تأليف مرحوم مجلسي اول است.
صحت نسبت به مثل عالم جليل، آخوند «ملاّ محمد تقي» (مجلسي اول)، بسيار بعيد، بلکه قطعي البطلان است.
اين رساله مشتمل بر مطالبي است که به اجماع اعاظم علما و محدثين شيعه و اسلام شناسان و متخصصان اصول و مباني مذهب تشيع، مانند فرزند عاليقدر ايشان، نابغه ي بزرگ و مفخر عالم علم و اسلام، علامه مجلسي(ره) آن مطالب، مردود و باطل است؛ از جمله:
۱ـ تفسير به رأي «الا ليعبدون»(۱) به (أي ليعرفون) است.
۲ـ تصديق صحت سلاسل و طرق صوفيه و تجليل از مثل: (ملاي رومي)، (علاء الدوله سمناني)، (بايزيد بسطامي)، (محيي الدين)، (عطّار)، (صوفيه ي نوربخشيّه) و… است که هرکس بخواهد در حدودي از حال آن ها آگاه شود مي تواند به کتبي مثل: «حديقة الشّيعه» مرحوم مقدس اردبيلي(ره)، «خيراتيّه»، «فضايح الصوفيه» و کتاب جديد التأليف «عرفان و تصوف» و کتب ديگر رجوع نمايد.
۳ـ تصويب خانقاه و بدعت خرقه پوشي است که پسر بزرگوار آن پدر، در رأس بزرگاني است که با صراحت آن افراد را اهل باطل و گمراه، و اين اعمال را بدعت و ضلالت مي داند.
ما که در شمار اصحاب ائمه(عليه السلام) امثال: «محمد بن مسلم»، «ابان بن تغلب»، «زراره بن اعين» و صدها شخصيت ديگر که بلاواسطه در مکتب آن بزرگواران پرورش يافته و به مقامات بلند علمي و عملي نائل شده اند و در شاگردان بلند پايه آن ها از عصر غيبت و کليني و عصر صدوق و شيخ مفيد و سيدين و شيخ طوسي تا عصر مجلسي و عصر صاحب جواهر و شيخ انصاري و آيت الله بروجردي و عصر حاضر، احدي از علماء و حاملان علوم و معارف اهل بيت(عليهم السلام) را در اين سلاسل و طريقه ها نمي بينيم، چگونه مي توان باور کرد که شخصي مثل (مجلسي) اول شارح « من لايحضره الفقيه» به فارسي و به عربي از افرادي که در اين رساله نامبرده شده اند، تجليل کند.
علامه مجلسي که از هرکس اعرف به حال پدر است، جدّاً پدر خود را از گرايش به صوفيه تبرئه مي کند بنابراين اين رساله همان طور که شيخ ما علامه و کتاب شناس بي بديل معاصر صاحب «الذريعه» به آن تصريح کرده، به ايشان نسبت داده شده است. چنان که کتاب ديگري هم که در اين رساله به اسم «مستند السالکين» نام برده نيز به گفته ايشان منسوب به مجلسي اول است، نه از مجلسي اول.
چهارمين چيزي که صحت انتساب اين رساله را به مجلسي اول نفي مي کند، اشتمال آن بر بعضي احاديث ضعيفه و مجعوله است. از آن جمله اين خبر است که: از اميرالمؤمين(عليه السلام) از معناي تصوّف سؤال شد؛ فرمود: تصوّف مشتق از صوف است و آن سه حرف است (ص،و،ف)؛ پس «صاد» صبر و صدق و صفا، و «واو» ودّ و ورد و وفا، و «فاء» فقر و فرد و فنا است.
اولاً اين خبر بي سند و بي مأخذ و مرسل است؛ و محقق «غوالي اللئالي» که اين خبر از آن نقل شده است مي گويد: با کاوش بسيار (شديد) آن را در جايي نيافته است و يقيناً هم در مأخذ معتبري نبوده و نيست.
ثانياً متن و مضمون خبر به وضوح بر جعل و کذب بودن آن دلالت دارد و انصافاً چنين معناي عاميانه و سست را به مثل اميرالمؤمنين(عليه السلام) ـ صاحب آن خطبه هاي محکمه ي توحيديّه و معارف حقيقيّه يقينيّه نسبت دادن، اهانت به مقام مقدّس و رفيع آن حضرت است.
بديهي است هرکس مي داند که هر اسم و هر کلمه بد يا خوب را مي شود حروفش را به اين شکل به ميل خود تفسير کرد و براي اسم ها و کلمات خوب معاني بد، و براي کلمات زشت و قبيح، معاني خوب و بلکه متعدد و متضاد بيان کرد.
همين لفظ تصوّف را مي توان گفت: «صاد»ش صنم(بت)، صمّ(کري) و صب و صرع و صداع و صيحه و… است؛ و «واو» آن، ويل و وباء و وثن(بت) و وجع و ورم و وزغ و… است؛ و «فاء» آن، فساد و فتنه و فحش و فرعون و… است.
و از جمله اين احاديث ضعيفه که نقل آن دلالت بر عدم صحت انتساب اين رساله به مجلسي اول دارد خبر خرقه است که در جلد چهار «غوالي اللئالي» حديث ۲۲۴، آن را نقل نموده است؛ و در ضعف آن همين کافي است که محقق کتاب «غوالي اللئالي» در مورد آن گفته است: با فحص شديد و جهد جهيد و سير کتب و دفاتر در روزها و شب ها و تحمل مشقّت هايي که عادتاً تحمل نمي شود، به اين حديث و مشابه آن در کتاب هاي مورد اعتماد اصحاب برنخورديم و شايد از مخترعات و دروغ هاي بعض متصوّفه باشد.
وي سپس کلام بسيار متيني از علامه مجلسي رحمه الله در عذر نقل بعضي اخبار و مرويات ديگران نقل نموده است که ما به واسطه اين که سخن بيشتر از اين طولاني نشود از نقل آن خودداري کرديم. هرکس بخواهد مي تواند به جلد۴۰ کتاب مستطاب «بحار»، ص ۱۷۳، باب ۹۳، از ابواب تاريخ اميرالمؤمنين(عليه السلام) رجوع نمايد.
غرض اين که چگونه مي شود مثل مجلسي اول، با آن تبحري که در علم حديث و وجوه ردّ يا قبول اسناد روايات داشته، به اين گونه احاديث که بي اعتبار بودن آن ها کالشمس في وسط السماء بر هر کس که مختصر اطلاع از علم درايه و حديث داشته باشد واضح و روشن است استناد جسته باشد؟
و بعد از اين به فرض اين که حديث خرقه معتبر باشد، چنان که ما نيز امکان وقوع آن را اگرچه به اين خبر قابل اثبات نيست نفي نمي کنيم، زيرا عدم امکان اثبات، اعم از عدم امکان وقوع است، اين خبر چه ارتباطي با خرقه اين گروه به اصطلاح درويش دارد؟ و چگونه با آن مشروعيت و رجحان اين بدعت متداول خرقه بين آن ها ثابت نمي شود؟
همه اين ها شواهد و قرائن است بر اين که اين رساله و مشابه آن به مثل مجلسي اول قابل استناد نيست؛ و شخصيتي مثل او شأنش اجلّ از اين است که اين همه نکات علمي را تميز و تشخيص ندهد.
به هر حال، اين رساله از هرکس که باشد به واسطه اين که متضمن تأييد صوفيه و افرادي است که فساد عقيده آن ها مسلم است، از طريقه حقّه اثناعشريه و علماي اعلام شيعه خارج و منحرف است.
«عصمنا الله تعالي من زلات الاقوال و الاقلام و ما يوجب الاضلال و الانحراف و ثبتنا علي التمسك بالثقلين كتاب الله و العتره الائمه الطاهرين المنتجبين صلوات الله عليهم اجمعين».
پرسش از حضرت علامه آيت الله حاج سيد جعفر سيدان
سؤال: گفته مي شود که فلسفه به عنوان ابزار در جواب ملحدين و منکرين خداوند متعال نقش مهم و اساسي دارد،و لذا از اهميت بسياري برخوردار است به اضافه اين مطلب گويند: فهم مطالب دقيقه، خُطب و احاديث در گرو دانستن مباني فلسفي است و بدون دانستن فلسفه نمي توان بدرستي از آن ها استفاده کرد.
جواب: در جواب اين سؤال به عرض مي رسد مطالبي که در کتب فلسفي مطرح است به دو بخش تقسيم مي شود.
بخش اول: بعضي از مسائلي که در کتب فلسفي مطرح است همان قواعد قطعيه عقليه است که عموم عقلاء در فطرتشان وجود دارد و همه قشرهاي از عقلاء در جوامع مختلف با توجه به همان قواعد، به کار خود پرداخته و مي پردازند.
گرچه عبارات اصطلاحي و علمي آن قواعد را ندانند مانند نياز معلول به علت و عدم امکان تحقق معلول بدون علت و استحاله اجتماع ضدين و اجتماع نقيضين و اين که هر چه محدود است معلول است و هيچ معلولي نمي تواند قائم بالذات باشد و استحاله دور و تسلسل و حکايت کردن نظم مداوم از ناظم آگاه و توانا و مانند اين مطالب و در هر نوشته اي هم که اين مطالب روشن بحث شده باشد بهتر است از آن استفاده شود.
بخش دوم: مسائل مطرح شده در فلسفه، مسائل نظري اختلافي است از قبيل اصالت وجود يا ماهيت، و وحدت وجود يا تباين وجودات، و وحدت تشکيکي و يا اطلاقي در وجود، و سرايت قاعده «الواحد لا يصدرُ منه الا الواحد» بر ذات مقدس حق، و «الشيء ما لم يجب لم يوجد»، و مسئله صورت و هيولي، و حرکت در جوهر، «بسيط الحقيقه كل الاشياء وليس بشيء منها» و مانند اين ها، و از اين قسم است نتايجي که از اين مطالب و امثال آن در فلسفه و حکمت گرفته شده است. (۲)
و اما آنچه در پاسخ منکرين خداوند متعال و ابطال مقالات آنان از فلسفه استفاده مي شود از مطالب بخش اول است و آن ها مسائل قطعيه و قوانين بديهيه فطريه است که در همه علوم ميزان مباحث و مورد قبول همگان و در فلسفه هم بحث شده است. و عرض شد که هر جا بهتر بحث شده باشد شايسته است از آن بيشتر استفاده شود و آن مسائل در قرآن و حديث کاملا مورد توجه و تأکيد قرار گرفته است و با همين قواعد و تسلط به همين مطالب قطعيه، خُطبه ها و احاديث معارفي و توحيدي روشن مي گردد.
و در اين مسئله ترديدي نيست که اين بخش در حقيقت در انحصار فلسفه نيست و مورد قبول همه است و آنچه مورد انتقاد است بخش دوم مي باشد.
و با توجه به بخش دوم که مورد اختلاف و از مباحث نظري است روايات و خُطب روشن نشده بلکه با توجه به اين بخش و اختلاف مباني و نظرات گوناگون، تحّير در فهم خُطب و احاديث بيشتر مي شود. بنابراين آنچه ابزار ابطال مقالات منکرين حضرت حق و فهم خُطب و احاديث مشکله به آن وابسته است يک سلسله مسائل قطعي است و آن ها از عموميّت نزد عقلاء برخوردار است و هر کس از تعقّلِ قويتري برخوردار باشد از آن خُطب و احاديثِ مشکله بهتر استفاده مي کند و آنچه مورد انتقاد است مسائل گفته شده در بخش دوم و تکيه بر ادله نظريه غير متکي به ضروريات است که در فلسفه بسيار مطرح اند.
و به همين معنا کلام شيخ انصاري در باب قطع کتاب رسائل نظر دارد:
«وَ اوجَبُ من ذلك ترك الخوضِ في المطالبِ العقليه النظريه لا دراك ما يتعلق باصول الدين فانه تعريض للهلاك الدائم والعذاب الخالد وقد اشير الي ذلك عند النهي عن الخوض في مسئله القضاء والقدر»(۳)
پروفسور فلاطوري
* نظر شما در مورد تعبير «فلسفه ي اسلامي» چيست؟
آيا آنچه معمولاً تحتاين عنوان مطرحمي شود واقعاً برخاسته از متن اسلام است؟(۴)
بحثي در ميان پيروان اديان يهود، مسيحيّت و اسلام مطرح است که آيا مي توانيم تعبير فلسفه ي يهود يا فلسفه ي مسيحي يا فلسفه ي اسلامي را به کار ببريم يا خير؟ علتش هم اين است که نه حضرت موسي و نه حضرت عيسي و نه حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم) هيچ کدام فلسفه نياورده اند و قصدشان هم اين نبوده که فلسفه بياورند. حال چگونه مي توانيم از فلسفه اسلامي، يا يهودي يا مسيحي نام ببريم؟ همه بر آنند که اين بدان معنا نيست که اگر فلسفه ي يهودي و فلسفه ي مسيحي يا فلسفه ي اسلامي گفتيم برگردد به صاحبان اين اديان، بلکه اين ها فلسفه هايي هستند که در دامن فرهنگ اين اديان پرورش يافته اند اما مبدأشان غير ديني بوده و خصوصاً در چارچوب اين سه دين، مبدأ يوناني داشته است.
بنابراين، اسلامي گفتن به اين معناست که پيشوايان فکر در عالم اسلام آن فلسفه را گرفتند و صورت اسلامي به آن دادند، فقط همين و بيش از اين اسلامي نمي توان گفت. اما نکته مهم اين است که به همان اندازه که فلسفه ي يوناني در تفکر فلسفي ما تأثير داشته، در موارد غير فلسفه هم تأثير داشته است. مثلاً همين منطق ارسطو را که نگاه کنيد، حتي در معاني و بيان و صرف و نحو و غيره تأثير نهاده است. اگر به شرح رضي بر متن ابن حاجب نگاه کنيد، تأثير فلسفه و منطق ارسطويي را به وضوح در آنجا مي بينيد. حالا نکته اين جاست که وقتي فلسفه اي اسلامي شد تا چه حد نفس فلسفه بودن آن باقي مي ماند؟ هيچ يک از اديان به اندازه ي اسلام اصالت فلسفه يوناني را دگرگون نکرده اند. اين دگرگوني هم منافعي داشته و مضارّي. يکي از منافعي که اسلام به فلسفه ي يوناني بخشيد، همان طرح مسأله وجود و ماهيت است که اين مسأله مربوط مي شود به مسأله خلقت. براي يوناني ها و از جمله ارسطو، بحث اصالت وجود و يا اصالت و ماهيت اصلاً معنا نداشت، لذا در عالم اسلام بود که اين تفکيک بوجود آمد.
اين يکي از مباحث مهم فلسفه است که هنگام ترجمه ي کتب ابن سينا و ابن رشد و ديگران به لاتين اين بحث هم در فلسفه ي غرب وارد شد وگرنه قبلاً وجود نداشت و در آنجا هم حتي تا زمان ولف، استادِ کانت، اين مباحث به طور شايع مطرح بوده و هنوز هم به نحوي مطرح است. اما بايد توجه کرد که نه آن طور که مورد توجه ماست، بلکه فلسفه در غرب هنوز کارش بيان حقيقت به معناي حقيقت ديني نيست و خود ارسطو هم چنين ادعايي نداشت، بلکه وظيفه ي فلسفه، بازگويي واقعيت است. واقعيت، غير از حقيقت است. حقيقتي که ما مي گوييم همان حقيقت ديني و الهي است، ولي منطقي که ارسطو آورده و در آن تقسيمات جوهر و عرض هست و بعد هم کليات خمس را فورفوريوس به آن اضافه کرده، نوعي ابزار دست بوده براي بازگويي واقعيات علمي.
منطق براي او نوعي متدولوژي علم بوده است. حالا در کتاب هاي ما آن را ميزان يافتن حقيقت تلقي کرده اند و اين ما را حتي تا اندازه اي از آن واقع فلسفي دور کرده، به خاطر اين که آن حقيقت هميشه در ذهن ما يک حقيقت الهي تصور مي شود و خيال مي کنند که آدمي با فراگيري منطق، تمام آن حقيقت الهي را درک مي کند. در حالي که اين شيوه اي بوده است براي دستيابي به واقعيت طبيعت و ارسطو مخصوصاً هيچ توجهي به الهيات به معناي اسلامي کلمه نداشته است. ارسطو با تمام آن بزرگي و کمال عقلش به عبادتگاه ها و بتخانه ها مي رفت و در مقابل همان بت ها احساسات ديني خودش را ابراز مي داشت. اين ارسطو را در حوزه ي اسلامي چنان معرفي کردند که در موردش گفته اند: كادَ انْ يكونَ نبيّاً. اين حرف ها را در واقع حکيمان مسلمان ساخته اند براي اين که آن اختلافاتي را که در آغاز نضج گرفتن فلسفه بين فقها و حتي بين علماي صرف و نحو و … پيدا شده بود، حل کنند. دليل اين امر نيز اين بوده است که آن پيشروان نتوانسته اند ارسطو را در متن بشناسند، زيرا کتاب اثولوجياي افلوطين به اسم اثولوجياي ارسطو ترجمه شده و خواننده ي آن ترديدي ندارد که صاحب اين کتاب به خدايي معتقد بوده است. بنا براين بزرگاني همچون کِنْدي، فارابي و ابن سينا نخواسته اند کسي را فريب بدهند. در واقع، اين اشتباه نسخه اي و ترجمه اي سبب شده که شخصيت ارسطو ناشناخته بماند و ارسطو يک فيلسوف الهي معرفي شود. همين اشتباه، توابع و پيامدهاي فلسفي بسيار داشته است که تشريح آن ممکن است به يک نيم سال تحصيلي احتياج داشته باشد. خلاصه اين که ارسطو به هيچ وجه براي يافتن خدا و حقيقت الهي و حقيقت ديني کار نکرده، بلکه به عکس آنچه ما به آن متا فيزيک مي گوييم، در واقع نوعي فلسفه ي طبيعت است و براي تبيين طبيعتي است که يونانيان در مقابل خود مي ديدند و هر کس اين طبيعت را به نحوي تبيين مي کرد، ولي منسجم ترين و منظم ترين بيان، بيان ارسطو از طبيعت است. يکي به خاطر اين که منطق را از نظر شيوه ي علمي بودن تکميل کرد و ديگري بخاطر بخش ما بعد الطبيعه او.
«متا فيزيک»، واقعاً بعد از فيزيک نوشته شده و در مجموعه ها ثبت گرديده است. متا فيزيک لقبي نيست که ارسطو به آن داده باشد، ولي با توجه به اين که ارسطوي الهي درست کردند، گفته شد: ارسطو كادَ انْ يكونَ نبيّاً و جهت، به کلي تغيير کرد و بعد از آن ترديدي نماند در اين که ارسطو هم في الواقع، آنچه را مي خواسته بگويد که پيامبر(صلي الله عليه و آله و سلم) با لسان ديگري مطرح فرموده اند، کما اين که ابن سينا و فارابي هم مدعي همين حرف هستند. اين ها معتقد بودند که حقيقت نفس الأمري نه حقيقت طبيعي به دو زبان بيان شده، يکي به زبان فلسفي که آن را صاحبان فکر و انديشه بيان کرده اند، و يکي به زبان ديني. به اعتقاد اين ها زبان ديني سمبليک و رمزي است و هر کسي مي تواند به نحوي از آن استفاده کند و به قدر فهم خود چيزي از آن را درک نمايد.
———————–
پي نوشت ها:
۱ـ ذاريات: ۵۶
۲ـ مانند سنخيت بين خالق و مخلوق، و اتحاد علم و اراده حضرت حق، و قِدم عالم، و معاد مثالي و منشاء بودن عالم بهشت براي نفس انسان ها و قائم بودن به نفس بهشتيان، و عذاب تبديل به عذب (گوارا) شدن در دوزخ و …
۳ـ فرائد الاصول ۶۴/۱، شيخ مرتضي انصاري
۴ـ مجله دانشگاه انقلاب، دوره جديد، تابستان و پاييز ۱۳۷۲/شماره ۹۸ و ۳۹/۹۹ -۵۳