فلاسفه بلاغشان، بلاغ مبين نيست
استاد شهید مطهری
يك معلم وظيفه اش فقط همين است كه سخن خودش را، علم خودش را به عقل دانش آموز برساند. مي آيد پاي تخته سياه مي ايستد، دانشآموز آنجا نشسته است، مسئله رياضي را برايش طرح ميكند. اول كه اصل مسئله را طرح مي كند دانشآموز عقلش هنوز نمي داند كه واقعا اين جور هست يا نه، ولي دليل مي خواهد. بعد كه معلم برهان و دليل رياضي را اقامه كرد، آنجاست كه مدعاي او وارد عقل دانش آموز شده است.اما پيغمبران نيامده اند كه فقط مدعاهايي را وارد عقل مردم بكنند.
فلاسفه كاري كه دارند، هر اندازه موفق بشوند اين است كه سخني را تا عقل مردم نفوذ مي دهند اما از آن بيشتر ديگر نه. پيام الهي گذشته از اين كه در عقلها بايد نفوذ بكند، در دلها بايد نفوذ بكند، يعني بايد در عمق روح بشر وارد بشود و تمام احساسات او يعني تمام وجودش را در اختيار بگيرد. و لهذا پيغمبرانند كه مي توانند بشر را در راه حقيقت به حركت در آورند نه فيلسوفان.
فيلسوف بيچاره زحمت مي كشد، خودش را مي كشد، آخر كارش فكري را تا عقل مردم نفوذ ميدهد آن هم نه همه مردم بلكه عده اي كه شاگردانش هستند و چند سال بايد بيايند نزد او درس بخوانند تا با زبانش آشنا بشوند، چون بلاغش بلاغ مبين نيست، قدرت بلاغ مبين ندارد و بايد در لفافه صدها اصطلاح سخن خود را بيان نمايد.
به قول يكي از اساتيد بزرگ ما: فيلسوف كه اين همه اصطلاح به كار مي برد از عجز و ناتوانيش است.
هي مي گويد: مكان ذاتي، امكان استقبالي، امكان استعدادي، واجب الوجود بالذات، عقل اول، عقل دوم، چون نميتواند حرف خودش را جز در لفافه اينها بگويد، و اين از ناتوانيش است.
ولي پيغمبران، ما مي بينيم بدون اين كه هيچ اصطلاحي در كار باشد، آن آخرين حرفي را كه در پرتو و در لفافه صدها اصطلاح بيان شده است، با بلاغ مبين، با دو كلمه، با دو جمله گفته اند كه فيلسوف در مي ماند كه چطور سهل ممتنع، مطلب به اين سادگي گفته شده است:
« قل هو الله احد * الله الصمد * لم يلد و لم يولد * و لم يكن له كفوا احد».«سبح لله ما في السموات و الارض و هو العزيز الحكيم * له ملك السموات و الارض يحيي و يميت و هو علي كل شيء قدير» «هو الاول و الاخر و الظاهر و الباطن و هو بكل شيء عليم» (۱)
در نهايت سادگي.
پس پيغمبران، گذشته از اين كه پيام خودشان را به عقل مردم هم بهتر از فلاسفه مي رسانند، كار بزرگتري دارند كه پيام را به دل برسانند، يعني به سراسر وجود كه ديگر چيزي باقي نمي ماند. آن كه مريد يك پيغمبر مي شود يعني به يك پيغمبر ايمان مي آورد، سراسر وجودش وابسته به او مي شود.
داستان بوعلي و بهمنيار
اين داستان معروف را شايد مكرر شنيده ايد ولي چون گواه خوبي است بر اين مدّعا باز عرض مي كنم.داستان معروف بوعلي سيناست. بوعلي سينا در حواس و فكرش [قوي تر از حد معمول بود] چون آدم خارقالعاده اي بود.
چشمش از ديگران شعاعش بيشتر بود، گوشش خيلي تيزتر بود، فكرش خيلي قوي تر بود.كمكم مردم درباره حسّ بوعلي، چشم بوعلي و گوش بوعلي افسانه ها نقل كردند كه مثلاً در اصفهان بود و صداي چكش مسگرهاي كاشان را مي شنيد.البته اينها افسانه است، ولي افسانه ها را معمولا در زمينه هايي ميسازند كه شخص جنبه خارقالعاده اي داشته باشد.
شاگردش بهمنيار به او مي گفت: تو از آن آدمهايي هستي كه اگر ادعاي پيغمبري بكني، مردم از تو مي پذيرند و از روي خلوص نيت ايمان مي آورند.مي گفت اين حرفها چيست؟ تو نمي فهمي. بهمنيار مي گفت: خير، مطلب از همين قرار است.بوعلي خواست عملاً به او نشان بدهد. در يك زمستاني كه با يكديگر در مسافرت بودند و برف زيادي آمده بود، مقارن طلوع صبح كه مؤذن اذان ميگفت، بوعلي بيدار بود، بهمنيار را صدا كرد: بهمنيار! بله! بلند شو. چه كار داري؟ خيلي تشنه ام، اين كاسه را از آن كوزه آب كن بده كه من رفع تشنگي بكنم.
در آن زمان وسائلي مثل بخاري و شوفاژ كه نبوده. رفته بود يك ساعت زير لحاف، در آن هواي سرد خودش را گرم كرده بود. حالا از اين بستر گرم چه جور بيرون بيايد. شروع كرد استدلال كردن كه استاد! خودتان طبيب هستيد، از همه بهتر مي دانيد، معده وقتي كه در حال التهاب باشد اگر انسان آب سرد بخورد، يك مرتبه سرد ميشود، ممكن است مريض بشويد، خداي ناخواسته ناراحت بشويد. گفت من طبيبم تو شاگرد مني، من تشنه ام براي من آب بياور.
باز شروع كرد به استدلال كردن و بهانه آوردن كه آخر صحيح نيست، درست است كه شما استاد هستيد ولي من خير شما را مي خواهم. اگر من خير شما را رعايت كنم بهتر از اين است كه امر شما را اطاعت كنم. (گفت: آدم تنبل را كه كار بفرمايي نصيحت پدرانه به تو مي كند.) شروع كرد از اين نصيحت ها كردن.
همين كه بوعلي خوب به خودش ثابت كرد كه او بلند شو نيست، گفت من تشنه نيستم، خواستم تو را امتحان بكنم. يادت هست كه به من مي گفتي چرا ادعاي پيغمبري نمي كني، مردم مي پذيرند؟ من اگر ادعاي پيغمبري بكنم، تو كه شاگرد مني و چندين سال پيش من درس خوانده اي حاضر نيستي امر مرا اطاعت كني، خودم دارم به تو ميگويم بلند شو براي من آب بياور، هزار دليل براي من مي آوري عليه حرف من، آن بابا بعد از چهار صد سال كه از وفات پيغمبر گذشته، بستر گرم خودش را رها كرده رفته بالاي مأذنه به آن بلندي، براي اين كه اين ندا را به عالم برساند كه: «اشهد ان محمداً رسول الله» او پيغمبر است نه من كه بوعلي سينا هستم.
وقتي كه پيامي آن هم پيام الهي بخواهد به دلها برسد و دلها را تحت نفوذ و تسخير خودش در بياورد، جامعه ها را به حركت در بياورد، آن هم نه تنها حركتي در مسير منافع و حقوق، بلكه بخواهد انسانها را تائب كند، اشكها را بريزد كه وقتي آيات قرآنش خوانده مي شود سيل اشكها جاري بشود:
«يخرون للاذقان سجدا… و يخرون للاذقان يبكون» (۲) كه بيفتند روي زمين و بگريند، اين، كار آساني نيست، بسيار دشوار و مشكل است.
پيغمبرانند كه ميتوانند بشر را در راه حقيقت به حركت در آورند نه فيلسوفان.
قرآن بلاغش، بلاغ مبين است
در اين زمينه است كه ما مي بينيم قرآن از زبان انبياي ديگر و از زبان رسول اكرم مطالبي ذكر مي كند، يعني مِتُد را به دست ميدهد كه دعوت كردن چه شرايطي دارد.اولين شرطش همان بود كه عرض كردم كه قرآن در آيات بسيار زيادي «سخن بلاغ» را آورده كه كلمه «بلاغ» يعني رساندن پيام .
اين را هم عرض بكنم: بعضي كلمات سرنوشتهاي شومي دارند و بعضي كلمات سرنوشتهاي خوبي دارند.كلمه تبليغ در زمان ما البته در اصطلاح متجددين سرنوشت بدي پيدا كرده. الان در ميان متجدّدين «تبليغ» معنايش اين است كه يك چيزي حقيقت ندارد، با دروغ پراكني مي خواهيم آن را به خورد مردم بدهيم. ولي اين، اصطلاح غلط امروز است.
من هميشه گفته ام اگر يك اصطلاح صحيحي ما در قرآن و سنت داريم و امروز اصطلاح تغيير كرده و مفهوم ديگري پيدا نموده ما نبايد اصطلاح خودمان را رها كنيم. چون بعضي ميگفتند اين كلمه «تبليغ» را ديگر به كار نبريد براي اين كه مي دانيد در عرف امروز وقتي ميگوييم «تبليغ» يعني آن كاري كه با روغن نباتي مثلاً مي كنند، يعني دروغ محض. مثلاً مي گويند اگر چند مثقالش را بخوري مثل آهو مي تواني بدوي، از فيل نيرويت بيشتر ميشود. هر جا گفتند تبليغ يعني دروغ. پس خوب است ما در اصطلاحات ديني خودمان كلمه تبليغ را به كار نبريم! گفتم چرا؟! تبليغ اصطلاحي است كه در قرآن آمده، بلاغ در قرآن آمده.
وقتي يك اصطلاح، يك معني صحيح و درست دارد ما نبايد به دليل اين كه تحريفي در جامعه شده و معني ديگري پيدا كرده آن را به كار نبريم.ما معني خودمان را استعمال ميكنيم و هم مي گوييم كه در قرآن و اساسا در لغت اصلي معني تبليغ چيست.« تبليغ يعني رساندن پيام».پس قرآن، هم كلمه بلاغ را به كار برده است و هم گفته است بلاغ مبين، آشكار و آشكار كننده.
آن دعوت كننده اي، آن داعي و آن مبلغي در هدف خودش به نتيجه مي رسد كه بلاغش مبين باشد، بيانش در عين اين كه در اوج حقايق است ساده باشد، روشن باشد، عمومي فهم باشد، مردم حرفش را بفهمند و درك بكنند. آن آدمي كه قلمبه سلمبه حرف ميزند و مردم هم در آخر به به مي گويند [بلاغش بلاغ مبين نيست].
گفت [شخصي بعد از بلند شدن از پاي سخن يك سخنران] خيلي به به مي گفت كه نمي دانيد چقدر خوب بود! از او پرسيدند بسيار خوب، خوب بود، چه مي گفت؟ گفت: من كه نفهميدم. پس چه چيزش خوب بود؟! در سخن، اساس مطلب اين است كه مستمع وقتي كه بلند مي شود چيزي فهميده باشد.
بزرگترين يا يكي از شرايط داعي و مبلغ اين است كه مستمع وقتي كه برميخيزد با دامني پر برخيزد، واقعاً مطلبي را فهميده باشد، و اين از توانايي داعي و مبلغ است. بعضي خيال مي كنند اگر كسي حرفهايش جوري بود كه نفهميدند پس او خيلي حرفهايش [عالي است].
نه اين جور نيست، پيغمبر هم اگر جايي صحبت ميكرد، در اوجي مي گفت كه بعد از چهارصد سال افراد به معاني برخورد مي كردند كه قبليها نفهميده بودند، ولي تمام آنهايي هم كه در مجلس پيغمبر نشسته بودند به اندازه خودشان مي فهميدند.
خطبه هاي علي(عليهالسلام) با آن اوجي كه دارد در عين حال خطبه هايي است كه همان كساني هم كه در مجلس نشسته بودند به اندازه ظرفيت خودشان از اين سخنان استفاده مي كردند و مي فهميدند(۳).
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت ها :
(۱) سوره حديد، آيات ۱ تا ۳
(۲) سوره اسري، آيه ۱۰۷ و ۱۰۹
(۳) سيري در سيره نبوي، آيت الله مطهري، ص ۱۹۲ تا ۱۹۸٫