محی الدین در آیینه ی فصوص
«حضرت علامه آیت الله حاج شیخ مرتضی رضوی»
اشاره:
کتاب مستطاب «محی الدین در آیینه ی فصوص» به قلم توانای متفکر بزرگ شیعه حضرت علامه آیت الله حاج شیخ مرتضی رضوی در دو جلد و ۱۶۰۰ صفحه تنظیم شده که جلد اول آن چاپ و منتشر شد اما متأسفانه جلد دوم آن هنوز …
این محقق عالی مقام در این کتاب پربار با مهارت بسیار بالایی پرده های اسرار را عقب زده و چهره ی واقعی محی الدینیان و صدراییان و ریزه خواران و پشت پرده های آنها را به نمایش گذاشته است و با قدرت علمی بسیار بالا و دقت نظر بی نظیری روشن نموده که بیگانگان و بیگانه پرستان برای براندازی معارف ثقلین چه ها که نکردند. نورالصادق جلد دوم مخطوط این کتاب با عظمت را تقطیع و به تدریج در این فصلنامه منتشر کرده تا به جلوه و جلال خود بیفزاید. از دانشمندان و فرهیختگان حق طلب و آزاد اندیش تقاضا می شود که ادامه ی این کتاب بی نظیر را به دقت مطالعه نمایند تا حقایق برایشان آشکار و حقانیت معارف حقه ی جعفری در اعماق جانشان رسوخ نموده و هرگز خود را از صراط مستقیم قرآن و عترت جدا نسازند.
بِسْمِ الله الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
۲ـ طريقت و شريعت:
مي گويند فلاني تند مي نويسد و عبارت هاي تند به كار مي برد. بلي : سارق، بي سر و صدائي را دوست دارد و صاحب مال فرياد مي كشد و اي هوار سر مي دهد. و اين هم طبيعت اصيل بشر است و هم عين حقيقت و هم منطق قرآن. آيه هاي لعن قرآن را ببينيد. چه كساني را با بيان تند و تندتر لعن مي كند؟ سپس در آنها دقت كنيد آيا در ميان افراد مورد لعن، كسي پيدا مي كنيد كه وجود قرآن را بر عليه قرآن، پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم را بر عليه پيامبرصلی الله علیه و آله و سلم توحيد را بر عليه توحيد، دين را بر عليه دين، طريقت اسلام را بر عليه طريقت اسلام، استخدام كرده باشد ـ ؟…
تاكنون مي گفتيم: شريعت اسلام را فداي طريقت نكنيد. اكنون بايد گفت: اين فدا كردن شريعت بر طريقت نيست. اين ذبح طريقت قرآن، پيش پاي طريقت اهريمن است.
به هر تاويل، به هر توجيه، با هر تصور و با هر تصوير، هر كسي با هر مذاق و با هر منطق حتي با منطق عشق تصوف، مي فهمد كه اين دين پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم نيست يا دين پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم درست است يا دين محي الدين. و يا آن باطل است و يا اين.
اگر اين تحريفات به مقدار قيمت ۱۰ متر پارچه به مال مان، به اقتصادمان ضرر مي زد، فوراً اشكالات آن را، غلط بودن آن را، تحريف بودن آن را، مي فهميديم. به ويژه اگر به مقام من و رياست من و به برنامه مريد بازي من ضرر مي زد، يا من را از تاييد و امضاي هانري كربن ها محروم مي كرد، فوراً به ماهيت آن توجه مي كردم و از آن مشمئزّ مي شدم. اما وقتي كه منافعي در آن دارم، نه مي فهمم و نه از آن ناراحت مي شوم. و مصداق «يُحَرِّفُونَ الْكَلِمَ عَنْ مَواضِعِهِ»(۱) مي شوم، مصداق «و قَدْ كانَ فَريقٌ مِنْهُمْ يَسْمَعُونَ كَلامَ اللهِ ثُمَّ يُحَرِّفُونَهُ مِنْ بَعْدِ ما عَقَلُوهُ»(۲) مي گردم.
نه، اين آيه ها من را نمي گويند، يهودياني را مي گويند كه تورات را تحريف كردند، اما دو چيز اين خواب شيرينم را تلخ مي كند:
۱ـ مورد مخصص نيست ـ قاعده مسلّم است.
۲ـ حديث «طابق النعل بالنعل» و «حذواً بحذو»: هر پديده اي كه در امت هاي پيشين رخ داده، در امت من نيز رخ خواهد داد. اگر فردا امام زمان (عج) بيايد چه كسي او را انكار خواهد كرد؟
بنده به عنوان يك بي سواد از صدرَويان عزيز مي پرسم تا به من ياد بدهند: اگر اين كارهاي محي الدين تحريف نيست، پس لطفاً يك تحريف براي نمونه بياوريد تا ما بفهميم تحريف يعني چه؟ مگر هدايت ماها كه از راه شيخ اعظم گمراه شده ايم، لازم نيست؟ فقط يك نمونه بياوريد. خودتان بهتر مي دانيد كه هيچ وقت نمونه اي متفاوت از كارهاي محي الدين نمي توانيد بياوريد.
يا ز ريشه نفي كن تحـريف، تو يا نشانم ده يكي تحريف، كـو؟
يكي از افرادي كه مورد دافعه شديد و لعن قرآن قرار گرفته، فرعون است. آيا فرعون وجود موسی علیه السلام را بر عليه موسي به كار مي گرفت؟ تورات او را بر عليه تورات استخدام مي كرد؟ ريشه ی دين موسي را به وسيله دين موسي مي زد؟ آيا تورات را بر عليه خود موسي تفسير مي كرد؟ فرعون مرد مردانه مي گفت نه خداي موسي را قبول دارم و نه دينش را.
امّا سامری: موسي از طور برگشت مردم را در حال پرستش گوساله اي ديد، هارون را به شدّت مؤاخذه كرد، از ريش او گرفت تا مردم نادان بفهمند كه قضيه آن قدر جدي ؛ و انحراف آن قدر بزرگ است كه پيامبري ، پيامبر ديگر را اين چنين مؤاخذه مي كند. وگرنه همان طور كه قرآن از زبان هارون بيان مي دارد، او تقصيري نداشت.(۳)
حضرت موسي گوساله طلائي را پودر كرده به دريا ريخت. آن گاه به سامري گفت: چگونه اين كار را كردي ؟ سامري در مقام اعتراف گفت: از اثر خودت، بر عليه خودت، استفاده كردم. با نام خدا و نام تو، و تاويل عمل و گفتارهاي تو اين موفقيت را به دست آوردم، وقتي كه ده روز تاخير كردي و مسافرتت به چهل شبانه روز رسيد گمان كردم تو مرده اي با برنامه ريزي و زمينه سازي ذهن مردم را آماده كردم، سپس به آنها گفتم روزي كه ما از موسي خواستيم «اجْعَلْ لَنا إِلهاً كَما لَهُمْ آلِهَةٌ »(۴) براي ما خدائي قرار بده همان طور كه آنان ـ مردم شهر قلزم در صحراي سينا ـ خداياني دارند» من از موسي خواستم كه اين پيشنهاد ما را بپذيرد به او گفتم ما كه تنها يك بت از تو مي خواهيم بت هاي متعدد نمي خواهيم كه مشرك شويم چرا نمي پذيري ؟ موسي گفت: پس از آن كه از اين مسافرت برگشتم يك بت واحد برايتان تعيين مي كنم راست مي گوئي بت واحد كه شرك نيست. اكنون كه موسي تأخير كرده بهتر است خودمان دست به كار شويم. مردم سخنم را باور كردند و طلاهاي زيوري شان را آوردند ذوب كردم و گوساله را ساختم.
هميشه سامري ها دين يك پيامبر را بر عليه دين او استخدام كرده اند يا در همه ی اصول آن دين يا در برخي از اصول. و شگفت از بعضي هاست كه با تعجب شديد دست به دست مي سايند و حكيمانه زمزمه مي كنند: مردم بني اسرائيل چه قدر احمق بوده اند كه گول سامري را خوردند؟!؟ اينان بايد پيش تر از خودشان تعجب كنند كه:
الف: گمان مي كنند سامري همين طوري بدون استدلال و بدون توضيحات و بدون توجيهات به اصطلاح علمي ، و بدون استفاده از الفاظ مقدس و بدون بهره جوئي از اصطلاحات دهن پركن (به اصطلاح) عرفاني ، مستقيماً آمده و مردم را به بت پرستي دعوت كرده است. توجه ندارند كه او از همه اين برنامه ها دقيقاً بهره جست. نه فقط در همان ده روز بل پيش از خروج از مصر به زمينه سازي مشغول بود. سامري فرد روشن فكري بود داراي بيان شيوا. او معتقد بود كه علت و عامل پيش رفت مصريان «گاو پرستي » شان است كه توانسته اند تمدن بزرگ مصر را به وجود آورند. واقعاً او يك فرد ترقي خواه و دوستدار توسعه صنعتي و اجتماعي بني اسرائيل بود، و گمان مي كرد كه بدون تقليد از مصريان نمي شود يك تمدني را بنا نهاد. و بر اساس اين باور عجولانه مي خواست كه اصول فرهنگي مصريان از آن جمله گاو پرستي ، يك به يك در بنيان فرهنگي جامعه جديد بني اسرائيل قرار گيرد و آن مردم فقير كه تازه از اسارت ۴۰۰ ساله رهائي يافته اند به زودي صاحب يك جامعه توسعه يافته باشند. حتي همان ماجراي «بت خواهي » نيز در اثر استدلال روشنفكرانه او بود، با اين استدلال كه چون ما موحد هستيم فقط يك بت مي خواهيم بتي كه صرفاً نمادي از خداي واحدمان يهوه باشد.
ب: اين حضرات در اثر اسرائيليات، آيه «واخذتُ مِنْ أَثَرِ الرَّسُولِ» را، عوضي تفسير مي كنند كه: سامري در مقام اعتراف گفت وقتي كه از دريا خارج مي شديم در نقطه اي ديدم كه يك مشت خاك تكان مي خورد آن را برداشتم و نگاه داشتم، پس از ساختن مجسمه طلائي آن خاك را روي آن ريختم حيات پيدا كرد و جان دار شد.
اينان از نص قرآن غافل مي شوند كه مي گويد: «عجلاً جسداً له خوار».
و توضيح مي دهند آن خاك جاي سم اسب جبرئيل بود. زيرا اسب فرعون نمي خواست وارد آن مسير شود كه آب دريا كنار رفته بود و بني اسرائيل از آن عبور كرده بودند. جبرئيل مادياني را سوار شد و در پيش اسب فرعون حركت كرد اسب فرعون در هوس ماديان، وارد مسير شد!.
يعني لفظ «اثر» را به جاي پاي آن ماديان، و لفظ «رسول» را به جبرئيل معني مي كنند.
تعجب از پيروان امروزي محي الدين و شاگردش ملاصدرا است كه بني اسرائيل را احمق مي دانند و خودشان به وضوح مي بينند كه محي الدين آشكارا، برّ و برّ، با استدلال، با توضيحات عرفاني ، با بزرگ منشي تمام، با دلسوزي بيش از دلسوزي پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم، با ادعاي صداقت تام، و قيافه «عارف بالله»، با ادعاي مأموريت از جانب پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم فصوص را «به قول خودش» حرف به حرف از جانب خدا توسط پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم نازل مي كند و در فصّ هاروني بت پرستي بني اسرائيل را عين حقيقت و توحيد محض مي داند و هارون را مستحق تنبيه بدني مي كند كه چرا مزاحم عبادت مقدس بني اسرائيل شده است، آيا سامري تنها آن است كه در ميان بني اسرائيل بود؟ آيا تنها مردم بني اسرائيل احمق بوده اند؟
محي الدين آسوده تر از سامري به برنامه اش پرداخت: زيرا سامري گمان مي كرد و احتمال مي داد كه موسي علیه السلام مرده است اما ابن عربي يقين داشت كه پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم وفات كرده است براي تكذيب مأموريت او و كتاب فصوصش، نخواهد آمد.
دين محی الدين به يک حرف «كـ » وابسته است:
خداشناسي ، هستي شناسي ، توحيد، بالاخره دين و ايمان و مكتب محي الدين تنها به يك حرف «كـ » وابسته است. او همه آيات قرآن، نصوص قرآن، بيانات قرآن كه «تبياناً لكل شئ » است را رها كرده و همه را كنار گذاشته و تنها به اين حرف چسبيده، آن هم با برداشت غلط از معني اين حرف. مي گويد:
ـ فـ «ليس كمثله شيء» يجمع الامرين في امرٍ واحد:(۵) پس «ليس كمثله شيء» جمع مي كند تشبيه و تنزيه، را در يك امر واحد.
تامّل: ۱ـ جمع امرين در امر واحد: اين جمله همان موضوع است كه شارح فارسي را مشعوف كرده تا با افتخار به نوآوري شيخ اكبر، بگويد: اين همان اصل معروف شيعه است كه «لا جبر و لا تفويض بل امر بين الامرين». در حالي كه شيعه مي گويد «امر بين الامرين» و محي الدين مي گويد «جمع بين الامرين». كه پيش تر به همراه اشعار جامي گذشت، و نشان مي دهد كه حضرت شارح معني اين اصل عظيم شيعه را دريافت نفرموده اند.
۲ـ ابن عربي حرف «كـ » را زايد حساب نمي كند و جمله را به «نيست مانند مثل خدا شئيي» ـ هيچ شيئي شبيه مثل خدا نيست ـ معني مي كند؛ يعني: خدا «مثل» دارد آن «مثل» شبيه ندارد.
اولاً: اين نَسخ كل قرآن است به وسيله يك حرف. زيرا كل قرآن تشبيه را نفي مي كند.
ثانياً: اين نَسخ سنت و احاديث پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بيت علیهم السلام است به وسيله تنها يك حرف.
ثالثاً: همان طوري كه گذشت اين كار محي الدين نسخ كردن اجماع كل مسلمين است.
۳ـ محي الدين در چند سطر پيش، اعتراف و تصريح كرد كه اين حرف مي تواند زايد باشد و مي تواند نباشد. او اين همه نسخ را تنها با چسبيدن به معني احتمالي يك حرف، مي كند. و به قاعده اجماعي بين المللي و مورد اجماع كل بشر كه «اذا جاء الاحتمال بطل الاستدلال»، توجه نمي كند.
۴ـ به هر صورت و به هر معني و با هر تصور و با هر تصوير، بالاخره اين كلمه «ليس» كه در آيه هست، يك چيزي را نفي مي كند و مي دانيم در عالم وجود، غير از خدا و خلق، موجودي نيست. اگر خدا هست و خلق هم «مثل» او است. پس آيه چه چيزي را نفي مي كند؟ آيا عدم را نفي مي كند؟ عدم را عدم مي كند؟
در بيان ديگر محي الدين بر اساس اصل متناقض «وحدت در عين كثرت، كثرت در عين وحدت» خود كه يك تناقض رياضي است، ـ يعني واضح ترين و روشن ترين تناقض است و بالاتر از اين، تناقض امكان ندارد، و اوّلي ترين «اوّليّات» است ـ هستي را در دو چيز منحصر مي داند: خدا و خلق. و ديگر متفكران و مردمان دنيا در طول تاريخ همگي اعم از موحد، بت پرست، دين دار، ملحد، اجماعاً معتقد هستند كه هستي به خدا و خلق منحصر است و چيز ديگري وجود ندارد. پس كلمه «ليس» چه چيزي را نفي مي كند؟
محي الدين نابغه تر از آن است كه به اين موضوع بزرگ توجه نكند. او چشم بندي مي كند، به سبك رمّالان به تبيين دين مي پردازد، با روش خواب گزاران به خداشناسي مي پردازد. و اين است توحيد صوفيان مدرن، صدرائيان امروز.
ـ فلو انّ نوحاً اتي بمثل هذه الآية لفظاً اجابوه: اگر نوح آيه اي مثل اين آيه مي آورد مردمش از او اطاعت مي كردند.
تأمل:
جناب ابن عربي كم لطفي فرموده و بايد مي گفت: اگر نوح علیه السلام همين حرف «كـ » را در سخنش به كار مي برد قوم او ايمان مي آوردند و مثل امت محمد صلی الله علیه و آله و سلم (نعوذ بالله)، بيچاره مي شدند كه بايد مراحل متعدد و طولاني را طي كنند تا به لقاءالله برسند، و صدها سال ديرتر به لقاءالله مي رسيدند.
آفرين بر نوح علیه السلام كه اين تنها يك حرف «كـ » را نياورد و با اين اقدام كوچك خدمت بزرگي به قومش كرد. خوب صله رحم و داشتن هواي قوم و ايل و تبار، بايد به چنين كاري بر آيد وگرنه به چه دردي مي خورد، يك جا همه شان را در آب خفه كرد و به لقاءالله رسانيد. و بدين سان آن مردم را از همّ و غم اين دنياي كج مدار، نجات داد. بايد او را «نجات بخش ترين» پيامبر ناميد، بل به «وصال رساننده ترين» پيامبر ناميد.
ـ فانّه شبّه و نزّه في آيه واحده، بل في نصف آيه: زيرا پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم هم تشبيه كرده وهم تنزيه كرده در يك آيه بل در نصف يك آيه.
قيصري مي گويد آيه دو بخش دارد: «ليس كمثله شيء» و «وهو السّميع البصير»، و در هر كدام از اين دو جمله، هم تشبيه هست و هم تنزيه.
اما در چند برگ پيش، به شرح رفت كه صورت هاي ممكن كه مي توان از پيام هر دو جمله ی آيه، تصور كرد چهار صورت است و در صورت صحيح آن، به هيچ وجه بوئي از تشبيه نيست.
و برداشت ابن عربي و قيصري از «سمع، بصر، يد» خدا، همان برداشت گروه «مشبهه» است كه آن گروه اهل تشبيه بودن خودشان را انكار مي كردند و اينان آن تشبيه را هم عميق تر و هم حسي تر كرده و رسماً به آن تصريح مي كنند.
اديان و عقلانيت:
ـ و نوح دعا قومه ليلاً من حيث عقولهم و روحانيتهم، فانّها غيب: و نوح قومش را دعوت كرد دعوت شبانه از حيث عقول و روحانيت شان. زيرا شب، غيب است.
ـ و نهاراً دعاهم ايضا من حيث صورتهم و جستهم: و نيز قومش را دعوت مي كرد دعوت روزانه از حيث صورت ها و جسم هاي شان.
توضيح: يعني اين كه قرآن از زبان نوح آورده كه گفت: خدايا من اين مردم را شبانه روز پند دادم و هدايت كردم، مقصود او از «شب»، «غيب آن مردم» است و از «روز»، «ظاهر آن مردم» است.
تأمل:
۱ـ گفتم كه معيار ابن عربي در تفسير قرآن همان معيارهائي است كه من در تعبير آن خواب به كار بردم و نيز در آن جا توضيح دادم كه محي الدين در تعبير رؤيا و فال بيني نيز كتاب نوشته است.
۲ـ در اينجا به چند اصل از اصول بينش محي الدين، از نو توجه فرمائيد:
۱) باطن عالَم باطن خدا و ظاهر عالم، ظاهر خداست.
۲) باطن انسان، باطن خدا و ظاهر انسان، ظاهر خداست.
۳) تنزيه، در جهت باطن است و تشبيه، در جهت ظاهر.
پس به نظر او نوح علیه السلام هم به تنزيه و هم به تشبيه دعوت كرده است تنها فرقي كه ميان برنامه او و برنامه پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم بوده اين است كه نوح با تفكيك عمل مي كرده است: دعوت به تنزيه خدا، و دعوت به تشبيه نيز جداگانه بوده است كه به نظر محي الدين بايد آن دو جمع شده و يك «امر واحد» مي شدند.
ـ و ما جمع في الدّعوه بينهما: مثلَ «ليس كمثله»، فنفرت بواطنهم لهذا الفرقان، فزادهم فراراً: پس نوح در دعوتش ميان تنزيه و تشبيه را جمع نكرد آن طور كه «ليس كمثله» جمع كرده است. پس باطن آن مردم از اين تفكيك، رميد. و اين موضوع بر فرارشان افزود.
ففي «ليس كمثله شيء» اثبات المثل و نفيه، و بهذا قال عن نفسه صلی الله علیه و آله و سلم انّه اوتي جوامع الكلم:(۶) پس در «ليس كمثله شيء» هم اثبات مثل (براي خدا) هست و هم نفي مثل، و به اين ترتيب پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم مي گويد: من به دريافت «جوامع الكلم» نايل شده ام.
توضيح: در اين عبارت به آن «امر واحد» كه مورد نظرش است تاكيد مي كند.
تأمل:
۱ـ بنابراين سخن ابن عربي ، خدا نيز در يك جمله «ليس كمثله شئ»، دچار (نعوذ بالله) يك تناقض بزرگ شده، هم براي خود «مثل» و «همتا» اثبات كرده و هم «مثل» را نفي كرده است!!!
وقتي كه خدا چنين است(نعوذ بالله)، چرا محي الدين نبايد اصول متناقض، عقايد متناقض، خداشناسي پر از تناقض، معادشناسي پر از تناقض، انسان شناسي پر از تناقض و… نداشته باشد!؟!
آيا پيروان ابن عربي ذرّه اي به «عقل» ارزش مي دهند؟ آيا تناقض، ضد عقل نيست؟! آقايان صدرائيان كه صوفيان نوپديد هستند و هميشه دم از «معقول» زده و مهر «منقول» را بر قرآن و تبيينات اهل بيت علیهم السلام مي زنند، عقل مورد نظرشان اين است؟! با چه بياني با كدام زباني ، با كدام منطقي ، با كدام استدلالي بايد با اينان سخن گفت تا به خود آيند و انصاف كنند و تشيع اين مردم شيعه را اين گونه به مسلك محي الدين و مسلك ملاصدرا، تبديل نكنند ـ ؟ـ ؟ـ؟ آن تعداد از اينان كه در اثر بي توجهي اين راه را مي روند بايد به خود آيند و اعلام تغيير موضع كنند. و آن تعداد كه به طور دانسته تنها براي احمق كردن مردم و ادعاي كرامات براي خود، اين راه را انتخاب كرده اند بايد مثل ميكروب خطرناك وبا، منفور شوند تا شيعه، از شرّشان بياسايد وگرنه خون شهيدان شيعه، از آنان كه در طول تاريخ در قتل عام ها و تك كشي ها گرفته تا خون شهداي انقلاب، همه و همه، براي آينده ثمري نخواهد داد.
البته براي اين گروه دوم (آنان كه دانسته در اين راه هستند) بستن دكان شان، سخت بل محال است.
توجه: اصطلاح «دليل عقلي» در قبال «دليل نقلي» در فقه و مباحث فقهي، درست و صحيح است و اين ربطي به اصطلاح «معقول و منقول» در بيان و زبان ارسطوئيان و صدرائيان، ندارد. آنان ميان اين دو اصطلاح خلط كرده و سوء استفاده مي كنند.
۲ـ قيصري مي گويد: و به همين خاطر، قرآن جامع همه معاني اي است كه در كتب انبياي پيشين بوده است.
يعنی :
۱) اگر اين تناقض نبود، قرآن نمي توانست جامع كتب پيشين شود.
۲) مرجوحيت كتب پيشين نسبت به قرآن، فقط در اين است كه آن ها، فاقد اين تناقض ضد عقل بودند و مطابق عقل و اصول عقل بوده اند.
اگر خواننده ی محترم به مطالبي كه در چند برگ پيش در مورد «مسيحيت گرائي » محي الدين گذشت عطف توجه كند، مي بيند كه ابن عربي به خوبي مي داند چه مي گويد: او عقلاني بودن همه اديان پيش از اسلام را تاكيداً تاييد مي كند و تنها اسلام را مبتني بر تناقض معرفي مي كند. و اين يعني عين مسيحيت. و اين مريدان او از صدر قونوي ، قيصري تا ملاصدرا و صدرائيان امروز، هستند كه سخن او را در نمي يابند. و شيخ شان را بزرگ عارفِ جهان اسلام، و مسلمان بزرگ كه در طي مدارج اسلام شناسي در رأس هرم جامعه مسلمين قرار مي دهند. براستي محي الدين نابغه بوده است.
۳ـ محي الدين در اواسط فص ادريسي ، عبارتي دارد بدين صورت: «و لا سبيل الي جهل مثل هذا». در آنجا تحت عنوان «چاه كن به چاه افتاد» بحثي كرده ام و روشن كرده ام كه خودش عملاً نشان داده كه به طور عمدي آيه را تحريف مي كند لطفاً مراجعه فرمائيد.
بازی با الفاظ :
ـ ثمّ قال عن نفسه: انّه دعاهم ليغفر لهم لا ليكشف لهم. وفهموا ذلك منه، لذلك «جَعَلُوا أَصابِعَهُمْ في آذانِهِمْ وَ اسْتَغْشَوْا ثِيابَهُمْ»(۷)و هذه كلّها صورة السّتر الّتي دعاهم اليها فاجابوا دعوته بالفعل، لا بلبّيك:
آنگاه نوح علیه السلام از كار خود خبر مي دهد كه قوم را دعوت مي كرد تا به مغفرت نايل شوند نه به كشف. آن مردم اين را فهميدند و «انگشتان شان را به گوششان مي كردند و سرهاي شان را مي پوشانيدند» تا دعوت او را نشنوند. و اين دعوت همگي ستر و حجاب بود كه او آنان را به آنان دعوت مي كرد. پس آنان دعوت او را در عمل پذيرفتند نه در زبان.
توضيح: پيش تر از بيان قيصري ديديم كه: چون قوم نوح علیه السلام به ماهيت دعوت او پي بردند و فهميدند اگر آن را بپذيرند بايد مراحل زيادي را طي كنند تا به «فناء في الله» برسند، لذا در ظاهر، دعوت را نپذيرفتند تا نوح نيز نفرين كند بلا بيايد همگي يك جا و مستقيماً و بدون تاخير به لقاءالله برسند زيرا آن قوم «عارف» بودند.
نكته اي كه بايد در اين جا افزود اين است كه محي الدين مي گويد: خود نوح آنان را به ستر و حجاب دعوت مي كرد آنان نيز در عمل همان كار را كردند انگشت در گوش كردند و سر و صورت شان را با لباس هاي شان پوشانيدند. يعني خودشان را مستور و محجوب كردند.
عرض كردم كه با معيار خواب گزاران، قرآن را تفسير مي كند.
تأمل:
۱ـ و بالاخره ابن عربي تعيين نمي كند كه آن قوم دعوت نوح را پذيرفت يا رد كرد بل به دقت تمام حاصل سخنش را مي رساند به «پذيرش در عين عدم پذيرش و عدم پذيرش در عين پذيرش». گوئي تصميم گرفته سرانجام هر مسئله را به تناقض برساند.
۲ـ البته اين تناقض نه در رفتار آن مردم بوده نه در دعوت نوح. زيرا تناقض فقط (نعوذ بالله) در ماهيت دعوت پيامبر اسلام بوده است.
قيصري مي گويد:
«مراد آيه از انگشت در گوش گذاشتن و از پوشانيدن سر و صورت با لباس، «استتار بثياب وجودشان» و «احتجاب با انّيّت خودشان» است. نه همين انگشت يا لباس انسان».
بدين سان قرآن به جاي «تِبْياناً لِكُلِّ شَيْ » به يك كتاب كامل «معمّا بازي » و چيستان كودكانه تبديل مي شود. وقتي كه اميرالمؤمنين علیه السلام ابن عباس را براي اتمام حجت به پيش خوارج مي فرستاد، به او فرمود: با آنان با قرآن احتجاج نكن زيرا به تأويلات دلبخواه شان مي چسبند ـ همان طور كه شعارشان «ان الحكم الا لله» بود ـ با آنان با سنت (قول و فعل پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم احتجاج كن.
ابن عربي تجربه خوارج و امثال شان را نيز از تاريخ گرفته بود و در خواب گزاري و فال بيني نيز كتاب نوشته بود. اما سنت پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم و اهل بيت علیهم السلام و امت مسلمان در طول ششصد سال پيش از محي الدين روشن و واضح بود كه اين آيه هاي مربوطه را به زبان بني بشر تفسير مي كردند نه به زبان بني جن يا بني فال بينان. با اين روشِ ابن عربي و قيصري مي توان جواز شراب خواري ، سرقت، زنا، قتل و… و… و… همه را از قرآن درآورد بل صوفيان همين كار را پيشتر كرده بودند و اباحه گرائي را به بهانه طريقت گرائي مستدل كرده بودند. اما صوفيان تصوف فارسي خدا و رسول را اين گونه به تناقض گوئي متهم نكرده بودند، قوم گمراه و بي فرهنگ نوح را در لقاء الله، هم آغوش خدا در معاشقه ی عاشق و معشوقانه، قرار نمي دادند.
و هم چنين با روش اينان مي شود سخن هر كسي را به بستر ديگر و در جهت مخالف جريان آن، و به معاني متضاد آن تفسير كرد، و اين بود نوآوري هاي شيخ اكبر.
ـ فما دعا محمد صلی الله علیه و آله و سلم قومه ليلاً و نهاراً، بل دعاهم ليلا في نهارٍ، و نهاراً في ليلٍ: پس دعوت نكرد محمد صلی الله علیه و آله و سلم قوم خود را دعوت شبانه و دعوت روزانه، بل آنان را، دعوت شبانه كرد در روز، و دعوت روزانه كرد در شب.
قيصري : يعني محمد صلی الله علیه و آله و سلم دعوت كرد قومش را بر ظاهر در عين باطن و بر باطن در عين ظاهر، يا دعوت كرد بر «وحدت در عين كثرت» و بر «كثرت در عين وحدت» ـ كه هر دو يكي هستند ـ و دعوت نكرد در شب و يا روز بر تنها غيب و وحدت، و نيز دعوت نكرد تنها بر ظاهر و كثرت.
و نتيجه اين كه: دعوت كرد به «تشبيه در عين تنزيه و تنزيه در عين تشبيه».
تأمل:
بديهي است كسي كه زير بار تناقض رياضي «وحدت در عين كثرت، كثرت در عين وحدت» برود، زير بار تناقض بالا نيز مي رود. اسب سواران وسواركاران مجارستاني مثلي دارند: «اسب خام اگر دُم بند را بپذيرد، به كودك هم سواري مي دهد». دم بند يعني حلقه چرمين كه در زير دم قرار مي گيرد تا از ليز خوردن زين به سوي گردن اسب جلوگيري كند. اصل «وحدت در عين كثرت، كثرت در عين وحدت» محي الدين، را بايد «دم بند» ناميد.
قوم نوح و مشاهده خدا:
ـ و قال نوح في حكمته لقومه «يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً»(۸) و هي المعارف العقلية في المعاني و النظر الاعتباري . «وَ يُمْدِدْكمُ بِأَمْوَالٍ»(۹) اي بما يميل بكم اليه، فإذا مال بكم اليه رأيتم صورتكم فيه: نوح در كلام حكمت آميز به قومش گفت «يُرْسِلِ السَّماءَ عَلَيْكُمْ مِدْراراً» يعني معارف عقليه در معاني و در نظر اعتباري . و «وَ يُمْدِدْكمُ بِأَمْوَالٍ» يعني شما را مدد مي كند با آن چه كه شما را به سوي خودش متوجه كند. پس وقتي كه شما را به سوي خودش متوجه كرد مي بينيد صورت خودتان را در خدا.
توضيح: ۱ـ يعني نوح علیه السلام به آنان گفت: اگر به دعوت من ايمان بياوريد خداوند معارف عقليه را از آسمان به سوي شما مي باراند، و عاملي در شما به وجود مي آورد كه شما را به سوي خدا گرايش دهد. وقتي كه به خدا ميل و گرايش پيدا كرديد، مشاهده مي كنيد صورت هاي خودتان را در آئينه خدا.
۲ـ جمله اخير عطف توجه است به آن چه كه در فصّ آدم توضيح داد كه انسان آئينه خدا و خدا آئينه انسان است.
۳ـ اين جاي كلام محي الدين است كه قيصري پيشاپيش آن را تشريح مي كند كه: آن مردم فهميدند كه نوح برنامه طويل و درازي را براي آنها ريخته است بايد درجات زيادي را طي كنند تا به لقاءالله برسند، و… .
۴ـ مرادش از «اعتبار» عبور است، عبور معنوي يعني معارف عقليه شما را عبور مي دهد به معاني ديگر.
تأمل:
۱ـ بدون كوچك ترين دليل آيه را به باران معارف عقليه تأويل مي كند. حتي در مقام توجيه كار خود نيز نمي آيد گوئي آيه نه ظاهر بل نصّ است در معنائي كه او مي كند.
۲ـ لفظ «مال» را به «متمايل كننده» معني مي كند. آن هم به معني متعدي . او اين لفظ را از «مالَ، يميلُ» مي گيرد. اما توجه ندارد كه در فرض صحت اين اشتقاق، معني آن «مايل شونده» مي شود نه «مايل كننده». باز به فرض پذيرش نوعي معناي بينابين ميان متعدي و لازم، معني آن (مايل كننده به خود) مي شود ـ يعني مال چيزي است كه انسان را به طرف خود جذب مي كند ـ نه «مايل كننده انسان به چيز ديگر». و جالب تر اين كه قيصري به اين لفظ صريحاً معني لازم مي دهد اما در معني متعدي به كار مي گيرد.
۳ـ اساساً ادعاي اشتقاق بالا صرفاً يك تحكم است. زيرا لفظ مال از «مالَه» است كه مركب از سه جزء مي باشد:
الف: ما: حرف موصول به معني «چيزي كه».
ب: ل: حرف جرّ به معني «براي ».
ج: ه: ضمير غايب به معني «او».
ماله: چيزي كه براي اوست، مال او.
و همچنين در «مالَكَ، مالكما، مالكم، مالها و …».
در اثر كثرت استعمال كه به طور مداوم و مستمر در ميان مردم بوده، با صرف نظر از ضماير، مال، را در مواردي كه مي خواستند به صورت غير منتسب به كسي ، به زبان بياورند، به كار بستند.
و لذا مي توانيد آيه «الذي ينفق ماله» را به هر دو معني تفسير كنيد: اول: آن كه انفاق مي كند چيزي را كه براي اوست. دوم: آن كه انفاق مي كند مال خود را. و هر دو معني كاملاً صحيح است.
محي الدين الفاظ قرآن را به ملعبه ی كودكانه گرفته است. و در اين بازي با الفاظ، اصول ادبيات را نيز زير پا مي گذارد. لطفاً يك بار ديگر سوره نوح را بخوانيد تا عمق اين تحريفات كاملاً براي شما روشن شود.
خواجه پارسا: يعني اگر به دايره ی ايمان درآئيد، حق تعالي فرو فرستد به اراضي اجسام قابله ی شما، از سماي عالم ارواح، معارف عقليه و علوم حقيقيه را، تا به نظر اعتبار در اشياء استدلال كنيد، به وجود خود بر وجود حق، و به وحدت خود بر وحدت حق. و مدد كند شما را به تجليات جاذبات، تا مايل گرداند شما را به مقام فناء في الله.
توجه: ۱ـ پارسا تنها يك جانب مقصود محي الدين را آورده است: «تا استدلال كنيد، به وجود خود بر وجود خدا». بايد اضافه مي كرد: «و به وجود حق بر وجود خود». و نيز مي گويد «و به وحدت خود بر وحدت حق». بايد مي افزود: «و به وحدت حق بر وحدت خود».و بايد تكرار مي كرد كه چون قوم نوح دانستند كه اين راه دراز است حيله كردند كه زودتر به فناء في الله برسند.
ـ فمن تخيّل منكم انّه رآه فما عرف، و من عرف منكم انّه رأي نفسه، فهو العارف. فلهذا انقسم الناس الي عالم و غير عالم: پس هر كس از شما خيال مي كند كه خدا را ديده است، خدا را نشناخته است. و هر كس از شما بفهمد كه خودش را مشاهده كرده، پس اوست عارف. و به همين جهت مردم (يعني صوفيان و مدعيان ديدار خداوند) به دو گروه تقسيم شدند: عالم و غير عالم.
تأمل:
۱ ـ محي الدين در فصوص به طور مكرر تأكيد مي كند افرادي كه ادعا مي كنند خدا را ديده اند سخت در اشتباه اند، عارف خودش را مي بيند در عين حال ديدن خود ديدن خدا هم هست.
۲ـ محي الدين در اينجا بر «ديدن خود كه همان ديدن خداست» باز تاكيد مي كند كه نبايد به حدي برسد كه «انا الحق» بگويد. زيرا «و ليس بعده الا العدم»: بيش از اين گونه ديدن چيزي نيست مگر عدم. كه شرحش در مجلد اول گذشت.
اينك ابن عربي به سراغ آيه مي رود: «قالَ نُوحٌ رَبِّ إِنَّهُمْ عَصَوْني وَ اتَّبَعُوا مَنْ لَمْ يَزِدْهُ مالُهُ وَ وَلَدُهُ إِلاَّ خَساراً»(۱۰)
ـ و «وَلَده» ما انتجه لهم نظر هم الفكري ، و الامر موقوف علمه علي المشاهده، بعيد عن نتائج الافكار «الا خسارا»: و مراد از «ولده» آن چيزي است كه نظر فكري شان به بار آورده بود. در حالي كه علم بر حقيقت امر، موقوف بر مشاهده است و از داده هاي فكري به دور است. و نتيجه اي جز خسارت ندارد.
توضيح: محي الدين آيه را اين چنين تفسير مي كند: نوح گفت خدايا اين مردم بر من عاصي شده اند و از كسي پيروي مي كنند كه عقل و نظر فكري او غير از خسارت محصول ندارد.
مال را به عقل و ولد را به علم نظري ، معني مي كند و در مقابل كشف و شهود و علم (به اصطلاح) مشاهده اي ، قرار مي دهد.
مراد از «نظر فكري » انديشه عقلاني است كه در اين جا سخت مورد نكوهش قرار مي گيرد، و بر كشف و مشاهده تاكيد مي شود.
تأمل:
۱ ـ ترجمه آيه به زبان بني بشر: نوح گفت خدايا اين مردم بر من عاصي شده و از كسي پيروي مي كنند كه مال و اولاد او غير از خسارت نتيجه اي ندارد.
تا هفتاد سال پيش اهميت اولاد و پسران، بيش از اهميت مال و ثروت بود. زيرا نيروي كار خانواده بيش از سرمايه، نقش اقتصادي داشت. زماني كه چرخش اقتصاد از محور ملك و زمين به محور پول منتقل شد، به تدريج كثرت اولاد، اهميت خود را از دست داد.
۲ـ در بيان قرآن، هميشه صاحبان زر و زور (مال و اولاد ـ مال و نيروي انساني و نظامي ) در مقابل انبياء جبهه گرفته اند كه قرآن از آنها «ملاء»، «مترفون»، «مستكبرون» تعبير مي كند. اما محي الدين با كمال گستاخي و قلدري لفظ «ولد» را به «عقل گرائي » و «خرد ورزي » گرفته و باز با كمال گستاخي خردورزي و ارزش و اهميت عقل را مي كوبد.
۳ـ محي الدين و قيصري در سخنان پيش، مردم قوم نوح را «عارف» دانستند و در همين يكي دو سطر پيش آنان را به حدي هوشمند و دانا پنداشتند كه مي توانستند بر جانِ پيام دعوت نوح پي ببرند و آن قدر عارف بودند كه فهميدند:
الف: نوح آنان را به «ستر» و «حجاب» دعوت مي كند و آنان نيز چشم و گوش شان را بستند و عملاً با او موافقت كردند.
ب: اگر لفظاً از نوح اطاعت كنند بايد مدارج زيادي را طي كنند تا به لقاءالله برسند، لذا در ظاهر مخالفت كردند تا او بر آنان نفرين كند، بلاي آسماني بيايد و آنان زودتر به لقاءالله برسند.
قيصري مي گويد: با اين كارشان غيرت خدا را تحريك كردند تا به اصطلاح به مرادشان برسند.
اكنون محي الدين آنان را به عنوان مردمي كه از راه شهود و مشاهده به دور بوده و عقل گرا بوده اند، نه تنها «عارف» نمي داند بل نتيجه عقل گرائي شان را خسارت مي داند.
۴ـ هدف محي الدين در اين تناقض: كه قوم نوح را اين بار نه «عارف» بل فيلسوفانِ اهل نظر و فكر، مي داند سركوب كردن ارسطوئيان زمان خود است كه با تصوف به شدت مخالف بودند و هنوز آشتي ميان اين دو جريان حاصل نشده بود و محي الدين در صدد ايجاد اين التقاط بود.
۵ـ امروز اصطلاح خردورزي به معناي پاراتوئي بل ماكياولي ، بيش تر به كار مي رود. قرآن نيز، قوم نوح را در اين مسير نشان مي دهد و محكوم شان مي كند. اما محي الدين آنان را سمبل ارسطوئيان قرار داده و خاسر مي نامد بعد از آن كه عارف ناميده بود.
۶ـ اين جاي بحث، مي تواند نشانه اي ديگر باشد بر اين كه فلسفه قرآن و اهل بيت علیهم السلام چرا هم عقلانيت امروز را رد مي كند و هم شعار عقل گرائي ارسطوئيان را، و اساساً هر دو را گمراهي اي كه لفظ عقل را به خود بسته و بر «عقل» ستم مي كنند، معرفي مي كند.
۷ـ اما كار و برنامه و شيوه ابن عربي نه راه عقلاني است ـ به طوري كه خودش در همين سخن خود تصريح مي كند ـ و نه كشف و شهود است. و اگر در مورد او لفظ «قلدري » به كار رود براي اهانت به او نيست بل به معني واقعي كلمه است. قلدري يعني رفتاري كه به هيچ قاعده و قانوني پاي بند نباشد و بر هيچ منطقي و روند مشخصي مبتني نباشد. ابن عربي نه لغت را مراعات مي كند، نه علوم صرف و نحو را، و نه عقل (به هر معني ) را، و نه سنت و حديث را، و نه واقعيات مسلّم تاريخي را. وجالب تر اين كه گذشته از فروع، اصول اساسي خود را نيز نقض مي كند. آيا اين غير از قلدري معنائي دارد؟… .
او علما ـ مفسرين، محدثين، فقها، مورخين، اديبان، متخصصين لغت و… ـ ارسطوئيان و صوفيان معاصر خود را، زير پاي خود قرار مي دهد، و از استخوان هاي فسيل شده قوم بيچاره ی نوح چماق بزرگي درست مي كند تا همه نحله هاي فكري را (اعم از صحيح و ناصحيح) سركوب كند و مي كند. آن گاه اصول و فروع مسيحيت و زردشتي و جوكيات هندي را در قالب دلخواه خود، به زمينه اصلي فكري مسلمانان نفوذ مي دهد و به هدفش مي رسد، كه آن اشعار را مي سرايد و به خود مي بالد و بر مسلمانان مي خندد.
چرا ابن عربي هميشه با عنوان كردن اصول جديد اصول پيشين خود را نقض مي كند؟: دست اندركاران مواد مخدر وقتي كه مي خواهند كسي را معتاد كنند او را مرحله به مرحله پيش مي برند:
مرحله اول: روحيه مثلاً آزاد بودن، خروج از محدوديت را در او تحريك مي كنند. نوعي احساس مردانگي به او القاء مي كنند. زيرا كه از قديم لات ها، شراب خواران، وافورچيان، خودشان را «مرد» و داراي روحيه مردانگي مي دانند.(۱۱) ين اصول مرحله اول است.
مرحله دوم: به او القاء مي كنند كه با يكي دو پك آدم معتاد نمي شود، مگر آدم موم است كه با هر تكاني شكل عوض كند. مرد كه در قبال هرچيز، تسليم نمي شود. از ترس معتاد شدن نبايد اين دنياي دو روزه را بر خود تلخ كرد و… اين هم اصول مرحله دوم است.
مرحله سوم: معتاد شدن كه عيب نيست، حالا كه معتاد شدي غصه نخور، مرد كه نبايد غصه بخورد، خدا كريم است مي رساند. ما كه از تو پول نمي خواهيم. و… اين نيز اصول اين مرحله است كه در آن، اصول مرحله اول يعني آزاد بودن، وابسته نبودن، با وابسته شدن به مواد مخدر، نقض مي شود. و «آدم معتاد نمي شود»، نيز نقض مي گردد.
مرحله چهارم: پولش را بده، مواد مصرف كردي بايد پولش را بدهي ، اعتياد خرج دارد، كسي مجاني چيزي نمي دهد، ما كه روي گنج ننشسته ايم و… اين نيز اصول اين مرحله است كه اصول مرحله دوم را نقض كرده و نامردي جاي مردانگي هاي واهي را مي گيرد و…
مرحله پنجم: وقتي كه او بيچاره، خوار، وامانده و ذليل مي شود حتي در مقابل يك مگس توان دفاع ندارد، آن گاه شاد و خرامان هستند كه طرف را به اين روز مبتلا كرده اند. و اگر عربي مي دانستند، ترنّم مي كردند و در زبان حال معتاد بيچاره مي سرودند:
لقد كنت قبل اليوم انكرت صاحبي …
و… همان طور كه به شرح رفت. به ريش معتاد بينوا مي خندند.
اگر خواننده ی محترم اين كتاب را از آغاز جلد اول به همراه من آمده، بهتر مي داند كه نه در مقام مسخره كردن محي الدين هستم و نه به دليل انگيزه هاي ديگر، متن بالا يا گاهي شبيه آن را مي آورم. بل اين واقعيت مكتب محي الدين است و لازمه خود آن است كه لازم گرفته اين قبيل پديده هاي اجتماعي، مطرح شود.
و اگر خواننده به طور تكّه اي و به اصطلاح، با «يك تورّق»، مي خواند، توقع دارم پيش از داوري يك تورّق ديگر بگرداند.
—————-
پی نوشت ها:
۱- نساء: ۴۶٫
۲- بقره: ۷۵٫
۳- مرحوم آيةالله حاج شيخ عباس قلی رضوی (پدر بزرگ من) در نجف اشرف تحصيل كرده بود، می گفت: يكی از صوفيان ايران به نجف آمده و ماندگار شده بود. هر روز هنگام چاشت از جايگاه خود خارج می شد و روی به سمت حرم می نهاد، در طول مسيرش با صدای دلنشين و آواز بلند، در مدح اميرالمؤمنين علیه السلام می خواند. مريد و نوچه اش در كنار او و كشكول به دست راه می رفت. مردم مجذوب صدای خوش و آواز شيرين او شده و به كشكول پول می ريختند. وقتی كه به نزديک «كفش كن» می رسيد، كشكول را از دست نوچه می گرفت و محتوای آن را به هوا پرتاب می كرد و سكه های درهم و دينار در زمين پخش می شدند، اين بار عده ای ديگر برای جمع كردن آنها هجوم می آوردند.
چندين روز بدين منوال گذشت هر روز به اجتماع پول دهندگان و پول جمع كنندگان افزوده می شد. و روز به روز پيام و معنی شعرهايش عوض می شد به تدريج به وحدت وجود، و انكار اصول دين رسيد. يكی از مجتهدان به خانه مجتهد ديگر می رود كه در مقابل اين فتنه چه بايد كرد؟ تصميم می گيرند كاری مطابق كار موسی علیه السلام و هارون علیه السلام بكنند وگرنه توده مردم در اثر علاقه ای كه به صوفی پيدا كرده اند، حق را به او خواهند داد.
روز بعد وقتی كه صوفی به همراه نوچه و مردم تماشاگر به فاصله ۵۰ متری حرم می رسد، اين دو مجتهد نيز از دو جهت مخالف هم می رسند. ابتدا يكی از آن دو بر سر ديگری فرياد می كشد: عليک السلام و عليک الزّهر مار. مگر كوری ، نمی بينی مردم را گمراه كرده است، مگر نمی بينی اين بار بر اساس حوزه علميه تبر می كوبد، اين آمده ريشه تشيع را بكندـ؟.؟.؟.؟ يقه او را می گيرد و سر و وضعش را به هم می ريزد. او هم عذر می خواهد، به تقصير اعتراف می كند، التماس می كند. مردم كه مشاهده می كنند مجتهدی مجتهد ديگر را چنين مؤاخذه می كند از اطراف صوفی با حالت پشيمانی متفرق می شوند. و صوفی از نجف فرار می كند. و انديشه ی تسخير حوزه را از سر به در می كند.
۴- اعراف: ۱۳۸٫
۵-در شرح قيصری ، چاپ دار الاعتصام، «ليس كمثله شیء» فيجمع…» آمده، كه صحيح نيست، عبارت بالا از شرح خواجه پارسا است.
۶-خواجه پارسا اين سطر را نياورده است يا در نسخه برداری ها ساقط شده و يا نظر به اين كه تمام شارحان فصوص پس از زمان قيصری از او استفاده كرده اند. پارسا اين سطر را از سخن قيصری حساب كرده است كه البته درست نيست.
۷-نوح: ۷٫
۸-نوح: ۱۱ .
۹-نوح: ۱۲ .
۱۰-نوح: ۲۱ .
۱۱-امام صادق علیه السلام فرمود: أَ تَظُنُّونَ أَنَّ الْفُتُوَّةَ بِالْفِسْقِ وَ الْفُجُورِ إِنَّمَا الْفُتُوَّةُ طَعَامٌ مَوْضُوعٌ، وَ نَائِلٌ مَبْذُولٌ، وَ بِشْرٌ مَعْرُوفٌ وَ أَذًى مَكْفُوفٌ، وَ أَمَّا تِلْكَ فَشَطَارَةٌ وَ فِسْقٌ؛ آيا گمان می كنيد مردانگی با فسق و فجور است؟ مردانگی: مهمان نوازی، سخاوت، خوش روئی در معروف، و خودداری از آزار ديگران است. و اما آن خصلت ها پس خباثت و تبهكاری است. (بحار الانوار ۷۰/ ۵)