مرحوم آقای علامه (مداح اهل بیت (علیهم السللام) )
هش باش كه عمر آدمي يك نفس است و آن يك نفس از براي يك هم نفس است
گـريه نفـسي به هـم نفـس بـنـشيـني معــــــلوم شود كه عمر، آن يك نفس است
حضرت امام رضا (علیه السلام) لطفي به بنده فرمودند كه مسير زندگي من عوض شد، ولي مقدمات آن امر را نمي خواهم زياد شرح دهم. در آن زمان به بعضي از فرقه ها گرايش پيدا كرده بودم و لطف آن حضرت ظاهر شد و نجاتم داد.
چند نفر دوستي داشتم كه با هم به مشهد مشرف شديم. آن سال، جلسه اي تشكيل داديم به نام جلسه ي زائرين و مرحوم آيت الله حاج شيخ ابوالفضل قمي، در آن جلسه، زيارت امين الله را شرح و تفسير مي كرد. قبلاً در تهران، با يكي از بزرگان اهل منبر، مرحوم مغفور حاج سلطان الواعظين شيرازي که هميشه از منبر او فيض مي بردم مذاکره ي مختصري درباره ي فرقه هايي که در دين پديدآمده، شده بود. من ـ در اثر گرايشي كه به آنها پيدا كرده بودم ـ عرضه داشتم كه ميان آنها اهل كرامت هم هست. همچنين مرد بزرگوار ديگري به نام مرحوم مغفور سلاله السادات حاج سيد حسين شاهنگيان نيز در مشهد با ما بود كه به خاطر مساله اي، از هم كدورت داشتيم.
شب جمعه اي بود و ما به اتفاق دو نفر از رفقا به حرم رفتيم. در صحن حضرت رضا (علیه السلام) به يكي از اقطاب سلسله ي دراويش، حاج مطهر علي شاه، برخورد كرديم. با دعوت ايشان به گنبد سبز رفتيم. با سلام و صلوات ما را وارد كردند. شيخي در آنجا توضيح المسائل مرحوم آقاي بروجردي را شرح مي داد و عجب اين كه يكي از نمايندگان قطب مرحوم درويش محمد علي خواجه اباصلت، شروع به خواندن اين شعر:
آن ريا كاري كه باعرفان رفاقت مي كند خود نمي داند ره حق را عداوت مي كند
پيرما، حاجي مطهر، آن كه دائم از وفا مفتــي شــــرع نبي را او حمـايت مي كند
بعد سؤال كردند: آيا شما وارد سلسله ي دراويش شده ايد؟ پاسخ داديم: خير. سپس درويش ايستاد و رشته ي سياه روي سر خود را ـ كه علامت عزاي امام حسين (علیه السلام) بود ـ باز كرد و به سر دوست سيد ما و به گردن من انداخت. بعد نشاند و صيغه ي توبه را به قدري عالي خواند كه مرا منقلب كرد. آن وقت اسمي از اسامي دراويش بر من گذاردند و با رفقايم، وارد سلسله شديم. بعد گفتند: فلاني! بخوان. آن شب صدها بيت در فضيلت مولا اميرالمومنين و در توسل به حضرت علي اصغر (علیه السلام)خواندم. بعد از مرخصي از مجلس، به سوي حرم سرازير شديم. تا چشم من به گنبد حضرت رضا (علیه السلام) افتاد، مثل كسي كه تا صبح خلاف شرع انجام داده، پاهايم لغزيد و به زمين خوردم. رفقايم را قسم دادم كه قضيه را به كسي نگويند تا آن شب با حضرتش در ميان بگذارم.
آن شب را همان نماز حضرت سيدالشهداء (علیه السلام) را خواندم و به حضرتش عرض كردم كه راهي را شروع كرده ام و خواهش كردم ادامه ي راه يا منع راه را به من مرحمت بفرمايند. صبح كه از حرم بيرون آمدم، وارد صحن شدم و به مرحوم شاهنگيان برخوردم. ايشان سؤال كرد: شما در مشهد با درويشي سر و كار داشتيد؟ گفتم:چه طور مگر؟ زمين را سجده كرد و گفت: ديشب حاج سلطان را خواب ديدم. گفت: شاهنگيان! علامه ي ما را بردند. بايد او را نجات دهيم. بعد هر دو دويديم تا كنار در يك قلعه رسيديم. گفت: در را بشكن. بعد به دري ديگر رسيديم. گفت: اين در را هم بشكن. درها را شكستيم و وارد شديم. ديديم پوست تختي روي زمين است و شخصي بر آن نشسته و مردي ايستاده كه زنجير سياهي بر گردن اوست، و شما سه نفر بوديد که يکي از شما سيد بود. حاج سلطان در خواب به من گفت: من آن مرد نشسته را ميگيرم و تو آن مرد ايستاده را بگير و علامه ي ما را از چنگ اين ها نجات بده ما شما را نجات داديم که از خواب بيدار شدم.
اين واقعه در کتاب «کشف الشتباه در کج روي اصحاب خانقاه» مرحوم شيخ ذبيح الله محلاتي نيز نوشته شده است. آري، هر مکاني که در مقابل مسجد و حسينيه ساخته شود و مطالبي غير از تعليم و تربيت اسلامي، در آن باشد و هر کسي را که در مقابل امام معصوم قرار دهند، خلاف راه صواب است. بايد به اهل خبره رجوع کرد و آخرت خود را به باد نداد.