«آیت الله حاج شیخ مرتضی رضوی»
اشاره:
مجله ی نورالصادق تصمیم دارد در پاسخ به درخواست های مکرر خوانندگان عزیز این مجله، از این پس مباحث گذشته ی آیت الله رضوی تحت عنوان (محی الدین در آیینه ی فصوص) را مجدداً در حاشیه ی این مقالات بیاورد به امید بازشدن درب های حقیقت بر روی طالبان حق.
همايش حكمت مطهر
در سالگرد شهادت مرحوم استاد مطهري در سال ۸۳ همايش حكمت در سالن دارالشفاء برگزار بود من نيز حضور داشتم و از بيانات استادم بهره مند شدم، به ويژه چون با خاطرات گذشته و دوره اي كه شاگردشان بودم همراه مي شد به لذت بخشي آن افزون مي گشت. سپس ديدم كه فرمايشات استاد در آن جلسه خلاصه اي از پيام كتبي ايشان بوده كه به كنفرانس «ارسطو پلي ميان شرق و غرب» كه در يونان برگزار بوده ارسال شده است. متن پيام را يكي از روزنامه ها يكي دو روز پيش از آن چاپ كرده بود. (جام جم ۸۳/۰۲/۱۳).
اكنون نكاتي از بيانات مكتوب حضرت استاد را در زير بررسي مي كنم كه يادي از سنت آزادگي طلبگي باشد. ابتدا عنوان و تيتر درشت مقاله ايشان كه مي فرمايند:
اماميه با فلسفه مخالفتي ندارد.
توضيح:
نه تنها اماميه با فلسفه مخالفتي ندارد بل مكتب اماميه خود يك (فلسفه) است يك فلسفه ی كامل با اصول و فروع مشخص و با مباني كاملاً معين.
اما فرمايش استاد در اين تيتر و عنوان پرسش هایي را بر مي انگيزاند و خواننده را وادار مي كند تا بينديشد از خود و يا از استاد بپرسد مثلاً در جمله (اماميه با فلسفه مخالفتي ندارد) مراد از (فلسفه) چيست؟ و نمي تواند خارج از سه صورت زير باشد:
الف: اگر مراد به اصطلاح بمثابه ی يك (قضيه حقيقيه) باشد يعني اماميه نيز معتقد است كه (انسان بايد فلسفه داشته باشد) در اين صورت فرمايش استاد مصداق (توضيح واضحات) است. زيرا نه تنها اماميه بل هر انسان عاقلي بر اساس يك فلسفه مي انديشد و زندگي مي كند. هيچ انساني يافت نمي شود كه براي خودش يك (جهان بيني) نداشته باشد حتي يك فرد ديوانه نيز براي خودش يك (هست و نيست) و يك (بايد و نبايد) دارد.
انسان فارغ از فلسفه امكان وجودي ندارد، حتي در مورد (فلسفه عملي) ـ ايدئولوژي (بايد و نبايد) كه وبريست ها مي گويند (علم ايدئولوژي را نمي دهد) همين گفته شان يك ايدئولوژي است كه علم شان براي شان مي دهد.
در اين صورت اين فرمايش استاد دقيقاً اهانت بر اماميه است. زيرا ايشان گزاره اي در مورد اماميه مي آورند كه درباره ديوانگان نيز جایي براي آن نيست و مصداق توضيح واضحات است شبيه اين كه كسي مقاله اي بنويسد عنوان آن را چنين قرار دهد: آي مردم من كشف جديدي كرده ام بدانيد كه اماميه نيز انسان است.
ب: اگر مراد (قضيه حقيقيه) نيست بل بمثابه ی (مطلقه عامه) است، يعني اماميه با هيچ فلسفه اي مخالفتي ندارد. در اين صورت ستم بزرگي بر اماميه مي شود. زيرا هيچ موجود عاقلي نيست كه همه فلسفه هاي گوناگون را بپذيرد هم ايدئاليست افلاطوني و هم ارسطوئيت و هم دكارتيست و هم كانتيانيست و هم ماركسيست و هم اسلاميست و هم… باشد بل حتي يك ديوانه هم پيدا نمي شود كه با همه فلسفه هاي گوناگون موافق باشد.
ج: اگر مراد از (فلسفه) فلسفه ارسطوئي است همان طور كه حضرت ايشان از عبدالرزاق لاهيجي نقل فرموده اند و لاهيجي در عالم فلسفه اي غير از فلسفه ارسطوئي نمي شناخت و به نظر او فلسفه يعني فقط ارسطوئيات. در اين صورت بايد گفت:
۱ـ ذهنيت لاهيجي ـ بل ذهنيت ابن سينا، فارابي و… ـ نبايد ما را دچار انحراف كند زيرا آنان با همه نبوغ شان سخت دچار اين ذهنيت فاسد شده بودند كه فلسفه فقط ارسطوئيات است و هر بحث غير ارسطوئي بحث غير فلسفي است. حتي آنان توجه نداشتند كه آن چه در اختيار دارند ارسطوئي محض نيست بل بخش هاي زيادي از آن فلوطيني و نوافلاطوني است. وقتي كه ابن سينا فرفيريوس(۱) را مشائي مي داند (شفا) و نيز عناصر ارسطوئي و عناصر فلوطيني فلسفه خودش را از هم تميز نمي دهد (به دليل شرايط زماني و به هر دليل ديگر) كافي است كه ما سعي كنيم در ذهنيات و پيش فرض هاي ناخودآگاه آنان قرار نگيريم. متاسفانه امروز هم عده اي از اماميه كه خودشان را عالم مي دانند و در همان زمينه ذهني پيشينيان قرار دارند و چون با فلسفه ارسطوئي (يا مشائي به معني ابن سينائي) ويا فلسفه صدرائي مخالف اند با عبارت مطلق مي گويند «اماميه با فلسفه مخالف است». و حضرت استاد به نقل از لاهيجي در جواب آنان مي فرمايند: (اماميه با فلسفه مخالفتي ندارد). بديهي است نه سخن آنان درست است و نه پاسخ لاهيجي.
آيا حضرت استاد توجه ندارند كه مراد لاهيجي از جمله ی «اماميه با فلسفه مخالفتي ندارد» درست به معني (اماميه ارسطوئيست ـ يا اماميه ارسطوئيست و فلوطونيست است) مي باشد؟
كيست كه نداند لاهيجي يك فيلسوف ارسطوئيست است و مرادش از فلسفه همان است كه در ميان مسلمانان به فلسفه معلم اول يعني ارسطو، معروف است، مي باشد!؟! آيا استاد مي پذيرند كه (اماميه ارسطوئيست) است؟! و فلسفه اش همان فلسفه ارسطوئي رايج در ميان مسلمانان است ـ؟! اگر چنين است پس بايد گفت اماميه فاقد هر نوع فلسفه بوده و فلسفه اش را از ارسطوئيسم (يا ارسطوئيات به همراه فلوطينيات) گرفته است. بديهي است اين سخن در مورد هيچ مكتبي صحيح نيست تا چه رسد به مكتب اماميه. بي بنيادترين مكتب، نادرست ترين مكتب، غلط ترين مكتب نيز مدعي استقلال فلسفي است، و خودش را از وام گيري بري و منزه مي داند. چرا مكتب اماميه به اين پست ترين و نادرست ترين ماهيت، دچار مي شود؟!
مكتبي كه فلسفه اش را از ارسطو(۲) و فلوطين(۳) بگيرد مكتب نيست بل پيرو آن دو است در اين پيروي نيز التقاطي است كه از دو فلسفه وام مي گيرد.
بحث بر سر حق و ناحق، صحت و سقم يك فلسفه و مكتب نيست، بل مقصود يك قاعده كلي است كه: هر مكتبي كه اصول و مباني خود را از مكتب ديگر بگيرد مكتب نيست بل پيرو است، حتي اگر تنها يك اصل و يك مبنا را وام بگيرد.
درست است فلسفه ها و مكتب ها از همديگر متاثر مي شوند و اين خصلت انديشه و تعليم و تعلم بشري است. اما تاثيرپذيري غير از وام گيري است. حتي مكتب ها در خودآگاه شان زير بار پذيريش تأثير هم نمي روند. همگان مي گويند ماركسيسم(۴) از هگليسم(۵) تأثير پذيرفته است حتي برخي مي گويند كه ماركسيسم همان هرم هگل است كه ماركس آن را برداشته و روي قاعده ديگرش نشانيده است. اما نه ماركس زير بار اين اتهام مي رود و نه ماركسيست ها. اما برخي از علماي ما با تمام برد صداي شان اعلام مي كنند كه وام گير ارسطوئيان هستند.
حضرت استاد بايد توجه كنند كه فلاسفه پيشين ما رسماً و علناً و عملاً به اين وام گيري اعتراف بل افتخار كرده اند. يعني به صراحت اماميه را (با آن ذهنيت كه بحث شد) فاقد فلسفه دانسته اند و افتخار كرده اند كه اين خلاء بزرگ را با يونانيات پر كرده اند و يكصد و چند مسئله يونان را پرورانيده به صدها مسئله رسانيده اند. آيا حضرت استاد به اين اعتراف صحه مي گذارد؟! آيا اماميه فاقد فلسفه است و تنها افتخارش اين است كه با يونانيات (كه ۵۰۰ سال است همه جهانيان آنها را كنار انداخته اند و با آن ها مخالفت كرده اند) مخالفتي نداردـ؟! دنيا بيدار شده هنوز اماميه در خواب است!؟! دنيا پيش رفته، اماميه در ۲۳۰۰ سال پيش در جا مي زند و اين گونه مرتجع است!؟! و به اين ارتجاعي انديشي افتخار مي كند!؟!
اماميه آن نيست كه در نظر لاهيجي، ابن سينا، فارابي و ملاصدرا است. همان طور كه خود ابن سينا و ملاصدرا از فلسفه خودشان اعراض (توبه) كرده اند.
يك فيلسوف امامي همان طور كه با فلسفه دكارت(۶)، كانت(۷)، ماركس(۸) و… مخالف است با ارسطوئيات نيز به همان ميزان مخالف است. شهيد مطهري در مقابل فلسفه هاي مختلف، فلسفه اماميه را هم توضيح داده و هم از آن دفاع كرده است كتاب «جامعه و تاريخ» او نه تنها هيچ سنخيتي با فلسفه ارسطوئي ندارد بل دقيقاً بر عليه مباني يونانيات است. هر فرد مطلعي مي داند كه هر فيلسوفي كه به (شخصيت جامعه) معتقد باشد اصول فكري او نه با افلاطونيات و نه با ارسطوئيات و نه با فلوطينيات و نه با فلسفه ابن سينا و نه با صدرائيات، با هيچ كدام سازگار نيست نه در اصول و نه در فروع.
فلسفه مطهري به همراه پيكر شهيدش دفن شد و امروز ما از نو به چيزي برگشته ايم كه خود ابن سينا و ملاصدرا از آن اعراض كرده بل از آن بي زاري جسته اند.
و جالب اين كه حضرات به مطهري ايراد مي گيرند: چرا در برخي اصول، مخالف ارسطوئيات بوده است.
اكنون پس از بحث بالا كه به محور عنوان مقاله حضرت استاد بود به متن فرمايشات ايشان وارد شويم:
فرموده اند: حمد خداي حكيم را سزاست كه حكمت را خير كثير قرار داد، تحيت پيامبران الهي به ويژه حضرت ختمي نبوت را به جاست كه معلّمان كتاب و حكمت اند. درود بر اسوه ی عصمت(علیه السلام) مخصوصاً حضرت ختمي امامت مهدي موجود موعود را رواست كه با گسترش مائده تعليم مأدبه حكمت را به انديشوران جامعه عطا مي كنند. به اين ذوات قدسي تولّي داريم و از معاندان لدود آنان تبرّي مي نمایيم.
توضيح :
۱ـ امروز براي همه انديشمندان دنيا روشن شده است كه يونانيات (حكمت) نيست بل همگي يك سري اباطيل بوده اند و به موزه علوم رفته اند. چرا حضرت استاد اصرار دارند كه حكمت انبياء و آيه هایي كه در آنها لفظ (حكمت) آمده را به يونانيات معني كنند؟ اين پايه اي نيست كه پايایي داشته باشد دير يا زود در ميان مردم ايران و حوزه و دانشگاه نيز در هم خواهد شكست. حيف است حضرت استاد با آن فضايل و كمالات علمي روي اين پايه متزلزل بايستند.
فارابي كتاب «فصول الحكمه» را نوشت و براي اولين بار به يونانيات عنوان (حكمت) داد. سپس محي الدين عنوان «فصوص الحكم» را از او اقتباس كرد و بالاخره ملاصدرا مدعي شد كه يونانيات يعني همان (حكمت) كه اسلام و قرآن گفته است.
۲ـ اكنون كه پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را آورنده حكمت مي دانيم چرا حكمت او را تبيين نمي كنيم؟! چرا حكمت او را بر تسمه و نوار يونانيات سوار مي كنيم؟! آيا (نعوذبالله) آن حضرت به اندازه هگل، دكارت، ارسطو و… راه، مكتب، فلسفه نياورده است؟! اگر نياورده است چرا با وام گيري مي خواهيم او را صاحب يك مكتب بكنيم؟! در ميان اين همه فلسفه ها تنها فلسفه آن حضرت است كه نيازمند يونانيات است؟!
۳ـ كجاي مسئله مهدويت و مهدي(عج) با اصول و مباني يونانيات سازگار است؟ حضرت استاد اگر لطف فرمايند روشن مي شود كه اين مصداق جمع بين المتناقضين است.
۴ـ وقتي كه يك فلسفه را با اصول و مباني ارسطوئيسم پي بگيريم و آن را بپرورانيم و به شكل صدرائيات در بياوريم و از اين طريق و بدين روال به مهدويت برسيم و به آن معتقد باشيم، در اين صورت دقيقاً به (تحريف فلسفه ارسطو) عمل كرده ايم. آيا ارسطو به اين كار ما راضي است؟ كدام صاحب مكتب است كه به تحريف مكتبش راضي شود؟ آيا اين كار و بار ما ستم به ارسطو نيست؟
۵ـ همه انديشمندان دنيا مي دانند كه آن چه امروز ما (فلسفه اسلامي) مي ناميم هم تحريف مكتب ارسطو است و هم تحريف مكتب اسلام. و اين واقعيت براي متخصصين آن قدر روشن و واضح است كه با متراكم كردن تعبيرات و الفاظ و اصطلاحات، قابل پنهان كردن نيست. غربيان ما را به اين كار (تحريف دو جانبه) تشويق مي كنند زيرا از فراز شدن فلسفه اماميه سخت مي ترسند و از ما متشكرند كه داريم با دست خودمان فلسفه خودمان را دفن مي كنيم. و قتل مطهري غير از اين انگيزه اي نداشت اگر فكر كنيم مطهري را چهار جوان خام به نام گروه فرقان بدون الهام از جاي ديگر كشته اند سخت در اشتباهيم.
فرموده اند: هويت ارسطو از درون، نبوغ انديشه و طهارت انگيزه و صلابت هماهنگي دو بال جزم علمي و عزم عملي. و از بيرون بهره وري از استاد ماهري چونان افلاطون و صحابت صاحب نظران و تدريس شاگردان مستعد، حوزه ی نيرومند فلسفي تشكيل داد.
توضيح :
۱ـ نبوغ ارسطو نسبت به مردمان زمان خودش قابل انكار نيست، او بناي منطق ارسطوئي را گذاشت كه خدمت بزرگي بر عالم علم و انديشه بود، منطق ذهن شناسي و مفاهيم شناسي كه براي ذهن شناسي و مفاهيم شناسي غير از منطق ارسطوئي منطقي وجود ندارد درست مانند منطق رياضي نسبت به رياضي. اما منطق او منطق فلسفه نيست فقط منطق يك علم است به نام علم ذهن شناسي و مفاهيم شناسي. و اشتباه دكارت نيز در مورد اين منطق در همين نكته است.
فلسفه افلاطون چيزي نبود غير از سروسامان دادن به افسانه الهه هاي يوناني كه هر الهه را يك مثال (رب النوع) ناميد و خدايان بي شمار يونان را (از ذئوس، پرمته، آتنا، ديانا و… و…) در سازمان خيالي «مُثل» قرار داد. و ارسطو آن همه خدايان بي شمار را در يازده خدا خلاصه كرده و مصدر و صادرهاي ده گانه اي با عنوان خدا و عقول عشره، مطرح كرد و سپس اين جهان بيني خيالي را با پيچ و مهره به منطق خودش كه منطق ذهن است مونتاژ كرد.
امروز براي هر متفكري از بديهي ترين بديهيات است كه فلسفه ارسطو فلسفه نبوده بل تخيل محض بوده است هم در الهيات و هم در طبيعيات. اگر ما به اين حقيقت و واقعيت توجه نكنيم خيلي خام و از مرحله پرت هستيم.
۲ـ آن چه در فلسفه ارسطو نبوده و نيست (جزم علمي) است و آن چه او به عنوان فلسفه آورده (تخيل محض) بوده است، تكرار كنم اين نيز براي همگان مشخص و روشن است.
۳ـ عزم عملي: درست است ارسطو مرد عمل بود وعزم عملي او به حدي قوي است كه قابل شك و شبهه نيست او توانست اسكندر مقدوني را آن طور كه مي خواست تربيت كند: جلاد، قتّال، خونخوار و كجسته. فرماندهي كه به هر جا رسيد تمدن ها را با خاك يك سان كرد، انديشه و انديشمندان را كشت، همه چيز را غارت كرد. از تنگه داردانل تا رودخانه گنگ و از درياي سياه تا اقيانوس اطلس. فرمانده همجنس گرا، مروج همجنس گرایي. كه بهترين دوست و معاون خود را به خاطر گزارش يك پسر امرد كشت و به خواهش يك زن روسپي تخت جمشيد را به آتش كشيد.
۴ـ اين است (طهارت انگيزه) ارسطو كه خودش عملاً و علناً مبلغ همجس گرایي بود. اين موضوع ها امروز براي همه مردم دنيا روشن و معلوم و شناخته شده است. مردم دنيا بيدار هستند دچار ذهنيات فلاسفه ارسطوئي ما نيستند كه ملا هادي سبزواري اسكندر را قديس و ذوالقرنين معرفي مي كند كه:
الّفه حكيم ارســــطا ليـــس ميراث ذي القرنين القديس
چه كسي غير از فلاسفه ارسطوئي مسلمان، لقب ذوالقرنين قرآن را به اسكندر كثيف داده است؟ اين تنها يك نمونه كوچك از تحريفات عمدي ارسطوئيان ما است كه براي خدمت بر خودشان حتي قرآن را نيز به استخدام خويش كشيدند. بل به استخدام اسكندر كجسته ی همجنس گ
حضرت استاد آن قدر به راه اين ارسطوئيان لطف دارد كه عنوان (طهارت انگيزه) به ارسطو مي دهد، كه خود ارسطو چنين ادعایي نداشت. ارسطو كجا و طهارت كجا؟ ـ ؟
۵ـ استاد ماهري چون افلاطون: معلوم نيست اين مهارت افلاطون در چه چيز بوده؟ آيا افسانه بافي مهارت است؟ درست است خود غربيان به او ارزش قائل هستند اما ارزش آن زماني نه ارزش اين زماني. در ميان اروپاي فاقد علم و انديشه يك رؤياپرداز مثل او واقعاً يك نابغه بوده است كه امروز او را سمبل (ايدئاليسم) مي دانند يعني سمبل (خيال پردازي). اما در بيان حضرت استاد طوري مقام ارجمند انديشه اي براي افلاطون تعبير مي شود كه گویي امروز هم بايد شاگرد مكتب اين ايدئاليست باشيم.
۶ـ مصاحبت صاحب نظران: آن كدام صاحب نظران بوده اند كه ارسطو با آنان مصاحبت داشته است؟ مگر در اروپاي آن روز علمي، انديشه اي، نظري، بود تا صاحب نظري هم باشد؟!
ظاهراً شعار غربيان در مورد شكست حمله خشايار شاه به يونان و پيروزي يونانيان كه مي گويند (تمدن بر توحش پيروز گشت) باورمان شده است كه مردمان شرق همه وحشي بوده اند و تنها يونان متمدن بوده است.
اروپایيان از طرفي انديشه يونان باستان را كلاً و عموماً انديشه كودكانه و ايدئاليسم مي دانند، اما از طرف ديگر (مشعل ماراتون) را در المپيك ها به دست ملت هاي شرقي از اين شهر به آن شهر مي دوانند. مشعلي كه معنايش (مرگ بر ايران و ايراني) است. و در كنار آن يك مشعل ديگر به دست ملت ايران داده اند به نام (انديشه هاي يوناني) كه قرن هاست آن را شهر به شهر مي چرخانيم و خودشان ذره اي به آن ارزش قائل نيستند، انديشه اي كه عملاً و در عينيت تاريخ با جوكيات هندي با هم پيوند خورد و تمدن عظيم اسلامي را ساقط كرد. ما به خيال پردازي پرداختيم و خودشان به واقعيت گرایي.
منظورم اين نيست كه در المپيك ها شركت نكنيم يا اين مشعل كه (فحش نامه) است را تحريم كنيم مقصودم اين است كه آن عده ايران باستان پرست ها و طرفداران جنبش محمدعلي فروغي كه به خاطر ايران باستان مي ميرند چرا با مشعل ماراتون هيچ مسئله اي ندارند؟! آنان چرا با فلسفه ارسطوئي يونانيان به معاشقه مي پردازند؟! براي اين كه هر چه از غرب بيايد براي شان نوش است.
در همان زمان كتزياس(۹) يا گزنفون(۱۰) كتاب «كورش» را مي نويسد تا به وسيله آن مردم يونان را با اصول تربيت ايراني آشنا كند و به وسيله آن به يونانيان درس زندگي بدهد درس زندگي از ايرانيان. اما ما باورمان مي شود كه آن روز يونان متمدن تر متفكرتر و انديشمندتر از همه مردم دنيا بوده است و ما وحشي بوده ايم.
براي اين كه همه مان اعم از اسلام گرا، ايران گرا، و… دچار يك (خود كم بيني) سخت و كشنده شده ايم و تا در اين وضعيت هستيم به جایي نخواهيم رسيد دائماً دو قيچي ما را از ريشه مي برد:
الف: قيچي اي كه يك تيغه اش يونانيات و تيغه ديگرش جوكيات هندي است و در قالب حكمت متعاليه در آمده است.
ب: قيچي اي كه يك تيغه اش ايران باستان پرستي و تيغه ديگرش غرب زدگي است.
غربيان به دانشمندان قديم خود ارزش (آن زماني مي دهند نه ارزش اين زماني) و اشتباه بزرگ ما اين است كه به فارابي و ابن سينا و… ارزش (اين زماني) مي دهيم و اين چنين در ارتجاع كشنده منجمد مي شويم كه غربيان هم ما را به اين ارتجاع تشويق مي كنند و هم به جمال مبارك مان مي خندند و هانري كربن مامور بود هر كدام از ما را به يك محي الدين تبديل كند و… .
فرموده اند: وي (ارسطو) برهان معروف حركت و نيازمندي متحرك به محرك را از تعامل داخل و خارج پي ريزي كرد.
توضيح :
۱ـ در همان يونان علاوه بر (فلاسفه پيشين) و سوفسطائيان حتي در خود افسانه هاي يوناني مسئله (حركت) مورد توجه بود و كسي از آن غافل نبود و به همين جهت افسانه هاي پرمته(۱۱) و ذئوس(۱۲) و ساير خدايان در پيدايش از همديگر به وسيله همديگر، سرايش مي شد. وگرنه نيازي به اين افسانه ها نبود.
اساساً مسئله (پيدايش) و پرسش از چگونگي پيدايش موجودات، مسئله حركت و پرسش از حركت بود كه افسانه ها آن را طوري و افلاطون به طور مرتب تر و ارسطو در طور عقول عشره تبيين مي كردند. آن چه ارسطو در مورد حركت آورده است تنها ويژگي آن و تفاوتش با نحوه حركت در افسانه ها و در خيال پردازي افلاطون بود و بس.
۲ـ مسئله علت و معلول و اين كه علت محرك معلول است، از پي ريزي هاي ارسطو نيست بل از اولين افكار بشر اوليه هم هست. و مبحث حركت كه بعدها در نوافلاطونيات و در ميان مسلمانان مطرح است مال ارسطو نيست بل پرورانده خودشان است. اساتيد ما از طرفي ادعا مي كنند كه ارسطوئيات چندان چيزي در چنته نداشت فلاسفه مسلمان آن را پرورانيده اند. و از طرف ديگر همان خود پرورده ها را نيز مال ارسطو دانسته و در مقام امتنان به پاي او مي ريزند.
و جالب اين كه در محافل علمي دنيا خداي ارسطو به (خداي متحرك اما غير محرك) معروف است خدایي كه «مصدر» است بنابراين قهراً متحرك است اما «فعل محض» است يعني توان تحرك بخشيدن ندارد و نشسته در سرير مصدريت و به صدور اشياء از وجود خودش تماشا مي كند. زيرا بر اساس بينش ارسطوئي اگر خدا محرك باشد بايد وجودش «بالقوه» هم باشد در اين صورت وجودش متغير مي شود و نمي تواند واجب الوجود باشد.
و اين به راستي خنده دار است و مصداق مثل (مي خواست ابرو را درست كند چشمش را كور كرده است) تغيير وجود خدا را نفي مي كند اما از جانب ديگر او را مصدر همه چيز، يعني متغيرترين متغيرها مي نامد.
ارسطوئيان براي فرار از اين (تغيير در مصدر بودن) شعار ((الواحد لايصدر منه الا الواحد)) سر مي دهند كه مثلاً تنها صادر اول از خدا صادر شده است و بس.
اما توجه ندارند كه آن صادر اول به حدي داراي بالقوگي بوده كه ساير اشياء از او صادر مي شوند. اين است سرابي كه واگذارندگان اهل بيت(علیهم السلام) و دورافتادگان از ثقلين، در آن سرگردان مي شوند و به هر جا فرار كنند باز سراب است و هر چه در اين باتلاق تكان بخورند بيش تر فرو مي روند.
از ديگر فرازهاي فرمايشات استاد صرف نظر مي شود وگرنه مثنوي هفتاد من كاغذ مي شود.
———————-
پی نوشت ها:
۱- Prphyry
۲-Arestatalis
۳- Plotinus
۴- Marxism
۵- Hegelism
۶-Descartes
۷-Kant
۸- Marx
۹- Ctesias
۱۰- Xenophanes
۱۱- Prometheus
۱۲- Zeus