: «مَنْ أَنَا؟» فقلت: أنت سيّدي وابن سيّدي، فقال: «لَيْسَ عَنْ هَذَا سَأَلْتُكَ!» قال طريف: فقلت: جعلت فداك، فسّر لي، قال: «أَنَا خَاتِمُ الْأَوْصِيَاءِ، وَبِي يَدْفَعُ الله الْبَلَاءَ عَنْ أَهْلِي وَشِيعَتِي».(۴۲)
۴٫ الاختصاص: أبوالفَرَج، عن أبي سعيد سهل بن زياد، عن رجلٍ، عن عبدالله بن جَبَلَة، عن أبي المَغراء، عن موسى بن جعفرٍ(ع)، قال: سمعته يقول: «مَنْ كَانَتْ لَهُ إِلَى الله حَاجَةٌ وَأَرَادَ أَنْ يَرَانَا وَأَنْ يَعْرِفَ مَوْضِعَهُ مِنَ الله فَلْيَغْتَسِلْ ثَلَاثَ لَيَالٍ يُنَاجِي بِنَا فَإِنَّهُ يَرَانَا وَيُغْفَرُ لَهُ بِنَا وَلَا يَخْفَى عَلَيْهِ مَوْضِعُهُ»، قلت: سيِّدي، فإنَّ رجلاً رآك في منامه وهو يشرب النبيذ!! قال: «لَيْسَ النَّبِيذُ يُفْسِدُ عَلَيْهِ دِينَهُ، إِنَّمَا يُفْسِدُ عَلَيْهِ تَرَكُنَا وَتَخَلُّفُهُ عَنَّا، إِنَّ أَشْقَى أَشْقِيَائِكُمْ مَنْ يُكَذِّبُنَا فِي الْبَاطِنِ بِمَا يُخْبَرُ عَنَّا يُصَدِّقُنَا فِي الظَّاهِرِ وَيُكَذِّبُنَا فِي الْبَاطِنِ، نَحْنُ أَبْنَاءُ نَبِيِّ الله وَأَبْنَاءُ رَسُولِ الله(ص) وَأَبْنَاءُ أَمِيرِ الْمُؤْمِنِينَ(ع) وَأَحْبَابُ رَبِّ الْعَالَمِينَ، نَحْنُ مِفْتَاحُ الْكِتَابِ فَبِنَا نَطَقَ الْعُلَمَاءُ وَلَوْ لَا ذَلِكَ لَخَرَسُوا، نَحْنُ رَفَعْنَا الْمَنَارَ وَعَرَّفْنَا الْقِبْلَةَ، نَحْنُ حَجَرُ الْبَيْتِ فِي السَّمَاءِ وَالْأَرْضِ، بِنَا غُفِرَ لآِدَمَ، وَبِنَا ابْتُلِيَ أَيُّوبُ، وَبِنَا افْتُقِدَ يَعْقُوبُ، وَبِنَا حُبِسَ يُوسُفُ، وَبِنَا دُفِعَ الْبَلَاءُ، بِنَا أَضَاءَتِ الشَّمْسُ، نَحْنُ مَكْتُوبُونَ عَلَى عَرْشِ رَبِّنَا: مَكْتُوبُونَ مُحَمَّدٌ خَيْرُ النَّبِيِّينَ وَعَلِيٌّ سَيِّدُ الْوَصِيِّينَ وَ فَاطِمَةُ سَيِّدَةُ نِسَاءِ الْعَالَمِينَ، أَنَا خَاتَمُ الْأَوْصِيَاءِ، أَنَا طَالِبُ الْبَابِ، أَنَا صَاحِبُ الصِّفِّينِ، أَنَا الْمُنْتَقِمُ مِنْ أَهْلِ الْبَصْرَةِ، أَنَا صَاحِبُ كَرْبَلَاءَ، مَنْ أَحَبَّنَا وَتَبَرَّأَ مِنْ عَدُوِّنَا كَانَ مَعَنَا وَمِمَّنْ فِي الظِّلِّ الْمَمْدُودِ وَالْمَاءِ الْمَسْكُوبِ.. والحديث طويل».(۴۳)
۵٫ مصباح المتهجّد: روى عاصم بن حُمَيدٍ، قال: قال أبو عبدالله(ع): «… وَأَتَقَرَّبُ إِلَيْكَ بِالْبَقِيَّةِ الْبَاقِيَةِ الْمُقِيمِ بَيْنَ أَوْلِيَائِهِ الَّذِي رَضِيتَهُ لِنَفْسِكَ الطَّيِّبِ الطَّاهِرِ الْفَاضِلِ الْخَيْرِ نُورِ الْأَرْضِ وَعِمَادِهَا وَرَجَاءِ هَذِهِ الْأُمَّةِ وَسَيِّدِهَا الْآمِرِ بِالْمَعْرُوفِ وَالنَّاهِي عَنِ الْمُنْكَرِ النَّاصِحِ الْأَمِينِ الْمُؤَدِّي عَنِ النَّبِيِّينَ وَخَاتَمِ الْأَوْصِيَاءِ النُّجَبَاءِ الطَّاهِرِينَ صَلَوَاتُ اللهِ عَلَيْهِمْ أَجْمَعِينَ… ».(۴۴)
۶٫ الغيبة للطوسي: أحمد بن علي الرازي، عن محمَّد بن علي، عن عبدالله بن محمَّد بن خاقان الدهقان، عن أبي سُلَيمان داود بن غَسَّان البَحراني، قال: قرأت على أبي سهلٍ إسماعيل بن علي النوبختي، قال: مولد محمَّد بن الحسن بن علي بن محمَّد بن علي الرضا بن موسى بن جعفر الصادق بن محمَّد الباقر بن علي بن الحُسَين بن علي بن أبي طالبٍ صلوات الله عليهم أجمعين: وُلد(ع)بسامرَّاء سنة ستٍّ وخمسين ومائتين … فقال له أبو محمَّدٍ(ع): «أَبْشِرْ يَا بُنَيَّ، فَأَنْتَ صَاحِبُ الزَّمَانِ، وَأَنْتَ الْمَهْدِيُّ، وَأَنْتَ حُجَّةُ الله عَلَى أَرْضِهِ، وَأَنْتَ وَلَدِي وَوَصِيِّي، وَأَنَا وَلَدْتُكَ وَأَنْتَ مُحَمَّدُ بْنُ الْحَسَنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ مُوسَى بْنِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ الْحُسَيْنِ بْنِ عَلِيِّ بْنِ أَبِي طَالِبٍ(ع) ، وَلَدَكَ رَسُولُ الله(ص) وَأَنْتَ خَاتَمُ الْأَوْصِيَاءِ الْأَئِمَّةِ الطَّاهِرِينَ، وَبَشَّرَ بِكَ رَسُولُ اللهِ(ص) وَسَمَّاكَ وَكَنَّاكَ، وَبِذَلِكَ عَهِدَ إِلَيَّ أَبِي عَنْ آبَائِكَ الطَّاهِرِينَ صَلَّى الله عَلَى أَهْلِ الْبَيْتِ رَبُّنَا إِنَّهُ حَمِيدٌ مَجِيدٌ»…(۴۵).
۷٫ بشارة المصطفى لشيعة المرتضىصلَّى اللَّه عليهما وآلهما: حدَّثنا إسماعيل بن أبان الأزدي الورَّاق، عن سلَّام بن أبي عَمرَة، عن معروفٍ، عن أبي الطُّفَيل عامر بن واثلة، قال: خطب الحسن بن علي بعد وفاة أميرالمؤمنين علي(ع)، فحمد الله وأثنى عليه، وذكر أميرالمؤمنين عليّاً، فقال: «خَاتَمُ الْأَوْصِيَاءِ، وَوَصِيُّ خَاتَمِ الْأَنْبِيَاءِ، وَأَمِيرُ الصِّدِّيقِينَ وَالشُّهَدَاءِ… ».(۴۶)
۸٫ شرح نهج البلاغة لابن أبي الحديد المعتزلي: روى عُثمان بن سعيدٍ، عن عبدالله بن بُكَيرٍ، عن حكيم بن جُبَير، قال: خطب عليٌّ(ع)، فقال ـ في خطبته(ع) ـ : «أَنَا عَبْدُ الله وَأَخُو رَسُولِهِ لَا يَقُولُهَا أَحَدٌ قَبْلِي وَلَا بَعْدِي إِلَّا كَذَبَ، وَرِثْتُ نَبِيَّ الرَّحْمَةِ، وَنَكَحْتُ سَيِّدَةَ نِسَاءِ هَذِهِ الْأُمَّةِ، وَأَنَا خَاتَمُ الْوَصِيِّينَ…».(۴۷)
۹٫ الفضائل لابن شاذان القُمِّي: وبالإسناد يرفعه عن الأصبغ بن نباتة، قال: كنت جالساً عند أميرالمؤمنين علي بن أبي طالبٍ(ع)ـ وهو يقضي بين الناس ـ إذ أقبل جماعة ومعهم أسود مشدود الأكتاف، فقالوا: هذا سارقٌ يا أميرالمؤمنين، فقال(ع): «يَا أَسْوَدُ سَرَقْتَ؟» قال: نعم، يا مولاي، قال: «وَيْلَكَ؛ انْظُرْ مَا ذَا تَقُولُ! أَ سَرَقْتَ؟» قال: نعم، فقال له: «ثَكِلَتْكَ أُمُّكَ، إِنْ قُلْتَهَا ثَانِيَةً قَطَعْتُ يَدَكَ، سَرَقْتَ؟» قال: نعم، فعند ذلك قال(ع): «اقْطَعُوا يَدَهُ فَقَدْ وَجَبَ عَلَيْهِ الْقَطْعُ»، قال: فقطع يمينه، فأخذها بشماله وهي تقطر، فاستقبله رجل ـ يقال له: ابن الكوَّاء ـ ، فقال له: يا أسود مَن قطع يمينك؟ قال له: قطع يميني سيِّد المؤمنين … خاتم الأوصياء لصفوة الأنبياء… .(۴۸)
۱۰٫ المزار الكبير: زيارة أخرى لمولانا أميرالمؤمنين صلوات الله و سلامه عليه: «… السَّلَامُ عَلَيْكَ يَا وَارِثَ الْأَنْبِيَاءِ وَخَاتِمَ الْأَوْصِيَاءِ وَقَاتِلَ الْأَشْقِيَاءِ…».(۴۹)
۱۱٫ المزار للشهيد الأول: زيارة سيِّدنا ومولانا حجَّة الله الخلف الصالح أبي القاسم محمَّد المهديّ صاحب الزمان صلوات الله عليه وعلى آبائه بسرّ مَن رأى: «… السَّلَامُ عَلَى وَارِثِ الْأَنْبِيَاءِ وَخَاتَمِ الْأَوْصِيَاءِ، السَّلَامُ عَلَى الْإِمَامِ الْمُنْتَظَرِ وَالْغَائِبِ الْمُشْتَهَرِ…».(۵۰)
۱۲٫ غُرَر الأخبار و دُرَر الآثار للديلمي: عن أبي عبدالله(ع)ـ بأسانيد طويلة ـ ، عن آبائه(ع) ، عن عليٍّ(ع): «… أَوَّلُنَا حُجَّةُ الله وَخَاتَمُ الْأَوْصِيَاءِ، وَآخِرُنَا حُجَّةُ الله وخَاتَمُ الْأَئِمَّةِ وَمُنْقِذُ الْأُمَّةِ وَغَايَةُ النُّورِ…». (۵۱)
خاتمه: نتیجۀ بحث
از تمام مطالبی که گذشت، دو مطلب برداشت می شود:
۱٫ دیدگاه این عربی در مورد خاتم الأولیاء بر این است که حضرت صاحب الزمان روحی له الفداء خاتم نیستند بلکه او خودش را لایق این منصب عظیم می داند و حتی می گوید من آن خاتم الأولیائی هستم که پیغمبر به من محتاج است.
۲٫ طبق روایات شریفۀ متعدّدی حضرت بقیّة اللَّه الأعظم امام زمان(ع) خاتم الأوصیاء و خاتم الأولیاء می باشند.
منابع تحقیق
۱٫ قرآن کریم.
۲٫ إثبات الهداة(ع) بالنصوص والمعجزات، شیخ محمّد بن حسن حُرّ عامِلی، تحقیق: شیخ حُسَین اعلمی، مؤسّسۀ اعلمی – بیروت، ۱۴۲۵ ق، اوّل.
۳٫ الاختصاص، شیخ محمّد بن محمّد بن نعمان مفید، تحقیق: علی اکبر غفاری و محمود محرمی زرندی، کنگرۀ جهانی هزارۀ شیخ مفید – قم، ۱۴۱۳ ق، اوّل.
۴٫ الإمامة فی أهمّ الکُتُب الکلامیَّة و عقیدة الشعیة الإمامیَّة، سیّد علی حسینی میلانی، منشورات الشریف الرضی – قم، ۱۴۱۳ ق، اوّل.
۵٫ بِحار الأنوار الجامعة لدرر أخبار الأئمّة الأطهار(ع) ، شیخ محمّد باقر مجلسی، تحقیق: جمعی از محقِّقان، دار إحیاء التراث العربی – بیروت، ۱۴۰۳ ق، دوّم.
۶٫ بشارة المصطفی لشیعة المرتضیعلیهما وآلهما السلام، عماد الدین محمّد بن ابی القاسم طبری، المکتبة الحیدریَّة – نجف، ۱۳۸۳ ق، دوّم.
۷٫ تاج العروس مِن جواهر القاموس، محمّد مرتضی حسینی زبیدی، تحقیق: علی هلالی و علی سیری، دار الفکر – بیروت، ۱۴۱۴ ق، اوّل.
۸٫ رسالۀ بشارة الشیعة، ملّا محسن فیض کاشانی، کتابخانۀ محدِّث ارموی (مخطوط).
۹٫ روضات الجنّات، میرزا محمّد باقر خوانساری، نشر اسماعیلیان – قم، ۱۳۹۰ ق، اوّل.
۱۰٫ زَهر الربیع، سیّد نعمت اللَّه موسوی جزائری، مؤسّسة العالمیَّة – بیروت، ۱۴۲۱ ق، اوّل.
۱۱٫ شرح فصوص الحِکَم، مؤیّد الدین جندی، تحقیق: سیّد جلال الدین آشتیانی، بوستان کتاب – قم، ۱۴۲۳ ق، دوّم.
۱۲٫ شرح مقدمۀ قیصری بر فصوص الحِکَم، سیّد جلال الدین آشتیانی، انتشارات امیرکبیر – تهران، ۱۳۷۰ ش، سوّم.
۱۳٫ الغدیر فی الکتاب و السنة والأدب، شیخ عبدالحُسَین امینی، مرکز الغدیر – قم، ۱۴۱۶ ق، اوّل.
۱۴٫ غُرَر الأخبار و دُرَر الآثار فی مناقب ابی الأئمَّة الأطهار(ع) ، حسن بن محمّد دیلمی، تحقیق: اسماعیل ضیغم، دلیل ما – قم، ۱۴۲۷ ق، اوّل.
۱۵٫ الفتوحات المکیَّة، محیی الدین ابن عربی، تحقیق: عثمان یحیی، دارإحیاء التراث العربی – بیروت، ۱۹۹۴ م، دوّم.
۱۶٫ الفتوحات المکِیّة، محیی الدین ابن عربی، دارالصادر – بیروت، بی تا، اوّل.
۱۷٫ فصوص الحکم، محیی الدین ابن عربی، دار إحیاء الکُتُب العربی- قاهره، ۱۹۴۶ م، اوّل.
۱۸٫ الفضائل، ابو الفضل شاذان بن جبرئیل قُمّی، نشر رضی – قم، ۱۳۶۳ ش، دوّم.
۱۹٫ الفوائد البهیّة فی شرح عقائد الإمامیَّة، شیخ محمّد جمیل حمُّود عامِلی، شرکة الأعلمی للمطبوعات – بیروت، ۱۴۳۱ ق، چهارم.
۲۰٫ کتاب العین، خلیل بن احمد فراهیدی، نشر هجرت – قم، ۱۴۰۹ ق، دوّم.
۲۱٫ کتاب الغیبة، شیخ محمّد بن حسن طوسی، تحقیق: عباداللَّه تهرانی و علی احمد ناصح، دارالمعارف الإسلامیَّة – قم، ۱۴۱۱ ق، اوّل.
۲۲٫ کتاب المزار، شیخ محمّد بن مکّی عامِلی، تحقیق: سیّد محمّد باقر ابطحی، مدرسۀ امام مهدی(عج) – قم، ۱۴۱۰ ق، اوّل.
۲۳٫ مجمع البحرَین و مطلع النیّرَین، فخر الدین طُرَیحی، تحقیق: سیّد احمد حسینی اشکوری، نشر مرتضوی – تهران، ۱۳۷۵ ش، سوّم.
۲۴٫ محیی الدین ابن عربی چهرۀ برجستۀ عرفان اسلامی، محسن جهانگیری، انتشارات دانشگاه تهران- تهران، ۱۳۷۵ ش، چهارم.
۲۵٫ المزار الکبیر، محمّد بن جعفر ابن مشهدی، تحقیق: جواد قیّومی اصفهانی، مؤسسۀ نشر اسلامی- قم، ۱۴۱۹ ق، اوّل.
۲۶٫ مستدرک سفینة البِحار، شیخ علی نمازی شاهرودی، تحقیق: شیخ حسن نمازی شاهرودی، مؤسسۀ نشر اسلامی، ۱۴۱۸ ق، اوّل.
۲۷٫ المسترشد فی إمامة علی بن أبی طالبٍ(ع) ، محمّد بن جریر بن رُستم طبری، تحقیق: احمد محمودی، نشر کوشانپور – قم، ۱۴۱۵ ق، اوّل.
۲۸٫ المعجم الوسیط، ابراهیم مصطفی و احمد حسن زیّات و حامد عبدالقادر و محمّد علی نجّار، ترجمه: محمّد بندر ریگی، انتشارات اسلامی – تهران، ۱۳۸۶ ش، دوّم.
۲۹٫ مناقب آل ابی طالب(ع) ، محمّد بن علی ابن شهرآشوب مازندرانی، نشر علامه – قم، ۱۳۷۹ ق، اوّل.
۳۰٫ الهدایا لشیعة أئمّة الهُدی(ع) ، محمّد مجذوب تبریزی، تحقیق: محمّد حُسَین درایتی و غلامحُسَین قیصریه ها، دارالحدیث – قم، ۱۴۲۹ ق، اوّل.
—————-
پی نوشت ها:
۱- نگا: تاج العروس ۲۰/ ۳۱۵ (ولي).
۲- ر.ک: مجمع البحرَین ۱/ ۴۵۵ (ولي).
۳- سورۀ مائده: ۵۵٫
۴- ر.ک: کتاب العین ۸/ ۳۶۵ (ولي).
۵- ر.ک: المعجم الوسیط ۲/ ۲۲۴۹ (ولي).
۶- الفتوحات المكِّيَّة (عثمان يحيى) ۱۴/ ۵۰۷ و (دار صادر) ۲/ ۲۴۶٫
۷- الفوائد البهيَّة في شرح عقائد الإماميَّة ۲/ ۱۱۲٫
۸- المسترشد في إمامة علي بن أبي طالب (ع) /۴۷۶٫
۹- الإمامة في أهمّ الكُتُب الكلاميَّة و عقيدة الشيعة الإماميَّة/ ۲۱۱٫
۱۰- سورۀ یونس: ۶۲-۶۴٫
۱۱- سورۀ جمعه: ۶٫
۱۲- الفتوحات المكِّيَّة، (عثمان يحيى) ۴/ ۷۱ و (دار صادر) ۱/ ۲۴۴٫
۱۳- شرح فصوص الحِكَم للجندي/ ۲۵۱٫
۱۴- همان، (عثمان يحيى) ۱/ ۶۸ و (دار صادر) ۱/ ۹٫
۱۵- همان، (عثمان يحيى) ۵/ ۶۸ و (دار صادر) ۱/ ۳۱۸٫
۱۶- همان، (دار صادر) ۳/ ۳۲۳٫
۱۷- فصوص الحِكَم ۱/۶۳٫
۱۸- الفتوحات المكِّيَّة، (دار صادر) ۳/ ۳۲۷٫
۱۹-همان، (دار صادر) ۳/ ۳۲۸٫
۲۰- همان، (عثمان يحيى) ۱۲/ ۱۲۷ و (دار صادر) ۲/ ۵۰٫
۲۱- همان، (عثمان يحيى) ۱۲/ ۱۲۱ و (دار صادر) ۳/ ۳۲۹٫
۲۲- همان، (دار صادر) ۳/ ۵۱۴٫
۲۳- همان، (عثمان یحیی) ۳/ ۱۷۴ و (دار صادر) ۱/ ۱۸۴٫
۲۴- همان، (عثمان يحيى) ۱۲/ ۱۲۰ و (دار صادر) ۲/ ۴۹٫
۲۵- همان، (عثمان یحیی) ۲/ ۳۶۳ و (دار صادر) ۱/ ۱۵۱٫
۲۶- محیی الدین ابن عربی چهرۀ برجستۀ عرفان اسلامی/ ۵۳۴٫
۲۷-شرح مقدّمۀ قیصری بر فصوص الحِکَم/۹۱۲٫
۲۸- همان/ ۹۱۶٫
۲۹- همان/ ۹۲۰٫
۳۰-محیی الدین ابن عربی چهرۀ برجستۀ عرفان اسلامی/ ۴۷۸٫
۳۱- رسالۀ بشارة الشیعة/۶۷ (مخطوط).
۳۲- الهدايا لشيعة أئمَّة الهُدى(ع) ۱/ ۲۵۱٫
۳۳- نگا: زَهر الربیع/ ۴۳۸٫
۳۴- نگا: همان/ ۵۰۴٫
۳۵- نگا: همان/ ۵۰۵٫
۳۶- نگا: روضات الجنّات ۸/ ۶۰٫
۳۷- مستدرک سفينة البِحار ۲/ ۵۰۰٫
۳۸- نگا: إثبات الهُداة(ع) بالنصوص و المعجزات ۵/ ۲۵۸٫
۳۹- مناقب ابن شهرآشوب ۳/ ۲۶۱٫
۴۰- بِحار الأنوار ۳۹/ ۷۶٫
۴۱- همان ۵۳/ ۱۱۱٫
۴۲- بِحار الأنوار ۵۲/ ۳۰٫
۴۳- الاختصاص/ ۹۰٫
۴۴- بِحارالأنوار ۸۷/ ۳۲٫
۴۵- الغيبة للطوسي/ ۲۷۱٫
۴۶- بشارة المصطفى لشيعة المرتضى/ ۲۴۰٫
۴۷- بِحار الأنوار ۴۱/ ۲۲۴٫
۴۸- الفضائل لابن شاذان/ ۱۷۲٫
۴۹- المزار الكبير لابن المشهدي/ ۲۵۵٫
۵۰- المزار للشهید الأوّل/ ۲۰۸٫
۵۱- غُرَر الأخبار/ ۱۹۵٫