جاي دارد از گويندگان و نويسندگان که تصوف و عرفان را يک جايي ميدانند و اگر ناچار شوند قبول کنند که خلاصه نااسلامي هم در تصوف ديده ميشود آن را به تصوف سني و شيعه (۱) يا تصوف مختلط و اصيل تقسيم بندي مينمايند(۲) يا در چنين تنگنايي که قرار ميگيرند بحث تصوف منفي و مثبت را پيش ميکشند(۳)
سؤال کنيم با اين اختلافات شديد اعتقادي آنهم در اصل اصيل «ولايت با امامت» که در تصوف به چشم ميخورد ـ عرفان و عرفا از آن مبرا ميباشند ـ به چه لحاظي بايد بدون ارائه مدرکي مدعي شوند که «تصوف نه تنها ريشه اي اسلامي دارد بلکه جلواي از اسلام ناب است»؟(۴) در صورتي که همين نويسنده بر اين عقيده است: «در عرفان و تصوف اسلامي جريانهايي به وجود آمد که از اصالت اسلامي کامل برخوردار نبود».(۵)
ديگري مينويسد : «تصوف همان عرفان اسلامي است و معنايش اين است که تصوف اصيلترين و قدرتمندترين جريان آن موج خروشاني است که وحي اسلامي را تشکيل ميدهد»(۶)در حالي که همين نويسنده عقيده دارد: «تصوف مستقل از مذهب خاصي است»(۷ )و جاي ديگر گويا فراموش مي کند که نوشته است، تصوف همان عرفان اسلامي ميباشد مينويسد:«تصوف نوعي عرفان به حساب مي آيد.»(۸) و آن وقت برخلاف آراي محققين از متصوفه که عقيده دارند تصوف در قرن سوم در اسلام پيدا شده است مينويسد: «همه ي طريقت هاي تصوف از پيامبر منشعب شده اند»(۹) کاري نداريم اين ادعا اگر چه صحيح هم باشد نوعي «علي» کنار گذاشتن است زيرا اگر بگوييم علي اميرالمؤمنين (علیه السلام) چنين عمل کردند يا دستور دادند عمل بشود يعني رسول خدا و قرآن فرمودهاند. ولي آنگونه بنويسيم يا بگوييم ممکن است اطلاق به غير هم بشود زيرا فرقه هاي ديگري هم خويش را به رسول خدا منتسب مي نمايند که از علي مرتضي راه جدا کرده اند.
يا شخصي به نام «ابراهيم عزالدين» که دراصل همان «تيتوس بورکهارت» است مينويسد: «تصوف از يک طرف روح اسلام و يا اقلب اسلام ميشود»(۱۰) درصورتي که همو بر اين عقيده است «بين صوفيان نخستين و رهبانان مسيحي ارتباط بوده»(۱۱) تلويحاً پذيرفته اند که صوفيان اوليه، همان وضع کنندگان آداب و رسوم، احکام فروعي در تصوف مستفيض از رهبانان مسيحي نيز بوده اند در اين صورت آنچه تصوف داشته و دارد، اسلامي ناب نيست. چنانچه نامبرده در جايي از رساله اش به اين اعتراف نموده: «پاره هاي اساسي متشکله سلوک روحاني تصوف ضرورتاً و به طور مستمر از قرآن و از تعاليم پيامبر نشأت گرفته است»(۱۲) يعني تمامي آنچه تصوف دارد از قرآن و تعاليم رسول اکرم نيست. يا مينويسد: «جوهرهي آيين تصوف منشأ در پيامبر داشت امّا از آنجا که هيچ معرفت باطني بدون نوعي الهام امکان پذير نيست، لذا اين آيين مدام از سوي شيوخ تصوف تجليات بديع و تازه اي داشته است» اين تأثيرگذاري شيوخ صوفيه بر تصوف را «حکم ثانوي» ميشناسد.(۱۳)
همو در شناسايي صوفيان برجسته مينويسد: «صوفيان برجسته اي وجود داشته اند که به دليل ماهيت استثنايي، حالت سلوکشان در مراسم عبادي معمولي اسلام شرکت نمي جستند»(۱۴) در معنا ترک وظائف شرعي مي کردند در صورت يکه ادعاي صوفي حکم ميکند، مو به مو تمامي دستورات الهي اعم از معمولي و غير معمولي را انجام دهد. البته اگر بپذيريم اسلام مراسم عبادي معمولي هم داشته باشد که ندارد زيرا بر فرض پذيرفتن اين برداشت ميگوييم، مراسمي که شما معمولي تلقي ميکنيد نسبت به مافوق خود معمولي مينماياند ولي نسبت به جايگاه خود که فوق مراسم عبادي ديگري است معمولي به حساب نميآيد. علاوه آيا حق داريم اين سؤال را طرح کنيم؟ مگر سحابه ي بزرگوار که صوفيه به غلط آنها را از صوفيان اوليه ميدانند، با آن همه برجستگي که در همه ي شئون داشته اند چنين بوده اند؟!
يا ميبينيم به ثبت تاريخ رسيده است که تا آخرين لحظات عمر، بر خلاف صوفيان به قول نويسنده برجسته، عمل کرده اند يعني دستورات را اعم از معمولي و غير معمولي انجام داده اند. آيا اينها آن «پايه هاي روحاني طرق اصلي تصوف که در بعضي موارد جاي عبادت معمولي اسلامي را ميگرفت»(۱۵) که شما آن را دليل شرعي انجام ندادن مراسم معمولي دانسته ايد، نشناخته بودند؟ يا اينکه شناخته داشتند ولي چنين عملکردي را بر خلاف وظيفه ميدانستند. و خيال و وهم بشري خود را بر دستور پيامبر ترجيح نميدادند و حاضر نبودند به خيال و وهمي که صوفيه به آن مبتلا هستند در مقابل وظايف ديني خود عمل نمايند؟
يا آنجا که ابراهيم عزالدين همين نويسنده مدعي ميشود: «آيين و آموزهي آن (تصوف) تفسير رمز و رازي از قرآن ميباشد.»(۱۶) چرا پس با اين کلام آن را بياعتبار مينمايند مينويسند: «صوفيان نخستين خود را به زباني که نزديک به زبان قرآني است تفسير کرده اند»(۱۷) و اگر با ملاحظه اين دو راي نامبرده سؤال کنيم: چطور با چنين دوري ميتوانند يا توانسته اند آيين و آموزه رمزدار از قرآن داشته باشند؟ گناهي که مرتکب نشده ايم. ما ميگوييم آموزهي رمزدار از قرآن داشتن به کساني مربوط ميشود و اختصاص دارد که ذوب در قرآن شده باشند نه افرادي که نزديک به زبان قرآن هستند.
در ساعاتي که با نوشته ابراهيم عزالدين مأنوس بودم و کتاب «درآمدي بر آيين تصوف» او را ميخواندم به سه موضوع بسيار مهّم برخورد کردم که هر سه از اهميت خاصي برخوردار است.
اول: اينکه درتصوف اصيل آيين فرقه اي وجود نداشته است زيرا مينويسد: «گفتني است که درون تصوف هيچ گونه گروهگرايي يا فرقهگرايي وجود نداشت گويا اينکه گاه به گاه کجروي هايي چهره مينمود و فرقه هايي را به مفهوم بسيار جزئي آن به وجود ميآورد»(۱۸) در اين صورت به نظر اين صوفي سرشناس تاريخ معاصر «فرقه داري» نوعي کجروي صوفيانه است.
دوم : اشاره به تفاوت بين عرفان و تصوف داشته آن را از خصوصيتهاي تصوف دانسته مينويسد: «تمايز و فرق بين تصوف و عرفان مذهبي از مسائل خود اين آيين به شمار ميرفت.»(۱۹) در اين صورت اگر محققاني با پي بردن به اين حالت تصوف موضوع «فرق بين تصوف و عرفان» را تعقيب کنند گناهي نابخشودني مرتکب نشده اند که سزاوار تندي و پرخاش باشند.(۲۰)
سوم: اينکه «عرفان» را پسوند تصوف قرار دادن و با توجيهاتي آن را عين تصوف شناساندن از جمله اقدامات امثال نويسنده «در آمدي بر آيين تصوف» است که متمايل به بسط و ترويج و همه جايي شدن تصوف هستند. او مينويسد: «ما در اينجا صفت «عرفاني» را براي تعيين و تشخيص آن بر ميگزينيم تا تصوف را از جنبه سادهي مذهبي اسلامي متمايز و مشخص سازيم»(۲۱).
ديگري که با کوشش فراوان سعي داشته است به هر کيفيتي شده تاريخ قدمت تصوف را به بلنداي عمر اسلام برساند و کوشيده اصالت آن را اسلامي محض بداند، جمعي از صحابه کبار را نخستين صوفيان بشناساند، بدون ارائه مدرکي يا اقامه دليلي محققانه نوشته است تصوف در افعال و احوال پيامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) ،آيات و اخبار معصومين ظهور يافته است(۲۲) و مدعي هستند که «معنويت و باطن دين رد تاريخ اسلام به نام و عنوان تصوف و عرفان رايج شده و سالک و عالم بالله را در تاريخ اسلام به نام صوفي و عارف خوانده اند»(۲۳) اين بافته شده است تا مدعي شوند: «سير تصوف در عالم اسلام به صورت سلاسل فقر و تصوف ظاهر شده که در حقيقت مبيّن رشته و سلسله اجاره مشايخ طريق عرفاني ميباشد»(۲۴)
ملاحظه کنيد همان طور که متذکر شديم اين نوشتن ها يا گفتن ها فقط به لحاظ اين است که امثال جناب سلطان حسين تابنده رضا عليشاه بگويند: «حقيقت تشيع نزد ماست»(۲۵) و معنويت باطني اسلام را به خود اختصاص دهند. شايد، بلکه به طور حتم به لحاظ همين دارايي معنوي بوده که شيخ محمد حسن بيچاره(۲۶) گنابادي در اجازه اي که براي شيخ فرقه اش عباسعلي کيوان قزويني منصور علي مينويسد مدعي ميشود: «جز اتصال به فقير به صراط المستقيم هدايت راهي نيست.»(۲۷) واي کاش به همينها اکتفا ميشد که نشد نور علي بيچاره گنابادي مينويسد: «کامل هر زمان [رئيس فرقه ] اولي از جميع انبياء و اولياست.»(۲۸)
اينگونه ادعاها که در ولايت نامه ملاسلطان علي گنابادي هم ديده ميشود انسان را به ياد ادعاهاي سيد علي محمد باب مي اندازد، در نامه اي به محمد شاه قاجار مينويسد: «خدا را شاهد ميگيرم به اينکه وحدانيت و نبوت حبيب او و ولايت خلفاي رسول او ظاهر نميشود مگر به مرآت چهارم که پرتوي از سه مرآت قبلي است» (۲۹) یعنی توحید و نبوت و امامت ظاهر نمی شود مگر به سيد علي محمد که خود را مرآت چهارم قلمداد ميکند.
يا سيد کاظم رشتي استاد سيد علي محمد باب، استادش شيخ احمد احسائي برپا کننده فتنه شيخيه را مظهر اسم آسماني حضرت محمد (احمد) و جلوه گاه آن نام مبارک معرفي ميکند(۳۰) و بالاخره به تقليد از قرآن(۳۱) ميگويد او قريهي ظاهره بين امام و رعيت ميباشد(۳۲) که در اصول اعتقادي شيخيه رکن رابع (۳۳) نام دارد و سید علی محمد باب خود را «باب معرفه الله» معرفي ميکند(۳۴) اين ادعا را با کلام شيخ محمد حسن گنابادي مدعي «صالح عليشاه » که ميگويد «جز اتصال به فقير به صراط المستقيم هدايت راهي نيست»(۳۵) مطابقت کنيد قضاوت با خود شما.
بگذريم اين تصوف که معتقدند خالص و ناب و منشأ آن در اعمال و رفتار پيامبر اکرم است، بايد ناب و دست نخورده باشد و به آداب و سنن خارجي آلوده نباشد. در صورتي که آقاي سلطان حسين تابنده مينويسد: «ممکن است بعضي جزئيات يا اصطلاحات يا آداب صوري از بعضي مذاهب ديني يا فلسفي ديگر اقتباس شده باشد»(۳۶) در اين صورت نبايد مدعي شوند «تصوف همان عنوان مقام باطن و معنويت اسلام است»(۳۷ )زيرا بنابر اعتراف خودشان تصوف از جاهاي ديگر هم ابرو کسب کرده است.
ديگري آنجا که ميخواهد تصوف را ترويج کند و صوفي بتراشد به جواني انگليسي غير مسلمان ميگويد: «اگر آرزوي داري مثل يک انسان واقعي زندگي کني و ديگران را نيز به عشق راهبر شوي اول بايد در عشق بميري؛ به همين خاطر است که در اسلام گفته شده: بمير پيش از آن که بميري»(۳۸) جوان انگليسي ميگويد: سپس او اندک اندک با هوشمندي مرا با راه صوفي که پيروان عرفان اسلامي بودند آشنا مي کرد(۳۹)
خلاصه اين معلم عرفان اسلامي به جوان انگليسي که ميخواهد او را به قول خودش وارد عرفان اسلامي کند ميگويد: «حالا وقت ناهار است، تو هم وقت داري اندکي استراحت کن، کمي راکي (نوعي مشروب الکلي قوي) مينوشيم و بعد شايد چرتي در ساحل بزنيم. تا به حال راکي نوشيده اي؟» پاسخ ميدهد: «خير حتي نميدانم چه هست»، «چشمانش برق زد و رقص کوتاهي روي فرش کرد، با بازوان گشاده و دستها و انگشت هاي در حال حرکت چون رقاصه هاي هندي معابد چند بار چرخ زد. گفت: اينجا فقط مردها ميرقصند شايد من تو هم با هم برقصيم، اما تو زيادي انگليسي هستي و چه بسا فکرهاي بد بکني! از خنده به ريسه افتاد، بعد درحالي که سعي ميکرد جلوي خنده خود را بگيرد، مرا در آغوش گرفت. گفت: نگران نباش، خيلي چيزها بايد ياد بگيري، و رقص هم برايت خوب است»(۴۰) سپس با فرياد يک بطر «راکي» خواست(۴۱) و خلاصه طالب عرفان اسلامي با احتياط جرعهي بزرگي مينوشد ميگويد: «وحشتناک بود! گلويم را سوزاند،گردنم به ارتعاش در آمد و زبان در دهانم کرخت شد. سعي کردم تبسم کنم امّا فکّم چنان قفل شده بود که انگار از مطب دندانپزشک آمده ام، امر کرد: بنوش، اين دفعه لاجرعه. اين ديگر چه جور تعليم معنوياتي؟»(۴۲)بگذاريد کار نوشتن که به اينجا رسيد با نقل دو مطلب جالبِ توجه از فاضل و محقق نادر الوجود معاصر جناب منوچهر صدوقي معروف به «سها» اين بخش را به اتمام ببريم.
اول: «تصوف نيز همچون سائر تأسيسات و صوفيه نيز همانند سائر آدميان به دور از انواع نقائص نمي بوده است و نمي بوده اند»(۴۳)
دوم: «از قديم الايام و بعضاً برخي از خواص نيز که لابد کار آنان از سر توسع و بل که تجوز مي بوده است به ميان دو عنوان عرفان و تصوف خلط کرده اند و اين خلط به اعصار اخير صورت خطا يافته است و بدان انجاميده است که عامه ناس آن ـ عرفان و تصوف ـ از مترادفات انگارند» «به حالي که به مقام تدقيق به ميانهي آن دو تفاوت از زمين تا آسمان است»(۴۴).
اي کاش همه و همه کساني که با تصوف آشنايند و ميخواهند به حقيقتي مهمّ دست يابند ادامه موضوع دلنشين فوق را در همين رساله از نظر ميگذراندند و علت نظريه «عرفان من حيث هو عرفان هيچ صدقي بر تصوف من حيث هو تصوف نميدارد»(۴۵ ) را ميدانستند.
امام کمال الدين ابي الفضل جعفربن ثعلب مصري هم معتقد است:«اسم صوفي بعد از پيامبر و صحابه و تابعين و اتباع تابعين حادث شده است.»(۴۶)
————————————————————————-
پي نوشت ها:
۱- نقد صوفي: ۲۱۳
۲- درآمدي بر عرفان اسلامي:۵۴
۳- از ابتکارات کيوان فزويني
۴- در آمدي بر عرفان اسلامي از آقاي محسن اراکي: ۳۷
۵- همان مأخذ: ۵۳
۶- تصوف چيست؟ از مارتين لينگز ترجمه علي مهدي زاده:۱۶
۷- همان مأخذ:۱۷
۸- همان مأخذ: ۱۲
۹- همان مأخذ :۴۵
۱۰- در آمدي بر آيين تصوف ترجمه دکتر يعفوب آژند:۱۰
۱۱- مأخذ قبل : ۱۳
۱۲- همان أخذ : ۱۱
۱۳- همان مأخذ : ۱۴
۱۴- همان مأخذ : ۱۵
۱۵- همان مأخذ : ۱۵
۱۶- همان مأخذ : ۴۳
۱۷- همان مأخذ : ۱۲
۱۸- همان مأخذ : ۱۶
۱۹- همان مأخذ : ۲۱
۲۰- گشايش راز از ابوالحسن پريشان زاده: گنابادي از صفحه۵ به بعد
۲۱- در آمدي بر آيين تصوف:۱۷
۲۲- خورشيد تابنده از علي آقا محبوب عليشاه:۱۸
۲۳- همان مأخذ : ۱۸
۲۴- همان أخذ : ۲۱
۲۵- رساله باب ولايت از سيد هبه الله جذبي:۱۲۰
۲۶- بيجاره فاميلي ايشان است،گويا زمان آقاي سلطان حسين تابنده يا قبل از ايشان به «بابنده» تغيير پيدا کرد
۲۷- نامه ها ي صالح : ۱۷
۲۸- صالحيه نوشته نور علي گنابادي: ۱۷۳ چاپ دوم
۲۹- مطلع الانوار عربي شوقي افندي: ۱۹۹ و رحيق مختوم:۱۳۰
۳۰- رساله شرح آيةالکرسي: ۸۷
۳۱- سبا: ۱۸
۳۲- رساله شرح آية الکرسي:۲۳-۳۱
۳۳- خدا ،پيامبر ،امام ،رکن رابع
۳۴- تلخيص تاريخ نبيل از عبدالحميد اشراع خاوري: ۸۲
۳۵- نامه هاي صالح : ۱۷
۳۶- همان مأخذ : ۱۸ به نقل از رساله رفع شبهات : ۳۶
۳۷- خورشيد تابنده : ۱۹
۳۸- آخرين حجاب : از رشاد فيلد ترجمه مريم بيات :۱۵۲
۳۹- همان مأخذ : ۲۳
۴۰- همان مأخذ : ۹۸
۴۱ همان مأخذ : ۹۹
۴۲- همان مأخذ : ۹۹-۱۰۰
۴۳- دو رساله در تاريخ جديد تصوف ايران :۸
۴۴- همان مأخذ : ۹
۴۵- همان مأخذ :۱۳
۴۶- الموفي بمعرفه التصوف و الصوفي :۴۸