علامه حائری سمنانی
طريقه حکما در اقسام موجودات علامه حائری سمنانی
و اما طريقه حکما پس چنين است، موجود چون التفات به او شود از حيث ذاتش بدون التفات به سوي غيرش پس يا به حيثيتي است که واجب است وجود براي او في نفسه يا چنين نيست اگر واجب است پس او حق بذاته واجب الوجود از ذات خويش است و او است قيوم واحد حقيقتي که به هيچ وجهي از وجوه کثرت ندارد نه به حسب اجزاء مهيت چون جنس و فصل و به حسب اجزاء وجود چون هيولي و صورت و نه به حسب اجزاء مقدار چون امتداد و نه به حسب جزئيات چون انسان منقسم به افرادش و نه بحسب صفات زيرا او را صفاتي زائد برذاتش سبحانه نيست (و نيز ممکن است گوييم و نه به حسب افعال و ما امر نا الا واحدة کلمح بالبصر چنان که اين مدعا را در نوشته جات خود تسجيل نموديم چه ترتب موجودات و اختصاص و وقوع هر يک در ظرف خود و مرتبه خويش طبق علم ازلي به آن جزئيات مترتبه و مختصه به زمان معين و مکان معين و وضع و شکل و غيرها يا موجودات مجرده علي مراتبها متوقف هر تعدد و ترتب ايجاد آنها نيست
زيرا :
ابداع و انشاء آنها مؤنه اي ندارد جز علم و قدرت و اراده که عين اختيار و مشيت و تعدد معلوم و مقدور و مراد و مختار و مشيئي محتاج به تعدد علم و قدرت و اراده و اختيار به يک علم جمله را با همان خصوصيات ازلا مي داند و به يک قدرت بر آنها قادر است و به يک جعل آنها را انشاء و ابداع و احداث مي نمايد و هر کدام به محل و مرتبه و موقف خود اختصاص حاصل مي نمايد و هر يک مرهون مرتبه خود به يک تأثير مي گردد،
مانند: حلقات يک سلسله که به يک تحريک تا آخرين حلقه حرکت مي کند و حرکت هر حلقه مخصوص به همان حلقه است به همان تحريک واحد نه آن که هر کدام را جدا جدا تحريکي به حرکت آورده يا مستقيماً يا به واسطه تحريک حلقات يکديگر را، تازه اگر بالواسطه باشد باز به يک تحريک هر کدام متحرک و محرک ما بعد خود شدند.
حتي مثال ديگر : براي تقريب به وهم پاشيدن دانه هاي يک تسبيح است مثلاً که هر کدام به جايي مي افتد و چنين نيست که هر کدام محتاج به عمل جداگانه اي باشد و بالجمله جمع و تفريق و تحريک و تسکين به يک عمل حاصل مي شود.
مثال ديگر : قالبي که منقوش به نقوش متعدده باشد به يک ضربت تمامت نقوش در مواضع خود منتقش گردد و همچنين ورق چاپ سنگي به يک مرتبه نقش سطور صفحه را مي گيرد شيشه عکاسي هر صورتي را به جاي خود به يک مواجهه تصوير نمايد بلکه افعال الهي را نمي توان قياسي به افعال ما نمود چه تعدد مفعولات در ممکنات ملازم با تعدد افعال است
مانند : کتابت که هر حرف و هر کلمه اي محتاج به فعل مستقل است و در مثال هايي که ياد شده افعال متعدده قبلاً حاصل شده مثلاً در قالب ابتدايي چند فعل صورت گرفته آنگاه از مجتمع آثار به يک عمل مجتمع ديگري منعکس مي شود نيز فعل الهي چون مجرد از زمان و مکان و ساير احوال و اوضاع مادي است نسبتش به متقدم و متأخر يکي است حالت منتظره براي وصول به متأخر ندارد بلکه به نظر دقيق بايد گفت، موجودات مترتبه که هريک مرهون مرتبه و موقف و صقع خويش است در صفحه وجود مجتمع و همديگر را گويا مي بينند و باهم تکلم مي کنند زيرا زمان برحسب وهم است که تشکيل فاصله مي دهد و گرنه حقيقتاً بين دو موجود چيزي نيست و عدم مضاف در نظري که محدود و بسته به وجود اول است.
موجب عدم مشاهده موجود متأخر است و گرنه در نظر محيط مجرد بدون احتياج به وجود دهري نه تنها دفعه ي واحده مشهود است بلکه مجتمع است نه منفصل از هم غاية الامر به ظهورات و اشکال گوناگون رشته اتصال وجود موجوده لاحق محفوظ است.
مثلاً: فرزند به شکل نطفه در صلب است آن گاه علقه و مضغه تا آخر نظير وحدتي که از طفوليت تا پيري منحفظ است و اين مثال تقريبي است و گرنه فاصل حقيقي در خط ماوراي زمان و مکان که محيط به زمان و مکان و غيرهما است در همين زمان و مکان نه عالم دهري و سرمدي درميان نيست فقط عدم مضاف بلاحق در مرتبه وجود سابق معنايي است واقعي، که صلاحيت وجودهاي ديگر دارد که اگر حاصل شود موجود لاحق البته عقب تر خواهد بود.
و به همين معني حدوث حقيقي که عبارت از مسبوقيت به عدم صريح واقعي است حدوث عالم درست مي شود بدون تخلف علت از معلول و انقطاع فيض و گرنه هيچ ذي شعوري ازليت را نمي تواند براي وجود ممکن معلول حتي صادر اول دوش به دوش ازليت واجب درست کند و هرگز عقلي ازليت وجودي براي ممکن نخواهد گفت و ازليت واجب از خصائص او سبحانه است که معقول نيست مکافي در ازليت بلانهايت داشته باشد.
و اما معيت واجب با متقدم و متأخر به نسبت واحده و احاطه به همه چيز بدون انفکاک پس ربطي به قديم بودن ندارد چه سخن در لفظ قديم نيست چه قديم آن است که ازليت لانهائيه را مستوعب و واجد باشد نه آن که از مرتبه ي خود سوي جانب ازل نتواند بالا رود و از براي ابداع موجودات ديگر باصقه هاي لايتناهي محفوظ باشد و هر فکري چون اعتبار بالاتري کند آن صادر اول را در طول ازل نيابد يعني او را معدوم به عدم مضاف واقعي بيند و در عين حال واجب ازلي به آخرين نقطه حوادث محيط است و با او معيت دارد و آن را از ازل با آنچه موجودات به يک ايجاد و جعل موجود ساخته و همه سو به يک علم با همان خصوصيات عالم بوده و هست.
و اما مراتب علمي که حکما و عرفا درست کردند و موجودات را بعينها مراتب علم الهي دانند پس مسئله ديگري است و بالجمله وحدت نسبت ازليه واجب تعالي به متقدم و متأخر و وحدت علم او به معلومات و وحدت قدرت او بر مقدورات با وحدت فعل وضع و تأثير او در جميع مصنوعات ملازم و متحد الطريق است و حدوث عالم هم از همين راه واضح مي شود.
دنباله اقسام موجودات
دنباله اقسام موجودات به طريقه حکما و اگر واجب نيست پس ممکن است پس اگر محتاج به موضوع نيست و آن آنست که متقوم کمال نيست پس جوهر است و الاّ عرض است و جوهر يا محل جوهر ديگر است پس هيولي است و هيولي و موضوع مندرجند تحت محل و هيولي اگر مقترن به صورتي است که جائز از آن مفارقت نمايد به بدل يعني به صورت ديگر و آن هيولاي عناصر و هيولاي کون و فساد است و اگر مقترن به صورتي است که مفارقتش از آن جائز نيست به سوي بدل و صورت ديگر را آن هيولاي افلاک است يا حال است در جوهر ديگر و آن صورت است و صورت و عرض مندرجه تحت حال و صورت اگر شامل جميع اجسام است، صورت جسميه و صورت مشترک است و اگر مشترک و شامل همه نيست بلکه مختص به بعضي دون بعضي است صورت نوعيه ناميده شود.
يا مرکب از هر دو يعني از ماده و صورت است و آن جسم طبيعي است و آن يا جسم اول است و آن اجسام عاليه است که افلاک و کواکب باشد يا جسم غائي است و آن اجسام عالم کون و فساد است و آن در جوف فلک قمر است و اين اجسام يا بسائط است و آن عناصر اربعه است نار و هوا و ارض و باد يا مرکبات است و آن مواليد است که عبارت است از معادن و نبات و حيوان و معادن يا غير ذائب است بالفعل يعني مايع فعلا نيست و آن اجساد سبعه است، و آن عبارت است از ذهب و فضه و نحاس و سرب و حديد و قلع و خارصيني (که نوعي از نحاس است) يا ذائب است بالفعل و آن ارواح نفوس و غيرهما است و ارواح چون زيبق و نفوس چون زرنيخ و کبريت و غير اين ها چون عقاقير مانند املاح و زاج ها است و نبات اگر ساق دارد شجر است و الاّ نجم است «و النجم و الشجر يسجدان» و هر يک از اين دوها مثمر است يا غيرمثمر و حيوان يا ناطق است و آن انسان است يا ناطق نيست و آنها بهائم و سباع و وحوش و طيور و هوام و حشرات و غيرها است و يا نه محل است و نه حال مرکب از هر دو آن ناميده شود به مجرد و مجرد يا مدبر اجسام و متصرف در آنها است و آن نفس مي باشد اعم از نفس فلکيه که متعلق به افلاک است يا نفس انسانيه که متعلق با بدانست و يا مدبر نيست و آن عقل است و عقل نزد حکما ده عقل است که آخرين آنها فعال و واهب الصور است و بعضي در عقول و نفوس اعراضي ثابت نمايند و آن را روحاني نامند.
اقسام اعراض
و اما عرض پس يا اقتضاي قسمت لذاته کند و آن کم است يا اقتضاي نسبت نمايد و آن اعراض نسبيه است و يا نه قسمت را و نه نسبت را و آن کيف است و کم اگر بين اجزاء مفروضه در آن حد مشترک است کم متصل است و گرنه کم منفصل است و کم متصل يا قارالذات است به اين معني که اجزائش با هم موجود شود و آن خط است اگر منقسم در يک جهت فقط باشد و سطح است اگر منقسم در دو جهت باشد و جسم تعليمي است اگر منقسم در هر سه جهت باشد يا غير قارالذات است و آن زمان است که عبارت از مقدار حرکت است و کم منفصل عدد است.
و کيف چهار نوع است:
۱ـ کيفيات محسوسه به يکي از حواس پنج گانه اما به بصر پس الوان و اضواء (روشني ها) است و اما به سمع پس اصوات و حروف است و اما به ذوق پس طعوم است که ياد شد و اما بشم پس روائح است و اما بلمس پس حرارت و برودت و رطوبت و يبوست و ثقل و خفت و صلابت و لين و غيرها است.
۲ـ کيفيات نفسانيه است و آن اگر سريع الزوال باشد حالت است چون فروغ و غم و خجالت و حزن و غضب و شهوت و غيرها و اگر بطيء الزوال است ملکه است چون اخلاق حميده و ذميمه مانند عفت و رضا و بخل و حسد و غيرها …
۳ ـ تهيؤ است و يا براي دفع چيزي و آن قوت است چون مصحاحيت يا براي قبول اثري و آن لاقوت است چون ممراضيت (پس شخص قوي سالم بالقوه آماده و مهيا براي دفع مرض و براي بقاي صحت است و بدن او آلت صحت است به خلاف شخص ضعيف فاقد قوت دفع آماده براي انفعال و تأثير است و بدن او آلت و جايگاه تأثير امراض و مکاره است).
۴ ـ کيفياتي است که مختص به کميات است اما به کم متصل پس چون انحناء و استقامت و تربيع و تثليث و اما به کم منفصل پس چون ترکيب و اوليت در عدد (اوليت آن است که آن را واحد عد کند و ترکيب آن است که آن را واحد و غير واحد عد نمايد مثلاً اثنين آن را فقط واحد عد کند و اربعه را احد اثنان عد نمايد و سته را واحد و اثنان و ثلثه عد کند) و جميع کيفيات قابل شدت و ضعف است (اين معني در کيفيات نفساني و کيفيات محسوسه و در قوت و لا قوت واضح است و در بعض اقسام ديگر واضح نيست بلکه مخدوش است).
و اعراض نسبيه هفت است:
۱ـ اضافه و آن نسبت متکرره است ميان دو چيز که هر يک را قياس به ديگري حاصل شود چون ابوت و بنوت و اخوت و سفليت و علويت و غيرها
۲ـ اين است و آن نسبت متمکن است به مکان
۳ـ متي است و آن نسبت اشياء زمانيه به زمان يا به طرف زمان که آن باشد
۴ـ وضع است و آن نسبت بعض اجزاء چيزي است به بعض ديگر و به اموري که خارج از او است چون جلوس و قيام و مانند آن
۵ـ ملک و آن نسبت چيزي است به آنچه محيط به او است و منتقل شود به انتقال او چون تلبس و تعمم تختم
۶ـ ان يفعل است و آن تأثير است چون قطع و کسر
۷ـ ان ينفعل است و آن تأثر است چون انقطاع و انکسار بنابر اين اجناس عاليه براي موجودات نزد حکما ده چيز است جوهر و کم و کيف و اين و متي و وضع و ملک و ان يفعل و ان ينفعل و در اين بيت جمع است
قمر عزيز الحسن الطف مصره لو قام يکشف عمتي لا انثيني
و اما نقطه و وحدت پس نزد بعضي موجود نيست (چه آن عبارت از فناء خط است چنان که در شفا اين تعبير از آن شده لکن منتقض است به خط چه آن هم فناء سطح است و ظاهراً معناي طرف و ابتداء خط معنايي است وجودي) و نزد بعضي موجود است لکن مندرج تحت جنسي نيست پس نقضي نخواهد بود و نزد متکلمين اکثر اين اقسام موجود نيست و نزد محققين جمله گي موجود است بعضي در اعيان بعضي در اذهان انتهي مترجما فوائد زائده مهمه تقسيم لفظ غم و حزن در هر کدام استعمال مي شود و لفظ کرب و کابت واسي وجوي و وجد و اسف و بث در غم و حزن استعمال شده و البته بي فرق نيست در فروق اللغه گويد:
[قيل الغم مالايقدر الانسان علي ازالته کفوت المحبوب و الهم ما يقدر الانسان علي از الته کالافلاس مثلا قلت و يؤيده قوله تعالي في وصف اهل النار کلما ارادوا ان يخرجوا منها من غم اعيدوا فيها فانهم لم يکونوا بقادرين علي ازالة مابهم من العذاب و قيل الهم قبل نزول الامر و يطرد النوم و الغم بعد نزول الامر يجلب النوم و اما الحزن فهوا لاسف علي مافات انتهي].
و در سرّ الادب در باب ۱۸ در فصل ۲۵ در تفصيل اوصاف حزن گويد:
[الکمد حزن الاستطاع امضائه ـ البث اشد الحزن ـ الکرب الغم الذي ياخذها بالنفس ـ السدم هم في ندم الاسي و اللهف حزن علي الشيء يفوت ـ الوجوم حزن يسکت صاحبه ـ الاسف حزن مع غضب من قوله تعالي و لمارجع موسي الي قومه غضبان اسفا ـ الکابة سوء الحال و الانخزال من الحزن ـ الترح ضد الفرح انتهي].
از مفاد اين سند لغوي معتبر پيدا است که غم و حزن و سائر اسامي مذکور و آنچه ذکر نشده از مراتب يک کيفيت است و نظر حکيم در ذکر اين دو لفظ دو کيفيت است و ما چون دو کيفيت را به دست آوريم در بند لفظش نخواهيم بود و تحقيق آن است که غم يک نوع انقباض قلب و انعقاد فؤاد و فشار مخصوصي است که قلب را فرا گيرد چنان که از مشتقات کلمه غم در لغت معلوم است اعم از آن که بر وقوع امري باشد يا به سبب ترقب مکروهي بود حتي آن که ممکن است حالت حزن و اندوه منضم به اين کيفيت نباشد بسا مي شود گرفتگي رخ مي دهد بر وقوع امري يا انتظار امري بدون اندوه و گاهي مجتمع با حزن شود و در قرآن به معناي انقباض مکرر استعمال شده و نيز به لفظ ضيق تعبير شده و رقت قلب که منشأ گريه مي شود باز اعم از حزن است چه از سرور هم گريه حاصل شود و قساوت هم کيفيت ديگري است و تنگدلي که در قرآن تعبير به ضيق شده کيفيت ديگري است و محمودش از پيغمبر و مؤمنين است بر عدم ايمان قوم و مذمومش ضيق صدر کفار است.
کانما يصعد في السماء و بالجمله غم در مقابل انشراح صدر و فرج بجيم است و حزن مقابل سرور و فرح به جاي مهمله است و اجتماع غم و حزن و پاره اي از کيفيات ديگر موجب وحدت کيفيت نيست و تفکيک اين حالات البته در نهايت غموض و دقت است و شيخ در رساله کوچکي که در مهيت حزن و اسبابش پرداخته حزن را بر ما تفسير فرموده کسي را خالي از آن ندانست و چون اين رساله مختصر و مخطوط مي باشد لازم است عيناً آن را در دسترس گذاريم و اين نسخه جزء مجموعه اي از مسائل شيخ است که در ۶۲۷ نوشته شده (اين است).
رساله مهيت حزن
[فنقول ان الحزن الم نفساني يعرض لفقد المحبوبات و قوت المطلوبات لا يکاد يعري احد من هذه الاسباب اذليس يوجد احد لايفقد شيئاً من محبوباته اوينال مطلوباته اذکان محبوبات الانسان في هذا العالم معرضة للزوال و الفساد و ليس شيء منها بثابت و کذلک مطلوباته الدنيائيه و لا مطلوبات الامور العالمية الزائله (اي ليست منحصرة فيها) بل الامور العقلية الثابته الدائمة فان تلک لاتفقداذ لايد لغاصب عليها و لا تنالها الافات و لا ايضا يفوتنا المطلوبات منها (يعني اذا حصلت لم تفت بل تبقي في النفوس بعد الموت) و هي بخلاف الامور الدنيائيه الموقوفات علي کل احدالتي لايمکن تحصينها و لايؤمن فسادها و زوالها و تبدلها ثم انه ينبغي ايضاً لمن اراد ان لايعرض له الحزن ان يتصور محبوباته الدنيائية و مطلوباته العاجلية کماهي من اول و ما جبلت عليه الفساد فلا يطلب منها ما ليس من طبعها الثبات و البقاء و الدوام بل لا يستعظم تبدلها و انتقالها و فوتها عند طلبه اياها و يحقق من امرها هذه الحالة فلاياسي علي فقد محبوب و لايغتم بفوت مطلوب بل يأخذ منها قدر الحاجة و يتسلي عنها اذا فقدها و لايستقبلها بالطلب الحيثيت و التمني العظيم اذا ارادها و لا يشغل الفکر لفقدها فان ذلک من اخلاق جملة الملوک فانهم لا يتلقون مقبلا و لا يشبعون ظاعنا و ضد ذلک من اخلاق صغار العامة و ذوي الدنائة فانهم يتلقون کل مقبل و يشبعون کل ظاعن و ايضا فانه ينبغي له ان يتصور انه ان وجب ان يحزن بشيء فيجب ان يحزن دائماً و ذلک انه لا حالة في عيشه و ايام حياته الا و يفقد فيها محبوبا ماويفوته مطلوب مافيستشعر انه لا يجب ان يحزن بل يرضي بکل حال يکون فيه فيسلم من الم الحزن ان شاءالله و الحمد لله رب العالمين.]
تمام شد رساله ي شيخ ـ مؤلف
تقسيم ديگر که در مسلک الافهام از بعض فضلا ياد نموده
تقسيم ديگري ابن ابي جمهور از بعض فضلا در مسلک الافهام نقل نموده قال و لبعض الفضلاء تقسيم الاشياء الموجودة علي سبيل البسط علي راي الحکماء و هو تقسيم لطيف و ترتيب حسن ينتفع به السامع اين است لفظ شيء گفته شود يا بر آنچه خطور به خاطر کند که آن را معني گويند يا بر آنچه خطور به خاطر نمايد و نامي در اصطلاح قوم ندارد و معني يا تعبير از او مي شود و آن را منطوق به گويند يا تعبير از آن نشود و آن را غير منطوق به خوانند و منطوق يا عينيت دارد و آن را موجود گويند يا عينيت ندارد و آن را معدوم نامند و معدوم يا قيدي ندارد و آن را معدوم مطلق خوانند يا قيدي دارد که آن را معدوم مضاف گويند و موجود يا لازم نيايد از عدم غيرش عدم او و آن را واجب لذاته گويند يا لازم آيد از عدم غيرش عدمش و آن را ممکن لذاته خوانند و ممکن لذاته يا موجود است نه در موضوع و آن را جوهر گويند يا موجود است در موضوع و آن را عرض نامند و جوهر يا کثرتي در آن نيست و آن را بسيط خوانند يا داراي کثرت است و آن را مرکب نامند و بسيط يا مبدأ براي مرکب نيست و آن را مفارق گويند يا مبدأ بر مرکب است و آن را مقارن خوانند و مفارق يا مجرد از ماده و علائق ماده است و آن را عقل گويند و يا مجرد از ماده است نه از علائق ماده و آن را نفس خوانند و مقارن يا مقوم است و آن را صورت گويند يا متقوم است و آن را ماده خوانند و مرکب يا قبول خوف و فساد نکند و آن را اجسام عاليه گويند و يا قبول کند و آن را اجسام سافله خوانند و اجسام عاليه يا نير است و آن را کواکب نامند يا غير نير است و آن را فلک خوانند و کواکب يا قبول سير نکند و آن را ثابت گويند و تمامت ثوابت در فلک هشتم است.
و آن در رصد و احکام يک هزار و بيست و سه کوکب است باستثناي کيد و آن لطخه (لکه ايست) مؤثر و ديده نمي شود و بعض منجمين گويد آن نوبهر است براي بعض افلاک و باستثناي عنتره زيرا کواکب بسيار و از شماره بيرون است و يا خفيف السير است و آن را سيار گويند و سيار يا اعظم است و آن شمس است و يا اصغر است و آن عطارد است و يا متوسط است و متوسط اگر بالحس و العيان اعظم است قمر است،و اگر اصغر است زهره است و گرنه آن را عالي نامند و عالي اگر تلو شمس است مريخش گويند و اگر تلو ثوابت است زحلش نامند و اگر متوسط ميان اين دو است مشتري است و فلک اگر شامل است فقط آن را فلک الافلاک گويند و اگر مشمول است فقط آن را فلک قمر خوانند و اگر هم شامل مي باشد و هم مشمول، پس اگر تلو محيط است آن را فلک البروج گويند.
و آن فلک ثامن است و اگر تلو محاط او است فلک عطارد مي باشد و اگر متوسط ميان اين دو است فلک مريخ است و اگر متوسط بالا است پس اگر تلو مافوق خويش است فلک مشتري مي باشد (چه دانستي مشتري بين زحل است که تلو ثوابت است و بين مريخ است که تلو شمس است) و الاّ فلک زحل است (و آن تلو ثوابت است) و اگر پائين تر از او و تلو او است فلک شمس است و الاّ فلک زهره است.
(مؤلف گويد توضيح مقام طبق مباني قديمه آن است که پس از آن که قدماء اثبات افلاک تسعه نمودند در وجه ترتيب و کيفيت تنفيذ آنها چنين مقرر داشتند که اعلاي افلاک را که فلک نهم است براي حرکت اظهر که حرکت يوميه است تعيين نمودند چه حرکت يوميه شامل جميع افلاک است پس بايد فلکش حاوي افلاک ديگر باشد تا حرکت دهد آن چه را که در ضمن او است لذا آن را فلک الافلاک ناميدند و چون کوکبي ندارد آن را فلک اطلس گفتند و هو کاسمه غير مکوکب و تاليش را که فلک ثامن است براي حرکت اخفي که خفيتر از جميع حرکات است قرار دادند و آن را مکان جميع ثوابت گرفته به فلک البروج و فلک ثوابت ناميدند اما وجه تسميه آن فلک البروج است پس آن است که بروج حادث شود در سطح فلک اعلي از توّهم و فرض قاطع شده منطقه فلک ثامن عالم را و به عبارت ديگر دايره بروج حادث شود بر فلک اعلي از توّهم قطع منطقه حرکت فلک ثامن فلک اعلي را که قطع آن عالم است و همين دايره است که آن را منطقة البروج نامند.
زيرا مرور کند باوساط بروج مانند منطقه و کمربند و بعد از دايره معدل دومين دايره از دواير عظام است از اين بيان ظاهر مي شود که تسميه فلک ثوابت بفلک البروج مجاز است کما صرح به بعض الفن اگر چه از محقق طوسي در تذکره و از نيشابوري در شرح تذکره تجوز در اين تسميه بر نمي آيد.
و اما وجه تسميه آن به فلک ثوابت است پس يا به سبب قلت حرکت کواکب ثابته است و يا براي ثبات اوضاع آن کواکب است به طور ابدي زيرا ابعادي که ميان آنها است به يک حالت است و هرگز اختلاف در منظر ندارد و همچنين عرضه اي آنها از منطقه حرکتشان ثابت است و به اين دو صفت گويا ساکن بر جسم واحد است آن گاه افلاک سبعه باقي مانده را براي سيارات سبعه قرار دادند از روي ترتيب خسوف بعضي از بعضي و از روي اختلاف منظر پس اقصاي اين افلاک هفتگانه را که زير فلک ثوابت است براي زحل و تالي آن را براي مشتري و تاليش را براي مريخ قرار دادند و اين سه کوکب را علويه نامند و ادناي افلاک را براي قمر گرفتند و مافوق ، فلک قمر فلک عطارد و مافوقش فلک زهره است و شمس را در فلک وسط بين اين سه و آن سه نهادند با آنکه شمس منکسف نشود مگر به قمر و اين سه علوي که زحل و مشتري و مريخ باشد به وجهي و دو سفلي که عطارد و زهره باشد به وجهي و قمر به وجهي ديگر پس فلک هفتم براي زحل و فلک ششم براي مشتري و فلک پنجم براي مريخ و فلک چهارم براي شمس و سوم براي زهره و دوم براي عطارد و اول براي قمر است و وجه اين ترتيب يکي از دو چيز است اختلاف منظر و خسف و اختلاف منظر در ما تحت فلک شمس موجود است زيرا نصف قطر زمين را قدر محسوسي است.
نسبت به اين افلاک و وجود اختلاف منظر دلالت بر قرب به ما دارد و عدمش دليل بعد است و در خسف هر چه لونش براي ما ظاهر شود نزديکتر به ما است و اختلاف منظر عبارت از اختلاف موقع دو خط است که يکي از آن دو خط خارج شود از مرکز عالم و ديگري از موضع ابصار يعني سطح ارض به سوي فلک البروج که فلک ثامن است و هر دو خط مرور نمايند به مرکز کوکب چه کوکب بعد از زمين مانند علويه يا برايش اختلاف منظري اصلاً نيست يا اختلاف منظرش کمتر است از اختلاف منظر اقرب مانند شمس که اختلاف منظرش کمتر از اختلاف منظر قمر و عطارد و زهره که اقرب به زمين هستند مي باشد زيرا بعد از زمين موجب شود که زمين را قدر محسوسي نباشد گويي دو خط مزبور مختلف نيستند و گويا يک خطند به حسب حس به حسب حقيقت و اين دو راه که براي ترتيب افلاک مذکور شد در همه موجود است الا در عطارد و زهره نسبت به شمس زيرا قمر کاسف شمس و خمسه ي متحيره است که سه علوي و دو سفلي باشند.
و چون اين پنج کوکب را سرعت و بطوء و استقامت و اقامت و رجوع است که گويا در سير خود متحيرند به متحيره ناميدند و نيز قمر کاسف بعض ثوابتي است که در ممر او واقع است پس قمر بايد تحت همه کواکب باشد و زحل کاسف بعض ثوابت است پس تحت ثوابت خواهد بود و مشتري کاسف زحل است پس تحت زحل است و مريخ کاسف مشتري است پس تحت مشتري است پس افلاک اين سه علوي به همين ترتيب تحت فلک ثوابتند و زهره کاسف مريخ است و عطارد کاسف زهره است پس تحت زهره خواهد بود و اما شمس پس چون اختلاف منظر في الجمله دارد اگر چه قليل است به خلاف ثوابت و علويه که اختلاف منظر ندارند پس شمس بايد زير سه کوکب علوي باشد تنها شک در کره اين دو کوکب است باکره شمس آيا شمس زير اين دو است يا فوق اين دو چه راهي به اين مطلب نيست نه از روي اختلاف منظر و نه از روي خسف اما پس براي آنست که اين دو کوکب بروجه ظهور به نصف النهار نمي رسند و دائماً در حوالي شمسند.
پس آلتي که وضع شده براي تشخيص اختلاف منظر که عبارت از ذات الشعبتين است و در سطح دايره نصف النهار منسوب مي شود در اينجا قابل استفاده نيست نفياً و اثباتاً و زهره و عطارد در اينجا ديده نمي شوند چه شمس در اين هنگام فوق افق است و زهره و عطارد بعد کثيري از شمس ندارد بلکه دائماً خود شمس دور زنند.
از جمله قوسهاي اختلاف منظر است و آن قوسي از دايره ارتفاع که محصور است بين دو موقع از دو خط مرور نمايند به مـرکز کوکب و منتهي شوند نور البـروج بلکـه به سطح اعلاي فلک اعظم و يکي از دو خط خارج شود از مرکز عالم و ديگري از سطح ارض که منظر ابصار است و اين اختلاف منظر در ما تحت فلک شمس يافت شود در فلک شمس قليل است و در ماوراي فلک شمس يافت نمي شود زيرا زمين را نسبت به ماوراي فلک شمس قدر محسوسي نيست بلکه قدر محسوسي نسبت به افلاک که تحت فلک شمس است دارد چه نصف قطر زمين نسبت به افلاک تحتانيه را براي مقدار محسوسي است به خلاف نسبتش به فلک شمس زيرا اگر شمس در بعد اقرب است مقدار مطلوب زياده از سه دقيقه نشود و در بعد ابعد قريب يک دقيقه است و اما اختلاف منظر نسبت به ماوراي فلک شمس پس حساً يافت نشود و خط مرکز مهر و خط موضع ابصار در حس يکي مي شود چنان که اشاره شد مؤلف.)
و اما دوم پس براي آن است که محترق مي گردند هنگام قرآن لذا عدول باستحسان در تعيين جايگاه فلک شمس نمودند چه کواکبي که يک رباط با شمس دارد در يک جانب شمس است که فوق باشد و کواکبي که رباطات مختلفه دارد چون سفلين و قمر درجانب ديگر است که تحت باشد و اين نزد ايشان تأييد يافته به آن که بعد شمس را از زمين مناسب با اين وضع يافتند.