واژگان علم، علم يوناني و تمدن در نامه ي دوم آيت الله سبحاني
خلاصه
آنچه در بیت الحکمه بغداد ترجمه شد به هیچ رو یک ضرورت ناخواسته نبود بلکه برنامهایی بود هدفمند پاسخگوی نیاز خلافت بنی عباس به یک ایدئولوژی دولتی در تقابل با آموزههای ائمه معصومین(علیهم السلام)از یک سو و ستیز با هنایش زنادقه و شعوبیه از دو دیگر سو. از دیگر سو واردات کالاهای متافیزیکی به جهان اسلامی یک نوبت هتک فلسفه عقلی یونانی در مکاتب گنوستیکهای اسکندرانی و سوریایی را آزموده بود و نوبت دوم به الاهیات و عرفان نظری توسط ادریّون کلیساهای نسطوری، یعقوبی، ملکانی و مونوفیزیت دگر دیسیده بود. با این اوصاف فلسفه نوافلاطونی مفسوخ در تالّـه دینی به منبع خیالپردازی های به اصطلاح حکمای مسلمان مبدل شد و از آن رو که این تالّـه قائل به توحید وجودی، ایدهی انسان کامل، نظریه فیض و صدور و امکان خدا شوندگی حکما بینیاز از پیامبران را می پذیرفت بنابراین با آن تربیع اسلامی نیز درمیافتاد و این کنایش با پیروزی وحی قرآنی بر عقل یونانی پایان پذیرفت.
واژگان علم، علم يوناني و تمدن در نامه ي دوم آيت الله سبحاني
دکتر اميرحسين ابراهيمي
در نامه مذکور واژگاني توسط نگارنده به کار برده شده است که عندالاقتضاء در عرف بالفعل خطه فرهنگي ما معمولاً کاربردي من عندي يافته اند. از جمله «علم»، «علم يوناني» و «تمدن». علم در مفهومي عاميانه مترادف حصول شناخت و آگاهي در نظر گرفته مي شود و بحث درباره ي علم حصولي، علم حضوري، تصور و تصديق که از جمله مقولات و شناخت شناسي ارسطويي و مشّائي مي باشند فعلاً از حدود ملاحظات ما خارج اند.
علم، رهيافت آزمونگرايانه و پرسشگرانه نسبت به واقعيت برون ذهني است که جهان را پيشاپيش امري موجود و قابل شناسايي ارزيابي مي کند که البته اين شناخت بدون محوريت يک مُدرِکِ عاطف برجهان امري محال خواهد بود. نيزبه خاطر بايد داشت که در شناخت شناسي تمايزي از حيث موضوعي ومضموني ميان علوم طبيعي آزمون گرايانه که ناظر به تبيين و توصيف (Beschreibung) وعلوم انساني ناظر به تبيين و تفهُّم معطوف به پراتيک تاريخي موجوديتي تاريخ مند، زيست جهان مند و مدني الطبع که خصايل هستي آساي خويش را در زبان متبلور مي کند در ميان است. گرچه تمايز روش شناختي الزاماً ميان علوم طبيعي و انساني برقرار نيست.
پس در اين مقال بايد آشکارا ميان علم آنگونه که در جهان معاصر مطرح است و نزد اهل علم اعّم از علوم طبيعي و انساني مبتني بر پس شناسي طبيعت و انسان تعمُّن معنا مي يابد با آنچه که در قرون وسطا يا عهد عتيق نامش را معروف (Gnosis) ناميده مي شده و از قضا شامل جادو، اسطوره نيز صور جهان نگري يکتا گرايانه ي پيامبري يا عرفاني گشته است تمايز قائل شد. به عنوان نمونه فقه يا کلام جز در فضايي درون فرهنگي عنوان علم نمي يابند چرا که امکان ورود به فضاي کنش متقابل اذهان (Intersubjektivitat) را ندارند.
اما علوم يوناني، اگر مراد هيئت و نجوم باشد که اين معارف ريشه در تمدن هاي باستاني سومري و بابلي داشته اند و نمي توان آنها را به معناي خاص کلمه يوناني دانست.
ولي اگر فلسفه مقصود باشد بايد ديد آيا اصولاً انديشه فلسفي به معناي پرسش خود بنياد خود هنجارساز به جهان اسلامي وارد شده است يا خير و اگر شده چه نسبتي به تربيع اسلامي توحيد، نبوت، قرآن و وعد و وعيد يافته است و اگر يافته نسبت اين دريافته با آن دخيل چيست؟
آنچه در بيت الحکمه بغداد ترجمه شد به هيچ رو يک ضرورت ناخواسته نبود بلکه برنامه ايي بود هدفمند پاسخگوي نياز خلافت بني عباس به يک ايدئولوژي دولتي در تقابل با آموزه هاي ائمه معصومين(علیهم السلام) از يک سو و ستيز با هنايش زنادقه و شعوبيه از دو ديگر سو. از ديگر سو واردات کالاهاي متافيزيکي به جهان اسلامي يک نوبت هتک فلسفه عقلي يوناني در مکاتب گنوستيک هاي اسکندراني و سوريايي را آزموده بود و نوبت دوم به الاهيات و عرفان نظري توسط ادريّون کليساهاي نسطوري، يعقوبي، ملکاني و مونوفيزيت دگر ديسيده بود. با اين اوصاف فلسفه نوافلاطوني مفسوخ در تالّـه ديني به منبع خيال پردازي هاي به اصطلاح حکماي مسلمان مبدل شد و از آن رو که اين تالّـه قائل به توحيد وجودي، ايده ي انسان کامل، نظريه فيض و صدور و امکان خدا شوندگي حکما بي نياز از پيامبران را مي پذيرفت بنابراين با آن تربيع اسلامي نيز درمي افتاد و اين کنايش با پيروزي وحي قرآني بر عقل يوناني پايان پذيرفت.
سهروردي و ملاصدرا بارها خيالبافي هاي خود را نامنجر به حقيقت قدسي دانستند گو اينکه تهافت غزالي کار خود را کرده و چنان دين آشامي اسلامي را بر پندارگرايي وهمي که به غلط فلسفه ناميده شده است برتري داده که حکماي مذکور جسارت قد علم کردن در برابر متن قدّار قرآن را نداشتند و بابت وهم پردازي هاي خويش نيز عذر تقصير خواستند.
علم به مفهومي که آمد اصولاً وارد جهان اسلامي نشد بلکه مجموعه اي ازصور گنوستيسيسم و آگنوستيسيسم به اين جهان آمد که در عين حال براي مشائيان واشراقيان و صوفيان دور سکندرياي ميان آن پندارگرايي ها وتربيع اسلامي پديدار آورد که جز با تأويل و تسامح معنايي يعني به بيراهه رفتن قابل ارتفاع نبود.
حال پرسش اينجانب از شما نگارنده محترم اين است : واردات متافيزيک ادريّون ولا ادريّون ومشرب نو افلاطوني که منبع آموزه هايي از قبيل الواحد لا يصدر منه الا الواحد، بسيط الحقيقه کل الاشياء و ليس بشيء منها بوده است در حال حاضر چه کاربردي براي اهل علم در اين زيست بوم دارد؟! مگر براي اتلاف وقت در کنگره بين المللي ملاصدرا که با سرمايه هاي ملي اين کشور پندارگراياني جام جهان بين از باختر وخاور را گرد مي آورند که ريزه خواري از سفره ي هلنيسم منحول منفسخه را پاس دارند!
اگر خوانش فلسفه مهم است که هست چه نيازي به درجا زدن در مقولات شيخ يوناني و شرکاي ايراني اش در کار است و اگر نيست اين همه جدل براي چيست؟
ديگر آنکه تعريف انسان به عنوان مبنا براي پيشبرد مباحث ديني يا عرفاني نيز فلسفي و علمي کاملاً ضروري است.
از نظر ارسطو انسان حيوان ناطق است. در نظر حکماي قرون وسطي انسان موجودي است خلق شده بر صورت خداوند از عدم. در نظر تامس هابز انسان موجودي شرير و بدطينت است و در نگاه ژان ژاک روسو موجودي است بر فطرت نيک و طبيعتي مطلوب. اما در ديدگاه فوئرباخ در مقام ماديگراي مکانيست انسان موجودي است سازمند محصول تکامل نوعي طبيعت و مساوي با آنچه که تداوم طبع او را فراهم مي کند: يعني تغذيه اش. مکانيستهاي ديگري چون لاتور نيز آدمي را دقيقاً يک ماشين برايند زيست اجتماعي و قابل کنترل و با تدبير از طريق آموزش و چينش رفتاري در نظر گرفته اند. بالاخره مارکس انسان را نه موجودي منفرد و انتزاعي و ماشين وار يا مرکب از دو عنصر جسم و روح يا برخوردار از منشي صرفا سودگرايانه بلکه بشيرتي اجتماعي برايند کليت تاريخ مند پراکسيس تکامل قواي مولد اجتماعي و تناظر با روابط و مناسبات توليدي و مالکيتي در نظر مي گيرد که بدين سان هرگونه خصلت مگانتروپيک از هستي، آگاهي و عمل سلب شده و جهان و انسان در بستر جامعه ويژگي آنتروپيک مي يابد.
حال انسان از نظر اسلام وتربيع فوق الذکر عبد است و هستي مندي مقيد به هستي مطلق و مرجع شناخت او استخبار از کلام يعني قرآن و بدين وصف پندارگرايي هاي مورد نظر نگارنده محترم تا بدانجا که در فضاي اسلامي تنفس کنيم سالبه به انتقاء موضوع است، بنابراين به جاي اين همه دَوَرانِ شبه نظري متأثر از ۵۴ رساله ي فلوطين که سراسر خيالبافي هاي غير علمي در باب هستي اند و منشأ خيالبافي هاي پسين حکماي اسلامي «من مسلمان» بهتر است محکوميت خود به خدا و رسول را تصديق کند.
دکتر اميرحسين ابراهيمي ـ اصفهان ۱۳۸۹/۳/۲