آیت الله حاج سید جعفر سیدان
اشاره:
دفتر تبلیغات اسلامی قم در اسفند ۱۳۸۳ جلسه گفت و گویی بین علماء حوزه تشکیل داد که عده ای از فضلاء حوزه علمیه به صورت دعوت عمومی شرکت داشتند.
در آن نشست پیرامون عقل و وحی از منظر فلسفه و مکتب تفکیک، بین استاد معظم و حجج اسلام آقایان غلامرضا فیاضی و آقای حمید رضا پارسلا نیا مباحثی مطرح شد و نشست دوم (تکمله این بحث) در اردیبهشت ۱۳۸۴ انجام شد.
به دنبال این مباحث برخی از علماء و فضلاء قم تقاضا نمودند که این مباحث را در حوزه علمیه قم، کنار مرقد مطهر حضرت فاطمه معصومه (علیه السلام) به طور ریز و مستوفی بحث کنند تا کلیه فضلاء از آن بهره مند شوند.
همان گونه که ایشان در آن دو نشست اجمالا پاسخ مثبت داده بودند، در خواست آنان را پذیرفتند و روزهای پنج شنبه را از مشهد به قم عزیمت می کردند تا ضمن هشت جلسه بحث سنخیت و عینیت حضرت حق با ما سوی الله و رد آن را مطرح نمودند و آن مباحث به صورت نوشتار حاضر در آمد و در اختیار دانش پژوهان قرار گرفت.
مسائلی که در این بحث جدید مطرح خواهد شد:
۱ ـ خلق و خالق و اينكه آيا بين خلق و خالق بينونت است يا سنخيت يا عينيت؟
۲ ـ در علّيت و علّت تامه بودن حضرت حق. بحث مى شود كه درست است يا آنكه خداوند متعال فاعل موجِد است؟
۳ ـ مسأله فناء فى الله. ۴ ـ تجلّى. ۵ ـ علم و اراده.
و مسائل حدوث و قِدم، جبر و اختيار، فاعليت حضرت حق، و نيز مسأله معاد به همراه زير مجموعه هاى آن (محشور، بهشت و دوزخ، صراط، تطاير كتب، ميزان، عذاب و…)
مسأله مورد بحث، رابطه و نسبت بين خلق و خالق است (۱) و اينكه آيا نسبت حضرت حق و موجودات عينيت است يا سنخيت و يا بينونت؟
اين بحث با توجه به اینکه با چراغ عقل از وحی بهره گیری خواهیم نمود تا مستفاد از آيات و روايات در بحث روشن گردد. چرا كه حركت صحيحِ فكرى، حركتى است كه مبدأش تعقّل باشد آنگاه اگر اشكال عقلى در بحث وجود داشت مطرح و بررسى مى شود.
تعريف سنخيت و بينونت :
براى روشن شدن بحث ابتدا تعريفى از سنخيت و بينونت ارائه مى گردد.
۱ـ بينونت
بينونت بين خداوند متعال و كائنات به اين معناست كه اشتراك حقيقى بين حضرت حق و ماسواى او نيست.
۲ـ سنخيت
مقصود از سنخيتى كه با بينونت نفى مى شود يعنى اشتراك در حقيقت.
«سنخ» در لغت به معناى اصل، ريشه، پايه مى باشد. (۲) در نتيجه وقتى گفته مى شود شى ء با شى ء ديگر سنخيت دارد يعنى در اصل و ريشه با هم شريكند؛ و مى توان گفت در اساس و ريشه با يكديگر شركت دارند و به عبارت ديگر مقصود از سنخيت در اين بحث كه با بينونت نفى مى شود همان اشتراك در حقيقت است.
آيات نفى سنخيت :
قال الله تبارك و تعالى :
((لَيْسَ كَمِثْلهِ شَى ءٌ)) (۳).
((سُبْحانهُ وَ تَعَالَى عَمَّا يُشْرِكُوْنَ)) (۴).
((وَ قَالُوا اتَّخذَ الله وَلَدَاً سُبْحَانهُ بَلْ لَهُ مَا فِي السَّمَوَاتِ وَالأَرْضِ كُلٌّ لَهُ قانِتُوْنَ)) (۵).
از آيات فوق نيز نفى سنخيت استفاده مى شود زيرا وقتى كه مِثلى براى حضرت حق نباشد بديهى است كه نفى سنخيت خواهد شد چه اينكه قوى ترين اشتراك، اشتراك در حقيقت است. اگر چيزى با چيز ديگر در حقيقت شركت داشته باشند مهمترين مثِليت در اين مورد تحقق پيدا كرده است. با نفى مِثليت به نحو مطلق؛ ((لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَى ءٌ)) بديهى است كه بينونت اثبات مى شود. لذا از اين آيه شريفه نفى سنخيت به معناى اشتراك در حقيقت استفاده مى شود. بعضى ديگر از آيات هم چنين تقرير مى گردد كه سوره مباركه توحيد نيز كاملاً به همين جهت دلالت مى كند.
روايات نفى سنخيت :
آنچه در اين مورد منطبق با آيات و از جهتى واضح تر و صريح تر از آيات مى باشد و بر آنها تأكيد دارد روايات بسيارى است كه قسمتى از آنها بيان خواهد شد.
روايات در اين زمينه در كتب مختلف حديثى (۶) بسيار است كه قسمتى از آنها مطرح و كيفيت استدلال به آنها بيان مى شود.
۱ـ اميرالمؤمنين على (علیه السلام) در توصيف ذات مقدس پروردگار چنين فرموده اند:
((الّذى بانَ من الخلق فلا شى ء كمثله)) (۷).
يعنى خداوند متعال با خلق بينونت دارد و در نتيجه چيزى مثل او نيست.
و به يك معنا جمله اوّل تفسير و تبيينى بر آيه شريفه ((لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَى ءٌ)) مى باشد. طريق تقرير استدلال مشخص است كه اين دو جمله شريفه بين خالق و خلق، بينونت را اعلام فرموده و بينونت كه در نظر گرفته شود نفى سنخيت كامــلاً مشـــخص اســـت. چـــون سنـــخيت به مــعناى اشــتراك در حقيــقــت مى باشد. لذا وقتى گفته مى شود بينونت دارد در حقيقت بدين معناست كه اشتراكى در كار نيست.
۲ـ امام رضا (علیه السلام) مى فرمايند:
((خلق الله تعالى الخلق حجاباً بينه و بينهم و مباينَتُهُ إيّاهم مفارقتُهُ إنّيَّتهُم)) (۸).
نفس ايجاد خدا موجودات را حجابى است بين خدا و مخلوقاتش. و مباينت خدا با مخلوقاتش جدايى او با حقيقت آنهاست.
نفس خلق و اينكه خداوند موجودات را ايجاد فرموده است خود حجابى است بين خداوند و خلق، نه اينكه چيز ديگرى بين خدا و خلق حائل باشد، بلكه نفس ايجاد خدا، خلق را حجاب است. از حديث ديگرى ـ كه بعداً توضيح داده خواهد شد ـ استفاده مى شود كه چون حضرت حق با خلق بينونت و مباينت بالذات دارند در نتيجه نفس خلق خود حجاب است نه اينكه شى اى بين حضرت حق و خلق حائل باشد. بلكه نفس خلق حجاب است زيرا خلق با او بينونت دارد.
در ادامه حديث هم به اين جهت اشاره شده كه ((مباينته إيّاهم مفارقته إنّيّتهم)) مباينت خداوند متعال با خلق بدين معناست كه خداوند در حقيقت با حقيقت اشياء و موجودات مباينت و مفارقت دارد و هيچ اشتراكى نيست. (۹)
۳ـ امام رضا (علیه السلام) مى فرمايند:
((فكلّ ما فى الخلق لا يوجد فى خالقه وكلّ ما يمكن فيه يمتنع من صانعه)) (۱۰).
هر چه در خلق وجود داشته باشد در خالق نيست و آنچه در خلق ممكن است در خالق ممتنع است.
اگر بين خالق و مخلوق، سنخيت و اشتراك در حقيقت باشد، تعبير روايت بى معنا خواهد بود. و اين حديث به خوبى اعلام مى كند كه هيچ سنخيتى در كار نيست.
۴ـ اميرالمؤمنين (علیه السلام) فرمودند:
((الّذى لا من شى ء كان، ولا من شى ء خلق ما كان، قدرة بان بها من الأشياء وبانت الأشياء منه)) (۱۱).
او از چيزى گرفته نشده و مخلوقاتش را از چيزى نگرفته است، قدرتى است كه به آن (قدرت كه كنايه از ذات است) از اشياء مباين و اشياء هم مباين اوست يعنى بالذات مباين با اشياء است.
از چيز گرفته نشده، و آنچه را هم خلق كرده از چيزى نگرفته و خود او نيز ((لم يلد و لم يولد)) است بدين جهت او از اشياء مباين است و اشياء با او تباين دارند. (۱۲)
۵ ـ در ادامه حضرت امير (علیه السلام) فرمودند:
((حدّ الاشياء كلّها عند خلقه إيّاها إبانةً لها من شبهه و إبانةً من شبهها)) (۱۳).
اشياء را با خلق كردن محدود ساخت تا آنها را از شبيه بودن به خودش و خود را از شبيه بودن به آنها جدا كند.
در اين حديث نيز به بينونت تأكيد شده است.
۶ ـ و نيز در جاى ديگر مى فرمايند:
((لأنّه خلاف خلقه فلا شبه له من المخلوقين)) (۱۴).
شبهى براى او نيست و او خلاف خلقش مى باشد.
در اين روايت نيز نفى سنخيت و اعلام بينونت شده است.
۷ ـ حضرت صادق (علیه السلام) فرمودند:
((من شبّه الله بخلقه فهو مشركٌ، إنّ الله تبارك وتعالى لا يُشبه شيئاً و لا يُشبهُه شى ء، وكلّ ما وقع فى الوهم فهو بخلافه)) (۱۵).
هر كس خدا را شبيه به خلق كند مشرك است. خداوند تبارك و تعالى شبيه به چيزى نيست و چيزى شبيه به او نيست و هر چه در وهم بيايد خدا غير آن است.
اين حديث نيز به خوبى اين معنا را مى رساند.
۸ ـ از حضرت رضا (علیه السلام) نقل شده كه ايشان فرموده اند: اميرالمؤمنين (علیه السلام) در ضمن خطبه اى فرموده اند:
((الحمد لله الّذى لا من شى ء كانَ ولا من شى ء كوَّنَ ما قد كانَ، مُستشهدٌ بحدوث الأشياء على أَزليّته، وبما وَسَمهَا به من العجز على قدرته، وبما اضطرَّها إليه من الفناء على دوامه، لم يخلُ منه مكانٌ فيُدرك بأينيّةٍ، ولا له شبه مثال فيوصف بكيفيّةٍ، ولم يغب عن علمه شى ء فيعلم بحيثيّةٍ، مبائنٌ لجميع ما أحدث فى الصفات، وممتنع عن الإدراك بما ابتدع من تصريف الذوات)) (۱۶) .
حمد خداى را است كه از چيزى به وجود نيامده است و موجودات را هم از چيزى خلق نكرده است. به حدوث اشياء بر ازليت خويش و به ناتوانى آنها نشانه قدرت خويش را بر آنها مشخص ساخته است و به اضطرار اشياء به فانى شدن به دوام خود دلالت نموده است. هيچ مكانى از او خالى نيست تا به مكان داشتن شناخته شود و هيچ شبيهى ندارد تا به كيفيّتى توصيف شود و هيچ چيزى از علم او غايب نيست تا به حيثيّتى دانسته شود. با جميع مخلوقات مباينت صفتى دارد و به واسطه تغييراتى كه در ذوات اشياء ابداع مى كند ادراك او ممتنع است.
هر يك از اين جملات مباحث مفصّل و عميقى را گويا است كه در جاى خود قسمتى از آنها به تفصيل و با دقت بحث شده است و چون از بحث ما خارج است اشاره به همان جمله مورد بحث نموده ايم.
هر آنچه ايجاد كرده (از موجودات عِلْوى، سِفْلى، نورى و…) در صفات با او مباين هستند. حضرت حق به موجوداتى كه متغيّرند و در آنها تصرّف مى شود و حدوث آنها مشـــخص اســـت درك نمى شود. اثــبات مى شود امّـــا درك نمى شود.
«فى الصفات» بدين معنا نيست كه در ذات مباين نيست بلكه مشخص است وقتى در صفات تباين باشد منشأ آن تباين در ذات است. و صفات در اينجا چنانكه برخى از بزرگان نيز توضيح داده اند به معناى فى الصفة مى باشد، يعنى خداوند در توصيف و تعريف با آنچه ايجاد كرده مباين است و هيچ شركت و سنخيتى در كار نيست. در نتيجه سنخيت را نفى و بينونت را اثبات مى كند.
۹ ـ اميرالمؤمنين (علیه السلام) فرمودند:
((ولا يخطر ببال اولى الرَّويّات خاطرة من تقدير جلال عزّته لبعده من أن يكون فى قُوى المحدودينَ لانّه خلاف خلقه فلا شِبهَ له من المخلوقين)) (۱۷) .
به ذهن صاحبان افكار خيالى از تقدير عظمت عزت خدا، خطور نمى كند. به جهت اينكه خداوند از دسترس قواى ادراكى خلق به دور است زيرا كه او بر خلاف خلقش است و هيچ شبيهى براى او در ميان مخلوق وجود ندارد.
۱۰ ـ امام رضا (علیه السلام) به فتح بن يزيد جرجانى نوشتند (۱۸) :
((بسم الله الرحمن الرحيم، الحمد لله الملهم عباده الحمد، و فاطرهم على معرفة ربوبيّته، الدّالّ على وجوده بخلقه، و بحدوث خلقه على أزله…، المستشهد آياته على قدرته، الممتنع من الصفات ذاته، و من الابصار رؤيته، و من الاوهام الإحاطة به، لا أمد لكونه، ولا غاية لبقائه، لا يشمله المشاعر، ولا يحجبه الحجابُ، فالحجاب بينه و بين خلقه، لامتناعه ممّا يمكن في ذواتهم، ولإمكان ذواتهم ممّا يمتنع منه ذاتهُ، ولافتراق الصانع والمصنوع، والرب والمربوب، والحادِّ والمحدود، أحد لا بتأويل عددٍ…، الشاهد لا بمماسّةٍ، البائن لا ببراح مسافةٍ)) (۱۹).
حمد خداى را است كه حمد را به بندگانش الهام مى كند و آنان را به معرفت ربوبيّتش مفطور مى نمايد، به خلق خويش به وجودش، و به حدوث آنها بر ازلى بودنش دلالت مى كند… آياتش به قدرتش شهادت مى دهد. ذاتش از هرگونه توصيفى امتناع دارد و ديدگان از رؤيتش ناتوانند و وهم ها از احاطه به او عاجزند. وجودش را وقت و زمانى نيست و بقايش را نهايتى نيست. اداركات بشرى او را در بر نمى گيرد و حجاب ها او را محجوب نمى كند. پس حجاب ميان او و خلقش به خاطر امتناع اوست از آنچه در ذوات آنها امكان دارد و به خاطر امكان ذوات آنهاست از آنچه در ذات خدا ممتنع است. زيرا صانع غير از مصنوع و رب غير از مربوب و حد زننده غير از محدود است. او يگانه است نه به معناى وحدت عددى… شاهد است نه به واسطه تماس حسى، بينونت دارد نه به دورى مسافت.
اين حديث نيز از غرر احاديث است كه هر جمله آن بحثى مفصل و دقيق را مى طلبد ولى بخاطر اشاره به روايات شاهد بحث از يك جمله آن استفاده نموديم.
حضرت استدلال فرموده اند آنچه در خلق در نظر گرفته شود در خالق ممتنع است و آنچه در ذات و حقيقت كائنات مطرح باشد در مورد خدا ممتنع است و اين همان بينونت و نفى سنخيت است.
سؤال: اين تعبيرات هم با سنخيت سازگار است و هم با بينونت. در سنخيت مشكل با تفاوت مرتبه حضرت حق با مخلوقات حل مى شود.
پاسخ: به اين تعبير دقت كنيد: ((فالحجاب بينه وبين خلقه لامتناعه مما يمكن فى ذواتهم)) اگر اشتراك در حقيقت باشد يعنى مرتبه قويّه و مرتبه ضعيفه در حقيقت مشترك باشند در ذات آنها نبايد امتناع ياد شده در حديث مطرح باشد. مرتبه ضعيفه «هيولى» و مرتبه لا يتناهى حضرت حق است ولى در هر حال فرض اين است كه اين دو مرتبه در حقيقت مشتركند. حقيقت در هر دو مرتبه محفوظ است. و اگر در مرتبه ضعيفه و مرتبه لايتناهى اشتراك در حقيقت محفوظ نباشد ثبت المطلوب و اگر اشتراك در حقيقت باشد لازمه آن اين است كه تعبير روايت ((لامتناعه مما يمكن في ذواتهم)) غلط باشد. وقتى در حقيقت مشتركند معنا ندارد گفته شود ((يمنع فى ذواتهم…)) و دليلى بر اين حرف نخواهد بود. پس بديهى است كه اين جمله شريفه فقط با بينونت معنا مى دهد. حضرت حق بائن از خلق است نه اينكه خلق دو مترى خدا قرار گرفته اند و خدا از خلق فاصله گرفته است. بينونت عزلى نيست كه او يكسو باشد و مخلوقات سوى ديگر، بلكه بينونت، بينونت حقيقت است بائن است ((لا ببراح مسافة)) جدايى به معناى اينكه مكان او غير از مكان خلق باشد نيست بلكه معنا اين است كه حقيقت خالق غير از مخلوق است و حجاب بين او و خلق نفس او و خلق است چه اينكه در حقيقت متباين هستند و لازمه دو حقيقت مباين، اين است.
به همين مقدار از روايات كفايت مى شود و إلاّ در ادعيه نيز از اين قبيل تعبيرات فراوان است ((تنزه عن مجانسة مخلوقاته)) (۲۰) از مجانست با مخلوقات منزه است ((كنهه تفريق بينه و بين خلقه)) (۲۱) بنا بر اين تعبيرات مختلف در احاديث مذكور ـ كه نمونه اى از احاديث بسيار است (۲۲) به خوبى بيانگر آن است كه تمام اين تعبيرات بر بينونت بين خلق و خالق و نفى سنخيت دلالت دارند و طبعاً نفى عينيت نيز مى باشد كه بحث خواهد شد.
پس همان گونه كه بيان شد، با تعقل به وحى مى رسيم و هرگز چراغ عقل را از دست نمى دهيم و با اين چراغ روشنگر از منبع وحى ـ كه آن را تصديق كرده و دانسته ايم منبعى وسيع و بى خطاست ـ با لحاظ صحت اعتبار سند و روشنى دلالت، استفاده كرده و مى بينيم اين روايات به روشنى بيانگر بينونت بين خلق و خالق هستند.
پس از استفاده از مدارك حديثى به بررسى عقلى مى پردازيم. و اگر از نظر عقلى اشكالى مطرح شد كه بواسطه آن ملزم به دست كشيدن از اين روايات گشتيم البته از تمام روايات دست خواهيم برداشت. به عبارت ديگر با وجود چنين وضوح فوق العاده اى اگر استدلال عقلى در توجيه و نفى اين روايات به قدرى بيّن و روشن باشد كه بايد چاره اى در مورد آنها انديشيده شود آن گاه فكرى براى اين روايات خواهيم كرد، چون باب تأويل و توجيه باز است به حدّى كه مى توان لغتى را به ضدش معنا كرد (۲۳) لذا بررسى مى كنيم كه آيا ادلّه عقلى نافى مستفاد از وحى است يا خير.
حال يك استدلال عقلى كه ظاهراً نافى بينونت است مطرح مى گردد.
دليل عقلى سنخيت:
گفته شده بينونت ـ كه از مدارك وحيانى بدين صورت استفاده مى شودـ با ادله عقلى مخالف است زيرا از نظر عقلى از قواعد قطعى است كه بين علت و معلول بايد سنخيت و شباهت باشد وإلاّ لصدر كلّ شى ء من كلّ شى ء اگر بين علت و معلول سنخيت و شباهتى نباشد بايد از آب، آتش صادر شود، از تخم مرغ، شتر صادر شود و…، پس روشن است كه بايد بين علت و معلول سنخيت باشد. ذات مقدس حضرت حق علت و خالق و آفريننده موجودات است. بنا بر اين به حكم قاعده مذكور بايد بين علت و معلول سنخيت و شباهت باشد و إلاّ لصدر كلّ شى ء من كلّ شى ء، بايد بين حضرت حق و كائنات شباهت و سنخيت باشد. وقتى شباهت و سنخيت اثبات شود، بينونت نفى مى گردد. پس بينونتى كه به وضوح از مدارك وحيانى استفاده مى شود، اشكال عقلى قوى دارد چون سنخيت بين علت و معلول از مسائل روشن قواعد عقلى است و إلاّ لصدر كلّ شى ء من كلّ شى ء.
حضرت حق علت است و خلق معلولند ((فيجب أن يكون بين الخالق والمخلوق سنخيّة و شباهة…)) و وقتى شباهت و سنخيت باشد، بينونت نفى مى شود. دليل عقلى هم تخصيص بردار و استثناء پذير نيست و تعميم دارد.
• لكن چنانكه برخى از بزرگان گفته اند اين قاعده در جايى است كه علت طبيعى موجِدِ معلول باشد، به خاطر اينكه در حقيقت، معلول از علت جدا مى شود، و به تعبيرى: معلول تنزّل علت مى شود و از دلِ علت بيرون مى آيد. وقتى علت، طبيعى باشد و چيزى علت و چيزى ديگر معلول فرض شود و علت، علت طبيعى باشد، معلول، تراوش يافته علت و متنزّل از علت خواهد بود، مثل حرارت و آتش، لذا بديهى است كه بايد با علت تناسب و سنخيت داشته باشد، اما اگر چنانچه علت، علت ارادى باشد، و فاعل، فاعلِ بالارادة و المشية باشد، چنين نيست كه فعل و مخلوقِ او تنزل يافتهِ او باشد. (۲۴)
ذات مقدس حضرت حق، فاعل بالاراده و بالمشيه است نه علت طبيعى، در نتيجه، مخلوق و(معلول) او تنزّل وجودِ او نخواهد بود، معلول از دلِ او خارج نشده و رشحه و ترشّح او نيست، و او حقيقتى است كه «لم يلد» است و چيزى از او جدا نمى شود (۲۵) در اين صورت تنزّل معنا ندارد.
بنابراين قاعده عقلى مذكور در اين مورد تخصّصاً جا ندارد، نه اينكه نياز به تخصيص داشته باشد، محدوده اين قاعده در محدوده علل طبيعى است، پس مى گوييم: اگر بين علت طبيعى و معلول، شباهتى نباشد لازم مى آيد هر چيزى از هر چيزى صادر شود، اما وقتى علت، فاعل بالمشية والارادة، و مخلوق، موجَد او باشد لازمه ايجاد، تباين است نه سنخيت، زيرا وقتى فاعل ايجاد كرده و خلق ايجاد شده و مسبوق به عدم باشد، حقيقت مسبوق به عدم، بدين معناست كه ذات او ذات فقر است و ذاتش ذات عدم اقتضاء وجود است، چون موجَد است و مشخص است با موجِدى كه ذاتش ذات غناء و بى نيازى است (و به تعبير اصطلاحى ذاتى است كه وجوبِ وجود دارد) تباين دارد. پس استدلال عقلىِ مطرح شده، در مقابل مستفاد از مدارك وحيانى در ارتباط با علل طبيعى خوب است، اما اگر علت، فاعل بالمشية والارادة باشد اين استدلال معنا ندارد. در علت طبيعى چون معلول تنزل يافتهِ علت، ترشح يافته و فيضان و رشحهِ علت است و از دل آن خارج شده صحيح مى باشد، اما در مورد فاعل بالاراده كه «لم يلد» است اين استدلال نمى تواند نافى بينونت باشد.
پرسش و پاسخ
سؤال: قانون سنخيت اصلاً در جايى است كه علت موجِده مى باشد علت طبيعى موجده نيست پس اين قانون منحصر به علت هاى موجده است.
پاسخ: سؤال اين است كه قاعده گفته شده، در ارتباط با علت موجِده بيان شده، حضرت حق نيز علت موجده است و علت هاى طبيعى موجده نيستند و از آنها به مِعدّات تعبير مى شود و تنها ذات مقدس حضرت حق علت موجده مى باشد پس قانون مطرح شده در ارتباط با حضرت حق است بنابراين خود اين قانون مثبِت شباهت و سنخيت است و نفى بينونت مى كند و إلاّ لازم مى آيد «هر چيزى از هر چيزى صادر شود» لذا نفى بينونت خواهد كرد.
چنانچه چيزى سبب وجود چيزى شد اگر آن چيز علت طبيعى باشد روشن است كه آن چيز با خواست و اراده خود كارى نمى كند و اراده اى در كار نيست لذا اگر براى معلولى علت طبيعى فرض شد در اين فرض چون علت ارادى نيست (فاعل بالاراده نيست) معلول طبيعتاً بايد از علّت تنزّل پيدا كرده باشد و اما اگر علت، علت طبيعى نباشد و ارادى باشد كه با اراده خود ايجاد هم مى كند چه دليلى براى سنخيت وجود دارد؟ در اينجا فرض اين است كه علت فقط خداست و خدا هم يك شى ء است. اگر گفته شود سنخيت و شباهت لازم است و إلاّ لصدر كلّ شى ء من كلّ شى ء ولى ما در مورد پروردگار مى گوييم: ((يصدر كلّ شى ء منه بالارادة)) چون فاعل بالاراده است. و عقل ما هنگامى اعلام مى كند كه بايد بين علت و معلول شباهت باشد كه علت طبيعى باشد اما اگر فاعل بالاراده باشد و با مشيت خود متباينات و انواع مختلف ايجاد كند همه اشياء از مشيت اويند و از ذات او چيزى تنزّل نكرده است.
لذا اگر علت ارادى باشد بايد گفت: ((يوجد كلّ شى ء منه بالارادة)) و اين درست است يعنى وجود مادى، وجود نورانى، موجودات عِلْوِى و سِفْلِى و همه چيز به اراده او ايجاد مى شوند. امّا ((لصدر كلّ شى ء من كلّ شى ء)) وقتى است كه علت طبيعى باشد نه ارادى پــس هـــمه چـــيز با اراده او ايـــجاد مــى شــود او متباينات را ايجاد مى كند. وقتى قبول كرديم كه او ايجاد مى كند، مخلوق ايجاد شده او مى شود نه اينكه فيضان، ترشح و تطور او باشد.
ما فعلاً در مورد عدم مخالفت مدارك وحيانى با عقل بحث مى كنيم اما اگر كسى ادعا كند عينيت درست است و در عالم يك حقيقت است و تطور او، يك حقيقت است و تنزّل او، مراتب او و… در اين مورد نيز بحث خواهيم كرد و مشخص است اگر اين ادعا درست باشد جايى براى سخنان فوق نيست اما اينجا در مقام تعقّل در مدارك وحيانى هستيم كه بينونت را مطرح مى كنند و استدلال عقلى را در مورد سنخيت علت و معلول بررسى مى كنيم و مى گوييم اگر علت را علت طبيعى فرض كنيم سنخيت صحيح است اما اگر علت بالاراده باشد عقل به سنخيت آن با معلول دلالت نمى كند. پس در فاعـــل بالاراده اگر بين او و معـــلول سنخيت نباشد لازم مى آيـــد كه ((يصدر كلّ شى ء مـــنه)) مـــا نـــــيز ايــن را قـــبول داريـــم ولـــى مى گوييم سنخيت در فاعل بالاراده درست نيست و همه چيز به اراده او ايجاد شده است.
سؤال: در روايات و آيات تعبير به علت نشده است. تفاوت خالق با علت چيست كه در آيات و روايات به جاى علت تعبير به خالق شده است؟!
پاسخ: اين در آينده پاسخ داده خواهد شد.
سؤال: آيا انسان فاعل بالاراده است يا فاعل طبيعى؟ اگر فاعل بالاراده باشد بايد همه چيز از او صادر شود.
پاسخ: انسان در مورد برخى امور فاعل بالاراده است.
در مورد انسان هم چنين است كه چيزى را كه با خود او شباهت ندارد ايجاد مى كند. وقتى شما هيأتى را ايجاد مى كنيد آيا آن هيأت با شما سنخيت دارد؟ در مورد خدا گفته شد اگر خدا فاعل بالاراده باشد ((يوجد كلّ شى ء منه بالارادة)) امّا در مورد انسان چنين نيست زيرا او محدود و عاجز است و از فاعــل بالاراده بـــودن صــدور همه چيز استـــفاده نمـــى شود بلكـــه عـــدم سنـــخيت بيـــن علـــت و معلـــول اســـتفاده مى شود.
سؤال: تباينى كه شما مى فرماييد بين خدا و مخلوق است على القاعده تباين وجودى است يعنى همان طور كه من در وجود خود از اين ميز جدا هستم، خدا نيز از مخلوقات جداست.
پاسخ: خير، يعنى او حقيقتى است كه هيچ نوع شباهتى با حقيقت مخلوق ندارد ((كلّ شى ء يمكن في ذات المخلوق لا يمكن في ذات الخالق)) در نتيجه بينونت كامل است. ولى چون بينونت، بينونت در حقيقت است جدايى به معناى جدايى اشياء از يكديگر معنا نخواهد داشت زيرا جدايى اشياء از يكديگر چون سنخ يكديگر مى باشند جدايى عزلى و مكانى است اما ذات حضرت حق چون سنخ اشياء نمى باشد بينونت و جدايى حقيقى است.
سؤال: اگر بينونت باشد با برخى مدارك سازگار نيست مثلاً ((هُوَ الأَوّلُ وَ الآخِرُ وَالظّاهِرُ وَ الْباطِنُ…)) (۲۶) خداوندى كه اول است و آخر است على القاعده ناحيه اى در عالم باقى نمى ماند كه رتبه ديگر او را حائز شود.
پاسخ: سؤال شما اين است كه برخى از مدارك وجود دارد كه از آنها سنخيت مى فهميم.
سؤال: خير سنخيت نيست در اينجا بحث از مخلوق نيست بحث مقايسه بين خالق و مخلوق نيست.
پاسخ: پس از بحث ما خارج است.
سؤال: وقتى خداوند اول و آخر باشد ديگر ناحيه اى خالى از او نمى ماند كه وجود ديگرى آن را پر كند.
پاسخ: ان شاء الله در بحث عينيت به وضوح استدلال را قوى تر از آنچه فرموديد تقرير و پاسخ خواهيم داد، چون در اين مورد مفصل بحث خواهد شد در اينجا فقط اشاره مى كنيم. شما مى فرماييد با توجه به اينكه ((هُوَ الأَوّلُ وَ الآخِرُ وَالظّاهِرُ وَ الْباطِنُ)) چيزى نمى ماند تا ما بگوييم سنخيت است يا بينونت يعنى همه چيز در احاطه اوست.
سؤال: خير مى خواهم عرض كنم به جز شقوقى كه شما برشمرده و رد كرديد و بينونت ثابت شد، شق ديگرى وجود دارد كه لحاظ نمى شود و آن اين است كه لزومى ندارد رابطه خلق و خالق منحصر در شقوقى باشد كه شما بيان فرموديد ممكن است رابطه، رابطه تجلّى باشد يعنى در عين اينكه خداوند كمالات مخلوقات را حائز است در عين حال مخلوق شبيه او نيست.
پاسخ: اين بعداً مفصلاً مطرح خواهد شد. در عين حال چون شما فرموديد اشاره اى مى كنيم. اگر گفته شود غير از سه رابطه بينونت، سنخيت و عينيت كه مطرح شد رابطه ديگرى نيز وجود دارد كه مطرح نشد و آن رابطه تجلّى (جلوه و مجلى، ظاهر و مظهر) است، در پاسخ مى گوييم آيا آنچه تجلى شده غير از متجلى (خدا) است يا عين آن؟
سؤال: نه عين آن است نه غير.
پاسخ: به اينجا رسيديم كه چيزى نه عين چيزى است نه غير چيزى. آيا تجلّى چيزى است كه خود او گاهى كتك بخورد و گاهى لذت ببرد، تكليف شود و… يا خير؟
سؤال: بالاخره تجلّى حقيقت دارد.
پاسخ: اين كه گفتيد حقيقت دارد عين اوست يا غير او.
سؤال: نه عين اوست نه غير او.
پاسخ: شما قبول مى كنيد تجلّى حقيقتى است و مى پذيريد كه هويتى دارد؟
سؤال: مستقل نيست.
پاسخ: پس چنين شد كه در ارتباط با مسائل خلق و خالق از چيزهايى كه بايد در تقسيم بيايد مسأله تجلى است كه غير از سنخيت و عينيت بايد مطرح شود.
از مدارك وحيانى با روشى كه بيان گرديد بينونت استفاده شد. اما بررسى اينكه مدارك ديگرى غير از اين و نافى اينها وجود دارد انجام خواهد شد. ادلّه عقلى كه نافى اين باشد وجود دارد يا خير؟ در ارتباط با ادله عقلى يكى از ادلّه بيان شد، ادلّه عقلى و مدارك نقلى ديگر همگى بايد بررسى شود ولى تا اينجا از مداركى كه بيان شد به وضوح بينونت استفاده مى شود.
سؤال: همه مباحث فرع بر اين است كه ما بپذيريم آيا مى شود علت را به ذات الهى اطلاق كرد يا خير؟!
پاسخ: مطالبى در ذهن عزيزان هست كه همه اينها بايد در جاى خود بررسى و بحث شود و امكان ندارد يكجا مطرح گردد. مطلبى كه بيان شد به عنوان مؤيد است اما همين مطلب نيز بعداً بايد بررسى شود. بحث اين است كه در مورد حضرت حق علت اصطلاحى معنا ندارد، لذا اين مباحث زمينه ندارد اين سخن نيز ادعا است و بايد بحث شود تا روشن گردد. درست است كه اگر چنين باشد بسيارى از اين مباحث بى مورد است اما هنوز در اين مورد بحث نكرده ايم و اين بحث بايد روشن شود و چون اين بحث بيان نشده لذا از اين طريق نمى توانيم وارد بحث شويم آنچه فعلاً مورد بحث بود خيلى مشخص است. از اين مداركى كه صحبت شد مسأله بينونت به وضوح روشن شد. يك استدلال عقلى نيز عليه اين مسأله مطرح و پاسخ داده شد. حال بايد ببينيم از نظر نقلى، نقليات ديگرى چنين چيزى را نقض مى كند يا خير؟ رواياتى كه بيان مى كنند ((داخل في الاشياء لا كشى ء داخل في شى ء)) (۲۷) و تعبيرات ديگر بايد بررسى شود ((هُوَ الاَوّل وَ الآخِرُ…)) (۲۸) ((صبغة الله))(۲۹) و… همه بحث خواهد شد. اما به نسبت بايد به پاسخ هم اشاره بكنيم.
در ارتباط با تجلى هم مى گوييم: بالاخره يك غيرى كه نيازمند و فقير محض است غير از حضرت حق با فرض تجلى و ظهور قائل هستيد يا خير؟! و اگر قائل هستيد، آن غير، موجَد آن حقيقتى است كه غنىِّ بالذات است يا موجَد او نيست طبعاً خواهيد گفت: غيرى فرض مى كنيم و إلاّ اگر غير فرض نكنيد خيلى چيزها به هم مى ريزد. اگر فرض كنيد، سؤال اين است غيرى كه فرض كرديد اگر تنزّل او باشد كه اوست اگر ترشح او باشد كه اوست اگر تطور او باشد كه اوست، لحاظ ممكن است فرق كند يعنى بگوييم براى شى ء به لحاظ اينكه تنزّل يافته محدوديتى در نظر گرفته ايم. اين شى ء را به لحاظ تنزّل و تطّور غير او فرض مى كنيم چون اين شى ء متطور از اوست، پس با لحاظ تطور مى گوييد غير اوست لحاظ تطور را كه برداريد مى گوييد عين اوست. پس به اينجا رسيديم آنچه مى گوييد تجلى است. غير اوست يا اوست؟! اگر گفته شود اوست مسأله مشكل مى شود اگر گفته شود غيــر اوســت، بـــاز اشـــكــال پيــش مى آيد.
پس راه حل اين است كه گفته شود به قيد لحاظِ تطّور، تعيّن و تنزّل او نيست و با صرف نظر از لحاظ، اوست. سؤال اين است كه اين لحاظ امرى است وجودى يا اعتبارى؟! اگر اعتبارى باشد كه كارى از او ساخته نيست و اگر امرى وجودى باشد غير اوست لذا اثبات غيريت مى شود در حالى كه مى خواهيم نفى غيريت كنيم در نتيجه چاره اى نيست إلاّ اينكه بگوييم همه چيز حقيقت اوست. لحاظ عينيت، تطور، تعين، مرتبه و تنزّل همه لحاظ هايى است كه ما لحاظ مى كنيم اما به واقع اگر اين لحاظ ها امرى اعتبارى باشد صرف نظر از اينها خود اوست. اگر از نظر حاقّ واقع، تعيّن صرفاً با يك اعتبار غير اوست و با دست برداشتن از اعتبار همه چيز خود اوست. البته تمام سخنان ما بيهوده خواهد بود. پس اينكه گفته شده خداوند موجِد است به معناى اين كه حقيقتاً چيزى را ايجاد كرده و آن موجَد مسبوق به عدم حقيقى است، همه اينها بى معنا خواهد بود زيرا موجَد اصلاً بدين معنا نيست بلكه تنزّل، ترشّح و تطّور اوست. البته اگر تنزّل و ترشّح و تطّور بود قطعاً سنخيت وجود دارد. بلكه عينيت ثابت مى شود.
سؤال: در تمام رواياتى كه به آنها استدلال شد، تعبير ذات به كار رفته بود و ذات به معناى حقيقت شى ء است. آنچه كه ديگران مى گويند (در سنخيت و عينيت) مرادشان از ذات، حقيقت نيست بلكه ماهيت است. فرموديد اسفل مراتب ذات هيولى است. بين ماهيات يقيناً هيچ وحدتى نيست قائلين به سنخيت معتقد به وحدت موجود نيستند و قائل به سنخيت در وجودند و إلاّ سنخيت در ماهيت معنا ندارد لذا معتقد به وحدت در موجود نيستند (مشرك نيستند) بنا بر اين مى شود بين سنخيت و بينونت جمع كرد. بينونت در موجودات در ماهيات و در مرحله ذات است اين مسلم است روايات نيز بر اين تأكيد دارند، قائلين به سنخيت نيز به اين معترفند (در كتب آنها نيز زياد است) اما سنخيت در وجود، علت و معلول و مسبوق به عدم بودن، مربوط به وجود است. يعنى سنخيت و بينونت وجه جمع دارد. روايات نيز دلالت بر نفى سنخيت در وجود نمى كند بلكه سنخيت در ذات را نفى مى كند، ذات هم يعنى ماهيت.
پاسخ: شما مى فرماييد تباينى كه گفته شد مراد تـــباين در ذات اســـت و مقـــصود از ذات نـــــيز مـــــاهــيـــت مى باشد. تباين در ماهيات نيز مورد اتفاق است (روايات نيز در اين جهت صريح است) و كسى كه معتقد به سنخيت است در ارتباط با وجود، قائل به سنخيت است نه در ارتباط با ماهيت. اولاً در تعبير روايات، ذات به كار رفته و شما آن را به ماهيت تأويل مى كنيد. اما سؤال اين است كه مگر ماهيت حضرت حق غير از وجود اوست؟!
سؤال: خير.
پاسخ: بنابراين به تعبير خود شما ماهيت در مورد خدا يعنى وجود پس وجود حق با ذات موجودات مباين است. ذات در حضرت حق را مساوى با وجود گرفته و در موجودات ذات را ماهيت معنا مى كنيد و سپس مى گوييد ذات خدا (وجود خدا) با ذات خلق (ماهيت خلق) تباين دارد. در ارتباط با موجودات قائل به ماهيت هستيد و آن را هم عدمى مى دانيد، يعنى ماهيات معدومات هستند. اما بحث ما در مورد معدومات نيست بلكه بحث در همين اشياء موجود مى باشد. ماهيتى كه در مقابل وجود فرض مى شود (و فرض هم اصالت وجود است) ((ما شمّت رائحة الوجود)) (۳۰) لذا اصلاً ماهيت مطرح نيست. بديهى است آنچه مطرح است اين است كه ذات مقدس حضرت حق يعنى حق متعال و كائنات يعنى همين موجودات متحقق.
سؤال: آنچه مى گوييم قصد نداريم مخالف روايات بگوييم.
پاسخ: پس اين روايات ناظر به اين مسأله نيست بلكه ناظر به اين است كه حق متعال و كائنات و موجودات ـ كه همه طارد عدم هستند ـ با هم بينونت دارند.
سؤال: علت ارادى نيز با اسباب طبيعى حاصل مى شود؟
پاسخ: اين هنگامى است كه خداوند اسبابى را خلق كرده باشد و بعد اراده بكند همين اسبابى را كه خلق كرده علل اعدادى براى خلق ديگرى قرار دهد. شما خلق ابتدايى خدا را در نظر بگيريد. در مورد اولين چيزى كه خلق مى شود علت طبيعى در كار نيست بلكه علت ارادى است وقتى علت ارادى باشد وجهى ندارد كه با معلول وجه شباهت داشته باشد. ما در جايى به وضوح مى فهميم بين علت و معلول بايد شباهت باشد كه اراده اى نيست تا ايجاد شى ء كند لذا خود علت بايد تنزل كند.
سؤال: ما انسانها علت ارادى هم داريم يعنى وقتى يك معمار اراده مى كند خانه اى را بسازد كاملاً نقشه آن خانه به ذهن او مى آيد اما او هيچ وقت نمى تواند درس خارج فقه يك مجتهد را اراده كند. همچنين مجتهد هم نمى تواند نقشه ساختمان را اراده كند پس مراد خارج از مريد نيست به قول عوام از كوزه همان تراود كه در اوست. خداوند متعال مى فرمايد: ((اِنِّى جاعِلٌ فِى الأرْضِ خَلِيْفَةً)) (۳۱) من مى خواهم در زمين خليفه قرار دهم اين در رابطه با انسانها، و در مورد مخلوقات هم مى فرمايد: ((وَإِنْ مِنْ شَى ءٍ إِلاّ يُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَ لكِنْ لاَ تَفْقَهوْنَ تَسْبِيْحَهُمْ)) (۳۲) پس هر چه آفريده ام اين گونه نيست كه خارج از من باشد بلكه من يك تجلى كرده ام و آنها شبيه به من هستند و قول به اين شباهت هيچگاه موجب شرك و كفر نمى شود پس ما سخن شما را كه فرموديد علت ارادى شباهت نمى آورد ردّ كرديم.
پاسخ: مى فرماييد در علت ارادى هم سنخيت لازم است به خاطر اينكه يك فقيه اگر بخواهد نقشه ساختمانى را بكشد يا يك مهندس بخواهد درس فقهى بدهد طبيعى است كه هيچ كدام نمى توانند چنين چيزى را اراده كنند يعنى فقيه با معمارى و ساختمان شباهتى ندارد كه بخواهد نقشه ساختمان را اراده كند و بالعكس در نتيجه در فعل هاى ارادى نيز بايد سنخيتى در كار باشد يعنى آنچه مراد فرد است بايد با فعل فرد تناسب داشته باشد پس حتى در فاعل بالاراده نيز بايد سنخيتى با معلول وجود داشته باشد. اولاً ساختمانى كه مهندس نقشه آن را طرح مى كند آيا طرح نقشه با خود مهندس سنخيت دارد يا با چيزى كه ساخته است سنخيت دارد؟
سؤال: با علم مهندس سنخيت دارد و علم مهندس هم عين ذات اوست چون در روح اوست.
پاسخ: عجب فرموديد علم مهندس عين روح مهندس يعنى ذات مهندس مى باشد تا حالا گفته مى شد علم ما غير از ماست و فرق ما با خداوند اين است كه در خداوند ذاته علمٌ، ذاته قدرةٌ، ذاته حياةٌ، اما در مورد ما شى ءٌ له العلم، شى ء له القدرة.
سؤال: اين درست نيست اگر ما شى ء له العلم باشيم پس از مرگ در عالم قبر هيچ گاه نمى توانيم پاسخ نكير و منكر را بدهيم.
پاسخ: پس ما عين علم و قدرت هستيم سؤال اين است كه آيا شما وقتى علمى نداشتيد شما نبوديد.
سؤال: علوم دو قسم است يكى علم حضورى و ديگرى علم حصولى.
پاسخ: آيا وقتى هم كه شما علم نداشتيد بوديد؟
سؤال: بله بوديم اما مهندس نبوديم.
پاسخ: پس بنابراين علم مهندس غير خود اوست و اين از بيّنات است. بنابراين حتى در اين مورد نيز دو چيز است يعنى علم چيزى است و شما چيز ديگر اگر شما علم مهندسى داشتيد مى توانستيد نقشه ساختمان بكشيد علم فقه داشته باشيد درس فقه مى گوييد، علم طب داشته باشيد طبابت مى كنيد و حال آنكه طبابت و مهندسى و فقه چيزهاى مختلفى هستند. بنابراين ممكن است امور مختلفى از اراده شما تحقق پيدا كند. پس نتيجه فاعل بالاراده بودن اين است كه اشياء مختلف و متباين با اراده شما تحقّق پيدا مى كند و بدين ترتيب لزوم سنخيت بين فعل و فاعل از بين مى رود و در فاعل بالاراده شما مى بينيد كه اراده شما چيزهاى متباين درست مى كند شما با متباينات يكى نيستيد و سنخيت نداريد پس اگر موجودى فاعل بالاراده باشد مسأله اى نيست كه اشياء مختلف از او صادر شود.
سؤال: ناظر به جلسه گذشته شما فرموديد بعضى مسائل و مبادى هست كه چون عقل به آنها راه ندارد لذا حكمى هم ندارد در نتيجه تضادى بين عقل و وحى نيست. ملاك و معيار براى تشخيص موارد ممنوعه چيست؟ چيزهايى را كه عقل به آنها راه ندارد چگونه بايد تشخيص بدهيم؟
پاسخ: يك ملاك روشن خود عقل است يعنى وقتى خود عقل در آن مورد توجه مى كند مى بيند از حيطه درك او بيرون است و خود عقل اين تشخيص را مى دهد پس مرز بين آنچه مى فهميم و آنچه عقل به آن راه ندارد را خود عقل تعيين مى كند. مثلاً در ارتباط با اَخبار عالَم ديگر، جزئيات وقايع آن و… عقل ما هيچ راهى ندارد و خود عقل اين را مى فهمد و خود عقل مرز خود را معين مى كند. البته در برخى مسائل چنين نيست كه هيچ عقلى به آن نرسد و ممكن است عقل كسى به آن برسد عقل ديگرى نرسد، اين اشكال ندارد مثل اينكه ما در كودكى نمى فهميديم چرا ۲+۲ مى شود ۴ و…
سؤال: در بحث سنخيت، فاعلى كه فعلى را انجام مى دهد بايد كمال آنچه را كه ايجاد مى كند در خود او باشد بنا بر اين مثالى كه مطرح شد سنخيت را اثبات مى كند مثلاً مهندسى كه نقشه اى را مى كشد قطعاً اگر اين كمال را در خود نداشته باشد نمى تواند اين كار را بكند. ممكن است كسى ده تا كمال داشته باشد و ده كار مختلف از او صادر شود در اينجا باز سنخيت زير سؤال نمى رود. خداى متعال كامل مطلق است. بنا بر اين مخلوقات مختلف از او صادر مى شود.
پاسخ: اينها اشكالاتى است كه در جاى خود مطرح و پاسخ داده خواهد شد. در اينجا فقط يك كلمه مى گويم: اين سخن شما اشاره به قانون معطى شى ء فاقد شى ء نمى تواند باشد است بنا بر اين آنچه كمال باشد و آنچه شى ء به آن اطلاق شود معطى او نبايد فاقد آن باشد. مى گوييـــم: آنــچـــه كـــــه شــــــى ء اطـــلاق مــى شــود معطى آن بايد مالك او باشد ولى فاقد او به معناى اينكه خود او باشد يا با او اتحاد داشته باشد لزومى ندارد بلكه صحيح آن است كه معطى شى ء مالك شى ء است ولى اينكه در ذات خويش آن شى ء را فاقد باشد يا نباشد اصلاً مطرح نمى شود آيا خداوند معطى جسم هست يا خير؟
سؤال: خداوند جسم را از جنبه عمومى دارد منتها نقايص آن را ندارد.
پاسخ: آيا جسم واقعيتى دارد يا خير؟ جسم شى ء است يا خير؟
سؤال: محدويت هاى آن را ندارد محدوديت ها عدمى است.
پاسخ: پس چنين مى شود كه اگر محدوديت هاى جسم را برداريد جسم، خدا مى شود. اين بحثى است كه گفتيم در آينده به آن خواهيم پرداخت. بحث بدينجا منتهى مى شود كه يك حقيقت است و تطور او با حفظ جهت تعيّن غير اوست و بدون لحاظ تعيّن خود اوست كه در اين مورد و در مورد قاعده معطى شى ء فاقد شى ء نمى شود در آينده بحث خواهد شد.
سؤال: مالكيت پس از ايجاد است قبل از ايجاد چه رابطه اى بين خلق و خالق است.
پاسخ: شما كه مى گوييد ايجاد، يعنى موجَد نبود و بود شد.
سؤال: بلى نبود، بود شد.
پاسخ: با توجه به قيد محدوديت نبود يا حقيقت او نبود.
سؤال: يعنى محدوديت او نبوده است اما كمال او در مرتبه ذات بوده است.
پاسخ: شى اى كه موجَد است و معلول است لم يكن فكان يا نه؟
سؤال: با اين محدوديت نبود.
پاسخ: پس يعنى اگر قيد محدوديت او را برداريد مى شود خود ذات حق. شما با تناقض روبرو شديد معلول كه مى گوييد لم يكن فكان. به قيد محدوديت مى گوييد لم يكن فكان يا با صرف نظر از محدوديت؟
سؤال: طرحى كه مهندس مى كشد اين طرح قبلاً نبود.
پاسخ: ما كلى تر مى گوييم لم يكن فكان يعنى چه؟
سؤال: با اين هويت فعليش نبود.
پاسخ: پس اين با لحاظ محدوديت نبود آيا اين محدوديت حقيقى است.
سؤال: خير.
پاسخ: پس بنا بر اين چيزى نيست و خود ذات است؟ تكرار مى كنيم اين معلول لم يكن فكان؟
سؤال: بله.
پاسخ: حالا كه لم يكن فكان آيا به قيد محدوديت مى گوييد لم يكن فكان كه اگر قيد محدوديت را برداريم «كان» بوده است؟
سؤال: كمال آن بود.
پاسخ: بنده بين نفى و اثبات سخن مى گويم پس بگوييد كان.
سؤال: بله.
پاسخ: پس نتيجه اين شد كه محدوديت امر اعتبارى و عدمى است و خلق بدون اين محدوديت كه امر اعتبارى است خود اوست پس خلق خود اوست اگر قيد محدوديت را برداريم كان فكان.
سؤال: مهندس قوه طراحى را دارد و قوه در او هست لكن هنوز طراحى نكرده، اگر قوه طراحى در او نباشد نمى تواند اين طراحى را بكند.
پاسخ: اشكالى ندارد اين قوه و قدرت در او هست اما آيا علت معلولى را كه ايجاد كرده معلول تطور خود اوست اين بحثى است كه بررسى خواهد شد.
سؤال: عرض بنده اين است كه سنخيت به همين معناست كه بالاخره هر كس نمى تواند هركارى را بكند حتى در فاعل بالاراده.
پاسخ: در فاعل بالاراده اى كه محدود باشد بله هر كارى نمى تواند بكند من و شما كه مهندسى نخوانده ايم نمى توانيم نقشه ساختمان طراحى كنيم.
سؤال: بله چون سنخيتى بين ما و نقشه ساختمان نيست.
پاسخ: پس مسأله اين است: اين كه گفته شده بين فاعل بالاراده والمشيّة و معلول او سنخيت لازم نيست صحيح نمى باشد زيرا ما مى بينيم ما فاعل بالاراده هستيم و نمى توانيم هر چيزى را ايجاد كنيم؟
سؤال: عرض بنده اين نبود. عرض كردم ما كارى را مى توانيم انجام دهيم كه با آن سنخيت داريم يعنى كمال آن بايد در ما باشد.
پاسخ: بنده نيز همين را توضيح مى دهم ما فاعل بالاراده هستيم و هر چيزى را نمى توانيم اراده كنيم بلكه چيزى را مى توانيم اراده كنيم كه با ما سنخيت داشته باشد يعنى تحصيل آن را كرده باشيم. بعد مى توانيم در ارتباط با كارى كه تحصيل آن را كرده ايم اراده كنيم.
سؤال: بلى.
پاسخ: مى گوييم اينكه شما نسبت به آنچه تحصيل نكرده ايد نمى توانيد آن را اراده كنيد به اين معنا نيست كه آنجا كه مى توانيد اراده كنيد مراد شما سنخ شماست يعنى در حقيقت مشترك با شما باشد نقشه اى كه شما طرح كرديد در حقيقت مشترك با شما نيست.
سؤال: سنخيت يعنى اين كه فاعل كمال موجَد را بنحو اتمّ و أعلى دارد؛ مهندس قوه طراحى را دارد.
پاسخ: ما سنخيت را معنا كرديم، سنخيتى كه ما مى گوييم يعنى اشتراك در حقيقت.
سؤال: اشتراك در حقيقت يعنى چه؟ اشتراك در حقيقت يعنى اينكه در وجود اشتراك داشته باشند. منظور اين نيست در غايت اشتراك داشته باشند. كه اين هم مطرح نيست.
پاسخ: مى گوييم سنخيت يعنى اينكه اينها از نظر حقيقت و واقعيت با هم اشتراك دارند.
سؤال: واقعيت را معنا كنيد، فلاسفه حقيقت حق را با حقيقت ممكنات يكى نمى دانند اين خيلى روشن است در عين حال قائل به سنخيت هستند.
پاسخ: ثبت المطلوب بحث به اينجا رسيد كه حقيقت حق با حقيقت ممكنات اشتراك ندارد.
سؤال: در عين حال سنخيت دارند.
پاسخ: پس مقصود از سنخيت اشتراك نيست.
سؤال: اشتراك در حقيقت نيست.
پاسخ: پس تا اينجا روشن شد كه مسأله اشتراك در حقيقت در كار نيست و سنخيت را به معناى اشتراك در حقيقت نگرفتيم پس اگر گفته شود سنخيت هست اما نه به معناى اشتراك در حقيقت، بلكه در حقيقت همان طور كه از روايات استفاده مى شد بينونت است.
سؤال: همه فلاسفه اين را مى گويند.
پاسخ: معناى آخر چيست؟ وقتى مى گوييد سنخيت يعنى اينكه آن فاعل كمالى دارد كه مى تواند معلول را ايجاد كند.
سؤال: كمالى متناسب با او.
پاسخ: لزومى ندارد كمال متناسب با او باشد، شما به همان ريشه بازگشتيد (كه معلول تطور علت است) بنا بر اين يا از اصطلاح خارج نشويد يا اگر جمله اى مى گوييم بر آن حفاظت كنيم. مى گوييم منظور از سنخيت، اشتراك در حقيقت نيست بلكه مقصود از سنخيت اين است كه علت واجد اين معلول هست.
سؤال: كمال به نحو اتمّ و اكمل.
پاسخ: شما معلول را به كمال و غير كمال تجزيه مى كنيد و مى گوييد مقصود اين است كه علت واجد معلول (كمال معلول) است.
سؤال: بله.
پاسخ: مى گوييم معلولى كه ايجاد كرد پس معلول لم يكن فكان چون ايجاد شده است. اين معلول و اين موجَد غير از علت است يا عين علت است؟ در پاسخ مى گوييد با لحاظ تعيّن غير اوست و بدون لحاظ تعيّن عين اوست. پس مى گوييد: موجَد لم يكن فكان غير علت است يا عين آن است؟ بنا بر يك لحاظ مى گوييد غير اوست به لحاظ تعيّن و خود اوست بدون لحاظ تعيّن. در اينجا مى گوييم تعيّن امرى است وجودى يا عدمى؟ مى گوييد امرى است عدمى در نتيجه معلول خود علت است. و اگر چنين باشد فوق سنخيت است. و اگر بگوييم موجود لم يكن فكان و علت كمال اين موجود را دارد ولى نقص اين را ندارد سؤال اين است كه نقص اين موجود چيست، نقص او امرى غير از اوست؟ و وجودى است يا عدمى؟
سؤال: عدمى است.
پاسخ: پس وقتى عدمى شد چاره اى نيست از اينكه به مطلب قبل بازگرديم. يعنى وقتى نقص امر عدمى باشد بدون محدوديت مى شود خود او. وقتى خود او شد البته سنخيت كه هيچ بلكه عينيت است. شما اگر مى گوييد خداوند شى ء را ايجاد كرده به اين معنا كه موجَد حقيقت قائم بالغير و فقير بالذات است و موجِد حقيقت غنى بالذات است. پس خواه نا خواه حقيقت فقير بالذات (يعنى ذاتش ذاتى است كه نيازمند و لا اقتضاء براى تحقق است) با حقيت غنى بالذات (يعنى ذاتش غنى است و مقتضى وجود) تباين خواهند داشت و در نتيجه تباين لا اقتضاء و اقتضا قطعى است. كليه اين بحثها به تفصيل بيان خواهد شد ان شاء اللَّه.
——————————————-
پی نوشت ها:
۱- اين تعبيرها با تسامح همراه است.
۲- السنخ: الاصل من كلّ شىء، والجمع: اسنخاخ و سنوخ، وسنخ كلّ شىء اصله. لسان العرب ۳۸۶/۶٫
۳ـ الشورى:۱۱
۴- الزمر:۶۷
۵- البقرة:۱۱۶
۶- مانند كتاب توحيد صدوق، كتاب شريف كافى، بحارالانوار و كتب ادعيه و مجامع حديثى ديگر.
۷ـ التوحيد، باب التوحيد و نفى التشبيه، ح ۱، ص ۳۲ و بحارالانوار (طبع بيروت) ح ۱۴، ۲۶۶/۴٫
۸ـ التوحيد، باب التوحيد و نفى التشبيه، ح ۲، ص ۳۶ و عيون اخبار الرضا عليه السلام، باب ۱۱ من الاخبار فى التوحيد، ح ۵۱، ۱۳۶/۱٫
۹ـ «انيّت» يعنى حقيقت شىء.
۱۰ـ التوحيد، باب التوحيد و نفى التشبيه، ح ۲، ص ۴۰ و بحار الانوار (طبع بيروت) ۲۸۵/۵۴٫
۱۱ـ التوحيد، باب التوحيد و نفى التشبيه، ح ۳، ص ۴۱ والاصول من الكافى، كتاب التوحيد، باب جوامع التوحيد، ح ۱، ۱۳۴/۱٫
۱۲ـ «قدرة» كنايه از ذات مقدس حضرت حق است و تعبير به قدرت شايد بدان جهت است كه روشنتر از بقيه صفات در اين جهت مىتواند مطلب را برساند، در اين حديث شريف در نسخه ملاصدرا به جاى كلمهً «قدرة» كلمه «فدرة» بوده و ملاصدرا در شرح اصول كافى ص ۳۲۹ «فدرة» را به معناى «قطعه» گرفته است و با قدرت پرورش سخني كه دارد در توجيه اين لفظ تلاش كرده است امّا چنين نيست كه فقط آن جزء و آن قطعه با اشياء بينونت داشته باشد، چه اگر «فدرة» قطعه در نظر گرفته شود تركيب، لازم مىآيد و چون در وجود خدا تركيب نيست نتيجه چنين مىشود كه «بان من الاشياء» و اين معنا با لفظ «قدرة» كه در نسخههاى ديگر آمده مشخص و روشن مىشود.
۱۳ـ التوحيد، باب التوحيد ونفى التشبيه، ح ۳، ص ۴۲، و الاصول من الكافى، كتاب التوحيد، باب جوامع التوحيد، ح ۱، ۱۳۵/۱٫
۱۴ـ لتوحيد، باب التوحيد ونفى التشبيه، ح ۱۳، ص ۵۲، و بحار الانوار (طبع بيروت) ح ۱۶، ۲۷۵/۴ و ۲۷۶٫
۱۵ـ التوحيد، باب التوحيد ونفى التشبيه، ح ۳۶، ص ۸۰، و بحارالانوار (طبع بيروت) ح ۳۰، ۲۹۹/۳٫
۱۶ـ التوحيد، باب التوحيد ونفى التشبيه، ح ۲۶، ص ۶۹، و بحارالانوار (طبع بيروت) ح ۲، ۲۲۱/۴و ۲۲۲٫
۱۷ـ التوحيد، باب التوحيد ونفى التشبيه، ح ۱۳، ص ۵۲، و بحارالانوار (طبع بيروت) ح ۱۶، ۲۷۵/۴٫
۱۸ـ اين روايت به جهت آنكه به صورت مكتوبه به دست راوى رسيده لذا از اين جهت داراى امتياز مىباشد.
۱۹ـ التوحيد، باب التوحيد ونفى التشبيه، ح ۱۴، ص ۵۶، و الاصول من الكافى، كتاب التوحيد، باب جوامع التوحيد، ح ۵، ۱۳۹/۱٫
۲۰ـ بحارالانوار،۳۳۹/۸٫
۲۱ـ توحيد صدوق، ح ۲، ص ۳۶٫
۲۲ـ با مراجعه به مجامع حديثى روشن مىگردد احاديث در اين زمينه بسيار فراوان هستند و همه احاديث نيز يك دست و يك نواخت و منطبق با آيه «لَيسَ كَمِثلِهِ شَىءٌ» مى باشد.
۲۳ـ شواهد بسيارى هست كه آيهاى در قرآن گونهاى تأويل شده كه لغتى از آن به ضدش معنا شده است مانند كلمه عذاب كه به معناى عذب معنا شده است.
۲۴ـ تعبير علت نسبت به خداوند متعال از مباحثى است كه بدان پرداخته خواهد شد كه آيا مىتوان علت اصطلاحى را به حضرت حق اطلاق كرد؟ يا مىتوان در مورد خداوند تعبير «فاعل تام» به كار برد؟ اين از مباحثى است كه در بحث توحيد مطرح خواهد شد.
۲۵ـ به هر نوع لطافت از جدايى مثل جدايى بوى گل از گل. جدايى روغن بادام از بادام، جدايى كلام انسان از انسان، جدايى حالاتى از انسان در ارتباط با نفس او…
۲۶ـ الحديد:۳
۲۷ـ الاصول من الكافى، كتاب التوحيد، باب انه لا يعرف إلاّ به، ۲ح۸۶/۱٫
۲۸ـ الحديد:۳
۲۹ـ البقرة:۱۳۸
۳۰ـ اسفار۳۳۰، ۴۹/۲، ۳۷۵، ۲۸۲، ۱۴۴/۸۱، ومشاعر:۸۱٫
۳۱ـ البقرة: ۳۰
۳۲ـ السراء:۴۴