رابطه دین و فلسفه ( قسمت سوم)
پروفسور فلاطوری
* از مجموع مطالبي که بيان فرموديد چند نتيجه حاصل ميشود، يکي اين که فلسفه بايد از دين جدا شود و سرنوشت جدايي داشته باشد. ديگر اين که فلسفهاي که موسوم به فلسفه اسلامي است، رکن اصلياش همان الهيّات است، يعني اصلاً براي توجيه رابطهي خدا و خلق بنيانگذاري شده است. خوب، اگر ما بخواهيم فلسفه را از دين جدا کنيم اين بدان معناست که ماهيت فلسفه صدرايي را از او بگيريم و اين در واقع، همان فتوا به مرگ حکمت متعاليه است. و ما بايد فلسفه يا فلسفههاي ديگري بسازيم، آيا همين طور است؟
ببينيد، فلسفه با بايد و شبيه آن درست نميشود. فلسفه هميشه از واقعياتي شروع ميکند، حالا آن واقعيات، اگر واقعيات طبيعي باشند مثل کار ارسطو و ديگران خواهد بود. يکي ديگر واقعيات را واقعيات ديني ميگيرد و از آن شروع ميکند، يکي واقعيات الهي ميگيرد و از آن شروع ميکند، هيچ فرقي نميکند. يک واقعيتي بايد مبدأ فلسفه باشد و آن گاه انديشه است که مطرح ميشود.
ما هيچگاه نميتوانيم کسي را امر بکنيم به اين که فيلسوف شود، همان طور که کسي را آمرانه نميتوانيم بگوييم شاعر شود. کسي که قدرت انديشه دارد ممکن است فيلسوف شود يا کسي که قدرت نوشتن دارد، نويسنده شود.
بنابراين، بايدي در کار نيست، فلسفهي صدرايي به قوت و قدرت خودش باقي ميماند، به عنوان فلسفهي صدرايي. تفکيکي هم نمي توانيم بکنيم. اين همان است که جهان را آن طور ديده، آن طور آن مطالب را با عقايد ما عجين کرده و جهان را و خدا را آن طور ميديده و ميشناخته و تا هر وقت هم که طرفدار دارد مي تواند باقي باشد؛ منتها به يک صورتي است که داراي اشکالاتي ميباشد.
من نميخواهم بگويم که کسي از فلسفهي غرب الگو بردارد؛ چرا که فلسفهي غرب هم مبتني بر واقعياتي بوده که در دايرهي فرهنگ غرب وجود داشته است. فرض کنيد خود کانت يک فيزيکدان است. کانت هم درست مثل خود ارسطو از فيزيک شروع کرده. او هم بناي کارش براي تبيين فيزيک است. او هم مقولات ديگري دارد غير از مقولات جوهر و عرض و تبيين علوم ميکند و يک نوع فلسفه علم است؛ ولي ما چون جهت فکريمان ـ همان طور که ميگوييد ـ جهت الهي است، اگر به فلسفهي اروپاييان هم پرداختهايم، در واقع ميخواهيم ببينيم که آنها خدا را چگونه ميشناسند.
اگر واقع را بخواهيد من اصلاً براي همين به اروپا رفتم و به دنبال حقيقت ميگشتم و ميديدم فلسفهي ملاصدرا مرا قانع نميکند، باز اشکالاتي دارد و رفتم اروپا و ديدم آنها بيچارهتر از ما هستند. بهترين منبع و مرجع براي معرفي خدا، خود قرآن کريم است. ما جوري گرفتار تصورات خودمان شدهايم که وراي آن را نميتوانيم تصور کنيم. من هر چه که پيش ميروم بيشتر به معنويّت قرآن ميرسم. من اگر در اروپا تبليغ اسلام ميکنم ـ و بحمدالله مقبول افتاده است ـ ولي در اين امر يک ذرّه از انديشه عقلي را در تبيين اسلام نميآورم. خود قرآن بهترين بيان کنندهي اسلام است.دوري ما از قرآن اسفبار است.
تا چندي قبل هر کس در حوزه، تفسير قرآن ميگفت، ميگفتند بيسواد است. عالم کسي بود که فقه و اصول درس بدهد. کدام يک از اين مراجع حاضر بودند که بيايند و تفسير قرآن بکنند؟ ما سخت از واقعيت اسلام بدوريم. به هر حال ما بايد اين نقدها را بکنيم تا بتوانيم راه ديگري پيدا کنيم. تا اين امر تحقق پيدا نکند، امکان پيدايش فلسفهي ديگري نيست. فلسفه تقليدي نيست که کسي بيايد و بنشيند و فلسفه بياورد. فلسفه هميشه انديشهاي است که بايد از واقعيات گرفته شود. الآن واقعيات اجتماع فرق ميکند. الآن ما نميتوانيم فکري که ميکنيم فقط منحصر به ايران و اسلام باشد. فکر ما بايد جهاني باشد. بايد وجود خودمان را در قالب جهاني پيدا کنيم. فلسفهاي که الآن ميتواند براي حيات ما کمک محسوب شود، چه در علوم و چه در امور زندگي، ما را ياري کند، آن نوع چيزي است که بتواند از اين واقعيات شروع شود و جاي ما را در چارچوب انديشه جهاني، مشخص نمايد.
ما اکنون از اين امر دوريم يعني اصلاً جهانبيني ما بيش از حدي که آزادي فردي داشته باشد، جنبهي ديني پيدا کرده است. جنبهي ديني را خوب توجه بکنيد، نه اين که جنبهي قرآني داشته باشد، يعني خصلت ديني پيدا کرده، حتي اگر آن مطلب کاري به قرآن نداشته باشد. اين خصلت، دست و پاي ما را بسته است. هر کس ميترسد که اگر جور ديگري فکر کند، خداوند او را به جهنم بيندازد. اين مسألهي ماست. بازگشت به خود قرآن و آن سادگياي که خود قرآن کريم دارد. آن وقت فلسفه هم، ابزاري باشد براي جا پيدا کردن در جهان امروز، اينها خيلي هم قابل تفکيکاند. اما من الآن نميتوانم يک چنين فلسفهاي را برايتان بيان کنم.
* جا پيدا کردن چه چيزي در جهان امروز؟
يعني اين که ما در جامعهي خيلي پيچيدهاي از حيث اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي زندگي ميکنيم. انسان امروز، انسان فوقالعاده پيچيدهاي است. يکي از مشکلاتي که داريم اين است که الآن نميدانيم که در کدام مقطع تاريخي هستيم.
ما نه غربي هستيم، نه شرقي. اصلاً وجود ما همهاش مورد تهاجم و حمله غرب است. مثلاً همين راديو، همين ميز، مگر تهاجم غربي فقط در حيطهي فکر است؟
به قول يکي از متفکران اين تکنيک غرب، يک نوع تجسم فلسفهي کانت است و در آن جا انديشه و صنعت از هم جدايي ندارند؛ ولي در نزد ما چه طور؟
* فرموديد که در اروپا فلسفهي کانت در تمدن امروز متجلي است، آيا فلسفهي صدرايي نيز ـ که مثلاً اوج فلسفه سنتي ماست ـ نمود اجتماعي داشته و بر انديشه اجتماعي ما تأثير نهاده است؟
واقع اين است که فلسفه اسلامي در ساختار جوامع اسلامي هيچ گونه دخالتي نداشته است. مثلاً در زمان ابن سينا، در حيات ما نقش قرآن بيشتر بوده است. اخلاق ارسطو و اخلاق ديگران هم تا آن حد که با ارزشهاي اسلامي خوانده، تأثير داشته، ولي در عين حال نقش واعظ بالاي منبر بسيار بيشتر بوده است. حيات ما و زندگي ما را همين وعاظ ساختهاند. او دخالت داشته و او هيچ وقت نميرفته بحثي از صدرالمتألهين را مطرح کند. آن قدر اينها پيچيده است که بايد رفت نشست نزدِ استادي و خط به خط آنها را خواند. اين چگونه ميتواند حيات ما را تأمين کند؟ اين هم که فلسفه در حال حاضر رواج دارد مقداري مرهون خدمات علامه طباطبايي در قم است، چون فقها و ديگران هميشه فيلسوفان را به ديدهي افرادي که خيلي متدين نيستند مينگريستهاند.
بنابراين آنها نميتوانستند در زندگي فردي ما دخالت داشته باشند. اما پاکي و تقواي علامه طباطبايي (قدس سره) از يک طرف و تجسم فلسفه صدرايي در وجود ايشان از طرف ديگر مؤثر افتاد و کم کم کساني مثل آقاي جوادي آملي، و آقاي مطهري و ديگران را پروراندند و اينها آن کفر فلسفه را از آن گرفتند. الآن ذوق و اشتياق جوانها نسبت به فلسفه خيلي خوب است و تا همين حد به آنها کمک ميکند که به آنها شوق بدهد که فکر کنند، زيرا در فلسفه صدرايي فکر هست و چه قدر هم دقيق است و اينها دو مطلبند؛ يکي خود قالب فکر است که وجود دارد و هر چه آدمي در آن عميقتر شود چيزهاي بيشتري را ميفهمد، ولي مطلب ديگر اين است که اين فلسفه بازگوي يک واقعيت و حقيقتي نيست که اگر خداي نکرده لطمهاي به آن بخورد به اسلام برخورد، نه چنين چيزي نيست.
* الآن در اين موقعيتي که قرار داريم، پارهاي از علماي ما قائلند به اين که بايد به ترجمه متون فلسفه اسلامي همت گماريم و اين کتب را در ساير کشورها نيز انتشار دهيم، شما با اين مسأله مخالفيد؟
به نظر من، قبل از اين که بنشينند اينها را ترجمه کنند، بايد به تفصيل بگويند اصلاً مباني فلسفه ما چيست؟ فلسفه ما چه ميگويد؟ بعد، ترجمه کنند و آنها هم آن را به عنوان يک فلسفه ميخوانند، نه به عنوان يک چيز خوبي که از آسمان نازل شده و آنها ميآيند و آن را ميگيرند و متدين ميشوند. نه، اين ها خيالات است. مسألهي قابل توجه و تذکر ديگر اين است که: اصلاً يک فرنگي پرستي است که در ميان علماي روحاني ما هست؛ مثلاً چون يک فرنگي اروپايي از فلسفه ما تعريف کرده، به نظر او توجه ميکنند در حالي که اينها نه اسمي دارند و نه رسمي. اصلاً در اروپا چيزي را به عنوان واقعيت مسلّمي تلقي نميکنند. در اروپا کساني که الآن مثلاً ارسطويي هستند، به اين معنا نيست که آنها معتقدند هر چه ارسطو گفته تماماً واقعيت دارد. فلسفهاي بوده، طرز فکري بوده، آنها ميپسندند و ميروند رويش تحقيق ميکنند و حتي نوآوري هم ميکنند.
* با اين فرض که پارههايي از مباني فلسفه صدرايي را باطل بدانيم و نپذيريم آيا ميتوانيم آن پارهها را تغيير دهيم و اين فلسفه را ترميم کنيم يا نه؟
چرا نپذيريم؟ براي اين که حقيقت را بيان نميکند؟
* براي اين که استدلالها درست نيست.
نه، استدلالها درست است. اما امروز نميتوان آن مباني را با دلايل امروزي اثبات کرد. در عين حال اگر آن فلسفه با همان مباني در درون خود داراي انسجام باشد، آن هم نوعي فکر است. از باب مثال، به فلسفهي افلاطون توجه کنيد. فلسفهي افلاطون، بر مُثُل يا ايدهها مبتني است و مُثُل چيزي نيست که اکنون بتوان وجود آنها را اثبات کرد و هيچ فيلسوفي هم نيست که امروز به وجود آنها معتقد باشد، ولي در عين حال هنوز هم فلسفهي افلاطون با همان مبانياش، فکر منسجمي است و ما هنوز فلسفهي افلاطون را درس ميدهيم و خيلي هم با آب و تاب به آن ميپردازيم. اما نه به اين معنا که آن فلسفه حقيقت را بيان ميکند. فلسفه صدرايي هم به همين اندازه اهميت دارد.
ادامه دارد …