و پاسخ استاد محمدرضا حکیمی
چکيده:
با توجه به بيانات اساتيد بزرگ فلسفه، فلسفه ي اسلامي، برخاسته از فلسفه ي يونان و تطبيق داده شده با شريعت ها و شريعت اسلامي است نه اينکه همان حکمت وحياني الهي باشد و بنا به تعبير بعضي، آيات قرآن و احاديث اهل بيت (علیهم السلام) مورد استشهاد است در فلسفه نه استدلال. لذا نقد و بررسي آراء مطروحه در آن، به منزله ي نقد شريعت نخواهد بود و شايد تنها انتقاد، متوجّه ارسطوي بت پرست پيامبر جلوه داده شده باشد که قدحي در آن به نظر نمي آيد و به فرموده ي مؤلف محترم، فلسفه ي متداول گرته يافته و بنياد پذيرفته از قرآن کريم و سنت نبوي و احاديث اوصيايي نيست بلکه به همين اندازه که تحريرگران آن، از دانايان مسلمان بوده اند، آنرا اسلامي مي ناميم و نه بيشتر و حال جاي بسي تأسّف است که از درياي معارف قرآن جدا شده، خود را به منجلاب فلسفه ي يونان اندازيم.
اشاره:
اين مقاله در پاسخ به ماده ۲ نامه ي آيت الله سبحاني به مجله ي نورالصادق است که در اين نامه چنين آمده است:
۲) از مجموع مقالات به دست مي آيد که هدف، خط بطلان کشيدن بر حکمت اسلامي است که گويا سراسر سراب و کشک است!!…
حکمت قرآني و فلسفه يوناني
«استـــاد محمــدرضا حکيمي»
… در ايام اخير، دوستي فاضل و علاقمند به علوم اهل بيت(عليهم السلام) ، نامه اي به اينجانب نشان داد، که عالمي گرانقدر(۱) آن نامه را براي نشريه اي(۲) مرقوم داشته است. چون اينجانب براي آن عالم پر کار و خادم راستين فرهنگ تشيع، احترامي بسزا قائلم، نامه را به دقّت خواندم… و به تأسفي عميق دچار گشتم. عالم ياد شده، به مناسبتي، به عالمان تفکيکي (اگرچه ظريف) تعرّض کرده بود، که في المثل، شما (حکمت اسلامي) را تضعيف نکنيد!!
اينکه در آن نامه، فلسفه ي موجود، (حکمت اسلامي) خوانده شده بود، مرا (به عنوان يک مسلمان معتقد به اسلام، و اصرار ورز بر تماميت معارفي قرآن کريم)، بسيار غمگين ساخت. اسلام، ديني است کامل، علمي و معارفي و شناختي، که (حکمت قرآني) را بر جهانيان عرضه کرده است. از اين رو، (حکمت اسلامي) شمردن فلسفه اي يوناني، که در دست فلاسفه ي ما تحرير نو يافته است، اما اصول و مباني، همان اصول و مباني است، مايه ي تأسف بسيار است. حکمت متعاليه نيز گرته يافته از افکار يونانيان و انظار هندي قديم است،(۳) که از طريق آثار ارسطويي، و فتوحات مکيّه به اسفار وارد شده است، يعني: عرفان محيي الدّيني، يا عرفان فلسفي بيان صدرايي، که بنيادي اسلامي و خالص ندارند، و داراي اصالت اسلامي نيستند، پس چگونه مي توان بر آنها نام (حکمت اسلامي) نهاد؟
در اينجا، سه اظهار نظر، از سه متخصّص در فلسفه و متبحّر در آن (که صاحبنظر دوم و سوم، به شدّت در فلسفه متعصّب بودند، و با تفکيک مخالفت مي ورزيدند)، مي آوريم، سپس سخن را پي مي گيريم:
۱ـ پروفسور فلاطوري
جامع الحکمتين (فلسفه ي شرقي و فلسفه ي غربي)، پروفسور عبدالجواد فلاطوري مي گويد: بحثي در ميان پيروان اديان يهود، مسيحيت و اسلام مطرح است که آيا مي توانيم تعبير (فلسفه ي يهود) يا (فلسفه ي مسيحي) يا (فلسفه ي اسلامي) را به کار ببريم يا خير؟ علتش هم اين است که نه حضرت موسي و نه حضرت عيسي و نه حضرت محمد(صلي الله عليه و آله و سلم) ، هيچکدام فلسفه نياورده اند، و قصدشان هم اين نبوده که فلسفه بياورند؛ حال چگونه مي توانيم از فلسفه ي اسلامي، يا يهودي يا مسيحي نام ببريم؟ همه برآنند که اين بدان معنا نيست که اگر فلسفه ي يهودي و فلسفه ي مسيحي يا فلسفه ي اسلامي گفتيم برگردد به صاحبان اين اديان، بلکه اينها فلسفه هايي هستند که در دامن فرهنگ اين اديان پرورش يافته اند، اما مبدأشان غير ديني بوده،(۴) و خصوصاً در چارچوب اين سه دين، مبدأ يوناني داشته است.
بنابراين، (اسلامي) گفتن به اين معناست که پيشوايان فکر در عالم اسلام آن فلسفه را گرفتند و صورت اسلامي به آن دادند، فقط همين، و بيش از اين، (اسلامي) نمي توان گفت.
بايد توجه کرد که ([نه] آن طور که مورد توجه ماست)، فلسفه هنوز کارش بيان حقيقت به معناي (حقيقت ديني) نيست، و خود ارسطو هم چنين ادعايي نداشت، بلکه وظيفه ي فلسفه بازگويي واقعيت است. واقعيت غير از حقيقت است. حقيقتي که ما مي گوييم همان حقيقت ديني و الهي است، ولي منطقي که ارسطو آورده و در آن تقسيمات جوهر و عرض هست، و بعد هم کليات خمس را فرفوريوس به آن اضافه کرده، نوعي ابزار دست بوده براي بازگويي واقعيات علمي. منطق براي او نوعي متدلوژي علم بوده است. حالا، در کتاب هاي ما آن را ميزان يافتن حقيقت تلقّي کرده اند؟!(۵) و اين، ما را حتي تا اندازه اي از آن واقع فلسفي دور کرده، به خاطر اين که آن حقيقت هميشه در ذهن ما يک حقيقت الهي تصوّر مي شود(۶) ، و خيال مي کنند که آدمي با فراگيري منطق، تمام آن حقيقت الهي را درک مي کند. در حالي که اين (منطق) شيوه اي بوده براي دستيابي به واقعيت طبيعت. و ارسطو مخصوصاً هيچ توجّهي به الهيات به معناي اسلامي ِ کلمه نداشته است.(۷) ارسطو با تمام آن بزرگي و کمال عقلش، به عبادتگاه ها و بتخانه ها مي رفت و در مقابل همان بتها احساسات ديني خودش را ابراز مي داشت. اين ارسطو را در حوزه ي اسلامي چنان معرفي کردند که در موردش گفته اند: ((كاد أن يكون نبيّاً)). اين حرف ها را در واقع (حکيمان مسلمان) ساخته اند، براي اين که آن اختلافاتي را که در آغاز نضج گرفتن فلسفه بين فقها و حتي بين علماي صرف و نحو(۸) … [با اهل فلسفه] پيدا شده بود، حل کنند.
کتاب (اثولوجياي(۹) فلوطين)، به اسم (اثولوجياي ارسطو) ترجمه شده و خواننده ي آن ترديدي ندارد که صاحب اين کتاب به خدايي معتقد بوده است. بنابراين، بزرگاني همچون کندي، فارابي و ابن سينا نخواسته اند کسي را فريب بدهند. در واقع اين اشتباه نسخه اي و ترجمه اي، سبب شده که شخصيت ارسطو ناشناخته بماند، و ارسطو يک فيلسوف الهي معرّفي شود. همين اشتباه، توابع و پيامدهاي فلسفي بسيار داشته است که تشريح آن ممکن است به يک نيم سال تحصيلي احتياج داشته باشد.(۱۰) خلاصه اين که ارسطو به هيچ وجه براي يافتن خدا و (حقيقت الهي) و (حقيقت ديني) کار نکرده، بلکه به عکس، آنچه ما به آن متافيزيک مي گوييم، در واقع نوعي فلسفه ي طبيعت است.
۲ـ استاد سيّد جلال الدين آشتياني
استاد سيّد جلال الدين آشتياني، در مصاحبه اي، در پاسخ به اين پرسش که (فلسفه ي اسلامي از قرآن گرفته شده است؟) به اين مضمون مي گويد: (قرآن، چيز کوچکي نيست که هر کسي بتواند از آن، فلسفه استخراج کند… فلسفه ي اسلامي از يونانيان است).
۳- دکتر مهدي حائري يزدي
استاد فاضل، دکتر مهدي حائري يزدي، در پاسخ اين سؤال: (منظور از فلسفه ي اسلامي چيست؟ چه ارتباطي ميان فلسفه و اسلام وجود دارد؟ اضافه ي اسلام به فلسفه، چگونه اضافه اي است؟) مي گويد:
اين، اضافه نيست، بلکه صفت و موصوف است، ولي اين اختصاص يا توصيف، هيچ دلالت بر اين ندارد که فلسفه ي اسلامي از محتواي ـ مثلاًـ قرآن و سنّت اتّخاذ شده است، يا از منابع و روش هاي اسلامي محض. اين [فلسفه ي اسلامي گفتن]، فقط نشانه ي تاريخي است، يعني آن فلسفه اي که در تاريخ حکومت اسلامي [حکومت اموي و عبّاسي بي خبر از قرآن کريم، و دشمنان بزرگ حاملان علم قرآن، ائمّه ي اهل بيت(عليهم السلام) ، طرح و مورد بحث و گفتگو قرار گرفته، يعني فلسفه اي که از يونان آمده و در کشورهاي اسلامي اين طور درخشندگي پيدا کرده است.(۱۱)
فلسفه ي اسلامي، اصالتاً، همان فلسفه ي هِلِنيکي است، و مي توان گفت سراسر فلسفه ي اسلامي، ميراث دار هِلِنيک(۱۲) است، که با تفسيرات و ترجمه هاي فارابي و ابن رشد يا ابن سينا توسعه يافته، و به زبان هاي اسلامي ترجمه شده است. پس اين اختصاص يا توصيف، صرفاً تاريخي است و هيچ اختصاص حقيقي نيست. اين طور نيست که اين فلسفه، اختصاصي به اسلام داشته باشد. مشابه اين لغت، درغرب هم، به نام فلسفه ي مسيحي داريم…
س: پس اگر بگوييم، فلسفه در اسلام، موجّه تر است؟
ج: بله، فلسفه در اسلام، يا در زمان اسلام.
س: پس اين ادّعا که فلسفه اسلامي، از کتاب و سنّت برگرفته شده چه معنايي دارد، و تا چه حد صحيح است؟
ج: فلاسفه ي مسلمان را پيوسته رسم بر اين بوده و هست، که پس از تمام شدن مسائل بر وجه فلسفه ي يوناني(۱۳) ، براي شاهد صدق خود، به بعضي از آيات قرآن استشهاد کنند، مثلاً در (برهان صدّيقين)، ابن سينا پس از فراغت از استدلال، استشهاد مي آورد به آيه ي شريفه ي:
((أَ وَ لمْ يَكْفِ بِرَبِّكَ أَنهُ عَلى كُلِّ شَيْ ءٍ شَهيد))(۱۴)
مي گويد: (خدا موجودي است که خود به وجود [خود]، دلالت منطقي دارد، و ((يا من دل ذاته علي ذاته)) است. خودش شهادت به راستي خودش مي دهد، (به) حدّ وسط احتياج ندارد. اين را به عنوان شهادت و استشهاد بيان مي کند، نه استدلال. فرق است بين استشهاد (۱۵) با استدلال(۱۶) !
اکنون مي نگريد که حق، هيچگاه به طور مطلق پوشيده نمي ماند. و اينگونه اظهارات از سوي کساني که به فلسفه داني و فلسفه باني شهره اند، نشان مي دهد که، اگر کسي دنبال (اصالت فکرقرآني)، و (اصالت شناخت قرآني)، و به عبارت بهتر: (شناخت قرآني حقايق قرآن) باشد، در فلسفه ي اسلامي به اين مقصود ـ به طور کامل ـ نمي رسد، و راه، همان راه تفکيکيان است.
پس ملاحظه مي کنيد که اين سه استاد، (که در خصوص فلسفه، از عالم نويسنده ي نامه بسيار آگاه ترند)، فلسفه ي اسلامي را چيزي در حدّ ميراث يوناني مي دانند، و آياتي از قرآن را که در فلسفه مي آورند از باب استشهاد و استيناس مي شمارند، نه از باب استدلال. و اگر چنين است ـ که هست ـ نقد و رد و تحقيق در مسائل چنين فلسفه اي (که مکتب تفکيک عهده دار آن است)، هرگز به معناي تضعيف (حکمت اسلامي) نيست. اين فلسفه، حکمت اسلامي نيست، بلکه (حکمت): (علم صحيح و مستحکم) نيز نيست، فلسفه اي است يوناني و عرفاني است هندي و گنوسي، که به دست دانايان بزرگي از مسلمين پرداخته شده و پرورش يافته است، آن هم به همان گونه که استاد دکتر مهدي حائري گفت، يعني: مسائل بر (وجه يوناني) تبيين مي شود و فيصله مي يابد (نه بر وجه قرآني و محمّدي و اوصيايي!!)
بنابراين، اين فلسفه ـ چنانکه روشن است ـ گرته يافته و بنياد پذيرفته از قرآن کريم و سنّت نبوي و احاديث اوصيائي (يعني از معارف ثقلين) نيست، (و از (علم صحيح)، به تعبير حضرت امام باقر(عليه السلام) (۱۷) ، مايه نگرفته است)، بلکه به همين اندازه که تحرير گران آن، از دانايان مسلمان بوده اند (چه شيعه، مانند: ابن سينا و چه سنّي، مانند ابن رشد)، آن را (اسلامي) مي ناميم و نه بيشتر از اين.
اما مراد نويسنده ي محترم نامه، اين نيست، زيرا نقد فني چنين فلسفه اي از عوامل مهم رشد فکر و بلوغ تعقّل است، پس حرکت تفکيک، مورد طعن نخواهد بود… بلکه مراد نامه ي ياد شده، همين فلسفه ي متداول است، و همين را حکمت اسلامي خوانده اند، و به تفکيکيان تعرّض فرموده اند!! يعني همين مفاهيم و مصطلحات،… حقايق الهي مسلم و بي اختلاف و بي شک و ريب، تصوّر شده است که از قرآن کريم و سنّت نبوي و احاديث اوصيائي گرفته شده باشد،… و به روش تقليدي بايد پذيرفت، و نقد نبايد کرد، و اشکالات بنيادين آن را نشان نبايد داد؛ و عقول آزاد و حميت شناس، و التقاط ناپذير را به (تفکيک) نبايد فراخواند، و فرياد بزرگاني را که استقلال معارف قرآني، و استغناي علوم محمدي و اوصيائي را فرياد مي کنند، بايد در گلو خفه کرد.
و ما مي نگريم که تحقيق فلسفي عميق، نشان مي دهد که اين فلسفه را به هيچ وجه نمي شود (حکمت) ناميد، تا چه رسد (حکمت اسلامي)، يعني حکمتي که بر حقايقي مسلّم مشتمل باشد، و اختلافي نباشد، و از قرآن کريم و احاديث محمدي و اوصيائي و علم صحيح باقري و صادقي و رضوي اخذ شده باشد… نه… چنين نيست، پس اعلام استقلال حقايق قرآني و استغناي معارف سنّت و حديث، يعني (تفکيک)، يک ضرورت ديني و عقلي و علمي است، و يک بنيادنهي، براي ساختاردهي مجدّد به فرهنگ راستين قرآني، و تمدّن واقعي اسلامي است، در سطح جهان امروز.
اکنون ما براي هرچه بيشتر روشن شدن حقايق، و دفاع از استقلال معارفي قرآن کريم، و تماميت دين اسلام، به ذکر چند پرسش روشنگرـ براي روشن نگران و تقليدشکنان و خود باوران ـ مي پردازيم و مي گوييم:
ـ آيا، فلسفه ي مشّائي، حکمت اسلامي است و مصون از هرگونه نقد و ردّ است، يا فلسفه ي عرفاني صدرايي؟ و ادامه مي دهيم: اگر فلسفه ي مشّائي، حکمت اسلامي است، همه مي دانند که بر مبناي مشّائيان ـ و رئيس آنان، شيخ الرئيس ـ مباني حکمت متعاليه، مخدوش و مردود است، حتي يکي از مسلّمات حکمت متعاليه، يعني (اتّحاد عاقل و معقول)، از نظر ابن سينا، نظري (بي ارزش و) سخيف است، و کتاب هايي که در اين باره نوشته شده است، «ردَي» و «اَردَء» است(۱۸) ، و «حرکت جوهري»، هرگز قابل اثبات فلسفي و توجيه علمي نيست، و با تعاريف (حرکت) در فلسفه نمي سازد(۱۹)، صرف نظر از تعريف حرکت، در (فيزيک جديد).
همچنين مي نگريم که خواجه نصيرالدين طوسي، در مورد نظر فلسفي شيخ، درباره ي علم مبدأ متعال (علم عنائي)، پس از ذکر چند نقض و اشکال مهم فلسفي بر آن، آيه اي از قرآن کريم مي آورد، که قرآن آن سخن را در برابر منکران و… فرموده است: ((تعالي الله عن ذلك علوّاً كبيراً))(۲۰).
و بس شگفتا، که اين نظر بزرگاني چونان خواجه طوسي است، درباره ي يکي از مهمترين مسائل فلسفه ي الهي (علم مبدأ متعال). و آنچه گفتيم در صورتي است که مراد از (حکمت اسلامي)؛ فلسفه ي مشائي باشد، ولي اگر آقايان محترم بفرمايند، عرفان فلسفي بيان صدرايي (حکمت متعاليه)، «حکمت اسلامي» است، و کسي حق ندارد، حتي بر پايه ي مباني علمي و روشهاي تحقيقي، کوچکترين نقد و اعتراضي بر آن داشته باشد!!(۲۱)
روشن است که حکمت متعاليه، بگونه اي، ناسخ فلسفه ي مشّائي است، چنانکه جناب ملاصدرا، در آغاز کتاب شريف «اسفار» مي فرمايد: (من سابقاً بشدّت از قائلين به اصالت ماهيت دفاع مي کردم (کنت شديد الذّب عنهم)، ليکن پس از توسلات و توجهات غريزي و جبلّي، خداوند متعال، بطلان آن مباني و معاني را بر من آشکار کرد؟!). پس آنچه شماري از بزرگان، مانند کندي، فارابي، ابن سينا، خواجه نصير طوسي، فلاسفه ي دشتک، ميرداماد و… برهاني دانسته و پذيرفته بودند، با عنايات الهي بر جناب ملاصدرا روشن شده است که همه باطل محض بوده است.
در اين مقام ـ براستي ـ با اين معضل مهم روبرو مي شويم که، چگونه مطالب و مفاهيمي را که ۸۰۰ سال، مغزهايي غول آسا، مانند يعقوب کندي، ابونصر فارابي، ابن سينا، خواجه نصير طوسي، ميرفندرسکي، ميرداماد، ملّا رجبعلي تبريزي (حکيم برهان آفرين)، ملا عبدالرزّاق لاهيجي ـ که اشاره کرديم ـ بر صحّت آنها اصرار داشتند، و بر يک يک مسائل آن اقامه برهان مي کردند، اکنون مردود شناخته مي شود…؟ آيا آن برهان ها برهانيت نداشته، يا اين که بنيادهايي منطقي و عظيم داشته است، به عظمت (منطق شفا)؟! و آيا، ما چگونه از دنياي منطق و تعقل منطقي، به ذوق عرفاني و کشف ادّعايي، منتقل شويم، و مفاهيم عرفاني را (که با ادوات فلسفه بيان مي شود) صحيح بشماريم، و حقّ مطلق تلقّي کنيم؛ زيرا هر کسي با اندک آگاهي از اين مسائل مي داند که (کشف) (در صورت صحّت مبادي و نتايج، و سالم بودن از (خواطر شيطاني) ـ به تعبير جناب محيي الدين ابن عربي؛ و مصونيت از (اغلاط المکاشفين) به تعبير عارف بزرگ، علاءالدوله سمناني)، براي خود شخص مکاشف اعتبار دارد، نه براي ديگران، علامه طباطبايي مي گويد:
(فهم اين آقايان (مدعيان کشف)، براي خودشان حجّت است نه براي ديگران)(۲۲) .
و اين است، در مرحله ي نقد فلسفي، و کالبد شکافي علمي (و آناليز)، آنچه که افاضل تفلسف ما ـ ايدهم الله تعالي ـ (حکمت اسلامي) مي نامند، و براي پاسداري از حريم آن، حتي روش علمي را زير پا مي گذارند… و به کسي اجازه ي ورود در حوزه ي ضروري (نقد فلسفي) نمي دهند… و بر تفکيکيان (به پندار)، نقد مي نويسند، و شلتاق مي آورند. و آيا، اين گونه مطالب و مصطلحات بشري و مخدوش و اختلافي را (حکمت اسلامي) ناميدن، شرط وفاداري است:
ـ به (حکمت منزله ي قرآني)…
ـ به آياتي که (تعليم حکمت) را، از شئون پيامبر اکرم(صلي الله عليه و آله و سلم) و معصومين(عليهم السلام) (اهل الذکر) دانسته است؟
ـ به احاديث معتبري که مي گويد: طلب هدايت (نظري و عملي) از غير قرآن کريم، گمراهي است؟!
ـ به احاديثي که مي گويد: ((لافاقة بعدالقرآن))،
ـ به احاديثي که به اين مضمون آمده است: ((يَا كُميْلُ لَا تَأخُذْ إِلَّا عَنَّا تكُنْ مِنَّا))(۲۳) ؟!
ـ به احاديثي که مي گويد: ((كذَبَ مَنْ زَعَمَ أنهُ مِنْ شِيعَتِنَا وَ هوَ مُتَمَسِّك بِعُرْوَة غَيْرِنَا))(۲۴)؟!
نه!نه!… اين مفاهيم و اصطلاحات بيگانه با روح حقايق قرآني، وغير موصل به حقيقت (ـ ابن سينا)، وعقلي ـ اوهامي (ـ خواجه نصير طوسي)، و خطا بردار (ميرفندرسکي)، و مأخوذ از کتاب هايي که بويي از آنچه در قرآن است در آنها نيست (ـ امام خميني)… حکمت خالص اسلامي نيست، تا از حيّز (نقد) و (ترديد)، به دور باشد، بلکه به تعبير آيت الله العظمي سيد محمد هادي ميلاني (م:۱۳۵۹ ق ـ فقيه و فلسفه شناس بزرگ)، که خود از ايشان شنيدم( در پاسخ اين سؤال: نظرتان درباره ي فلسفه چيست؟): (صناعات است…)!!
پس… نبايد اين مفاهيم را، (حکمت اسلامي) ناميد، اگر چه مانعي ندارد که در حوزه ي تاريخ و تمدن اسلامي (تمدني که اساس آن به دست خلفاي اموي و عباسي ـ براي حفظ قدرت ـ پي ريزي شد، نه به دست ائمه ي طاهرين(عليهم السلام) براي نشر حکمت و عدالت، و نه در حوزه ي حقيقت شناسي قرآني، و نه در قلمرو اعتقادات حقّه ي ديني… و نه در قلمرو شناخت هاي راستين)، اين مجموعه را، (فلسفه ي اسلامي) بناميم، و از نظر علمي، لازم النقد به شمار آوريم، يعني: فلسفه اي ذهن گرا و مفهومي، که از دوران کهن، از دنياهاي ناآگاه از حقايق وحياني و تعاليم اوصيايي به دست آمده، و به دست متفکران اسلامي (بدون رجوع ساختاري در اين مسائل به قرآن کريم و تعاليم نبوي و معالم اوصيايي)، تحرير يافته است، چنانکه ـ از جمله ـ پروفسور فلاطوري، سيّد جلال الدين آشتياني و دکتر مهدي حائري يزدي به آن تصريح کرده اند.
باري، فلسفه ي عرفاني، يا عرفان فلسفي بيان صدرائي (به خصوص مسئله ي وحدت وجود)، از زمان خود ايشان مورد رد و انکار قرار گرفت:
ـ از سوي داماد ايشان: فيض کاشاني،
ـ ازسوي داماد ديگر ايشان: ملّا عبدالرّزّاق لاهيجي (صاحب شوارق)،
ـ از سوي جناب ملّا ابراهيم بن ملّا صدراي شيرازي (فرزند عالم و فاضل و مفسّر صدرالمتألهين)… به جز بزرگان ديگر، مانند ملّا رجبعلي تبريزي… و کساني که پس از ايشان آمده اند و گرايش هاي مشائي داشته اند، مانند ميرزاي جلوه، و آقا بزرگ حکيم شهيدي مشهدي… و فهرست نقدهايي که (به صورت رساله و مقاله ي مستقل)، بر افکار و عقايد جناب ملّا صدرا نوشته شده است، خود کتابي مستقل مي شود(۲۵) ، به جز آنچه در کتب کلامي (کفاية الموحّدين ـ نمونه )، و کتب فلسفي (شرح بر شرح منظومه ي سبزواري، از شيخ محمد تقي آملي ـ نمونه)، در نقد آراء اين عارف فلسفي نوشته اند.
در اينجاـ بحق ـ گله گزاري مي کنم، از عالمان و فاضلاني که درباره ي (مکتب تفکيک) چيزي مي نويسند، که: چرا و چگونه به اين همه آيات و احاديثي که ذکر مي کنيم، و مورد استناد قرار مي دهيم، توجّه نمي کنند؟ اين عدم توجّه از چه سبب ممکن است باشد؟ اگر از نظر دلات آيات، مثلاً: آيه ي مبارکه ي سوره ي (بقره):
((… وَ اذْكُروا نعْمَتَ اللهِ عَلَيْكُمْ وَ ما أَنزلَ عَلَيْكُمْ منَ الْكِتابِ وَ الْحِكْمَة …))(۲۶)
نقدي بر استدلال ما دارن
د، يعني نقد دلالي، بيان کنند؟ اگربه آن همه احاديث، مانند: ((لافاقة بعدالقرآن)) و ((ياكميل! لا تأخذ الا عنّا، تكّن منّا))، يا احاديثي به اين مضمون: ((من طلب الهداية في غيرالقرآن، أضلّه الله))، نقدي سندي، يا دلالي دارند، مطرح فرمايند؟
آنچه در کتاب هاي فلسفه ي ما آمده است، (حکمت ديني قرآني اسلامي)، و (خير کثير) مذکور در قرآن کريم نيست، اگر چه ـ چنانکه اشارهاي گذشت ـ (فلسفه ي تمدني خلافت اسلامي) باشد، زيرا در دامن خلافت و بيت الحکمه هاي عباسي و برمکي(۲۷) ، و با هزينه گزاري هاي خلفاي دشمن اهل بيت(عليهم السلام) … و به دست يهوديان، مسيحيان و ستاره پرستان حَرّاني و زنادقه ي آن عصرها و شعوبيّه ي اول و… وارد اسلام شده است.(۲۸) و البته چنين فلسفه اي نيازمند نقدها و بازشناخت اساسي، و تحليل هاي اجتهادي است.
استاد متبحّر در فلسفه و عرفان و نجوم و رياضيات اسلامي، استاد جلال الدين همائي (م:۱۳۵۹ش) مي گويد:
جمعي از دانشمندان شيعي امامي هم ـ از قرن هفتم به بعد ـ در همان منظور(سازگاري دادن ميان دين و فلسفه)، تلاش کردند، اما غالب آن است که دين وفلسفه هر دو را از محور اصلي خود خارج مي سازند، تا ما بين آنها سازگاري و هماهنگي داده باشند…
دين و فلسفه هر کدام مجري و مبناي جداگانه دارند، فلسفه زاييده ي عقل بشري است، اما مذهب مولود وحي و الهام آسماني…(۲۹)
استاد جلال الدين همائي،(۳۰) ورود عرفان را به ميان مسلمين، سخت با ترديد تلقي مي کند، و آن را امري مرموز مي داند:
… چيزي که دست رشتِ ايرانيان از کار درآمد [عرفان]، اگر بتوانيم تار و پودش را ازهم باز، و معلوم کنيم که هر رشته از کدام (کارگاه) بيرون آمده، و چه دستي در آن اثر کرده است، نکته ها و (اسرار عجيب) ـ که اکنون در پرده است ـ بر ما کشف خواهد شد.
متأسفانه، هنوز چنانکه بايد در اين موضوع [اسرار وارد کردن عرفان، به حوزه ي اسلام و ايران و مسلمين]، تحقيق و وارسي نشده،(۳۱) و اين رشته همچنان سربگُم و نا معلوم باقي مانده است.(۳۲)
جناب ملاصدرا، در جلد نهم اسفار، حدود ۱۷ مسئله ي مهم، از مسائل فلسفه ي خويش را بيان مي کند، و در پايان به اين مضمون مي فرمايد:
(اينها حقايقي است کشفي که بايد؛ با رياضات و خلوات به دست آيد، نه با معالجه ي امراض، و تأمل در تهيه ي دارو براي بيمار، و ضماد براي مجروح، و فقط رجال الهي به آنها مي رسند…).(۳۳)
و چيزي که بسيار مايه ي تأسف است اين که ايشان، در اين مقام، شيخ الرئيس را، داراي لغزش هاي عقلي و کوتاهي هاي شناختي مي خواند،(۳۴) و ارسطوي يوناني را، (صاحب قرب و منزلت عندالله)، و از (اولياء کاملين) مي شمارد.(۳۵)
راستي، اين برخورد، از جانب صدرالمتألهين رحمه الله بسيار بسيار مايه ي درد و دريغ و تأسف و گله مندي نيست!! چطور فيلسوف مسلمان شيعي، که در آفاق قرآن کريم پرورش يافته است، ناقص در عقليّات تألّهي است، و ارسطوي يوناني ـ که به معابد آتن مي رفته است و… صاحب قرب و منزلت عندالله و از (اولياء کاملين) است؟ نقل کرديم از پروفسور فلاطوري، که جناب ارسطو، از اصل، به مسائل الهي توحيدي به مفهوم ديني آن توجّهي نداشته است. و امام خميني مي فرمايد، در کتاب هاي فلاسفه ي يونان بويي از آنچه در قرآن آمده است نيست.
پس جناب ارسطو از کجا به (کمال قرب) رسيد، و در رده ي (اولياء کاملين) درآمد؟ مگر امام خميني نمي فرمايد: (اگر قرآن نازل نشده بود، باب معرفة الله بسته بود الي الابد)؟ پس جناب ارسطو چگونه از (باب مسدود) و (در بسته) وارد شده است؟!؟!
آيا براي يک متألّه شيعي امامي، قابل قبول است که کسي از غير طريق معصوم (عليه السلام) ، به مقام (اولياء کاملين) برسد؟ پس (بنا عرف الله) چيست؟!؟؟!
معروف است که شيخ الرئيس ابن سينا، هر روز صبح مقداري قرآن مي خوانده است. همين امر، او را از سطح امثال ارسطو، تا عرش بالا مي برد.
فاضلي معتقد، و اندکي آشنا به معارف قرآني و علوم محمدي و اوصيائي مي گفت، همين که ابن سينا، قرآن کريم را باز مي کرده و در آن مي نگريسته و مي بسته است، او را از امثال ارسطوي يونانيِ قبل قرآني، از زمين تا ماوراي کهکشان ها بالا مي برد، و ممتاز و غير قابل مقايسه مي سازد…
پس مي نگريد که با اين همه غوغا و درگيري، و قضاوت امثال صدرالمتألّهين درباره ي ارسطو و ابن سينا، و قضاوت تاريخي ابن سينا درباره ي نظريه ي (اتّحاد عاقل و معقول)، و ۸۰۰ سال دم از (اصالت ماهيت) زدن، و اکنون ۳۵۰ سال آن را باطل و (اصالت وجود) را حق دانستن و…و… هر انسان فاضل و مسلمان و عاقلي را به خوبي قانع مي کند، که اين فلسفه ي موجود در کتب فلسفي، بحق و بصدق، (حکمت اسلامي) و (خير کثيرقرآني) و (حکمت منزله ي الهي)، و (علم محمدي)نيست، يعني آنچه که بطبع، بايد از قرآن کريم و تعاليم محمدي و اوصيائي اخذ شده باشد.
آري، اين فلسفه ي موجود، چگونه حکمت قرآني اسلامي است که:
ـ از حوزه ي حضرت امام جعفرصادق(عليه السلام) ، نقد و رد نويسي بر آن آغاز شده است (الرّدّ علي أرسطاطا ليس في التّوحيد= هشام بن حکم بغدادي)؟
ـ اين…، (حکمت اسلامي) است، که بزرگترين تربيت شده در مذهب تشيع، در محضر امام ابوالحسن علي بن موسي الرضا(عليه السلام)، و امام جواد الائمه(عليه السلام)، سيّد الطّايفه (به تعبير علماي تراجم و رجال)، فضل بن شاذان نيشابوري، بر آن رد مي نويسد(الرّدّ علي الفلاسفه)؟!
ـ اين… (حکمت اسلامي) است، که رکن عظيم تشيع، صاحب توقيع(الاخ السّديد، و الوليّ الرّشيد)، شيخ مفيد، بر آن رد مي نويسد: (الرّدّ علي الفيلسوف…)؟!
ـ اين… (حکمت اسلامي) است که ابن سينا مي گويد:(بشر نمي تواند از راه فلسفه به حقايق اشياء دست يابد… و ما براي اشياء به حدّ تام دسترسي نداريم)؟
ـ اين…(حکمت اسلامي) است که شيخ اشراق سهروردي مي گويد: (درفلسفه به چيزي بيشتر از تعريفات (مفاهيم) دست نمي يابيم)؟!
ـ اين…(حکمت اسلامي) است که خواجه نصيرالدين طوسي مي گويد: (مطالبي عقلي ـ اوهامي است، و هميشه ي روزگار مورد اختلاف بوده و هست)؟
ـ اين… حکمت اسلامي است که شخصيت عظمي در تألّه قرآني و معارف گوناگون شيعي، شهيد ثاني از آن به: (مزخرفاتُ الفلاسفه) تعبير مي کند؟!
ـ اين… حکمت اسلامي است، که فيلسوفي چونان ملّا اسماعيل خواجوئي مي گويد: (قواعد فلسفه، نظرياتي است غير برهاني، و وهمي…)؟!
ـ اين… حکمت اسلامي است که آقا باقر بهبهاني، کوبنده ي اخباريّين و مجدّد مذهب مي گويد: (شبهه درباره ي فاعل مختار بودن خداوند متعال از فلاسفه است، و تعالي الله عن ذلک علوّاً کبيراً)؟!
ـ اين… حکمت اسلامي است که آقا علي حکيم، آن مفاهيم را (ريسمان بازي هاي ملّائي) مي خواند؟!
ـ اين… حکمت اسلامي است که وقتي آقا بزرگ حکيم، سخنان ميرزاي اصفهاني را، در ردّ و نقض آن مطالب مي شنود مي گويد: (عجب مطالب عرشي، برويد به درس ايشان و بياييد به من هم بگوييد، تا حالا چنين مطالبي از کسي نشنيده بوديم)(۳۶) .
ـ اين… حکمت اسلامي است، که آيت الله العظمي بروجردي مي فرموده اند: اصطلاحات فلسفه را به کار نبريد، تا اصطلاح زده و مفهم گرا نشويد!!
ـ اين… حکمت اسلامي است، که علّامه طباطبايي مي فرمايد:
جمع کردن ميان قرآن و فلسفه و عرفان، محال است، در حدّ محالات ابدي، مانند تغيير زواياي مثلّث، و علاج مرگ؟!
ـ و اين… حکمت اسلامي است که خود جناب صدرالمتألّهين ـ در جملاتي خبري نه شرطي ـ چنين مي فرمايد:
يقول هذا العبدُ الذَّليل، إني أستعيذُ باللهِ ربّي الجليل، في:
ـ جميع أقوالي،
ـ و أفعالي،
ـ و معتَقَدَاتي،
ـ و مصنّفاتي،
مِن:
كلِّ ما يَقدَحُ في صِحَّةِ متابعة الشريعة، الّتي أتانا بِها سيّد المرسَلين، و خاتمُ النّبيين ـ عليه و آله أفضل صلواتِ المصلّين ـ
ـ أو يُشعربوهنٍ بالعزيمةِ في الدّين،
ـ أو ضعف في التمسّك بالحبلِ المتين،
لأنّي أعلمُ يقيناً، أنه لا يُمكِنُ لأحد أن يعبُدَالله ـ كما هو أهله و مستحقّه ـ الأ بتوسّط مَن لَهُ الإسمُ الاعظم، و هو الأنسانُ الكامِلُ المكمّل، خليفهُ الله بالخلافة الكبري…(۳۷)
از ترجمه مي گذريم…
و اين… حکمت اسلامي است که پروفسور عبدالجواد فلاطوري (کسي که پس از تبحّر در فلسفه ي اسلامي به آلمان رفت و ۳۰ سال در آنجا ماند، و از فلسفه هاي غرب اطلاع يافت) مي گويد: (پايه هايي که اساس فلسفه ي صدرالمتألّهين بر آن بوده است، الآن فرو ريخته است).
در اين پايان، دو حديث تقديم خوانندگان مي کنيم، از اسرار احاديث:
حديث اول
((مرّ علي بن أبي طالب عليه السلام بملأ فيهم سلمان، فقال لهم سلمان: قوموا فخذوا بحجزة هذا، والله لا يخبركم، بسرّ نبيكم صلي الله عليه وآله أحد غيره))(۳۸)
ـ علي(عليه السلام) بر جماعتي گذشت که سلمان در ميان آنان نشسته بود، سلمان تا علي(عليه السلام) را ديد، به آن جماعت گفت: برخيزيد، و چنگ در دامن اين مرد بزنيد، به خدا قسم، اسرار پيامبر شما را احدي جز او، به شما نخواهد گفت.
اين خصوصيت در ائمّه ي ديگر نيز هست، يعني اسرار محمدي را، در حکمت و تربيت و عبادت و سياست و عدالت، تنها علي و اولاد علي(عليه السلام) مي دانند، و مي توانند به امت برسانند… پس، ديگر به کجا مي رويم، و به چه کساني از شرق و غرب و قديم و جديد رو مي آوريم؟ آيا براي رشد متعالي انسان، و جامعه هاي انساني در همه ي ابعاد رشد و تعالي، تعليماتي بهتر، کامل تر و تأثير گذارتر از تعاليم محمد و آل محمد(عليهم السلام) سراغ داريم، و پيدا کرده ايم؟
خوب است در اينجا، براي بيداري اذهان (اگر بيداريي حاصل شود، و به علوم اوصيايي ـ فارغ و بي نياز از فلسفه هاي ناقص بشري)، از شرقي و غربي ـ گرايشي نشان داده شود)، چند باب را، که جناب شيخ حرّ عاملي، در کتاب الفصول المهمّة في اصول الأئمّه(عليهم السلام) آورده و احاديثي هم ذکر کرده است بياوريم:
۱ـ باب عدم جواز العمل في الاعتقادات، بالظُّنون و الأهواء، و العقول الناقصة -» در عقايد جايز نيست به ظن و گمان و هواهاي شناختي، و عقل هاي ناقص، اعتماد شود.
۲ـ باب عدم جواز التقليد في شيءٍ من الاعتقادات، و أخذها عن غير النبيِّ و الأئمَّة الهُداة(عليهم السلام) -» جايز نيست هيچ يک از عقايد را با تقليد پذيرفت؛ چنانکه جايز نيست از غير پيامبر اکرم(صلي الله عليه و آله و سلم) و ائمه ي طاهرين(عليهم السلام) فرا گرفت.
۳ـ باب أن الائمه(عليهم السلام) يعلمون جميع تفسيرالقرآن، و تأويله، و ناسخه، و منسوخه، و محکمه، و متشابهه، و نحوها… -» أئمه طاهرين(عليهم السلام) تفسير همه ي قرآن را، و تأويل قرآن، و ناسخ قرآن و منسوخ قرآن، و محکم قرآن، و متشابه قرآن و… همه را مي دانند.
۴ـ باب أنه لا يعرف تفسيرالقرآن، اِلا الأئمَّه(عليهم السلام) -» جز ائمه ي معصومين(عليهم السلام) ، احدي تفسير قرآن را نمي داند.
و اين است معناي اعتقاد داشتن به (ثقلين)، که اصحاب تفکيک بر آن تأکيد مي ورزند، و به چيزي ديگرـ در مورد دين محمدي و قرآن الهي است ـ بها نمي دهند… در (حديث ثقلين) ـ که ده ها برابر حدّ تواترـ از طريق سنّي و شيعه ـ سند دارد، به زبان پيامبر اکرم(صلي الله عليه و آله و سلم) ، قرآن کريم، (ثقل اکبر)، و ائمه ي طاهرين(عليهم السلام) ، (ثقل اصغر) خوانده شده اند… و آيا عقل حکم نمي کند که ثقل اکبر، بايد به وسيله ي ثقل اصغر، تفسير شود؟!
اينکه علماي تفکيک، از جمله، آيت الله ميرزا جواد آقا تهراني، در تفسير مصباح الهدي، به نقل مطالب اختلافي فلسفه (اصالت ماهيت، اصالت وجود، اصالت هردو، و…) نمي پردازد، نقطه ي مثبت و کمال است براي اينگونه تفاسير، زيرا درغير اين صورت، يعني با وارد کردن مطالب و مفاهيم و مصطلحات فلسفي، در حوزه ي تفسير، قرآن، فلسفي تفسير مي شود، چه مفسّر بخواهد، چه نخواهد. و اين، به معناي ابطال علم قرآني و حقايق محمدي است.
علامه ي طباطبايي مي گويند: (از اين که در تفسير، مطالب فلسفي را وارد کنم. اجتناب ورزيدم). دقت کنيد، تعبير (اجتناب)، جالب توجه است، زيرا در عرف مي گويند، اجتناب ازگناه کردم….
و اگر بايد از وارد کردن مطالب فلسفه در تفسير قرآن اجتناب کرد، آوردن اين مطالب، و پر کردن تفسير کتاب خدا از اين مفاهيم بي سر انجام و هميشه مورد اختلاف (خواجه نصير طوسي)، چه ضرورت دارد؟
آيا، بر جلال وحي مي افزايد؟
و به گفته ي پروفسور فلاطوري، که جامع فلسفه ي شرق و غرب بود:
آيا اصلاً مايه ي خجالت نيست، که ما بياييم استحکام قرآن را با استناد به اقوال فيلسوفان تأييد کنيم(۳۹) .
حديث دوم
((يا كميل! إنّما هي نبوّة، و رسالةٌ، و إمامة. و ليس بعد ذلك ألا مُوالين متّبعين؛ أو عامهين مبتَدِعين!! انما يتقبّلُ الله من المتّقين))(۴۰)
ـ اي کميل! براي رسيدن به هدايت (در شناخت و اقدام)، فقط سه راه وجود دارد:
۱ـ راه پيامبران(عليهم السلام) .
۲ـ راه رسولان(عليهم السلام) .
۳ـ راه امامان(عليهم السلام).
و ديگر چيزي نيست مگر پيرواني علاقه مند، يا در خود سرگردان هايي بدعت گذار.
آري، از متن راه ثَقَلين (قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) ) که گذشت، چيزي نيست، جز در خود سرگرداني، و بدعت پراکني…
افسوس که تعاليم آل محمد(عليهم السلام)، از خودشان مظلوم ترند!!. اينگونه احاديث، مغفول است. از (فقه) که گذشت، کمتر به احاديث به چشم علمي نگريسته مي شود. و چه جوابي خواهيم داشت در روزي که ((ثم لتسئلن يومئذ عن النعيم))(۴۱)
و شيخ طبرسي مي گويد: امام صادق(عليه السلام)، در شرح آيه فرمود: ((نحن أهل البيت النّعيم…))(۴۲) . ((ما كتبنها عليهم إلا ابتغاء رضوان الله…)).(۴۳)
الحمدلله الذي هَدانا لِهذا، و ما كُنّا لِنَهتدي لَولا أن هَدانَا الله…
اللّهُمَ ـ ربَّناـ إنَّك تَعلمَ أنّا لانَكتُب ما نكتب، و لا نَقولُ ما نَقول، إلا لِتَيسيرِ الوصول، إلي حقائق الأصول، و فِطريّات المعقول، سيراً وراءَ «دفائنِ العقول»، بقُلوبٍ ـ ان شاءَ الله تعالي ـ مفتوحةِ القُفول… فَتَفَضَّل علينا بالقبول! إنَّك خيرُ مرجوّ و مأمول.
والسلام علي مَن يَخدِم الحقّ لِذاتِ الحقّ، و يَدعو إلي التّوحيدِ القرآني و العدل المطلق…
قم ـ زمستان ۱۳۸۸ (۱۴۳۱ق)
————————————————————–
پي نوشت ها:
۱-آيت الله شيخ جعفر سبحاني
۲- فصلنامه نورالصادق
۳-که با روشني تام و تمام، در آغاز کتاب (اسفار)، بدان تصريح شده است.
۴-دقّت شود، «اما مبدأشان غيرديني بوده…». و اکنون برگرديد و در سخنان شيخ اعظم انصاري تأمل کنيد!!
۵-اين مرد بزرگ، با همه ي تبحّر در فلسفه ي اسلامي و فلسفه هاي غربي، چگونه با تأسف از سيطرهي منطق يوناني، بر اذهان برخي از مسلمين ياد مي کند: «در کتابهاي ما، آن [منطق] را، ميزان يافتن حقيقت تلقي کرده اند؟!». اينها را بايد به طلاب مستعدّ فلسفه آموخت، نه که همواره مرعوبشان کرد، و مقلّدشان ساخت!…
۶-توجه کنيد، جدايي «حقيقت الهي»، از «حقيقت فلسفي»
۷-«در کتاب هاي آنان بويي از آن چه در قرآن است، نيست» ـ امام خميني.
۸-از جمله: ابوسعيد سيرافي، که رد بر منطق نوشت
۹- Asoligia
۱۰-اين سخن پروفسور فلاطوري، اشاره به اين است که درباره ي فلسفه و تاريخ تحليلي آن، کارهايي بسيار لازم است که بر جاي مانده است. مقايسه کنيد با آنچه ما در کتاب «مکتب تفکيک» مطرح کرده ايم، يعني ضرورت و اهميّت تحقيق درباره ي «سير مسائل فلسفي» نيز نظر شهيد مطهّري در اين باره ، «مجموعه ي آثار»،ص ۵، نيز «الهيات الهي…» (نظرها)، ص ۶۵۹ ـ ۶۶۰
۱۱-در تعبير دقّت شود. چرا بايد فلسفه ي «وهمي ـ عقلي » و «هميشه اختلافي»، که بويي از آنچه در قرآن کريم است در آن نيست، اين طور درخشندگي پيدا کند؟ دليل اين چگونگي چيست؟ آيا تأمل نمي کنيد؟
۱۲ـ Hellenic
۱۳-آفرين بر اين صراحت! پس اگر «تمام شدن مطالب بر وجه يوناني» است، و همتراز با مطالبي است که «بويي از آنچه در قرآن است در آنها نيست»… کو و کجاست «وجه قرآني»، و چگونه اين مطلب، «حکمت اسلامي» است؟ کجا تمام شدن «مسائل بر وجه قرآني» و کجا:«يا کميل لاتأخذ إلا عنّا تکن منّا»؟! و کجا: «لاتطلبوا الهدي في غيره فتضلّوا»؟! و کو… و کجا…؟!
۱۴-فصلت :۵۳
۱۵-استشهاد جنبه ي فرعي و تبعي دارد، و استدلال، جنبهي اصلي، آنچه در يک مکتب، بدان استدلال ميشود، دليل بر اصالت داشتن آن چيز است در آن مکتب. و استشهاد پس از استدلال در مرتبه ي فرع و دوم قرار مي گيرد، و به هيچ روي به ذاتيات آن مکتب مربوط نمي شود.
۱۶-«آفاق فلسفه از عقل تا حکمت احکام»( گفت و گوهايي با دکتر مهدي حائري يزدي)، به کوشش مسعود رضوي، انتشارات فرزان، تهران (۱۳۷۹ش). مطالب ديگري در دنباله ي اين سؤال و جواب ها آمده است، ملاحظه شود.
۱۷-اصول کافي، ج۱،ص۳۹۹
۱۸-اشارات
۱۹-چنانکه ملا عبدالرزاق لاهيجي (صاحب «شوارق») نيز آن را رد مي کند… نيز علامه سمناني آن را با بياني قوي رد کرده اند؛ علامه شيخ محمد صالح مازندراني حائري سمناني (م:۱۳۵۰ش)، از علماي بزرگ اسلام، و از مفاخر تشيع، و صاحب ۳۰۰ تأليف
۲۰-شرح اشارات، نمط هفتم
۲۱-در پيش گذشت که از جملهي ناقدان سرسخت جناب صدرالمتألهين، امام خميني بودند
۲۲-الهيات الهي …(نظرها)، ص۷۳۰ ـ ۷۳۹
۲۳-وسائل الشيعه، ۳۰/۲۷
۲۴-وسائل الشيعه، ۱۱۷/۲۷
۲۵-از جمله : مقاله ي «خرده گيران بر حکمت متعاليه»، نيز مقاله ي «انتقاد بر ملاصدرا در عصر ما»…
۲۶-بقره:۲۳۱
۲۷-رجوع شود به کتاب تحقيقي «عصرالمأمون» ـ از دکتر فريد الرّفاعي
۲۸-رجوع شود به «تاريخ علوم عقلي در تمدن اسلامي» ـ از دکتر ذبيح الله صفا؛ «انتقال علوم يوناني به عالم اسلامي » ـ از دليسي اوليري، ترجمه استاد احمد آرام
۲۹-جاويدان خرد، سال سوم، شماره ي اول، ص۲
۳۰-از افتخاراتي که استاد سيّد جلال الدين آشتياني به آن مي نازد، نامه اي است که استاد همائي براي ايشان نوشته اند، رجوع شود به مجله ي «کيهان فرهنگي» ـ شماره ي ويژه ي استاد آشتياني
۳۱-مانند بسياري موضوعات ديگر… رجوع کنيد به ۹۰۰، مسئله با تصنيف و تنظيمي ابتکاري و نو، در کتاب «مکتب تفکيک»، که اينجانب، تحقيق علمي درباره ي آنها را، عامل حيات مجدّد تفکّر اسلامي در جهان دانسته ام
۳۲-غزالي نامه، ص۱۱۱ ـ ۱۱۲ (چاپ دوم)
۳۳-اسفار،ص ۱۱۸ ـ ۱۱۹
۳۴-همان، ج۹، ص۱۱۹
۳۵-همان، ج۹، ص ۱۰۹
۳۶-الهيات الهي…،(نظرها)، ص۵۸۷٫ مدارک محکم آنچه از نظرها و اقوال نقل کرديم و نقل مي کنيم، در کتاب الهيات الهي و الهيات بشري (نظرها) آمده است.
۳۷-الحکمة العرشيه، ص۱۰۱ چاپ بيروت، مؤسسة التاريخ العربي (۱۴۲۰ق)
۳۸-بشارة المصطفي لشيعة المرتضي، ص۱۹۹، تحقيق جواد قيومي اصفهاني، چاپ جامعه ي مدرسين قم (۱۴۲۵ق)
۳۹-الهيات الهي و الهيات بشري (نظرها)،ص ۸۴۱
۴۰-تحف العقول، ص۱۲۲ (وصيت چهلم، از چهل و شش وصيت و سفارش به کميل بن زيد نخعي)
۴۱-سوره ي تکاثر، آيه ي ۸
۴۲-مجمع البيان، ج ۱،ص۵۳۵
۴۳-سوره ي حديد، آيه ۲۷