آیت الله حاج شیخ مرتضی رضوی
اشاره:
کتاب مستطاب ابن عربی در آيينه فصوص تأليف دانشمند بزرگ معاصر، محقق مدقق علامه ي عالي مقام حضرت آيت الله حاج شيخ مرتضي رضوي است که در دو جلد وزيري هر يک در ۸۰۰ صفحه منتشر شده است. اين محقق عالي مقام در کتاب مذکور با مهارت بسيار بالايي، پردههاي اسرار را عقب زده و چهرهي واقعي محي الدينيان و صدراييان و افلاطونيان و ارسطوييان و… و پشت پردههاي آنها را به نمايش گذاشته است و توضيح داده که بيگانگان براي براندازي معارف امام صادق (علیه السلام) چهها که نکردند. جلد اول اين کتاب منتشر شده (۱) اما جلد دوم آن هنوز به زيور طبع نرسيده است (۲).
دارالصادق اصفهان تصميم دارد، جلد دوم اين کتاب گران سنگ را تقطيع کرده و در فصلنامه نورالصادق به چاپ رسانده، به جلوه و جلال اين مجله بيفزايد.
از هر مسلمان طالب حق و آزاد انديشي ملتمسانه تقاضا داريم، که اين کتاب بي نظير در نوع خودش را به دقت مطالعه نمايد، تا حقايق برايش آشکار و حقانيت معارف حقّه ي جعفري در اعماق جانش رسوخ نمايد و هرگز از صراط مستقيم قرآن و عترت خود را جدا نسازد.
اينک قسمت اول اين کتاب را تحت عنوان «هانري کربن و مأموريت او در ايران» براي خوانندگان اين مجله و طالبان حق و حقيقت تقديم مي نماييم.
* * * *
هانري كربن و ماموريت او در ايران
تهاجم فكري علمي ـ تهاجم فرهنگي
هولدرلين: هر جا كه خطر از آن برآيد، از همان جا دفع مي شود.
در نوشته هاي پيشين از جمله جلد اول همين كتاب مكرر گفتهام، كه اروپاييان به شدت از مكتب امام صادق(علیه السلام) واهمه دارند و چون خودشان را مالك جهان مي دانند تحت كنترل داشتن فكر و انديشه مردم جهان را يكي از برنامههاي پايه اي خود قرار دادهاند، كه هم اهميت زيادي به اين كنترل مي دهند و هم زحمت اين كار را تحمل مي كنند.
در اين موضوع نكته يا اصل مهم اين است كه، آنان اين برنامه را به طور پوينده و همگام با پويش زمان ادامه مي دهند، كه همواره و نو به نو اين تغذيه فكري و جهت دادن به انديشه ها، را ادامه دهند.
جبهه گيري فرهنگي
اروپائيان به دنبال شكستهاي مكررشان در جنگ هاي صليبي نتيجه قطعي گرفتند كه هرگز تنها با نيروي نظامي بر اسلام پيروز نخواهند شد. بايد جبهه فكري و فرهنگي باز كنند و به آن بيش از جبهه نظامي اهميت دهند. مقرر شد ابتدا اين كار را به طور آزمايشي در اندلس (اسپانيا) پياده كنند و كردند و به زودي به نتايج باور نكردني در جنگهاي داخلي اسپانيا رسيدند و جريان نبردها عوض شد. مسلمانها در بيش تر جنگها شكست خوردند. سپس در سال ۵۶۶ ه.ق يعني مطابق زماني كه ابن عربی از اندلس به مراكش آمده، برنامه جنگ فكري و فرهنگي را به داخل ممالك اسلامي نفوذ دادند.
جبهه سياسي
از جانب ديگر در همان زمان، مراوده و مذاكره با چنگيز را آغاز كرده و او را براي حمله به ممالك اسلامي تشويق كردند و اطلاعات مهمي به خان مغول مي دادند، كه اسپانيا در غرب به دست اروپائيان و خراسان بزرگ (شامل تاجيكستان، ازبكستان، تركمنستان، افغانستان، پاكستان و خراسان ايران تا ري) در شرق به دست چنگيز سقوط كرد.
مشروح اين موضوع را در همين كتاب و همين مجلد خواهم آورد:
موفقيت در جبهه فكري، فرهنگي در اندلس، افزايش قدرت معنوي، اجتماعي و اقتصادي پاپ و اسقفها را در پي داشت. زيرا هر دو طرح (هم تخريب فرهنگي و هم مراوده با چنگيز) مال آنان بود و مجري آن نيز سران كليسا بودند. بيش از پيش از اهميت در بارها و پادشاهان كاسته ميشد، شاهاني كه نتوانسته بودند، در ميدانهاي صليبي كاري از پيش ببرند و سخت شرمسار بودند.
با سقوط خراسان به دست چنگيز، غربي ها دقيقاً دريافته بودند كه مسلمانان هرگز در فكر حمله ي مجدد به اسپانيا و اروپا نخواهند بود. زيرا اگر همت يا تواني داشته باشند، به جانب شرق و مغول خواهند پرداخت كه چنين همتي وجود نداشت. اين احساس امنيت به ضررشان تمام شد زيرا به خودشان مشغول شدند و بر سر رهآورد پيروزي ها ابتدا به طور اعلام نشده با هم درگير شدند. پاپ با شبكه كليساها بيش از پيش درصدد تملك اجتماعي و اقتصادي كل اروپا بود و ماجرا مي رفت كه جايگاه شاهان را به صفر برساند، و بالاخره منجر به كشاكش علني گرديد و نهضت پرتستانت به راه افتاد.
در نتيجه ي اين غفلت اروپاييان، دولت مقتدري به نام عثماني در آناتولي پديد آمد و توانست تا آغاز جنگ جهاني اول در مقابل غرب مقاومت فعالانه داشته باشد. اگر اروپاييان به خود مشغول نمي شدند مي توانستند همه ي ممالك اسلامي را (در فاصله حمله چنگيز و آمدن هلاكو) بگيرند، زيرا هم تصوف فارسي و هم تصوف عربي غيرت و انگيزه دفاعي را از مسلمانان كاملا سلب كرده بودند.
درگيري دروني اروپا در حوالي سال ۱۵۰۰ ميلادي به پيدايش رنسانس و آغاز پيروزي پادشاهان منجر گشت و در همان دوران دو قدرت عثماني و صفوي در ممالك اسلامي پاي گرفت (۹۱۰ ه.ق).
پيدايش هر دو قدرت اسلامي ثمرة هوشمندي و درايت و انديشه بس شگفت خواجه نصير بود، كه قدرت مغول را مهار كرد و به يك قدرت نسبتاً اسلامي تبديل نمود كه زمينه براي پيدايش دو دولت مذكور فراهم گشت.
اروپائيان وقتي به خود آمدند كه شرايط دنيا عوض شده و مسلمانان از نو جان گرفته و تا قلب اروپا پيش ميرفتند، اين بار دربارهاي سلطنت برنامه جنگ فكري، فرهنگي را در كنار قدرت نظامي قرارداده و هر دو را خودشان اجرا كردند و به ارسال مأموران دانشمند و هوشمند به درون ممالك اسلامي پرداختند. كه مأموريت همفر و لورنس (معروف به لورنس عربستان) هم زمان با جنگ جهاني اول از آن قبيل است.
اين بار پرونده و تز برنامه جنگ فكري، فرهنگي دو پرونده شده بود و نسخههاي مربوط به ممالك تحت حاكميت عثماني و ايران از هم جدا و حتي بخش اداري جداگانه داشتند.
در ايران از جمله ی اين مأموران، ادوارد براون سفير انگليس و گوبينو سفير فرانسه و نيز اوژن اوبن وزير مختار فرانسه و… و… بودند كه كتابهايي در مورد ايران براي ايرانيان نوشتند.
اينان علاوه بر سر سپردگان داخلي از قبيل فتحعلي آخوندزاده، ملكم خان، فريدون آدميت و دانشآموختگاني از ايرانيان كه در غرب تحصيل كرده بودند، هستند.
هانري كربن پس از جنگ دوم جهاني به عنوان فردي صرفاً فكري و فرهنگي و مثلاً بدون كار ديپلماتيك و در شأن صرفاً يك دانشمند، اين مأموريت را به عهده گرفت.
هانري كربن و اقدامات او در حوزه علميه قم
در آن زمان ما طلبه بوديم و جوان، مي شنيديم كه كربن فرانسوي به حضور برخي از اساتيد بزرگ حوزه مي آيد و با آنــان به تبادل مطــــالب علـــــــمي مي پردازد، به خود ميباليديم كه ما هم استاداني داريم كه دانشمندان غربي سخت نيازمند علوم شان هستند و مي آيند دو زانو در حضورشان مي نشينند و مطالب علمي ياد مي گيرند.در آن سن و سال چه ميدانستيم آن مطالب كه مبادله مي شود در نظر غربيها پشيزي ارزش ندارد كه اروپائيان قرنهاست اصول افلاطونيات و ارسـطوئيات را به گوشـــــه موزه علــــــوم انداختهاند و جناب كربن مأموريـــــــت ديگري دارد.
اروپائيان به ويژه دست اندركاران دانشگاه سوربون، نسخه روز را براي انديشه و فكر ايران نوشته بودند كه از چند عنصر تشكيل شده بود:
۱ـ تصوف با عنوان ارزشمند عرفان.
۲ـ ارسطوئيات براي علمي جلوه دادن و معقول كردن تصوف، تصوفي كه علم را حجاب اكبر مي دانست و پاي استدلاليان را چو بين.
۳ ـ افلاطونيات كه قدري از خشكي مزاج ارسطوئيات، بكاهد و قدري هم از بي مبالاتي تصوف عشقي هپروتي، بكاهد و چسب ميان آن دو باشد.
۴ـ قدري هم از اشراقيات شيخ اشراق لازم بود، كه هم بر توان چسبانندگي افلاطونيات بيفزايد و هم بوي ايراني ناسيوناليستي هم داشته باشد.
۵ـ آميزهاي از قرآن و حديث نيز لازم است تا اين معجون به نام دين به خورد متفكران ايراني اعم از حوزوي و دانشگاهي داده شود، مبادا كه رگ دين داري بجنبد و مكتب جعفر صادق(علیه السلام) و فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت جان بگيرد.
هانري كربن آن قدر دقيق بود برنامه اش را كاملاً زير نظر داشت، كه عناصر مذكور هر كدام به همان اندازه كه لازم است باشد نه بيش و نه كم، و چون مشاهده مي كرد عشق تصوف برخي از ايرانيان را بيش از حد به طرف افلاطون مي كشد براي پيش گيري از اين خطر يك شعار درست كرده بود: «بعضي ها افلاطوني متولد مي شوند».
جمله عجيبي است چندين كاربرد و ويژگي دارد:
۱ـ مرادش اين بود كه اساساً ايراني گرايش شديد به تخيل محض دارد و اساساً ايرانيان افلاطوني متولد ميشوند.
۲ـ بدون اين كه افلاطونيات را محكوم كرده و بي فايده بداند آن را از كارآیي زياد برمي اندازد (۳).
۳ـ جمله، خالي از هر نوع دافعه است هم نسبت به ايرانيان و هم نسبت به افلاطون.
تنظيم كنندگان نسخه، دقيقاً مي دانستند تصوف تا پايان قرن ۶ توانست اسلام را به نوعي پوكيِ كشنده و مضمحل كننده مبتلا كند. اما اين بار مي ديدند كه ايران در عصر تشيع به سر مي برد و تكليف تصوف در نظر تشيع روشن و مردود است پس بايد برنامه ديگري ريخته شود.
و نيز مي دانستند كه شيعيان با وجود ارسطوئيان فراز، مانند فارابي، ابنسينا و… هرگز ارسطوئيات را در جايگاه دين جاي ندادهاند و همچنين تخيلات و ايدهها و مُثل افلاطون مطرود شيعه است.
تصوف ابن عربی خوب بود اما براي اين كار دو نقطه و نكتهي ضعف داشت:
۱ـ به قدري از دليل و استدلال عاري است كه نميتوان آن را يك مكتب علمي ناميد.
۲ـ اصول و اسكلت آن همان افلاطونيات است و آهنگش آهنگ تصوف. با تار افلاطون آهنگ تصوف را مينوازد.
پس بهترين ابزار براي اين نسخه «حكمت متعاليه» و ملاصدرا است كه همهي عناصر مذكور را كاملاً و در حد مطلوب دارد. اما نبايد ابن عربی كاملاً كنار گذاشته شود، زيرا حكمت متعاليه فرزند فصوص الحكم است.
كربن خودش را خيلي موفق نمي ديد. گرچه پيروان دانشگاهي متعدد يافته بود و از اين كه در حوزه قم اسفار تدريس مي شود به شدت خوشحال بود، اما وقتي كه مرحوم طباطبائي به ماهيت او پي برد و پس از يكي دو سال آشنائي، به او روي خوش نشان نداد، سخت دل گير بود.
او در مقدمه كتابش تنها از يك دانشمند ايراني (دكتر حسين نصر) و يك دانشمند سوريه اي (عثمان يحيي) نام مي برد و مي گويد «بين ما سه تن، در مورد جوهر معنوي و روحاني اسلام اتفاق نظر اساسي حاصل گرديد (۴)».
لازم است نكته اي را در مورد اين جمله او توضيح دهم:
كربن كتابش را در اصل براي ايرانيان نوشته است. زيرا او علاوه بر تحريف اصول و فروع اسلام (به ويژه تشيع) واقعيات تاريخي را نيز تحريف كرده است. و غربيان هرگز مردم و مخاطبان غربي شان را منحرف نمي كنند و به اصطلاح گول نمي زنند. اما كتاب او در عين حال گزارش كار مأموريت او نيز هست. و تنها اين جنبه كتاب براي غربيها نوشته شده است.
جمله مذكور درست از الفاظي تشكيل يافته كه كاملاً بر اساس تعبير و ادبيات جاسوسان و مأموران مبتني است و در ديپلماسي آميخته به جاسوسي يك تعبير شناخته شده است. مثلاً اگر يك ديپلمات يا جاسوس در گزارشش بنويسد: «گفتگوي من با فلاني صريح بود» لفظ صريح دلالت مي كند كه تفاهمي در بين حاصل نشده و يا خيلي كم به دست آمده است. جمله فوق نيز بدين صورت يك تعبير شناخته شده است يعني «من توانستم اين دو را كاملاً در موضع مورد نظرم قرار دهم» و ناگفته نمي گذارد كه دكتر نصر استاد دانشكده ادبيات دانشگاه تهران است و عثمان يحيي متصدي تحقيقات در «مركز تحقيقات علمي» مي باشد.
هانري كربن اميدوار بود به جاي «نهاية الحكمه» يك كتاب چند جلدي در شكل و ماهيت اسفار ملاصدرا اما با ادبيات و اصطلاحات روز، از قلم مرحوم علامه طباطبايي صادر شود. ليكن آگاهي علامه به ماهيت او، او را ناكام گذاشت و فلسفه در نظر طباطبايي در همان قالب كوچك «نهاية الحكمه» درآمد كه حتي مسؤوليت برخي مسائل اساسي آن را نيز نمي پذيرد و مي گويد «قالوا».
اما اگر امروز كربن زنده بود و حال و هواي ما طلبهها را مي ديد و آن برنامه متسلسل «زائر شرق» را از شبكه چهار سيما مشاهده مي كرد كه چه مداحيها در موردش شده و مي شود، گزارش ديگري مي نوشت و جايزه بزرگ خدمت به جهان غرب را مي گرفت. گرچه مزد كار خود را گرفته و مدير «مطالعات عالي دانشگاه سوربن» شده بود. بلي كسي به نام هانري كربن اين قدر مثبت بوده كه به اصطلاح نون داني چند نفر دانشگاهي ما بشود.
جالب و شنيدني:
در يكي از همين برنامههاي «زائر شرق» حضرات حاضر در ميز گرد دانشمندي، علاوه بر افاضه هاي شيوا و بليغ در مدح هانري كربن از دكتر تجويدي كه در آلمان ساكن است مصاحبهاي پخش شد كه او مي گفت: آقاي جلالالدين آشتياني به من گفت هانري كربن به هنگام مرگ روي به قبله كرد و گفت «السلام عليك يا حجة الله».
من گفتم شما كه در آن وقت در كنار او نبودي از كجا دانستي كه كربن رو به قبله كرده و اين سلام را گفته است؟
آقاي آشتياني گفت: خوب من دانستم ديگر.يعني حضرت آشتياني كشف و شهود فرموده است كه مأمور استعمار فكري كه مأموريت براي تخريب اسلام دارد، مسلمان شده بلکه شيعه شده آن هم شيعه خالص و خلّص و معتقد به امام زمان(علیه السلام). آيا اينان اين قدر از تحريف حقايق نميترسند!؟!
ناچارم ادامه دهم و تكههایی را از كتاب تاريخ فلسفه اسلامي كربن، بياورم:
در صفحه ۳ كتاب مي گويد:
اذعان مي نمائيم كه جامعيت و قاطعيت افكار فلسفي اسلام به خلاف آن چه به مبالغه پنداشته اند، فقط در فقه اسلام نهفته نيست.
توجه:
۱ـ چه كسي گفته است كه فلسفه اسلام در فقه نهفته است؟! تا چه رسد به مبالغه در اين سخن. بلکه همگان گفتهاند و تصريح كردهاند كه فقيه حتي با حكمت احكام نيز كاري ندارد و نبايد داشته باشد و بايد با فقه با تعبد محض برخورد كند.
۲ـ او با اين عبارت درصدد القاء و ايجاد تنفر در ناخود آگاه مخاطب است كه او را نسبت به فقها بدبين كند.
۳ـ محي الدينيان و صدرائيان هميشه مخالفان دانشمند و فيلسوف خود را متهم كردهاند كه از موضع فقه سخن مي گويند و هر كس با ارسطوئيات و تصوف مخالف باشد، حتماً يا فقيه است يا نهايتاً يك متكلم است. و هانري با اين عبارت اين شمشير نامردمي قديم را تيز مي كند. بر فرض خواجه نصير، علامه حلي، علامه مجلسي و … و… صرفاً فقيه يا متكلم هستند، آيا دكارت، كانت، هگل و… و… كه همگي نه ارسطوئي هستند و نه صوفي، فقيه شيعه يا متكلم شيعه هستند!؟! اگر مسلك ابن عربی و ملاصدرا يك مكتب مفيد است، چرا خود غربيان از آن پيروي نمي كنند؟ چرا ارسطوئيات را كه مال خودشان بوده قرنها پيش وانهاده و به دور انداختهاند؟ چرا همه نعمتهاي مسلمانان را غارت كردند اما اين نعمت(!) بزرگ را به ما مي دهند؟ چه سخاوتي!؟!
۴ـ چرا تصوف ايراني را در مراكز علمي شان تنها براي سوار شدن برگُرده ايراني تدريس و تدرس مي كنند؟ درست است خيلي به مسلك ابن عربی و ملاصدرا ارزش ميدهند ارزش بس بزرگ و هنگفت، زيرا بزرگترين اهرم است در اختيار آنان كه آنان را بر بلند كردن مليت، دين و فرهنگ ايراني توانمند مي كند.
شرح خواجه پارسا توسط بخش فارسي «انستيتوي ايران و فرانسه» تحت مديريت كربن براي احياي مجدد ابن عربی چاپ شد.
۵ـ در محافل علمي شان اصل ارسطوئي «تقسيم وجود به جوهر و عرض» را به تمسخر مي گيرند اما مرتب به گوش ما مي خوانند كه «حركت جوهري ملاصدرا» يك ابتكار بس بزرگ است (۵).
در صفحه ۴ مي گويد:
در مغرب زمين تمايز قطعي فلسفه از الهيات به دوران اسكولاستيك قرون وسطي مي رسد. ظاهراً موجب اين تمايز تفكيك فلسفه از مذهب بوده است و چون پديده كليسا و تناقضات و نتايج آن، در اسلام وجود نداشته است، لاجرم در اسلام انديشة تفكيك فلسفه از دين به وجود نيامد.
رندانگي ها:
۱ـ كليسا و ارسطوئيات در عصر اسكولاستيك تنگاتنگ در آغوش هم بودند و اساساً مسيحيت براساس فلسفه ارسطو تبيين مي شد و كودكان اروپا نيز اين واقعيت را مي دانند، آيا تنها دانشمندي مثل هانري كربن آن را نمي داند!؟! و قبل از دوران اسكولاستيك نيز مسيحيت با فلسفه افلاطون تبيين مي شد، كه توماس اكوينو ارسطوئيات را جايگزين آن كرد و دادگاههاي انگيزاسيون كه كليسا براي محاكمه دانشمندان به راه انداخته بود آنان را به جرم مخالفت با اصول ارسطو محاكمه مي كردند، همانطور كه گاليله را رسماً به دليل مخالفت با افلاك نه گانه ارسطو محاكمه كردند و گرنه در كجاي انجيل سخني از كيهان شناسي آمده.
۲ـ گفتم كه كربن كتابش را براي هالو كردن ايرانيان نوشته است زيرا غربـــيان خود به روشـــني دقايق بالا را مي دانند.
۳ ـ آن تفكيك فلسفه و دين از همديگر كه در جامعه اسلامي بوده يك در صد آن در جامعه اروپا نبود. آخر اين واقعيتها آن قدر روشن است كه هم مردم غرب و هم مسلمانان همه به آن آگاهاند. به راستي خيلي بي شرمانه است كه اين قدر مردم ايران بلکه متفكران ايران را نادان حساب كرده و اين گونه سخن مي گويد.
به حدي در ميان مسلمانان فلسفه از دين منفك بوده و هست كه تقريبا هيچ فيلسوف به اصطلاح حرفهاي از تكفير در امان نبوده و نيست مگر آماتورها و يا افرادي به تعداد انگشتان دست.
درست است كربن با فعاليتها و نوشتههايش كاري كرد كه امروز هر طلبه و دانشجو گمان مي كند دانشمندان شيعه از قديم پيرو ابن عربی يا ملاصدرا بودهاند و معجون ارسطوئيات و تصوف را مي بلعيدهاند.
۴ـ طوري آرام و نرم و نرمك با قلم ليبرالانه مطلب را در ناخودآگاه مخاطب مي كارد، گويي از واضحات مسلم سخن مي گويد. هم واقعيات عقيدتي و تاريخي مسيحيت و اروپا را وارونه نشان مي دهد (آن هم در اصول وپايه هاي مسلّم) و هم واقعيات عقيدتي و تاريخي مسلمانان و بالاخص ايرانيان را. اين است «زائر شرق».براي روشن شدن اين رندانه بازي، خواننده مي تواند (در صورت لزوم) به مقاله «قلم مكتبي و قلم ليبرال» جلد اول مراجعه كند.
۵ـ اين است كسي كه جناب آشتياني تشهد و سلام او را در لحظات آخر مرگش، شهود ومكاشفه كرده است. چرا همه چيز اين مردم را به هوسهاي شخصي خودشان مي فروشند؟!
۶ـ درست است، هانري كربن هم در نظر خودش و هم در نظر اروپائيان يك مجاهد و متدين بزرگ است، كه به تخريب فرهنگ كافراني كه مسلمان ايراني ناميده مي شوند پرداخته است. و با توسل به منطق ماكياوليسم هدفش وسيله اش را توجيه مي كرد كه واقعيات مسلم را وارونه كند.
۷ـ فلسفه در غرب تنها در قرون اخير از دين مسيحي تفكيك شده است و آغاز اين تفكيك از فرانسيس بيكن شروع شده بود.
۸ ـ كربن عبارت را طوري آورده است كه هم جنبه تبليغي براي عموم داشته باشد و نتيجه اش ترويج مثلاً حكمت متعاليه به عنوان فلسفه ناب اسلام (بلکه عين اسلام باشد و اين هدف اصلي اوست) و هم مخاطب به اشكالهاي بالا متوجه نشود.
۹ـ كربن در اين عبارت واحده دو جهتگيري را براي دو هدف يكجا قرار داده است:
الف) هدف اول القاء وحدت اسلام با فلسفه كلاسيك يونان به محوريت ارسطوئيات مثلاً در قالب حكمت متعاليه است كه هيچ گونه جاي تفكيك ميان اسلام و آن وجود ندارد و نداشته است. در اين جهت گيري روي سخن او با عموم دست اندركاران فلسفه است اعم از طلبه و دانشجوي مبتدي و استاد متخصص در فلسفه.
ب) در جهت گيري دوم هدف ومخاطب او آن گروه از افراد هستند كه در فلسفه متخصصاند، كه اگر اشكالهاي بالا را به سخن او بگيرند پاسخ بشنوند كه مراد كربن نسبت و رابطه مسيحيت و يا اسلام با فلسفه كلاسيك يونان نيست بلکه مرادش اين است كه مسيحيت غير فلسفي ترين دين است حتي در مقايسه با يهوديت، هندوئيت و بودائيت. و اين فقدان روح فلسفي در مسيحيت وقتي روشن شد، كه ناچار دست نياز به سوي فلسفه افلاطون باز كرد و با آغاز عصر اسكولاستيك كه افلاطون را وانهاد و به آغوش ارسطو در آمد وروشن شد كه نه تنها مسيحيت موجود فاقد هر گونه روح فلسفي است بل به قدري بي بنياد است كه با هر فلسفه اي مي سازد؛ روزي بر پايه مُثل افلاطون و روز ديگر بر پايه عقول عشرة ارسطو قرار مي گيرد.
اما در اين جهت گيري نيز اشكالهاي اساسي ديگر متوجه سخن اوست:
۱ـ مگر بناست هر بينش ومكتب كه داراي روح فلسفي باشد بيشتر به فلسفه كلاسيك يونان بچسبد و بيشتر ماهيت خود را ببازد؟
۲ـ اگر چنين است چرا دكارتيسم و كانتيانيسم به جاي گرايش به افلاطون و ارسطو در مقام اضمحلال و نسخ آن دو بر آمدند و آنها را از عرصه علم و انديشه بيرون راندند.
۳ ـ كربن ميخواهد اسلام را هم داراي روح فلسفي قوي (در حدي كه اسلام از فلسفه تفكيك ناپذير است) نشان دهد و هم اين مكتب را نيازمند فلسفه هاي ديگر، نشان داده و در يك برزخ بغرنج قرار دهد، در نتيجه، يونان گرايي، نياز ماهوي اسلام باشد به حدي كه نيازش بيش از نياز مسيحيت باشد.
۴ ـ او بهتر مي داند كه ارسطوئيات چه بلائي بر سر مسيحيت آورد و آن را رسواترين دين كرد و مسيحيت را به پديده ننگين دادگاههاي انگيزاسيون منجر نمود كه سرانجام مهر غير علمي بودن و غير عقلاني بودن را بر پيشاني مسيحيت كوبيد. و در صدد است با اين گونه سخنان دو پهلو، اسلام را نيز به سرنوشت مسيحيت دچار كند.
اما ما معتقديم كه اسلام نه تنها روح فلسفي دارد بلکه يك فلسفه كامل است البته اسلام ثقلين، مكتب جعفر صادق(علیه السلام). نه اسلام اموي.
و اين مكتب هيچ نيازي به فلسفه ديگر ندارد وكربن خيلي بهتر مي داند كه وامگيري يك مكتب از مكتب ديگر نه تنها مصداق التقاط است بلکه دليل باطل بودن خود آن مكتب است. و هر عالم و دانشمند اين نكته را نداند جاهلترين فرد است. مانند كساني كه واقعاً راه اين التقاط را مي پيمايند وعملاً اعلام ميكنند كه اسلامشان باطل است. يا در اثر ناداني و عدم هوشمندي و يا به انگيزه رندانه و جمع مريدان و ژست فيلسوفانه.
باز در همان صفحه ۴ شروع مي كند:
در اسلام جستار و تحقيق فلسفي در «محيط مختص خود» صورت گرفت يعني در محيطي انجام يافت كه وحي و نبوت موضوع اصلي تفكر فلسفي به شمار مي رفت ومسائل و كيفيت تفاسير، انديشيدن در اين مهم را ايجاب مي كرد، بنابراين، فلسفه در اسلام به صورت «فلسفه نبوي» در آمد.
توضيح:
مرادش اين است كه اسلام خيلي بيشتر از مسيحيت نيازمند انديشه فلسفي بود و هست. اين درست است اما به چه دليل بايد اين انديشه فلسفي يك انديشه اجنبي باشد؟ وفلسفي بودن يك مكتب لازم گرفته دچار التقاط شود و بطلان خود را اعلام كند!؟! عرض كردم كه هر مدعي دانش اگر اين اصل را نداند به ناداني خود اعتراف كرده است مگر كسي كه مامور و جاسوس باشد.
مي گويد فلسفه در اسلام در محيط وحي و نبوت انجام يافت. در اين جمله باز واقعيت هاي تاريخي مسلم را زير پا نهاده و عكس آنها را ادعا مي كند. فلسفه افلاطون سپس ارسطو در اروپا در درون كليساها به عنوان باورهاي مقدس تدريس مي شد و در ممالك اسلام تا آغاز قرن اخير از ورود به مساجد ممنوع بود و نه تنها «فلسفه نبوي» نبود بلکه «فلسفه اي بر عليه فلسفه نبوي» بود.
در صفحه ۵ مي گويد:
ما در اين كتاب، «فلسفه نبوي شيعه» را در دو شكل اصلي آن كه عبارت است از نظر اماميه و نظر اسماعيلي، اساس گفتگو قرار داده ايم.
تأمل:
۱ـ فلسفه نبوي شيعه آن است كه اصول آن در بيانات علي(علیه السلام) و ائمه(عليهم السلام) آمده و به ويژه تبيين هاي امام صادق(علیه السلام) وامام رضا(علیه السلام)، و همه اصول و فروع آن مشخص شده است. نه افكار تخيلاتي ابن عربی يا ملاصدرا كه در عين تخيل بودن مونتاژي هم هستند و هرگز ماهيت يك انديشه منسجم را ندارند.
۲ـ گذاشتن اسماعيليه در كنار اماميه يك جادوي ديگر است و توجه به آن سخت قابل اهميت است: فلسفه ثقلين و مكتب قرآن و اهل بيت (عليهم السلام) را بايكوت كردند و افكار غير منسجم و خيالاتي ابن عربی اسپانيايي و ملاصدرا را «فلسفه اسلامي» ناميدند روح و جان اين فلسفه به اصطلاح اسلامي «باطن گرايي» است كه به وسيله آن هر آيه و حديث را تحريف مي كنند و به بستر ارسطوئيات و جوكيات مي كشانند. بدون تمسك به اين ابزار تحريف، نه حكمت متعاليه به وجود مي آمد و نه تصوف و نه ارسطوئيات مي توانست وارد جامعه اسلامي شود و در سرير اسلام بنشيند.
اسماعيليه باطن گراترين فرقه در ميان فرق مسلمين است. كربن با آميختن اسماعيليه و اماميه در صدد انرژي دادن بيشتر به اين ابزار دين برانداز است.
نمونه هاي متعددي از باطن گرايي ابن عربی را در جلد اول ديديم:
به ويژه گوساله پرستي را عين توحيد مي داند وهارون را مستحق تنبيه بدني مي داند كه موسي ريش او را گرفت و كشيد كه چرا نگذاشتي مردم به عبادت مقدس خود بپردازند و صدها مورد ديگر. اساساً هر چه ابن عربی گفته و نوشته همگي تحريف بر اساس باطن گرايي است و همين طور ملاصدرا.
مرحوم علامه طباطبايي به ماهيت كربن پي برد و او را از خود راند. و به همين دليل در الميزان حد و حدودي براي باطن گرائي قرار داد. من براي آنان كه شايد توان مطالعه متن عربي الميزان را نداشته باشند، عين عبارت ترجمه الميزان جلد ۵ را مي آورم گرچه مترجم محترم روح عبارت آن مرحوم را سست كرده است، مي گويد:
عقيده اين كه زير ظواهر شرع حقايقي نهفته كه باطن آنهاست، عقيده درستي است و عقيده اين كه بشر هم راهي به رسيدن آن حقايق دارد اعتقاد صحيحي است [ليكن] حاشا و كلاّ كه در شرع باطني باشد كه ظاهر بدان راهنمايي نكند، در حالي كه ظاهر عنوان باطن است وحاشا كه در آن جا چيزي (باطني) باشد كه نزديكتر( براي نيل به حقيقت) از ظاهر باشد و شارع دين (در ظاهر سخنش) كلاً از آن صرف نظر كرده باشد، يا تساهل كند يا از آن غافل باشد.
يعني نبايد باطن متعارض با ظاهر باشد، پيام باطني آيه بايد در جهت پيام ظاهري آن باشد. اماميه قرآن را داراي باطن و آن باطن را نيز گاهي داراي باطن مي داند اما همگي در جهت واحد، نه معارض با هم، نه اين كه باطن ناسخ ظاهر باشد.
اين فقط چند مورد از تنها ۵ صفحه ي اول كتاب هانري كربن بود كه توضيح دادم تا نمونه اي باشد، نه همه رنديهاي او در اين ۵ صفحه تا چه رسد به كل كتابش. در نظر يك هوشمند، دغل كاري هاي اين مرد آن قدر روشن و واضح است، كه هيچ نيازي به پاسخ گوئي نيست. گر چه سود جويان ومريد طلبان همه ي اهداف او را تحقق بخشيدند و مطابق آن مثل اين «گرگ را دائي خود دانستند».
گروهي در حوزه و گروهي در دانشگاه دست به دست او دادند و به راستي او را در ماموريتش موفق كردند. در ميان گروه دانشگاهي كساني هستند، كه اسلام را يك دين غير علمي كه مختصر ارتبــاطي با انديشه دارد، مي دانند و اينان حق دارند در جادهاي كه بلدزر كربن صاف مي كند راه بروند. اما فرياد از دست پيروان كربن و مريدان ابن عربی در حوزه، كه اين التقاط را به عنوان اســـــلام ناب و تشيع ناب، به خورد اين مردم شيعه مي دهند.
او در اين مسير ابتدا اسلام را بيش از مسيحيت داراي روح فلسفي مي داند، و اين درست است. و در ميان مسلمانان، شيعه اماميه را از همه فلسفي تر مي داند و اين نيز صحيح است. آن گاه با امداد از اسماعيليه فكر شيعي را تا حد باطن گرايي (البته: ادعاي باطن گرائي) ابن عربی و ملاصدرا، باطن گرايي بي حد و مرز، باطن گرائي بي قاعده و قانون، باطن گرايي ناسخ ظواهر و ناسخ نصوص، معرفي كند.
همان طور كه امروز در ادبيات صدرائيان مشاهده مي كنيد كه «باطن گرايي» را پرستش مي كنند و همه نصوص و ظواهر را منسوخ مي كنند. و لفظ «باطن» شيرين ترين لفظ است براي شان، و باطني تر از اسماعيليه شده اند.
و يك اصل رواني نيز زمينه خوبي براي اين باطن پرستي است، زيرا وقتي كه سخن از دين است روح و روان و شخصيت ناخود آگاه مردم، طلبه جوان و دانشجو، متوجه عالم باطن است و سخت پذيراي باطن گرايي است. اينان نمي توانند حد فاصل ميان باطن كه در نظر علــمي شيعه هست، با باطن گرايي اي كه دين را از ريشه مي كند و به دين ديگر تبديل مي كند تشخيص دهند و بازيچه دست مريدان هانري كربن مي شوند و دچار نقض غرض ميگردند يعني به جاي شناختن اسلام به ضد اسلام مي رسند.
با اين كه قصد توضيح گزافهاي كربن را ندارم و در صدد پاسخ گويي به گستره تحريف واقعيات او نيستم (و شايد روزي اين كار را بكنم زيرا جريان فكر فلسفي شيعه را گمراه كرده است) تنها يك سخن ديگر او را از همان اوايل كتابش مي آورم او مي گويد:
صوفيان از آغاز شيعه بوده اند و شيعيان نيز از همان اول صوفي بوده اند.
شايد از آغاز پيدايش قلم و كتابت بلکه از آغاز پيدايش بشر، گزافه، تحريف واقعيت، كذب و دروغ، خيانت به تاريخ، وارونه كردن حقايق اِزخراف و… و… بلکه مهمتر اين كه نادان انگاشتن يك ملت، هالو دانستن متفكران يك كشور، و… بزرگتر و بي شرمانه تر از اين عبارت هانري كربن از هيچ بني بشري صادر نشده است.
اما او در يك روانشناسي دقيق و روانشناسي اجتماعي حساب شده، اميدوار بود در ميان ايرانيان عده اي پيرو او باشند، يا در اثر ساده لوحي شان گول او را بخورند يا خود خواهي و مريد بازي شان وادارشان كند كه تز اين مامور را كه دقيقاً مصداق «دايه دل سوزتر از مادر» است به اجرا بگذارند.
امروز صدرائيان اين گفته او را به عنوان يك «اصل»، تبليغ و ترويج مي كنند و يك به يك علماي شيعه را مي شمارند و همه را صوفي از نوع محيالديني و صدرائي قلمداد مي كنند. به راستي مصيبت بزرگي را متوجه شيعه و تشيع كرده اند. آثار شوم اين جريان تا كجا خواهد رفت… .
اينان اگر توجه فرمايند، خودشان شيعه نيستند بلکه شيعه هانري كربن هستند كه خود نه شيعه بود و نه آدم سالم، بل يك مامور جاسوس بود. جريان تهاجم فكري علمي، كه كربن راه انداخته صدها برابر خطرناكتر از جريان تهاجم فرهنگي اجتماعي، است كه غربيان آن را نيز دنبال مي كنند، زيرا اين تحريف فكري علمي خود، خيزشگاه فرهنگ منحرف در دامنه گسترده مي گردد.
ادامه دارد …
——————————–
پی نوشتها:
(۱) انتشارات فخر دين قم
(۲) متن جلد دوم اين کتاب در سايت دارالصادق اصفهان در قسمت کتاب آمده است.
(۳) جناب دکتر پورجوادي نيز اين جمله را از او نقل کرده است: کتاب ماه شماره ۵۹٫
(۴) تاريخ فلسفه اسلامي، ترجه اسدالله مبشّري.
(۵) در «نقد مباني حکمت متعاليه» هم بيهوده بودن و هم بي پايه و غلط بودن حرکت جوهري را توضيح داده ام.