کثرت گرایی یا بنیادگرایی
اشاره:
بحثی است مستند و پر محتوا از افق افکار الهی و قرینه ی بلند و اندیشه ی ولائی و شکوفانه ی شخصیت برجسته ی استان اصفهان و حوزه های علمیه ی شیعه، استادی عالی مقام از بیت نبوت و رسالت حضرت آیت الله حاج آقا حسن فقیه امامی که بر دل های شیفته ی معارف قرآن و عترت می نشیند و ثمرش افزونی نعمت در زمین های مستعد است.
متن حاضر برگردانی است از سخنرانی معظم له که در تاریخ ۷۶/۵/۲۲ ایراد گردیده است. آنان که طالب حق و حقیقتند و در بیراهه ها سرگردانند با مطالعه آن به نادانی و ناداری خود اعتراف کرده راه سعادت را می یابند اما فرومایگان و سبکبالان در جهل مرکب ابد الدهر بمانند.
بسم الله الرحمن الرحیم
خطرناک ترین مبارزه هایی که با مذهب شده است و می شود، مبارزاتیست که با مذهب شده است به اسم مذهب. همانطوریکه اسمش را خود آن ها گذاشته اند مذهب علیه مذهب، یعنی اگر بخواهند با مذهب مبارزه کنند، چون در اعماق جان مردم ریشه دارد و در فطرت مردم است، مبارزه با فطرت موفقیت در آن نیست، ولی اگر موقعی که می خواهند با مذهب مبارزه کنند، رنگ مذهبی به افکار و عقائدشان بدهند، زودتر موفق می شوند.
و گروهی که به جنگ مذهب آمده اند به اسم مذهب، در درجه ی اول صوفیه بودند وهستند، که این ها چهره های مذهبیست، و با ذکر خدا و به اسم عرفان (که عرفان یعنی شناخت خدا) با ریشه و اساس و مذاهب، مبارزه کردند. البته گاهی با تصوف مبارزه شده است، و این ها پشت پرده رفته اند، ولی استعمارگران زمینه ها را برایشان مساعد کرده اند و می کنند و این ها به تلاش می افتند و همان افکار صوفیانه را زنده می کنند، و تقویت استعمار هم از تصوف به خاطر این است که استعمار خواهان ریشه کن کردن این است که از راه مذهب بجنگند و مبارزه کنند. مطالبی بوده است در گذشته، در قرن های قبل، آن مسائل با یک مقدار اضافاتی باز دو مرتبه تجدید شده است، از شرق به غرب رفته است و اسمش را عوض کرده و دو مرتبه به شرق مراجعت کرده است.
البته این معنی را می دانید گروهی در هر رشته ای از علوم که وارد بحث می شوند معمولاً اختلاف در آنها ایجاد می شود، اختلاف نظریه پیدا می کنند؛ مثلاً در کتب ادبیات، نحویین دو دسته می شوند یک عده کوفی و یک عده بصری، خوب طبیعی است اختلاف نظر پیدا می شود، یا در ریشه های مذهبی یک عده شیعه می شوند و یک عده سنی، متکلمین نیز دو دسته می شوند، بعضی از آن ها می شوند أشاعره و بعضی دیگر معتزله .
باز فقها هم دو دسته می شوند، یک عده می شوند أخباری و یک عده می شوند اصولی و اصولی ها دو فرقه می شوند، یک عده از آن ها مصوبه اند و یک عده دیگر مخطئه. فلاسفه نیز دو دسته می شوند، یک عده مشائی هستند و یک عده دیگر إشراقی.
معمولاً در تمام رشته ها این اختلاف هست، که فلسفه هم از این اختلافات مبرا نیست. یک عده تابع دلائل عقلی هستند که از این ها تعبیر می کنند به فلاسفه ی مشاء. و یک عده می گویند باید از طریق إلهامات غیبی ما راه پیدا بکنیم، و این ها را می گویند إشراقیین. و اهل تصوف هم می گویند ما ادله را قبول نداریم و حاکمیت عقل را منکرند که مولوی از آن افرادی است که تابع این مکتب است.
برای این که این مطلب هم کاملاً روشن بشود، به یک مورد اشاره می کنم. او در تمثیل ید طولایی دارد، مثال می زند، می گوید: مثل رومی ها و چینی ها، که این ها در نقاشی با هم مسابقه گذاشتند، چینی ها در نقاشی ید طولانی داشتند و مسلط بودند ولی رومی ها آن تسلط را نداشتند، قرار مسابقه گذاشتند و نصف دیگرش را در اختیار چینی ها و دیواری بین آن ها قرار دادند، تا بعد دیوار را از وسط سالن بردارند و نقاشی ها را با هم مقایسه کنند، ببینند کدام بهتر نقاشی کرده اند، نه رومی ها می دانستند چینی ها چه می کنند و نه چینی ها رومی ها چه می کنند و شروع کردند هر کدام مشغول کار شدند، چنین زحمت فراوان کشیدند و هر چه قدرت داشتند برای یک نقاشی بسیار سطح بالا صرف کردند و رومی ها هم این طرف مشغول بودند اما نقاشی نمی کردند و داشتند در و دیوار سالنی که در اختیاریشان بود را آئینه کاری می کردند. بعد که دیوار را برداشتند تمام نقش و نگارهایی که چینی ها بر روی دیوار کرده بودند در این آئینه ها منعکس شد بدون این که رومی ها زحمت نقاشی به خود بدهند و مولوی می گوید،انسان باید قلبش را مثل آئینه صاف کند تا انوار الهی در آن درخشش پیدا کند، این ها تابع این مسلک هستند.
خوب توجه کنید، مسأله حساس است! فلاسفه که پیرو عقل بوده و برای عقل حاکمیت قائل بودند، گفتند: ممکن است عقل اشتباه بکند، انسان جایزالخطاست، ما از کجا بفهمیم که این حکم عقلی صحیح است یا باطل؟ میزان می خواهد.
خلاصه با قدرت فکری ارسطو آمدند علم منطق را ( که اسمش را می گذارند میزان)تدوین کردند و می گفتند اگر کسی علم منطق را رعایت کند دیگر خطا در استدلالهایش پیدا نمی شود.
حاجی سبزواری می فرماید:
قانون آلی یقی رعایته *** عن الخطاء الفکر و هذا غایته
تا آن جا که می فرماید:
ألفه الحکیم رسطالیــس *** میراث ذی القرنین القدیس
و الملهم المبتدع القدیم *** حقّ علـــیم منه عظیـــــــم
او می گوید: ارسطو آمد و منطق را درست کرد، به نام علم میزان، که حق و باطل افکار را با منطق بسنجد، که کدام حق است و کدام باطل.
خوب این ها راهشان را رفتند، نوبت رسید به آقایان اهل إشراق، گفتند: ما تابع الهامات قلبی هستیم، هر چه به قلبمان القاء شد، همان حق است آن وقت سؤال پیش آمد که به قلب من چیزی القاء می شود، به قلب شما خلافش القاء می شود، ممکن است به تعداد نفرات مختلف، القائات مختلف باشد و ده رقم القاء بشود، کدامشان حق است؟ اینها باید یکی از سه جواب را بدهند، یا بگویند تمام آنچه که به قلب القاء می شود باطل است، که اگر این را بگویند باید سفره ی مکتبشان را برچینند و دیگر نمی توانند ادعا کنند که ما تابع القائات قلبی هستیم، چون همه اش باطل است، یا بگویند بعضی از آن درست است و بعضی از آن باطل.
اگر بخواهند بگویند بعضی درست است و بعضی باطل، می گوییم: خوب میزانش چیست؟ این ها فکر نکردند که میزان حق و باطل آن چیست! آن ها مثل فلاسفه، نیامدند و یک علمی را ابداع کنند که بتوانند إلقائات حق و باطل را تشخیص بدهند لذا یک راه دیگر برای آن ها ماند و آن راه این بود که بگویند هر چه به قلب هر کس خطور کرد حق است.
آن که به قلبش خطور کرده خدا بپرستد حق است و آن که به قلبش خطور کرده مسیحی باشد حق است و آن که به قلبش خطور کرده یهودی باشد حق است، و آن که به قلبش خطور کرده بت بپرستد حق است، آن که به قلبش خطور کرده گوساله بپرستد حق است. یعنی هر که هر عقیده و هر فکری به قلبش إلقاء شده این می شود حق.
آن وقت در این جا چند اسم می شود برایش گذاشت: « یکی کثرت گرائی» در مقابل « بنیاد گرائی» بنیاد گرائی می گوید: یک راه حق است و بقیه اش باطل است ولی کثرت گرایی می گوید: همه اش حق است. می خواهی سنی باش، می خواهی شیعه باش. می خواهی زیدی باش، می خواهی اسماعیلی. می خواهی حنفی باش، می خواهی مالکی یا حنبلی هر راهی که دلت می خواهد برو!
اسم دیگری که دارد، باید بگوییم « تساهل دینی» یعنی بی قیدی، هر چه شد، شد؛ مقید به مسلک و مذهب خاصی نیست، این اسمش تساهل دینی است.
اسم دیگر آن «همه دینی» است، آنها اول معتقد به همه خدایی هستند بعد هم معتقد می شوند به همه دینی.
هر چیز را می گویند خداست، و هر دینی را هم می گویند بر حق است. حد و مرز ندارد، که در نتیجه یعنی هیچ! همه یعنی هیچ کدام! کما این که، ابن عربی و همه ی پیروانش در حرفهایشان می گویند: هیچ!!
خیلی جالب است. این ها مسائل مهمی است. اکنون من عین عبارات ابن عربی را برایتان می خوانم، توجه کنید، ببینید بالاخره همه دینی و کثرت گرایی منتهی می شود به هیچ دینی و بی دینی. ابن عربی اشعاری دارد می گوید:
لقد کنت قبل الیوم أنکرت صاحبی *** إذا لم یکن دینی الی دینه دان
جلوتر ها کسانی که همنشین من بودند، اگر دین دیگری داشتند، من انکار می کردم، مثلاً من شیعه بودم او سنی بود، من او را رد می کردم.
و أصبح قلبی قابلاً کلّ صوره *** فمرعی لغزلان و دیراً لرهبان
او می گوید: امروز دیگر عقیده ام عوض شده، هر صورتی که به قلب من القاء بشود، می پذیرم و قلب من، هم یک بیشه ایست که آهوها در آن زندگی می کنند و هم یک دیری است که مسیحی ها در آن عبادت می کنند.
و معبد أوثان و کعبه طائف *** و ألواح تورات و مصحف قرآن
می گوید الان قلب من معبد بت هاست، یعنی دل من، هم بتکده است و هم کعبه برای کسانی که طواف می کنند، سینه ی من، هم صفحاتیست از تورات و هم اوراقیست از قرآن، همه چیز یکیست فرقی نمی کند.
أدین بدین الحب کیف توجهت *** رکائبه فالحب دینی و ایمانی
تنها چیزی که برای من مطرح است، عشق و محبت است و بقیه اش حرف است، خدا و بت و کعبه و بتخانه و قرآن و تورات و انجیل و … اینها مطرح نیست. این نظر یک شخصیت بزرگ عرفانی که صیت و شهرتش جهان گیر است.
عبارت دیگری از ابن عربی نقل می کنند که عبارت عجیبی است. می گوید: «من أراد العثور علی هذه الحکمه الإلیاسیه» هر کسی که مایل است آگاهی بر حکمت الیاسی پیدا بکند، «فلینزل من حکم عقله الی شهوته» می باید حکم عقل را بگذارد کنار، بیابد به طرف دل، خواهش عقل چیست؟ یعنی هرچه دلت می خواهد «لیکون حیوانا ً مطلقاً» تا بشوی یک حیوان یک دست، «یکشف ما تکشفه کل دابه» هر چه را هر جنبنده ای دریافت کرد تو هم دریافت می کنی، عقل را کنار بگذار.
این ها آمدند به جنگ عقل، اول عقل را محکم کوبیدند که کسی یک وقت با قدرت عقل این ها را محکوم نکند، بعد هم پیروی از کثرت دینی را دنبال کردند.
و اما چند نکته است که این ها در مبارزه با عقل دارند.
مولوی عقل را بی اعتبار کرده است و می گوید:
پای إستدلالیان چوبین بود *** پای چوبین، سخت بی تمکین بود
یعنی این ها که استدلال عقلی می کنند، مثل آدمهایی هستند که پایشان پای چوبی است، پای اصلی نیست. پای چوبی هم که اعتبار ندارد. و جالب این است خود جناب مولوی در همین شعر یک استدلال عقلی کرده است. اصلاً خود این شعر یک استدلال منطقیست، می گوید، پای استدلالیان چوبین بود (صغری)، پای چوبین سخت بی تمکین بود ( کبری) پس پایی استدلالیان بی تمکین بود (نتیجه).
بنده ی خدا شما که با عقل مبارزه می کنی خودت صغری و کبری چینی و شکل اول تشکیل می دهی و استدلال می کنی، پس این شعر هم به قول خودت بی اعتبار است.
از آن طرف توهین می کند به مقام عقل، می گوید:
هم مزاج خر شدست این عقل پست *** فکرش این که، چون علف آرد بدست
عقل را تشبیه می کند به خر، و آن هم می گوید عقل پست، و آن هم می گوید عقلی که همیشه به فکر علف است. حال این کدام عقلی است که به فکر علف است، محل بحث است، که اصلاً روی چه حسابی این مطلب گفته شده است. سعدی می گوید:
زآنگه که عشق دست تطاول دراز کرد *** معلوم شد که عقل ندارد کفایتی
می گوید اصلاً عقل کفایتی ندارد، سنائی می گوید:
چند از عقل ترهـــــــــات انگیز *** چند از این طبع و چرخ رنگ آمیز
که عقل را می گوید منشأ ترهات و حرف های بیهوده است. شاه نعمت الله ولی می گوید:
عاشق شو و عقل را رها کن *** کز عقل دنی، وفا نیابی
این تعبیراتیست که آن ها دارند. پس عقل را محکوم می کنند، که یک وقت کسی با عقل به جنگ این ها نرود. ما هر حرف می شنویم، الا این که می خواهیم با این ها مبارزه کنیم و از استدلالهای عقلی هم استفاده نمی کنیم.
اما ما هم راهمان برای مبارزه ی این فرقه ی ضاله از یک راه دیگریست که حالا به آن – انشاء الله- می رسیم.
آن ها می گویند که اصلاً مذهب مطرح نیست، ملای رومی در اشعارش می گوید:
از کفر و از اسلام برون، صحراییست *** ما را به میان آن فضا، سودائیست
عارف چو بدان رسید، سر را بنهد *** نه کفر و نه اسلام،نه آنجا،جائیست
اصولاً بحث کفر و اسلام در مقام عرفان مطرح نیست. آدم عارف دیگر برایش مطرح نیست که این یهودی است یا مسیحی یا بت پرست.
خیلی عجیب است!! موقعی که شرح فصوص را می خوانیم، می گویند: اصلاً جناب موسی که اعتراض کرد به برادرش هارون، که چرا گذاشتی این ها گوساله بپرستند، نمی خواست بگوید که گوساله را نمی توانند بپرستند، بلکه می خواست بگوید چرا نگذاشتی این ها گوساله را به عنوان خدا پرستش کنند!! خیلی حرف است، انسان مبهوت می شود از این سبک تفکری که به اسم دین و به اسم عرفان مطرح می شود. حافظ می گوید:
همه کس طالب یارند، چه هوشیار، چه مست *** همه جا خانه عشق است، چه مسجد چه کنشت
می گوید: ما کاری نداریم این جا که می رویم مسجد است یا مرکزی است که کفار در آن عبادت می کنند، یعنی برای ما تفاوت نمی کند. مسجد و کلیسا فرقی نمی کند. شبستری در شرح گلشن راز می گوید:
چو برخیزد تو را این پرده از پیش *** نماند دین و آئین، مذهب و کیش
پرده ها که برداشته شود، کیش و مذهب مطرح نیست.
مسلمان گر بدانستی که بت چیست *** بدانستی که دین در بت پرستیست
اگر مسلمانها می دانستند، بت یعنی چه، می فهمیدند که اگر دین می خواهند باید بروند بت پرستی کنند.
منصور حلاج قبله عارفان ( که توقیع از جانب حضرت بقیه الله در مذمت و لعنش رسیده است) می گوید: اکنون که پنجاه ساله هستم، تا بحال هیچ مذهب نگرفته ام. صریح می گوید پنجاه سال دارم و هنوز هیچ مذهبی را انتخاب نکرده ام. پس همه دینی یعنی هیچ دینی. منتها اول همه ی ادیان را مطرح می کنند، مانند ابن عربی، بعد هم خبری جایی نیست.
دین کی؟ آئین کی؟ مذهب کجا؟ این حرفها مطرح نیست، همه با هم برابرند. و ابن روزبهان ( که متاسفانه اصفهانی و از ناصبی های درجه یک بوده است و مرحوم قاضی نور الله از او تعبیر می کند و زبال اصفهانی) در کتابی به نام « عبهر العاشقین» می گوید: کفر و دین از سرای عشق محجوب است. یعنی وقتی که انسان افتاد در وادی عشق، دیگر کفر و دین برایش مطرح نیست. این تعبیر هم از ایشان است.
البته از زمان ابن عربی و حلاج، از آن دوران که مکتب تصوف پا گرفته، این حرفها مطرح بوده است، می باید هم مطرح باشد . عرض کردم آن هایی که إشراقی مسلکند، آنهایی که نمی توانند بگویند تمام افکاری که به قلب القاء می شود باطل است و نمی توانند بگویند بعضی از آن حق است و بعضی دیگرباطل، چون از آن ها سؤال می شود تمایزشان به چیست؟ ناچارند بگویند، به قلب هر کس هر چه إلقاء می شود، می خواهد بت پرستی باشد، می خواهد اسلام باشد، می خواهد یهودی گری، اینها بر حق است.
این مکتب از شرق آرام آرام به غرب رفت و طرفدارانی پیدا کرد. می دانید، غرب بستر بی دینی است، بستر ضد مذهب است. تخمدان کفر است. آنها خودشان لا ابالی گری را دوست دارند، آزادی مطلق را دوست دارند، کشورهای شرقی را هم به آزادی و لاابالی گری دعوت می کنند و بهترین مکتبی که درس لاابالی گری به این ها می دهد مکتب تصوف است.
تصوف با این توجیهی که من عرض کردم به غرب رفت و طرفدارانی پیدا کرد و در مکتب تصوف وقتی انسان به کمال رسید، تکلیف هم ساقط است، دیگر هیچ! نه نماز، نه روزه، نه حج، نه زکات، تکلیف به کلی ساقط می شود. می گوییم: چرا تکلیف ساقط است؟ می گویند: کسی که دیوانه می شود دیگر تکلیف ندارد.
سؤال: آقایان متصوفه، شما که می گویید اگر آدمی به مقام بلند و والای عرفانی رسید، دیگر می شود دیوانه و تکلیف ندارد، آیا می شود سر سفره ی یک دیوانه نشست و اموالش را خورد؟
چطور برای وقتی که می خواهد نماز بخواند می گویید: دیوانه است تکلیف ندارد، ولی وقتی سفره می اندازد، آن هم سفره های رنگین، می روید سر سفره اش غذایش را می خورید! این که دیوانه است . در عبادت کردن خدا، دیوانه است تکلیف ندارد، ولی در مسائل مادی و شکم پرستی از أعقل عقلاست، می شود رفت و سورش را خورد.
خوب، تکلیف که نیست دین هم که هر چه دلت بخواهد، هر راهی که می خواهی بروی برو، و این را گفتند: « کثرت گرایی تصوف» و گفتند: « پلورالیسم»
یک دانشمند غربی هم پیدا شد و کتابی نوشت به اسم «به سوی یک الهیات چند دینی» و این آدم به اسم پروفسور ریچاد گلینز (رئیس دپارتمان تحقیقات دینی دانشگاه استرلینگ)، بعد از نوشتن این کتاب یک مقاله مفصل که محصول کتابش بود، نوشت و این مقاله در دنیا پخش شد، آن وقت صوفیهای ایران خودمان و روشنفکر مآبهای غربزده ی بی دین این را برداشتند و ترجمه کردند. اسمش را چه بگذارند؟ «صراطهای مستقیم»
ما یک راه مستقیم داریم و او می گوید: صراطهای مستقیم، به هر کانالی می خواهی بروی برو، راه مستقیم است، یعنی موضع گیری در مقابل صریح قرآن.
تمام قرآن در سوره ی حمد خلاصه می شود و سوره ی حمد قسمت معظمش کفر ستیزی است «ایاک نعبد و ایاک نستعین، اهدنا الصراط المستقیم صراط الذین انعمت علیهم غیر المغضوب علیهم و الضالین» خدا سه صراط را معرفی می کند: اول صراط مستقیم، دوم صراط مغضوب علیهم، سوم صراط ضالین. این نمازگزار از خدا می خواهد، خدایا یک راه را به آن ها نشان بده که آن صراط الذین انعمت علیهم باشد، و آن دو راه دیگر مستقیم نیست، من نمی خواهم. این در متن قرآن است ولی شما می گویی صراطهای مستقیم، این درست موضع گیری در مقابل قرآن است. مغضوب علیهم یهودند، و ضالین مسیحی گریی است. اسلام صراط مستقیم است. ما می گوییم فقط اسلام «و من یبتغ غیر الاسلام دیناً فلن یقبل منه»، چطور در مقابل صریح قرآن که آن همه کفر ستیزی دارد، آن همه از بتها مذمت می کند، آن همه از بت پرستی ها مذمت می کند و آن ها را تهدید به عذاب الهی می کند، موضع گیری می کنید؟ اصلاً فلسفه بعثت انبیاء مبارزه با صراطهای انحرافی و هدایت کردن مردم به سوی صراط مستقیم است.
با تمام این ها این ها مبارزه کردن! و این حقایق را زیر پاگذاشتن! ای بی انصافها! مقابل قرآن!
قرآن مناظره های ابراهیم با نمرود را نقل می کند، مناظره های حضرت موسی با فرعون را نقل می کند. اگر قرار است تمام صراطها، صراط مستقیم باشد، ما به ابراهیم اعتراض می کنیم، تو چه کار داشتی با نمرود؟ چرا محاجه با نمرود کردی؟ به موسی اعتراض می کنیم، می گوییم چرا با فرعون مبارزه و محاجه نمودی؟ همانطوری که مولوی به موسی اعتراض می کند، با آن داستان عجیب و غریب:
دید موسی یک شباین را به راه *** کو همی گفت ای خدا و ای إله
که همین را سند کرده اند.
این آقایان از یک طرف می گویند: کسی که در مشرب اشراق وارد شد و قرار شد پیرو تکثر دینی باشد، قول احدی برایش حجت نیست همانطوری که در متن مقاله شان نوشته اند، دو ورق که می زنی، می گوید: قول مثنوی حجت است. یک بام و دو هوا حواستان کجاست؟! خود شما می گویید قول احدی حجت نیست، فقط اشراقات و الهامات قلبی. دو صفحه بعد چطور قول مثنوی حجت می شود؟!این « دید موسی یک شبانی را به راه» که مولوی نقل کرده، سندش کجاست، مأخذش چیست؟در کدام کتاب آسمانی و در کدام روایت متواتره است، که یک سند محکم برای تکثر دینی شده است؟ این معقول است که یک شبانی را که دارد بی راه می رود و خدا را دارای دست و پا می داند، موسی هدایتش نکند؟ بگذارد برود و همین طور به راه کجش ادامه بدهد؟ پس فلسفه بعثت انبیاء چیست؟ این مزخرفات یعنی چه؟!
می گویند: ما تکثر دینی را مطرح می کنیم به خاطر این که بین مردم دنیا صلح و صفا و یگانگی بشود، عجب! یک تعبیر راجع به عقل دارد، یک تعبیر راجع به عشق می گوید: عقل، کثرت اندیش است، ولی عشق، وحدت کیش؛ یعنی آن هایی که تابع عشق بودند اختلاف نداشتند؟!
یکی از اختلافات ریشه دار عجیب در ایران خودمان، که هنوز هم سر و صدایش هست دعوای حیدری و نعمتی بود. دو نفر از عرفای بزرگ، شاه حیدر و شاه نعمت الله ولی بودند. یک عده از ایرانی ها در مکتب عرفان، تابع شاه حیدر بودند. یک عده تابع شاه نعمت الله ولی، شاه عباس هم هر وقت می خواست تفریح کند، یک گروه از این ها را می آورد، یک گروه از آن ها را و در قزوین به جنگ هم می انداخت. دعوا می کردند، در سراسر ایران هم مخصوصاً در اصفهان این نزاع بود. نزاع عجیبی بود( حیدری و نعمتی) حتیی علامتهایشان با هم فرق می کرد. این است عشق وحدت کیش!!
این همه فرقه گرائی که در تصوف است در کدام مکتب می توانید پیدا بکنید؟ قادریه، ذهبیه، نعمت اللهی، خاکساریه و … به تعداد نفوس متصوفه فرقه گراییست. شما که می خواهید وحدت درست کنید پس چرا هر کدامتان یک راهی می روید؟! ای کسانیکه تابع عشق وحدت کیشید، و عقل کثرت اندیش را کنار می گذارید و می روید سراغ عشق، آن وقت اینست وحدتتان! اینجور وحدت درست می کنید! و آن هم با استناد به یک حرفهای مزخرف لا یعنی.
می گوید:« اگر قرار باشد که تمام مردم دنیا منحرف باشند به جز شیعه اثنی عشری، پس این اسم الهادی چطور می شود؟ خدا مگر هادی نیست؟»
بنده ی خدا، صفت الهادی خدا را دیدی و صفت المضّل خدا را ندیدی. «یهدی به کثیراً و یضّل به کثیراً» قرآن هدایتگر است و مضّل، آن وقت صفت الهادی را می بینی و صفت المضلش را نمی بینی این حرفها چیست؟ حرفهای بیهوده و بی مأخذ! همینطور روی هوا پایش روی هیچ جایی بند نیست! محصول این مقاله چیست؟ من محصول این مقاله را می خوانم، قضاوت را می گذارم با خود شما.
البته وقتی محصول مقاله را خواندم، انبیاء باید سفره شان را جمع کنند، علماء باید سفره شان را جمع کنند! تمام کسانی که رسمیت رهبری دینی دارند باید سفره هایشان را جمع کنند! خود این آقایانی که این مقاله ها را می نویسند برای ارشاد مردم- به عقیده خودشان- باید سفره هاشان را جمع کنند.
شما اگر همه طریقها را حق می دانی، راه خود را بروید، چرا مقاله برای انحراف مردم می نویسید؟! مگر شما این مقاله ها را نوشته اید برای کی؟ می خواهید بیایید یک عده از دانشجوها و جوانهای مسلمان را منحرف کنید؟ چکارشان دارید؟این راه انحرافی که دارند می روند، می روند. یا مسلمانند یا گبرند یا مسیحند یا یهودیند. مگر شما همه ی این ها را حق نمی دانید؟ پس چرا چوب می کنید لای چرخ برای جوانها و افکارشان را به هم می ریزید؟! بگذارید بروند، شما چکاره اید ؟ شما را چه کسی می گوید مقاله بنویسید؟ چه کسی می گوید مقاله های غربی را نشخوار کنید؟
شما را چه کسی می گوید حرفهای حلاج و ابن عربی و غیر هم را نشخوار کنید؟ عبارت را می خوانم و عرایضم را خلاصه می کنم، عبارت خطرناک و عجیب، که در نهایت منجر به کفر و لاابالی گریست، خدا به جوانهای این مملکت رحم کند از این عناصر خطرناک و مزدوری که این جور سم پاشی می کنند و افکار جوانهای ما را از بین می برند. قضاوت با شماست:« نه تشیع اسلام خالص و حق محض است، نه تسنن (گرچه پیروان این دو طریقه هر کدام در حق خود چنان رأیی دارند.) [ یعنی هر کدام می گویند ما حقیم و دیگران باطلند] نه أشعریت حق مطلق است نه إعتزالیت، نه فقه مالکی نه فقه جعفری، نه تفسیر فخر رازی نه تفسیر طباطبائی، نه زیدیه و نه وهابیه. نه همه مسلمانان در خداشناسی و پرستششان عاری وبری از شر کند،[ یعنی این هایی که دم از اسلام می زنند مشرکند] و نه همه ی مسیحیان درک دینی شان شرک آلود است. [ پس آن ها شرک ندارند و ما مشرکیم] دنیا را هویت های ناخالص پر کرده اند، و چنان نیست که یکسو حق صریح خالص نشسته باشد و سوی دیگر ناحق غلیظ خالص» این بر خلاف صریح قرآن است که « ماذا بعد الحق الا الضلال» حق در مقابلش ضلالست و یک حق بیشتر نیست بقیه اش همه ضلالت است. یک روایت هم عرض می کنم، روایت متواتره، شیعه و سنی این روایت را نقل کرده اند، که از نظر اعتبارش بحثی نیست.
از مولا امیر المؤمنین علی بن ابی الطالب (علیه السلام) نقل می کند« قال سمعت رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم)» شنیدم از پیامبر اسلام که فرمود: «ان امت موسی افترقت بعده علی احدی و سبعین فرقه» بعد از موسی یهودی ها هفتاد و یک فرقه شدند «فرقه منها ناجیه» فقط یک فرقه اهل نجاتند «و سبعون فی النار» و هفتاد فرقه درآتش «وافترقت امت عیسی بعده علی اثنین و سبعین فرقه» بعد از حضرت عیسی هم، شدند هفتاد و دو فرقه «فرقه منها ناجیه» یک فرقه اهل نجات هستند «واحد و سبعون فی النار» و هفتاد و یک فرقه در آتش.«و ان امتی ستفترق بعدی علی ثلاثه و سبعین فرقه» امت من هفتاد و سه فرقه می شوند «فرقه منها ناجیه و اثنتان و سبعون فی النار» یک فرقه اهل نجاتند و هفتاد و دو فرقه ضال و مضل و گمراهند. این حرف رسول الله ( صلی الله علیه و آله و سلم) است و این حرفی که آقایان می زنند مخالف صریح قرآن و مخالف صریح روایت رسول خدا ( صلی الله علیه و آله و سلم) است.
اول بحث عرض کردم، ما با عقل به جنگ این آقایان نمی آییم تا عقل ما را تخطئه کنند، ما با قرآن (که برهان قاطع است و شفای هر بیماری اعم از اعتقادی و قلبی و اخلاقیست) و روایات مسلمه رسول خدا به جنگ این ها می آییم. ما می باید یا این ها را بگیریم و پیغمبر خدا را کنار بگذاریم و بگوییم همه ی این ها بیهوده است. یا خدا و رسول را بگیریم و این ها را از صحنه ی اسلام بیرونشان کنیم. بگوییم ما مسلمانیم و کاری با شما نداریم، شما هر چه می خواهی باش. مسلمان تابع قرآن است، مسلمان تابع رسول الله است، رسول خدا می فرمایند: یک فرقه حقّند، بقیه باطلند و شما می گویید همه حقند. یا شما راست می گویی یا پیغمبر. اختیار با شماست که هرکدام را می خواهید انتخاب کنید.