آیت الله سید جعفر سیدان
دين ما، همواره تأکيد بر اين دارد که انسان از اين دوران کوتاه زندگياش بهرهمند شود و سعي کند براي پيشرفتهاي بيشتر، توقف نداشته باشد و از اين دقايق و ساعات و اوقاتي که در اختيار دارد، حداکثر استفاده را بنمايد. عقل هم بر اين مطلب حاکم است.
تمام آن چه در زندگي ابدي اعم از خير و شر، خوب و بد، متوجه ما ميشود در ارتباط با همين زندگي دنيوي انسانهاست که حائز اهميت است. توجه داريم که ما به ارادهي حق ابدي خواهيم بود. يعني بعد از اين عالم در عالمي، بعد، عوالمي و بالاخره هستيم …. چهقدر هستيم، چهقدر ندارد(!) ابدي هستيم به ارادة الله ـ براي هميشه به ارادهي خدا هستيم ـ اين هميشهاي که در پيش داريم، اندازه ندارد. هرچه خير عايدمان شود؛ راحتيها، جلوات حضرت حق، کمالات، همه و همه در ارتباط با همين زندگي است، اگر هم گرفتاري متوجه مان شود باز در ارتباط با همين چند روز عمر است. پس اين چند روز خيلي مهم و سرنوشتساز است. لذا بايد خيلي روي آن حساب باز کرد که چهطور ميگذرد و آدمي چه کار ميکند، در چه وضعيتي قرار دارد.
قرآن کريم به صورتهاي مختلف دربارهي تأکيد بر اين حرکت جدي اشاره فرموده که در قالب دعاهايي در قرآن کريم آمده است، از جمله: «و جعلنا للمتقين اماما» اين درخواست و دعا که به درگاه حق ميشود، بدين معناست که تلاش هم بشود. يعني انسان خودش کوشش کند که «بار پروردگارا ما را امام متقين قرار بده» حالا تأويل و باطن و مسائل خاصش که مربوط به ائمه معصومين (علیهم السلام) ميباشد، مسئلهي ديگري است، ولي ظاهرش در جاي خود محفوظ است. مضمون آيه اين است که، پروردگارا، عنايتي کن که ما براي خوبها و اهل تقوي، امام المتقين باشيم. جلودار متقين باشيم و در جمع متقين سرآمد باشيم. پس انسان بايد هر چه بيشتر در تلاش باشد، آن وقت با توجه به زمينهاي که در او به وجود آمده، معرفت پيدا ميکند، عارف ميشود و به معناي واقعي کلمه حرکت ميکند.
در حديثي وجود مقدس حضرت محمد مصطفي(صلی الله علیه و آله و سلم) عقلا را معرفي ميکنند و نشانهي آدمهاي عاقل را اين چنين ميفرمايند: «يسابق من هو فوقه في طلب البِّر» يک انسان عاقل تلاش ميکند که در خوبيها بر همه سبقت بگيرد نه به عنوان غرور که من بايد بر همه سبقت بگيرم بلکه به عنوان کمال، طلب کمال خوب است، چنين انسان عاقلي درجا نميزند و همتش، همتي عالي است.
گاهي آدم سعياش بر اين است که در پولداري از ديگران سبقت بگيرد! گاهي هم انسان به ثروتش افتخار ميکند! اگر افتخار به ثروت، قارونها و فرعونها به خاطر ثروتشان که خيلي جلو هستند! الآن هم که جانيان عالم ثروتهايي کذا و کذا دارند.
ثروت اگر دست اهل حق باشد، خوب است؛ چون هر چه ثروتشان بيشتر باشد خيرشان هم بيشتر است. لذا آن چه که به جاست، در جهت کمالات ترقي کردن و توقف ننمودن است.
يک بزرگي که بسيار در کار خود بالا رفته بود و موفق شده بود، ميگفت: «آن زماني که درس ميخواندم، خيلي تنبل بودم، آن قدر که با هر آقايي که مباحثه مي کردم، او جلو ميرفت و من ميماندم. درس هم که تمام ميشد، يک کاغذ کوچکي در خط آخر درس ميچسباندم تا فردا که کتاب را باز کردم، بفهمم تا کجا درس داده شده، خلاصه اوقات را به بطالت ميگذراندم، در نتيجه عقب ميافتادم.
پدرم که متوجه شده بود، گفت: «پسرم! مثل اين که خيلي مؤدب درس مي خواني» و اين طور ادامه داد که «ما الاغ هايي اجاره کرديم تا برويم تهران. ديديم کاروانهايي که يک ساعت بعد از ما الاغ اجاره کرده و راه افتاده بودند، به ما رسيدند و رد شدند، آنهايي هم که دو ساعت بعد از ما راهي سفر شده بودند به همين صورت، همين طور ديگر کاروان هايي که بعد از ما بودند …
به صاحب الاغها گفتيم که اين الاغهاي تو خيلي آهسته راه مي روند، اين کاروانهاي بعدي هم از ما جلو زدند! گفت: بله! اين الاغهاي ما مؤدّبند! به هر گروهي از اين الاغها که مي رسند، مي گويند: بفرماييد، بفرماييد. پسرم! تو هم حالا مؤدب درس ميخواني؟! به هر کسي که ميرسي ميگويي بفرماييد؟! خودش بايستد و به ديگران بگويد بفرماييد.»
در کسب کمال نبايد اين طور بود، که هر کسي که به انسان رسيد سبقت بگيرد و آدم توقف نمايد. بايد تصميم جدي گرفت. چهار روز ديگر زندگي تمام است. آدم همين طور مانده باشد؟! هنوز حسود باشد و متکبر؟! هنوز مالک چشم و گوشش نباشد؟! اين انسان، هنوز مالک غرايزش نيست؟! هنوز مملوک است و اين رذايل بر او حاکم؟! اين قدر بي حرکت؟! خير، انسان بايد برسد به آن جايي که بايد برسد و حاکميت بر تمام اين رذايل داشته باشد. بايد فقط اسير حق و رضاي او باشد، که اين تلاش ميخواهد.
در ارتباط با عرفان و عارف و راه رسيدن به عرفان حقيقي بايد گفت همان طور که هر چيزي نسخه بدل دارد، در عرفان نيز، عرفانهاي به اصطلاح بدلي هست. اما اول پيرامون عرفان صحيح صحبت ميکنيم. «عرفان» را معنا کرديم و گفتيم يعني «شناخت». شناخت هم ديگر مشخص است. متعلق اين شناخت هر چه باشد، ميشود شناخت به او، معرفت به او؛ مثل شناخت زمين، جمادات، گياهان، حيوانات، کهکشانها و ديگر موجودات. ولي در اين جا شناخت فوق اين ها در نظر است؛ اين عرفاني که بيان ميشود يعني «شناخت خداوند». هر چه را که انسان در نظر بگيرد شناختش، براي او ذوالمراتب و درجاتش گوناگون است.
در ارتباط با شناخت خدا هم درجاتش گوناگون است، که حالا کمترين شناخت نسبت به پروردگار چيست، به عرض شما خواهد رسيد تا بعد برسيم به اين که شناخت درجهاش قويتر و به نسبتي که معرفت عاليتر آثارش بيشتر است. آن وقت آثارش چيست، يک عارف حقيقي چه صفاتي دارد چه آثاري دارد؟ و نيز راه اين که به عرفان حقيقي برسيم چيست؟ به عرض خواهيم رساند. حالا گفتيم معرفت درجاتش مختلف است، کمترين معرفت نسبت به پروردگار چيست که در حديث تعبير ميشود به «ادني المعرفة»؟ يعني پايينترين درجهي معرفت خدا، اين که خدا را اثبات کنيم، معنا ندارد. همگان در فطرتشان، در يک حدي اين مسائل مشخص شده است. حال يک وقتي، براي يک فردي سؤالي باشد و ميخواهد مطلب اثبات شود، آن استثناء دارد. معلوم است که روشنتر از خدا، خود اوست! از همه چيز آشکارتر و همهي هستي دلال اوست:
اي همه هستي ز تو پيدا شده خاک ضعيف از تو توانا شده
معرفت پايين (ادني المعرفة) نسبت به ذات مقدس پروردگار، در مدارک وحياني بيان شده که در ارتباط با آن، دو حديث موجود است.
در کتابهاي حديثي در بحث توحيد بابي داريم به نام «باب ادني المعرفة»؛ يعني بابي که پايينترين معرفت، در آن بيان شده است. که در همين موضوع مرحوم علامه مجلسي(قدس سره)در مرآة العقول اين طور آورده است:
«عن الفتح بن يزيد عن ابالحسن: قال سألته عن ادني المعرفة» ، از يکي از اصحاب حضرت رضا(علیه السلام) است که احتمال ميرود که از اصحاب حضرت موسي بن جعفر(علیه السلام) و از اصحاب حضرت امام رضا(علیه السلام)، از يکي از اين دو بزرگوار نقل کردند. عرض کردم آقا، کمترين معرفتي که نسبت به خداوند متعال لازم است چيست؟
«فقال: الاقرار بانه لا اله غيرُه و لا شِبهَ له و لا نظير و أّنَّهُ قديمٌ، مُثبتٌ، موجودٌ، غيرُ فقيد و اَنَّهُ ليس کمثله شيء»
حضرت فرمودند: «الاقرار بانه لا اله غيره …» اعتراف و اعتقاد و اقرار به اين که جز او خدايي نيست و اوست خداي يگانه.
اين جا اقرار آمده و اين لطافت را ايجاد نموده که ممکن است، معتقد باشد اما اقرار نکند، پس او به ادني المعرفة به يک معنا نرسيده، ولو به يک معنا هم فهميده باشد، ولي چون اقرار نکرده اين تعبير مناسب او نيست. خوب ميدانيم که فرعون و فرعونها هم در دلشان اعتقاد دارند و ميدانند که خدا يگانه مي باشد، ولي هوي و هوس، حبّ جاه و رياست، و مسائل مختلف ديگر هم چون کبر و غرور و… مانع شده که اقرار کنند. به قدري خداوند متعال، خودش را در فطرت انسانها مفطور نموده که همانهايي که انکار ميکنند، وقتي به خود مراجعه ميکنند، ميبينند همان لحظه هم معترفند به اين که يک چيزي وجود دارد.
چند سال قبل، آقايي که هم جوار چند جوان منکر خدا بود، آمده بود پيش ما براي بحث. يکي، دو روز گذشت و طي صحبتها، ديدم که ميتواند به اين شاخه و آن شاخه بپرد ولي مطلب را گرفته و ميگيرد. روز سوم به او گفتم: «ميشود سؤالي کنم و بعداً به صحبت ادامه دهيم؟ به راستي تو منکر خدايي؟! ـ چون احساس کردم چيزي ميفهمي ـ يا ميخواهي همين طور فقط به بحث ادامه دهي؟» خنديد و گفت «واقعيت اين است که هر وقت منکر شدم، از سويداي دلم فرياد اين که «او هست» بلند بوده، چون آن جوانها دورم را گرفتند و يک صحبتهايي شد، من هم سر لج افتادم و الاّ ظاهرتر از همه چيز است و هستي نشانهي اوست.»
«افيالله شکٌ فاطر السموات و الارض» آن وقت ميداند ولي گاهي اقرار نميکند.
«الاقرار بانه لا اله غيره …» اقرار به اين که نيست خدايي جز ذات حضرت حق، که يکتاست. «و لا شبه له» اقرار به اين که شبيه ندارد. در اين جا مرحوم علامه مجلسي(قدس سره) ميفرمايد: «اي في شيء من الصفات اوفي استحقاق العباده ولا نظير له في الالهيّة» معنا کردهاند اين که؛ شبيه براي خدا نيست. يعني در هيچ يک از صفات که البته در ذاتش هم شبيه ندارد. هيچ کس علمش علم حق نيست، قدرتش قدرت حق نيست، حياتش حيات حق نيست، هيچ کس مستحق عبادت و پرستش، جز او نيست. «و لا نظير له في الالهيّة» نظيري از براي او در الوهيت نيست. هر چه را که بخواهيم به خدا تشبيه کنيم، اشتباه است.
«و انه قديم» کمترين درجهي معرفت آن است که بدانيم و معتقد باشيم که خدا قديم است. يعني او بوده و بوده و بوده. ابتدا ندارد و قديم است. به تصور ما نميآيد اما عقل ما ميپذيرد که ابتدايي ندارد. هر چيزي که ابتدا دارد، يعني درست شده است و «درست شدن» يعني «نيازمند بودن به غير». پس خدا نميتواند محتاج باشد، چون اگر چنين شد مثل خود ما ميشود.
لذا اين سؤال را بسيار ميپرسند که همه چيز را خدا خلق کرده، پس خدا را چه چيزي خلق کرده؟! يا هر موجودي را که شما ميگوييد، يک وجود دهنده برايش لازم است، خدا هم که موجود است، پس موجِد خدا چيست؟! پاسخش اين جملهي امام است: «موجود يعني آن که هست. آن چه که موجود ميباشد دو جور است؛
۱) هستي که نبوده و هست شده،
۲) هستي که بوده و بوده و بوده.
آن هستي موجِد ميخواهد که وجود نداشته و بعداً درست شده، اما آن هستي که بوده و بوده و… ديگر موجِد نميخواهد. قديم است و قديم موجد نميخواهد.
معمولاً بعضي از جوانها فکر ميکنند آن سؤال مذکور يک اشکال و سؤالي است مربوط به خداپرستان و ميخواهند آنها جواب بدهند. خير! ماديّين هم ميگويند، ماده بوده و بوده و بوده. يعني در اين که يک اصل قديمي داريم و يک چيزي بايد بوده باشد از جايي درست نشده باشد، اصلي است که هم مادي قبول دارد و هم الهي و مورد اتفاق هر دو است. منتها ما ميگوييم ماده نميتواند آن حقيقت باشد، زيرا ماده خودش محتاج است و نيازمند به ادلهي قطعيهاي است و آن چه که قديم است نميتواند او باشد. پس حتماً بايد يک حقيقتي غيرمادي باشد و آن حقيقت اثبات شود و صحبت آنان که گفتند ماده قديم است رد ميشود.
اين جاست که بر هر عاقلي اثبات ميشود که «خداوند متعال قديم است.»
پس پايينترين درجهي معرفت آن شد که او ازلي و ابدي است ؛ «ازلي» است، يعني هر چه جلو برويم او اولي است که ابتدا ندارد و «ابدي» است، يعني آخري براي او نيست و اين است معناي «هو الاول و الآخر» که در ابتداي سورهي حديد حق تعالي فرموده است. احاديث متعددي هم از معصومين (علیهم السلام) داريم که قول آنها در معناي اين آيه مشترک است و هماني است که به عرضتان رسيد. «هو الاول و الآخر» خداست که اول است و آخر است يعني خداوند متعال ازلي است، اولي است که در حقيقت اول ندارد، ابدي است، آخري براي او نيست، اين از آياتي است که از جوامع الکلم از آن تعبير شده است.
پيامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم ) فرمودند: « اوتيت جوامع الکلم» به من جوامع الکلم عطا شده است. از جملهي آن جوامع الکلم، آن آيات اول سوره حديد است.
اما آن چه که در رابطه با آيهي «هو الاول و الآخر» در عرفان نادرست ـ عرفان اصطلاحي ـ گفتهاند، غلط است. رسماً ابن عربي ميگويد: «هو الاول و الآخر؛ يعني او همه چيز است»، که نادرست ميباشد. پس اوست که قديم است؛ «هو الاول و الآخر»
«مُثبةٌ» اين جا مرحوم علامه مجلسي(قدس سرّه) ميفرمايد: «و انه قديم غير محتاج الي علة و لا مخرج من العدم الي الوجود» که ديگر ترجمهاش نميکنم و آن چه گفتيم حاصل همين عبارت ايشان است. «مثبة» خداوند متعال مثبت است «اي محکومٌ عليه بالوجود و الثبوت لذاته»؛ يعني اوست که هست و موجود ميباشد. «مثبة موجود» موجود را به معني ديگري هم ميشود گرفت؛ يعني «معلوم». کمترين معرفت نسبت به ذات مقدس پروردگار، اقرار داشتن به اين که خدايي جز او نيست و شبيهي و نظيري براي او نيست. اوست که هميشه بوده است؛ موجود و ثابت. اوست که مفقود نيست، هر که بخواهد بفهمد که «هست»، ميفهمد. چون روشنِ روشن است. او يک معني غيرفقيدي است. «و انه ليس کمثله شيء» همهي اينها در اين آيهي شريفه جمع است، که مثلي بر او نيست. پس اگر اين مقدار فهميديم، آن وقت «ادني المعرفة» را يافتهايم.
حال با حديثي ديگر در مورد «ادني المعرفة» عرضم را جمع ميکنم، که از معصوم سؤال کردهاند: «ما الذي لا يجتضع في معرفة الخالق بدونه؟» از معصوم پرسيدهاند که آن معرفت به پروردگار که کمتر از آن خوب نيست، کدام است؟ «فکتب اليه لم يزل عالماً و سامعاً و بصيراً و هو الفعال لما يريد» پاسخ فرمودند: آن مقدار معرفت به خداوند که انسان مجزي نيست کمتر از آن بداند اين که: «متوجه باشد که خداوند عالم است» همين که همه ميدانيم، سميع و بصير است ـ يعني همهي شنيدنيها را ميشنود و همهي ديدنيها را ميبيند ـ «و هو الفعال لما يريد» و بدانيم که او هر چه مي خواهد انجام ميدهد؛ بر هر چه ارادهاش تعلق گيرد، هيچ مانعي ندارد «اذا اراد لشيء ان يقول له کن فيکون» اين آن چيزي است که بايد بدانيم.
هم چنين بايد از او درخواست کنيم تا او خير ما را اراده نمايد. وقتي او اراده کند و هر چه که او اراده کند، همان خواهد شد. مثل اين که در حديث آمده است، (البته الآن نسبت جدي نميدهم به حديث، ولي نود و نه درصد در حديث آمده است) که فرمودهاند: «فرشتهها در دو وقت ميخندند» چون براي فرشتهها تعجب کم است، چرا که خنده از تعجب برميخيزد. هرگاه آدمي از چيزي تعجب کند خندهاش ميگيرد. فرشتهها چهطور؟! آنها خيلي از چيزها برايشان روشن است، پس تعجب ميکنند يا نه؟ در حديث آمده که فرشتهها در دو وقت ميخندند؛ يکي وقتي که خدا اراده کند ذلت کسي را و يک جمعي تلاش ميکنند که عزيزش کنند؛ نميشود! خدا ارادهي ذلت کرده است. ديگر آنگاه که خدا اراده عزت کرده به کسي و جمعي تلاش کنند که ذليلش کنند، نميشود! چون خدا ارادهي عزت کرده است. هرگاه او اراده کند، چيزي در مقابل ارادهي او دوامي ندارد.
پس اين هستي با همهي عرض و طولش، نشأت گرفته از يک لحظهي ارادهي اوست. آري! اراده کرده، پس هستي تحقق يافته است. آن ارادهاي که در «آية الکرسي» آمده است که: «و لايؤوده حفظهما و هو العلي العظيم» تمام اين آسمانها، کهکشانها، زمين و همهي آن چه که هست، خدا اراده ميکند. آيا به زحمت افتاده؟! اصلاً. گويي اصلاً نيافريده است. مثلاً اگر نميآفريد چه طور بود و چه قدر به زحمت ميافتاد؟!! حالا که آفريده همان گونه است. اين به چيزي و کسي قياس نميشود؛ حال با اين وجود، حيف نيست آدم از او فاصله بگيرد؟! به او تکيه نکند؟! از او نخواهد؟! توکل بر او نداشته باشد؟!
بحث ما راجع به «ادني المعرفة» بود، پس جهت رسيدن به حداقل شناخت بر ماست که اسم و لفظ را عبادت نکنيم. يعني وقتي ميگوييم «الله»؛ «الف» و «لام» و «ه» را پرستش نکنيم. وقتي ميگوييم «خالق»؛ «خ» و «الف» و «لام» و «قاف» را عبادت نکنيم. اسم و معنا را هم عبادت نکنيم، بلکه همان معناي تنها قابل قبول و عبادت است.
به همين موضوع در حديثي اشاره شده: «عن ابي عبدالله(علیه السلام) قال: من عبدالله بالتوهم فقد کفر و من عبدالاسم دون المعنا فقد کفر و من عبدالاسم و المعنا فقد اشرک و من عبدالمعنا بايقاع الاسماء عليه بصفاته اللتي وصف بها نفسه فعقد عليه قلبه و نطق به لسانه في سرائره و علانية فاولائک اصحاب الاميرالمؤمنين حقّا …..»
حضرت صادق(علیه السلام) ميفرمايند: پس اگر کسي خدا را عبادت کند به توهم، يعني يک چيزي در ذهنش بگيرد، کافر بالله است. البته توهم را مرحوم علامه مجلسي دو گونه معنا ميکنند، که معناي معمولياش را بيان ميکنم: «به توهم» يعني کسي خدا را، يک چيزي نزد خودش خيال کند؛ مثلاً يک نوري و بگويد اين خداست. چنين توهمي اگر کسي داشته باشد کافر بالله است، چرا که خداوند به توهم نميآيد و از تمامي مدارک ظاهر و باطن آدمي، پنهان است. اگر کسي اين جور خدا را توهم و عبادت نمايد، پس «فقد کفر» است.
«و من عبدالاسم دون المعنا» اگر کسي بگويد الله ميپرستم، اين همان لفظ است؛ يعني «الف» و «لام» و «ه» و کفر ميباشد. آخر «الف» و «لام» و «ه» که خدا نيست؛ هم چنان است لفظ خالق، رازق، صانع و امثال اينها.
«و من عبدالاسم و المعنا» ميگويد: من هم لفظ الله را ميگويم و هم معني الله را؛ هر دوي آنها را با هم. ما هم ميگوييم اين ميشود شرک. چون دو چيز پرستيدهاي؛ يکي خدا و يکي هم آن (لفظ) «الف» و «لام» و «ه» را. پس ميشوي مشرک، همان طور که فرموده: «و من عبدالاسم و المعنا فقد اشرک»
«و من عبدالمعنا بايقاع الاسماء عليه بصفاته» اگر کسي عبادت کند معنا را يعني معناي الله را، معناي خالق و صانع را ـ همان معنايي که هيچ به توهم نميآيد، ديده نميشود، شنيده نميشود و با حواس هم درک نميشود ـ و با اين گفتن ، لفظ را القاء ميکند براي آن معنا و نظرش فقط آن معناست نه اين لفظ، «و من عبدالمعنا بايقاع الاسماء عليه» الله ميگويد؛ هم چنين خالق، رازق، صانع، عالم، سميع، بصير و اين اسامي مختلف حق تعالي را، «بصفاته الاتي وصف بها نفسه» با آن صفاتي که خود خدا آنها را براي خودش فرموده، حق تعالي را ياد ميکند و عقد قلب مينمايد و قلبش به آن ذات مقدس اقرار مينمايد و معتقد است و زبانش هم اقرار ميکند. «و نطق به لسانه في سرائره و علانيته» در ظاهر و باطن او، اين اقرار جلوه کرده است.
چنين کسي، خود خدا را پرستيده، نه اسم را و نه اسم و معنا را بلکه فقط معنا را پرستش نموده، توهم نيز نکرده است. پس چنين کسي همان طور که در روايت قبلي گفتيم، موحد است و اينان جزء اصحاب اميرالمؤمنين (علیه السلام) هستند که فهميدهاند معني «توحيد» يعني چه؟!
چه قدر عالي است که انسان از اين حقيقت غافل نباشد و شب، روز، وقت و بيوقت از ياد پروردگاري لذت ببرد که مقدس و بينظير است و بندگي و عبادت او شوق دارد. «الهي کفي بي عزاً ان اکون لک عبداً و کفي بي فخراً ان تکون لي رباً. الهي انت کما احب فاجعلني کما تحب» اين فرمايش لطيف حضرت اميرالمومنین(علیه السلام) در مفاتيح هم آمده که: خدايا اين افتخار براي من کافي است که بندهي تو باشم. «الهي کفي بي عزاً ان اکون لک عبداً» و اين عزت براي من بس است که تو خداي من هستي. «کفي بي فخراً ان تکون لي رباً» يعني خداي تواناي بي عجز، علم بي جهل، حيات بي موت. خدايا تو آن چناني که منِ علي، تو را مي پسندم «الهي انت کما احب» يعني هيچ نقصي در تو نيست. از تو درخواست مي نمايم عنايت فرمايي تا من هم آن گونه شوم که تو مرا ميپسندي «فاجعلني کما تحب»
خدايا! مضمون اين جملات شريفه را براي ما نيز مستجاب بفرما.
ادامه دارد …