دعواي خدايي با جهل به مخلوقات سازگار نيست
علامه محمد تقي جعفري
چکيده:
در اين نوشتار ابتدا به ادعاي وحدت وجوديها و عرفان شرق مبني بر فاني بودن آنها در حق و رؤيت حضرت حق اشاره و پس ازآوردن اشعاري از آنها و طرح سؤالاتي و بيان اقوال خودشان مبني بر عاجز بودنشان و جاهل بودنشان به بسياري از مطالب، ادعاي خدايي آنها را با جهل آنها به مخلوقات ناسازگار معرفي مي نمايد.
گرچه الفباء خود آموز جهان بر کودکان
بنوشت استاد ازل بر لوحـه ي صاف روان
او کلمه و سطر و ورق خواندند گاهي اين و آن
خوانـنــده ي مجــموع دفتـــر را نـديـــدم در جـــهان
گرچـــه عقـــول کـودکـــان سـرمــــست اين دعـــواستــي
در دعاوي وحدت موجودي ها و عرفاي شرقي صريحاً و کنايةً و اشارةً اين که انسان به توسط رياضات بجايي مي رسد که فاني در حق گشته و با اشاره ي هوهو مي توان حق را در لباس اين انسان ظاهري ديد گنجانده شده است. براي توضيح مقصود چند بيت از قهرمانان اين گروه نقل مي کنيم: (اگر مقصودشان ظاهر شعر بوده باشد)
اي بــولاي تو تمــنــاي مـــن از خود و اغيار تبـراي مـن
بود تو پيدايش پيداي من گر بشــکافند سراپاي من
جز تو نيابند در اعضاي من
صحبت لاري
گر در دل تـو گـــتل گذرد گــــل باشـي ور بلبـل بيــــقرار بلبــــل بـــاشـــي
تو جزئي و حق کل است اگر روزي چند انديشه ي کل پيشه کني کل باشي
عبدالرحمن جامي
منــــصور حــــــــلاج آن نهنـــگ دريــــا کـز پنبه ي تن جـــان کـــــرد جـــــدا
روزي که انا الــحق بر زبان مــــي آورد منصور کجا بـــــود؟ خــــــدا بود خدا
ابوالسعيد ابوالخير
آن را که فنا شيوه و فقر آئين است نه کشف يقين نه معر فت دين است
رفت او زميان همين خــــدا ماند خدا (( الفـــــقر اذاتـم هـــوالله)) اينـــست
ابوالسعيد ابوالخير
عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست تـا کرد مـرا تهــــي و پــــر کرد ز دوســـت
اجـزاي وجــودم هـــــمـگي دوست گرفـــــت نامي است زمن بر من و باقي همه اوست
ابوالسعيد ابوالخير
عارف که ز سر معرفت آگاه است بيخود زخود است و با خـــدا همراهست
نفي خود و اثبات وجـــود حق کن کــــايـن مـعني لاالـه الا الله اســـــــت
ابوالسعيد ابوالخير
آن کس که بدو مي شنوم مـــي گويم وانکس که بدو هر طرفي مي پـــويم
هم اوست زمن که هر زمان مي گويد پيـدا و نهان که او مـن و من اويـــــم
مغربي
در جملـــه صور عابد و معبـــود تويـــــي زآن روي که هم ساجد و مسجود تويي
ز آن روي که هر که عابد و معبود است موجود يقين بدان کـــه موجــــود تويي
مغربي
اي زندگي تن و توانـم همـــــه تــــو جانـي و دلـــي اي دل و جـــانم همــــه تو
تو هستي من شدي از آنم همه من من نـــيست شــــدم در تو از آنم همه تو
فخرالدين عراقي (همداني)
اين چند رباعي تنها براي توضيح مقصود نقل شد والاّ مجلداتي را با اينگونه دعاوي مي توان املاء کرد. پس اين معني جاي هيچ گونه ترديدي نيست که عده ي زيادي از طائفه عرفا و متصوفين مخصوصاً از شرقي ها ادعّاي وصول حقيقي و اتحاد با مبدأ اعلي را نمــودند، ضمـــناً اگـــر چه عبــارات بعضي از آنها را مي توان تأويل کرد. لکن بعضي ديگر را هيچگونه تأويل و تغيير صراحت عبارت شان را نتوان کرد.
اکنون پس از اين مقدمه مي گوييم:
اگر حقيقتاٌ اين طائفه به حقيقت پيوسته اند چرا اولاً مطالب متناقض عقلي و عشقي از اين ها سر مي زند؟ و ثانياً چرا اين حقيقت مطلقه در نفــوس ايــن طائفه به طــور اختــلاف جــلوه گر مي شود، ثالثاً اگر اين ها [وحدت موجوديها] حقيقتاً با خداوند اعلي تماس وجودي پيدا مي کنند چرا از عالم حقايق بي خبرند؟ و همين واصلين به خدا طبيعياتي که گفته اند امروز تنها در کتب فکاهي بايد نوشته شود از قبيل وحشت آب از خلاء داراي نفوس بودن کرات فضائي؟ به چهار منحصر بودن عناصر …. و صدها از اين قبيل محسوسات که امروز حتي کودکان نورس ما براي اين گونه آراء به طور سخريه مي نگرند.
چه شده است که خدا از موجودات خود که ساخته است بلکه جلو گاه خود او است بي خبر است؟
اگر اين اشخاص اصلاً درباره ي طبيعيات گفتگو نمي کردند و مسئله به طور اجمال مي ماند، ممکن بود گفته شود که اين ها اصلاً با محسوسات طبيــعيه سرو کـاري نـداشته و قابـل توجه نمي دانستند ولي بالعکس اين آقايان در طبيعيات هم اظهار نظرها کرده اند.
اين دعواي وصول بحق مستلزم ادّعاي علم بحقيقت موجودات است زيرا تمامي آن در انسان واصل مندمج و درهم فشرده شده زيرا به گمان اين ها واصل به حق مي شود و حق صورت اجمالي اين موجودات و موجودات صورت تفصيلي حق است، با اين مقدمه ي بديهي چرا اين قهرمانان عالم وجود مانند سائر متفکرين حقائق را مجهول دانسته غايت الامر بعضي ها متوجه شده اقرار نموده اند ولي عده ي ديگر از اين ارائه حقيقت غفلت ورزيده اند.
در اين جا بي مناسبت نيست که چند جمله از اقوال همين مکتب که اعتراف صريح به ناتواني از دريافت حقيقت کرده اند نقل کنيم: مضمون از افکار کوچک و دنياي بزرگ ص ۱۳۶ نقل از (ريگ ودا شرح ودا قديم ترين کتب فلسفه که بوئي از وحدت موجود در آن احساس مي شود).
۱- در اول هستي و نيستي و فضاء و آسماني نبود، و چيزي در هيچ طرفي حرکت نمي کرد. و کسي چيزي را به طرفي حرکت نمي داد. در آن موقع زندگي و مرگ و نور و ظلمتي نبود. چيزي که موجود بود همان واحد حقيقي بود و بس، آري همان واحد بود فقط.
و از من مپرس که آن واحد چه شد؟
و آن واحد چه کرد؟
و اين دستگاه وجود چگونه ايجاد شد؟
اگر بگويم در آن واحد تمايلي ايجاد شد و آن تمايل تبديل به حرکت و اين موجودات از آن حرکت ايجاد شد در اين صورت آن واحد را به خودم تشبيه کردم… کيست که بگويد: اين عالم وجود پس از نيستي موجود شد، يا اين که سابقه ي عدم نداشته و از ازل موجود بود؟ کسي که مي داند فقط خود آن واحد است.
هم در ره معـرفـــت بســـي تاختـــه ام هم در صف عالمان سر انداخته ام
چون پرده ز پيش خويش برداشته ام بـشناخته ام که هيچ نشنــاخته ام
ابوالسعيد ابوالخير
روزها فکر من اين است و به شـــبـها سخنــم که چرا غافـل از احـــوال دل خويشتـــنم
مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا يا چه بوده است مراد وي از اين ساختنم
از کـــجــــا آمـــده ام آمـــدنم بــــهر چـــه بود بـه کـجا مــي روم آخــــر نـنـمــايي وطنـــم
جلال الدين رومي
حيران شده ام که ميل جان با من چيست؟ و اندر گل تيره اين دل روشن چيست؟
عمريــــست که با هـــزار من هســــتي مـن بگذشته وليک مي دانـــــم من چيست؟
عبدالرحمن جامي
وجود مــــــــا معـــــمايــــــي اســــت حافظ که تحقيقـــــش فســــونه است و فسانه
حافظ
اگـر مـحول جـان جهانيـان نـــه قضا است چرا مجاري احـوال بر خلـاف رضا است
بلي قضا است بهر نيک و بد عنان کش خلق بدان دليل که تدبيرهاي جمله خطا است
کسي زچـــــون و چـرا دم نمـــي توانــــد زد که نقش بند حوادث وراي چون و چراست
انوري
هر يکي بر ديـگري دارد دليل از گفتــه اي در ميان بحث و نزاع و شورش و غوغاستـي
اين سخن ها گفت دانا هر کسي از وهم خويش در نيابد گفته اي کاين گفته معماستي
بيتـکي از بومعيـن دارم در استـشـهاد اين گرچه آن از جاي ديگر لائـق اينجاستي
هر کسي چيزي همي گويد به تيره راي خويش تا گمان آيد که او قسطاي بن لوقاستي
ميرفندرسکي
خداوندا در اين دير تـــحيرّ همي هستم تهـي دست و دلي پر
فريدالدين عطار نيشابوري
(مي بينيد فکر مي کنيم، لکن فکر چيست؟ کسي قدرت جواب اين سؤال را ندارد، راه مي رويم حقيقت اين عمل عضلي چيست؟ کسي نمي داند، مي بينم اراده ي من امر غير مادي است، بلکه هر چه که از خواص روحي دارم امري است غير مادّي، مي بينم هر موقعي بخواهم دستم را بلند کنم قادرم، و اراده است که سبب اين کار مي شود، حقيقت اين حادثه چيست؟ آن حقيقتي که در صدور امر مادي از قوه ي زندگي توسط مي کند چيست؟ کسي پيدا نمي شود از اين سؤالات جوابي بدهد، به من بگوييد اعصاب چشمي صور خارجيه را منتقل به فکر مي کند؟ به من بگوييد حقيقت اين فکر چيست؟ محلّش کجا است؟ طبيعت عمل مخي چيست؟ قدرت اين که ده سال از اين سؤالات از شما بکنم دارا هستم در صورتيکه بزرگترين مخ از کوچک ترين اين سؤالات را جواب نخواهد داد.)
کاميل فلامريون، خدا در طبيعت ص ۶۶
اعضاء مکتب وحدت موجودي از اين گونه عبارات صريحه و کنايي در موارد بيشماري گفته اند. بنابراين، آن دعاوي اتصال به مبدأ اعلي يا تنها ذوقيات است يا ناشي از تجسمات روحي است که در آينده بيان خواهيم کرد.
خود بيني کودک ببين ناخوانــــده الف و باء را دعواي خواندن مي نمايد دفتر اشياء را
عرفـان ذاتـش دم زند نـشناسـد او اسمـاء را اين کـودک نـوزاد در يلدا رود بيداء را
مگذار ايـن کودک رود دريـاستي صحراستي
تقريباً در ميان عموم متفکرين مسلم است که علم به علّت ملازم علم به معلول آنست، زيرا معلول در نزد آنها غير از علّت در لباس صدور و در مرتبه ي نازله آن چيز ديگر نيست، حال اگر دسته عرفا در دعواي خود صادقند و اين که بعلت العلل معرفت حقيقي دارند بلکه عين همان علت مطلقه مي گردند چرا جاهل به محسوسات و معقولات عالم وجودند. بلکه بنا به دعواي عدّه ديگر مسئله مبدأ اول و موجودات از قبيل علت و معلول نيست بلکه نسبت جزء و کل و يا جزئي و کلي و يا اجمال و تفصيل و يا احد و سائر اعداد است اين اشکال قوي تر و جواب از آن محال واضحي است، و براي اثبات اين که عده اي ارتباط واجب و ممکن را بالاتر از علت و معلول مي دانند عبارتي از ملاصدرا نقل مي کنيم:
(فصل در کشف از مطلوب نهايي و بزرگترين غايت از مباحث گذشته ـ کسي از اين عبارات توهم نکند که نسبت ممکنات بر ذات قيّومي نسبت حلول است. اين معني بسيار بعيد است زيرا حال و محلّ مقتضي دو بودن است. در اين موقع يعني در موقع طلوع آفتاب تحقيق از افق عقل انساني که با نور هدايت و توفيق منور است آشکار شد که براي وجود واحد احد حق دومي نيست، پس آن چه که قبل توصيف مي کرديم که در عالم وجود علت و معلولي است، با نظر بلندي بالاخره بحسب سلوک عرفاني به اين برگشت که آنچه که امر حقيقي است (يعني موجود است) تنها علت است و معلول است جهتي از جهات اوست، و بالاخره عليت آن وجود که مسمي بعلت و تأثير آن در معلول است و برگشت بتطور آن علت به طور معلولي و متصف بودن بحيثيتي، نه انفعال چيزي که مباين با علت بوده باشد.) (۱)
و امثال اين مضمون مخصوصاً در کلمات ملاصدرا که در تلفيق فلسفه اشراق و مشاء مهارت عظيمي به خرج داده است زياد ديده مي شود، اينجانب بيشتر از بيست مورد پيدا کرده و در مقايسه ميان فلاسفه قديمه و جديده که به لغت عربي نوشته ام نقل کرده ام.
از دفتر تصنيف خود غافل مصنّف را ببين بي دانش و بي دفتر اين کودک مؤلف را ببين
ناخوانده اسم و فعل نحويّ و مصرف را ببين نشناخته محسوس را بر حق مــــعرف را ببــين
کودک کجا فهمد خدايست اين و يا خرماستي
بلکه اعضاء اين مکتب و فريفتگان اين تجسمات علم را مانع و حجاب از وصول به حقيقت حق دانسته اند جامي گويد:
در رفع حجب کوش نه در جمع کتب کز جمع کتب نمي شود رفع حجـــب
در جمع کتب کجا بـود نـشـــــئه حب طي کن همه را و عدا لي الله و تـب
گشتـي بوقـوف بـر مـواقف قانـــــــع شد قصد مقاصدت ز مقصد مانـــــــع
هرگز نشـود تـا نکني رفع حجـــــــب انـوار مـطالـع ز مــــــطالع طــــــالــع
با اين که هيچ جامعه و ملّتي از اجتماعات و ملل عالم بشريت با علم مخالفت نکرده و آن را اولين مقدس عالم شمرده اند. بلي بعضي ديگر از متفکرين گفته اند: علم روشنايي مزاحمي ايجاد مي کند. ولي مقصود منحصر کردن معارف بشري به طرق عقليه است، در اين نکته تا اندازه اي حق با آنهاست چنانچه در موقع قضاوت ميان وجدان و عقل بيان شد در صورتي که مقصود اين مکتب از مانع بودن علم از وصول به حقيقت بالاتر از اين است، بدين معني که علم انسان را دائماً به موضوعات محسوسه متغيره آشنا مي سازد و از وصول به حقائق زير پرده فنومن هاي دستگاه وجود مانع است ما مي توانيم بگوييم:
اين حقائق از سنخ طبيعت است، اين گونه حقايق که اصلاً مشکوک است و ما غير از عده اي از عوارض وصور در حال جزرو مد که گاهي در صورت حقيقت و گاهي به شکل ظواهر جلوه مي کنند سراغ نداريم، حتي آن ماده مطلقه اي که عده اي از افکار شب و روز درصدد اثبات وجود و پايندگي و جاوداني او مي باشند بيشتر از خيال چيزي نيست، و اگر حقايق ماوراء طبيعيه را قصد کرده اند، با اين که خود اين مکتب در معرفت آن حقايق و چگونگي آنها اختلافات زيادي دارند، غالباً و بلکه همه آن حقائق را از همين امور محسوسه محدوده انتزاع کرده با رنگ آميزي هاي اطلاق و کليت و تجريد لباس ماوراء طبيعت به آنها مي پوشانند و نيز اگر اين گونه متفکرين به حقايق آشنايي پيدا کرده اند بچه جهت از سايه ها و شاخه ها و عکس هاي آن حقايق که همين موجودات جزئيه است غفلت بلکه وحشت نموده و علم به آنها را حجاب مي دانند؟
شگفت آورتر اينست که اين ها پس از وصول به حقيقت واهب الصورند در صورتي که از صور غافل اند، مي گويند:
ما صوفيان صفـــا از عالم دگريـــم عـالــم هـــمه صور و ما واهـــب الّصـــــوريــــم
ما زمره ي فقرا از روز در تعبــيم خـورشـــيد اخـتـــر روز ما آفــــتاب شـبــــيـم
دارنده فـلکيم، با امـر مـشترکيم چون شرک نيست يکيم چون غير نيست ربيم
در صورتي که:
در چار عنصر حصر الف و باء کند دعـــوانگر افلاک هـفت وزنده و دانا کند دعــــوانگر
باچار آخشيـج اين بـدان افشا کند دعوانگر زان پس مصنف گشته باورها کند دعوانگر
الحـمدالله عين حـق و واجـب اعـلاستـي
و مطالب ديگري که امروز از جنبه ي علم و معرفت به مضحک ترين حکايات شبيه است تا جهان شناسي، و به عبارت مختصرتر نمايندگان اين کتب که نوابغ مکتب آنها را تشکيل مي دهند زيادتر از علوم و معارف محيطي خود حقيقتي را که قابل انکار نبوده و به عالم بشريت به عنوان تحفه ي خصوصي مکتب تقديم کنند ديده نشده است، تحيرّ افکار عاليه ي بشري در اين است که اين مکتب چگونه خود را مصنف ديده و از تصنيف خود غافل است؟
——————————————————-
پی نوشت :
۱- فصل في الکشف عما هو البغية القصوي و الغاية العظمي من المباحث الماضية- و لا يتوهمن احد من هذه العبارات ان نسبة الممکنات الي ذات القيوم تعالي يکون نسبة الحلول، هيهات ان الحالية و المحلية مما تقتضيان الاننينية في الوجود بين الحال و المحل، و هيهنا اي عند طلوع شمس التحقيق من افق العقل الانساني المتنور بنور الهداية و التوفيق ظهر ان الاثاني للوجد الواحد الاحد الحق… فما وصفناء اولا ان في الوجود علة و معلولاً بحسب النظر الجليل قدآل آخر الامر بحسب السلوک العرفاني الي کون العلة منهما امرا حقيقياً و المعلول جهة من جهاته ورجعت عليته المسمي بالعلة و تأثيره للمعلول الي تطوره بطور و تحثية بحيثية لا انفعال شيئي مباين عنه.
اسفار، سفر اول/۱۸۷