پرفسور فلاطوری
سوال : اگر تفکري اين قدر داراي انسجام نباشد اصلاً به آن توجه نمي کنيم. ما که احوال پريشان و تناقض آلوده را فلسفه نمي دانيم. اما در نقد هر
دستگاه فلسفي حداقل از دو جهت بدان مي نگريم: يکي انسجام و سازگاري دروني اجزاي آن دستگاه و ديگر اين که آن دستگاه بر چه مباني و اصولي مبتني است.
آيا آن اصول و مباني قابل اثباتند يا نه؟ آيا آن مباني به مرگ خود فتوا نمي دهند؟ با بديهيات عقلي در تعارض نيستند؟
جواب : نه، اين مباني قابل اثبات نيست. من افلاطون را به همين دليل مثال زدم. کيست که امروز بيايد مباني فلسفه افلاطون را اثبات کند؟ ما اصلاً دنبال اين کار نمي رويم. همين مطلب است که من مي خواهم آن را از شما بگيرم. شما هرگز در پي اين نباشيد که مباني، حقيقت باشد.فلسفه افلاطون اين معنا را خوب روشن مي کند. افلاطون توانست با اختراع آن ايده ها، جهان آن روز را تبيين کند با اين که اصلاً چنين ايده هايي وجود ندارد.
سوال: همين که مي گوييد آن ايده ها وجود ندارد يک پايه اش را خراب کرده ايم.
جواب : بله، اگر بخواهيم بگوييم که حقيقت اين است، پايه اش را خراب کرده ايم.
سوال : پس اين فلسفه از بيرون قابل نقد است.
جواب : اصلاً شما به دنبال چه مي گرديد؟ اگر مي خواهيد بگوييد که فلسفه ي او بيان حقيقت است، مسأله حقيقت نبايد مطرح باشد.
سؤال : همه حرف همين است که پيروان فلسفه صدرايي مي گويند: فلسفه ي صدرايي عين حقيقت و واقع را بازگو مي کند.
جواب : خوب، بگذاريد آنها بگويند.
سوال : بحث سر همين است که اگر کسي بگويد که عناصر تشکيل دهنده و حتي پايه هاي اين فلسفه از قبيل نظريه ماده و صورت و قول به هيولاي اولي و عقول عشره و قاعده ي الواحد و منفعل بودن ذهن به هنگام شناخت و حضور عين ماهيت شيء خارجي در ذهن به هنگام ادراک شيء و نظريه جوهر و عرض با توجه به تعيين مصداق آن از سوي خود حکيمان و…
امروز غير قابل اثبات و بعضاً ابطال شده است، خوب در آن صورت تمام آن بحث هايي که مبتني بر اينهاست فرو مي ريزد و ديگر جايي براي قول به واقع نمايي اين دستگاه فلسفي نمي ماند.
جواب : توجه کنيد! من مي خواهم همين را بگويم که شما و ديگران اصلاً اين تصور را از ذهن خود بيرون کنيد که ما در فلسفه به دنبال واقعيت و حقيقت گويي هستيم.
اگراين تصور از بين برود، آن گاه مي توان گفت که هر يک از فلسفه ها نوعي تبيين از آن جهاني است که آن فيلسوف جهان را بدان گونه مي ديده است و اگر بيان آن فيلسوف در اين تبيين منسجم بوده، سيستم او موفق است و اگر منسجم نبوده موفق نيست.
حال اگر شما از اول بخواهيد مسأله اي را در فلسفه وارد کنيد که اصولاً خارج از آن است، در اين صورت اشکال از شماست و آن هم اين است که شما از اول وظيفه فلسفه را بيان واقعيت نفس الامري بدانيد، يعني آن واقعيتي که حضرت باري تعالي آن را آفريده است. اگر اين را بگوييد، اين چيزي است که شما داخل فلسفه کرده ايد اما با از بين رفتن اين، پايه ي فلسفه از بين نمي رود.
سؤال: اگر اين را بپذيريم که فلسفه مبين واقعيت نيست، در آن صورت سيستمي مي سازيم که جهان را تبيين کند. اين سيستم همين قدر که بي تعارض و منسجم باشد براي ما کافي است؟…..
جواب : براي ما يعني براي نتايجي که مي گيريم. فلسفه که براي شعر خواني نيست. آن که مي نشيند و فکر مي کند مي خواهد نتيجه عملي بگيرد. اگر فلسفه عملي نداشته باشد، خوب، شعر است.
سؤال: نتيجه عملي اش چيست؟ اگر ما گفتيم که فلسفه مبين واقعيت نيست….
جواب : من که هيأت بطليموس و کپرنيک را برايتان مثال زدم. آنها فايده شان اين بود که توانستند بسياري از پديده هاي طبيعت را بيان کنند، منتها هيأت بطليموسي نتوانست بسياري از مسائل را بيان کند و تا وقتي که هيأت کپرنيکي مشخص نبود همه معتقد بودند که واقعيت همان است که بطليموس گفته است؛ زيرا نتايجي که از آن مي گرفتند درست بود.
ما بايد بيشتر به نتايج انديشه ها توجه کنيم. اگر انديشه اي نتواند چيزي را بيان کند براي خود صاحب انديشه خوب است، همان طور که اگر شعري انسجام شعرين نداشته باشد، ديگر نه شعر، بلکه، معر است.
سؤال: آيا شما علم و فلسفه را از اين جهت متمايز نمي دانيد که در علم، ما بيشتر به دنبال فايده عملي هستيم، همان طور که در مورد هيأت بطليموسي فرموديد؛ ولي فلسفه که فايده عملي ندارد.
جواب : چرا فلسفه فايده عملي ندارد؟ فلسفه اي که فايده عملي نداشته باشد اصلاً فلسفه نيست.
سؤال: پس فايده عملي فلسفه صدرايي چيست؟
جواب : اين را بايد از علماي فلسفه صدرايي بپرسيد.
سؤال: آنها مي گويند فلسفه صدرايي مبين واقعيات نفس الامري است و رابطه خدا و خلق را آن چنان که هست بيان مي کند و….
جواب : خوب، خدا اين عزيزان را حفظ کند.
سؤال: براي خروج از وضعيت فعلي، آموزش فلسفه در ايران چه راه حلي به نظر شما مي رسد؟
جواب : به نظر من قبل از هر چيز، توجه به يک نکته ضروري است و آن نکته اين است که اصلاً امروز، ديروز و فردا را کنار بگذاريم. همين طور اين را هم کنار بگذاريم که يک حقيقت نفس الامري وجود دارد و وظيفه ي فلسفه اين است که آن را بشناسد.
ما بايد به اين نکته توجه کنيم که در مقابل سلسله اي از مسائل دنياي امروز قرار گرفته ايم و بايد براي آن ها راه حلي پيدا کنيم. براي حل اين مسائل نوعي مباني فکري انتخاب مي کنيم و بر اساس آنها پاره اي از راه حلها را به بــحث مي گذاريم.
اگر آن راه حل ها با آن مباني متلائم و هماهنگ بود، آن تبيين قابل تحسين است.بنابراين، ما در فلسفه به دنبال حقيقت نفس الامري نيستيم.
سؤال از حقيقت نفس الامري مربوط به حوزه ي دين است نه فلسفه. و اين سؤالات ديني از اول هم در فلسفه مطرح نبوده است و بزرگاني چون افلاطون و ارسطو نيز هرگز چنين داعيه اي نداشته اند. بنابراين، امروز هم فلسفه افلاطون و ارسطو قابل بحث است و اصلاً مسأله قديم و جديد و برتر و بهتر مطرح نيست.
اين که گفتيد چه کار بکنيم. يکي از کارهاي لازم اين است که ببينيم فيلسوفان بزرگ از قبيل افلاطون و ارسطو خودشان مدعي چه چيزي هستند و خواسته اند چه چيزي را بشناسند و چه مقدار به آن خواسته خود نزديک شده اند. و به عبارت جامع تر بايد در اينجا ابتدا چرايي فلسفه و يا فلسفه ي فلسفه را بياموزيم. اين بهترين راهي اسـت که بايـد برويـم. البته همه ايـنها نـوآوري هاي ارزشمندي داشته اند و جاي آنها محفوظ است.
ملاصدرا و ابن سينا جايشان محفوظ است و ما گاهي در فلسفه ي آن ها به نکاتي برمي خوريم که هنوز زنده است.
ما در آلمان بر روي ترجمه لاتيني «شفا»ي بوعلي کار مي کنيم و آن را با انديشه هاي امروز تطبيق مي دهيم و مي بينيم که در بسياري از موارد تحليل هاي فکري ابن سينا، منطبق با فرمول هاي منطق رياضي است.
پس توجه داشته باشيم که اصلاً مسأله اين نيست که چيزي کهنه شده و بايد آن را دور انداخت. نه خير، همه اين ها، هميشه در حد ذات خودشان تازه اند.
اگر شما بتوانيد اين را بفهمانيد، اين فتح بابي در جهان فلسفه و انديشه ما خواهد شد. ما الآن نمي توانيم کار ديگري بکنيم. اگر ما امروز اين کار را کرديم، يعني دانش فلسفه را با توجه به سير تاريخي آن مورد نقد و بررسي قرار داديم، آنگاه نسلهاي آينده مي توانند بر اساس انديشه هاي ما چيزي بسازند. والاّ تا زماني که به درستي حدود و ثغور اين فلسفه را مشخص نکنيم، کاري از پيش نمي بريم. فلسفه صدرايي هم که يکي از آن فلسفه هاست، البته هنر عظيمي است.
صدرالمتألهين واقعاً خيال مي کرد که فلسفه بيان حقيقت نفس الامري مخلوق الهي است و بر اساس اين اعتقاد فکر کرد و سيستمي از انديشه پديد آورد.
فکر او قابل تحسين است؛ اما آن نيست که آدم بنشيند و براي آن سينه بزند و بگويد تمام حقيقت در اين خلاصه شده است.
حال اگر کسي هم بيايد و اين ها را ترجمه کند اشکالي ندارد، اما حالا خيال نکنند که اگر اين کتاب ها ترجمه شود و به مغرب زمين برود و آن ها اين کتاب ها را بخوانند تکاني ميخورند و خيال ميکنند که اين کتاب ها از آسمان افتاده است.
اين تخيلاتي است که برخي از فرنگي ها در ذهن اين علماي ما به وجود آورده اند و اين ها هم وجود و اهميت خودشان را فراموش کرده اند. آيا اصلاً مايه خجالت نيست که ما بياييم استحکام آيات قرآن را با استناد به اقوال فيلسوفان تأکيد کنيم؟
سؤال: به نظر مي رسد که عدم آشنايي با سير تفکر فلسفي غرب منشأ چنين توهمي شده است و حال آن که بسياري از مطالبي که حکيمان ما مطرح کرده اند در فلسفه ي توماس اکوئيني و خصوصاً در فلسفه تومايي جديد کم و بيش مطرح شده است. في المثل، اين ها خيال مي کنند که در غرب «عليّت» را فقط به همان معناي «عليّت اعدادي» مي شناسند و اگر ما «عليّت ايجادي» را براي آنها توضيح دهيم، آن ها مشکلاتشان حل خواهد شد. در حالي که اين مباحث همه از سوي حکيمان متأله آن جا مطرح شده است. اين ها از غرب بيش از همه راسل و امثال او را مي شناسند و گمان مي کنند که حرفه اي ما براي آن ها کاملاً جديد است و اگر آن ها از مطالب ما آگاه شوند به راه مي آيند و حقانيت آن ها را تصديق مي کنند.
جواب : انشاءالله که ترجمه کنند و موفق شوند. ما که منّاع الخير نيستيم. خوب بگذاريد در همين جا بحث را خاتمه دهم.
از لطف شما بسيار سپاسگزاريم.