پروفسور فلاطوري
سؤال: به نظر ميرسد که ما بعد الطبيعهي ارسطو، در واقع آن چيزي بود که ارسطو در فلسفه طبيعياش بدان نيازمند بود.يعني نظريهاي بود که در مقام تکميل حکمت طبيعي بدان محتاج بود ولي در فلسفهاي که موسوم به فلسفه اسلامي است، چنين نيست. در اينجا آنچه مقصود بالذّات است، همان الهيّات است و حکمت طبيعي به منزلهي عناصري براي بناي اين ساختمان به کار رفته است و در واقع مقصود بالعرض است، آيا شما با اين بيان موافق هستيد؟
جواب: بله، همين طور است. در واقع اين وضع معکوسي است که پيدا شده است. فلسفه ما بعد الطبيعه ارسطو، براي تبيين تحول دائمي طبيعت است.
تحول و صيرروت دائمي مسألهاي است که ارسطو آن را به عنوان يک پديده واقعي طبيعي لحاظ ميکند و لذا به دنبال توجيه آن است. اين صيرروت، البته مبدأ ميخواهد و او، به دنبال مبدئی براي آن است که کار به دور و تسلسل نينجامد از اين رو، ارسطو به مبدأ لايتحرّکي براي صيرورت طبيعت نياز داشت.اين مبدأ لايتحرک همان بود که او را نوس (nous) يا عقل ميناميد و در بعضي جاها آن را تئوس ناميده است.
تئوس، کلمهاي است که به خدا گفته ميشود؛ ولي آن خداي اديان نيست، خداي خالق نيست، در واقع، خدا يا عقل، آن آخرين مهرهاي است که طبيعت را تبيين ميکند.
امّا در فلسفه اسلامي و در فلسفههاي يهود و مسيحيّت، نياز چيز ديگري است.نياز اين است که دين با خدا شروع شود نه اين که با مردم و طبيعت شروع شود. در واقع، اين است که در اديان، نقطهي ثقل و تمام موجوديّت را آيات الهي ميداند. از همين رو در اينجا قضيه به عکس ميشود؛ يعني در اينجا يک جهت ديني وجود دارد و لذا قالب فلسفه به کلي دگرگون ميشود، البتّه در اينجا هم فکر از بين نميرود؛ ولي البتّه جهت ديگري به خود ميگيرد.
سؤال: بزرگاني مثل فارابي و ابنسينا توانستهاند آنچه را از يونانيان و ديگران، از فلسفه و ساير علوم آن زمان اقتباس کرده بودند، با اصول عقايد اسلامي به نحوي تطبيق و تلفيق کنند و به نظر پارهاي از صاحب نظران، هم در اين امر، موفق بودهاند. آيا در جهان معاصر هم ميتوانيم بر اساس مباني فلسفه ارسطويي و در آن قالبها و با استفاده از همان اصطلاحات، اصول عقايد و الهيات اسلامي را تبيين کنيم؟
جواب: به نظر من اشکال در کار خود اين بزرگان بوده است.
زماني با جناب آقاي جوادي آملي صحبت ميکرديم. ميگفتم ميخواهم بدانم افراد متديّني مثل علامه طباطبايي(ره) و امثال او وقتي که به نماز ميايستند و ميخواهند تکبير بگويند آيا در آنجا با آن خدايي که ميخواهند رابطه برقرار کنند در ابتدا به برهان صدّيقين – فيالمثل – ميانديشند و خدايي را که با اين براهين ثابت شده عبادت ميکنند يا اين که در آنجا، يک کشش دروني است اصلاً با آن استدلالات کاري ندارد و يک نوع دلبستگي در ماست که ما را وادار به نماز خواندن ميکند؟ حقيقتش جنبه دوم است.
اين براهين، نوعي عمل فکري است و نتيجهاش هم حداکثر مقابله فکري با کساني است که وجود باري تعالي را انکار بکنند و آدمي در آن مقام، دلايلي در اثبات وجود باري تعالي اقامه کند. ولي در عمل شبانه روزي ما، احساسات ديني ما را تغيير نميدهد.درست است که بينش يک فيلسوف نسبت به جهان و خدا وسيعتر از بينش يک نفر عامي است که کاري به اين مسائل ندارد؛
امّا اگر اصول ديني بر پايههاي يک فلسفه يا علم مبتني شد، چون آن پايهها دائماً در حال جرح و تعديل هستند و ميتوانند از بين بروند، در آن صورت آن عقايدي که بر آن پايهها استوار شدهاند متزلزل خواهند شد.
همان طوري که گفتيم فلسفه ارسطو نوعي ابزار براي بيان واقعيت طبيعت بوده است. امروز آن واقعيت را جور ديگري ميبينيد
آن ابزارها هم البته باطل نشدهاند و شما امروز هم ميتوانيد بگوييد که اين جوهر و آن عرض است. در اين صورت شما کار خلافي نکردهايد؛ ولي البته نميتوان گفت اين است و جز اين نيست؛
بلکه اگر در اين خصوص بحث بشود که اصلاً جوهر يعني چه؟ عرض يعني چه؟چه بسا مورد نفي واقع شود و حتي کساني اين مقولات را به کلي نفي کردهاند.
بنابراين، خطر اين است که اگر ما عقايد ديني را بر پايهها بنا کنيم، وقتي که اين پايهها فرو ريخت عقايد ما نيز سست ميشود.
براي مؤمن شدن هيچ چيزي همچون آنچه خود قرآن توجّه ميدهد، مفيد نيست و آن اين است که با اعجاب در صنع الهي بنگريد.اين توصيه قرآن کريم بيشتر کشش ايجاد ميکند به سوي خدا.
الآن شما با کلام اسلامي اگر بخواهيد اسلام را عرضه کنيد به اسلام ضرر رساندهايد، نه نفع. به خصوص براي کساني که به اين پايهها عقيده ندارند. سالهاست که کسي عقايد ارسطو را به عنوان حقيقت تلقي نميکند، آن وقت شما ميخواهيد حقيقتش را هم به عالم عرضه کنيد.
عقيده کلي من اين است که خلط دين و فلسفه، نه به نفع فلسفه و نه به نفع دين بوده است. دين را از دين بودنش انداخته و فلسفه را از تحرک و پويايي اش.
اين کار بوده که در سنت ما انجام شده، منتها اين که ما الآن نميتوانيم از آن دست برداريم به دليل عجين شدن عقايد ما، با اين فلسفه است، و خدا نکند که ما بخواهيم روزي اسلام را با همين فلسفه خودمان به دنياي غرب عرضه کنيم (۱)!
سؤال: علماي فلسفه ما ميگويند اين در صورتي درست است که ما بخواهيم دين را بر علم تجربي بنا کنيم، اما اصول فلسفه ما، اصول عقلي است و اينها ديگر قابل جرح و تعديل نيست و لايتغيّر است و آن علم مي باشد که متغيّر است؛ ولي فلسفهاي که صددرصد فلسفه باشد – که مصداق آن هم فلسفه صدرايي است – مبتني بر بديهيّات عقلي است و تغييرپذير نيست. حال نظر شما در اين باره چيست؟
جواب: اشکال کار در همين جاست که اصل فلسفه ارسطويي مجهول مانده.
فلسفه ارسطويي، همان فلسفهي تجربي است؛ يعني با تجربهي يک نفر فيزيکدان به وجود آمده، فيزيکداني به نام ارسطو که اساس کارش تجربه بوده و منتها اين تجربه را با سلاح منطق به صورت کليات درآورده و بعد هم همان طوري که اول عرض کردم آن متافيزيک را براي تبيين فيزيک خودش مطرح کرده است. اين روشن ميکند که اگر آن طرز تبيين فيزيکي الآن پايدار نباشد تمام چيزهايي که بر آن استوار ميشود نيز پايدار نخواهد ماند.
ما هيچ وقت عقل مجرد بدون ارتباط با واقعيات طبيعي نداريم. از باب مثال، ميتوان به قاعده الواحد، عقول عشره، افلاک و… اشاره کرد.
آخر کدام عقول عشره؟ کدام افلاک؟ چگونه ما عقايدمان را بر اموري مبتني کنيم که اصلاً پايه ندارد؟ نتيجهي اين امر، فقط سست کردن مبناي عقايد دينيمان است.
اما در عين حال، مسئلهي امروز ما در فلسفه، اصلاً فلسفه حقيقت و غيرحقيقت نيست، کذب و صدق نيست.
مسئله اين است که يک سيستم انديشه آمده و اين سيستم انديشه خواسته است جهاني را که ميبينيم، تبيين کند. هر سيستم تا آن حد قابل احترام است که اجزاي سيستم با همديگر بخوانند و تناقض نداشته باشند. چه بسا که فوايدي از آن اخذ ميگردد. به عنوان (مثال خوب و زنده) ما دو نوع هيئت داريم؛ هيئت بطليموسي و هيئت کپرنيکي. اين دو سيستم، بسياري از حوادث آسماني مثل خسوف و کسوف را تبيين ميکنند؛ ولي البته هيئت کپرنيکي مسائل بيشتري را ميتواند تبيين کند در فلسفه نيز همين طور است.
حتي الآن در غرب متخصصان فلسفه قرون وسطي، آن را به عنوان حقيقت درس نميدهند؛ بلکه به عنوان يک نوع تبييني به آن توجه ميکنند. ما بيشتر قالب فلسفه برايمان مهم است تا محتواي آن.
ما همان ارسطو را درس ميدهيم، بحث ميکنيم، سمينارها تشکيل ميدهيم، تمام آن چيزهايي که درباره هيئت بطليموسي است و با وصف اين که ميدانيم وجود ندارد خيلي به دقت بحث ميشود که معلوم شود آنها چگونه توانستهاند طبيعت را تبيين کنند.
اما آن چه موجب اشکال شده، اين است که فلسفه يک نوع تقدس پيدا کرده است. همچون دين؛ يک دين الهي چون لايتغير است مقدس است.وقتي، فلسفه هم وظيفهاش بيان امور ديني شمرده شود تقدس پيدا ميکند.
البته خوشبختانه هنوز در دنياي اسلام به آن مرتبه نرسيدهايم. در قرون وسطي مطالب ارسطو جزء عقايد کليسا شد. ما به آن حد نرسيدهايم. نزد ما هنوز که هنوز است فلاسفه در اقليت هستند و شايد سه درصد يا چهار درصد علما را تشکيل ميدهند. ما الآن به فلسفهاي مينازيم که تا چند سال پيش جزء کفريات و زندقه محسوب ميشد.
اين يک مسئلهي تازهاي است که ما به آن توجه ميکنيم والاّ اصحاب کليسا خيلي وضعشان بدتر بود. آمدند ارسطو را جزء عقايد جزمي کليسايي کردند. در واقع گاليله و امثال او اشکالشان همين بود که با ارسطو مخالفت ميکردند و مخالفت با ارسطو، مخالفت با کليسا شمرده ميشد. بعداً هم ترقي فلسفه در اروپا معلول اين بود که خودش را از قيد اين قداست رها کرد؛ يعني فلسفه را از دين جدا کردند.
علي هذا، اگر فلسفه حالت تقدس به خود بگيرد جمود پيدا ميکند، همين طور وقتي که دين، حالت فلسفي پيدا کند آن هم اشکال پيدا ميکند. در آن صورت، دين بر اساس مطالبي پايه گذاري ميشود که متزلزلند.
بنابراين در آن صورت هم دين را خراب کردهايم و هم فلسفه را.
مسيحيان خودشان را از فلسفهاي که قداست پيدا کرده بود رها کردند و پيش رفتند، ولي ما اصلاً در آن جهت نيستيم. علتش هم اين است که واقعاً بزرگان فلسفهي ما – به خصوص مرحوم صدرالمتألّهين- فلسفه را ابزار فهم دين ميدانستند؛ يعني فلسفه، ابزاري براي بيان حقيقت ديني شد.
حال کيست که جرأت داشته باشد به چنين فلسفهاي اعتراضي کند؟ در واقع اگر کسي اعتراضي به اين فلسفه بکند براي خودش اسباب زحمت درست کرده است. اما واقع امر اين است که اگر نگاه کنيد ميبينيد، پايههايي که فلسفه صدرالمتألّهين بر آن اساس بوده الآن فرو ريخته است.
در عين حال، فلسفه صدرالمتألّهين از حيث نحوهي تبيين جهان بسيار جالب است، همان طور که فلسفه افلاطون از اين حيث بسيار جالب و جذاب است. اما نبايد چنين پنداشت که اين، همان حقيقتي است که پيامبر اسلام (صلی الله علیه وآله) درصدد بيان آن بوده است.
البته اين سخنان بياحترامي به ساحت فلاسفه گذشته ما محسوب نميشود و از بزرگي مقام آن علما نميکاهد.
من به هيچ وجه مخالف فلسفه نيستم، اصلاً اکثر اشتغال من پرداختن به فلسفه است و من آن را بسيار دوست دارم، ولي اين امر موجب نميشود که آن را از دين تفکيک نکنيم. تا وقتي که اين دو را از هم تفکيک نکنيم، نميتوانيم در ايران فلسفهاي داشته باشيم که بتواند حيات امروزي ما را رهبري کند.
ادامه دارد ……
———————————–
پی نوشت ها:
(۱) پروفسور فلاطوري، اين سخن را وقتي ميگويد که به تحولاتي که فلسفهي يوناني در دست مسلمين پذيرفته است توجه دارد، و خود، مقالهي «تحول بنيادي فلسفهي يونان» را نوشته است.