علامه حائری سمنانی رحمه الله (قسمت سوم)
در ابطال اشتراک لفظي
سخن صدر در اسفار در ابطال اشتراک لفظی
اما کونه مشترکا بين المهيات فهو قريب من اوليات فان العقل يجد بين موجود و موجود من المناسبة و المشابهة ما لا يجد مثلها بين موجود و معدوم فاذا لم تکن الموجودات متشارکة في المفهوم بل کانت متبائنة من کل الوجوه کان حال بعضها مع البعض کحال الوجود مع العدم في عدم المناسبة و ليست هذه لاجل کونها متحدة في الاسم حتي لوقد رنا انه وضع لطائفة من الموجودات والمعدومات اسم واحد و لم يوضع للموجودات اسم واحد اصلا لم تکن المناسبة بين الموجودات و المعدومات المتحده في الاسم اکثر من الشيئ بين الموجودات الغير المتحدة في الاسم و لا مثلها کما
حکم به صريح العقل انتهي
نقد استدلال صدر بر ابطال اشتراک لفظي
و اين استدلال بنظر ما ضعيف است زيرا اولاً اعم از مدعا است چه بودن مناسبت و مشابهت بين موجودي و موجودي بر وجهي که بين موجود و معدوم مانند آن نيست مستلزم اين نيست که در مفهوم وجود مشترک باشند چه مناسبات بين موجودات ممکنه بسيار است مانند امکان و وجوب غيري و حدوث و احتياج بعلت و صدور از مبدأ مجعوليت و معلوليت و غيرها و اينکه فرمايد اگر موجودات متشارک در مفهوم نباشد بلکه متبائن من جمع الوجود باشد حال بعضي با بعضي حال وجود با عدم خواهد بود در عدم مناسبت و اين مناسبت بمجرد اشتراک در اسم نيست مغالطه است چه مدعا عدم مشارکت در هر مفهوم نيست بلکه عدم مشارکت در مفهوم واحد وجود است زيرا لفظ وجود نزد اشعري معنا و مفهومي جز مهيات متبائنه ي خارجيّه ندارد و مشارکت در معاني ديگر و نسبتهاي ديگر که عدم و معدومات آنها را فاقد است کافي است و ثانياً فرضيه ي مذکوره عقيم است چه اگر براي موجودات اسم واحدي وضع نشده باشد لکن براي يک دسته خاصي از موجودات بانضمام تمام معدومات يک اسم وضع شده باشد .
آنگاه اين دسته از موجودات منضمه بمعدومات را بسنجيم با بقيه موجوداتي که اسم واحد ندارند جز اين نخواهيم ادراک نمود که اين اموريکه در اسم متحدند و داراي دو صنفند موجودات خاصه معدوده و معدومات داراي مناسبتي هستند از حيث وحدت اسمي و دسته ديگر از موجودات که فاقد اسم واحدند اين مناسبت وحدت اسمي را ندارند و البته واجد مناسبتي با فاقد آن مناسبت يکسان نيستند آنگاه آن دسته از موجودات اگر مناسباتي با هم و با دسته ديگر از موجودات دارند البته حال هم که شريک اسمي از معدومات دارند قطع نظر از اين شرکت اسمي با معدومات باز با موجودات بي نام همان مناسبات محفوظ است و شرکت معدومات در اسم موجب اختلال آن مناسبات نخواهد بود و مسئله اشتراک معنوي وجود را متأخرين اهميت بسياري دادند و آنرا از مقدمات اصالت وجود و وحدت وجود قرار دادند اگرچه حق عدم تأثير وحدت معناي وجود در اين اصول است و با اصل ماهيت و تبائين حقائق وجودات هم مي سازد سبزواري گويد:
هذه المسئله من امهات المسائل الحکميّه و منها يستنبط حقيقه مذهب الفهلويين فانه اذا کان مفهوم الوجود مشترکا فيه لجميع الاشياء و معلوم ان مفهوما واحداً لا ينتزع من حقائق متبائنه بما هي متبائنه لم يکن الوجودات حقائق متبائنه بل مراتب حقيقه مقوله بالتشکيک انتهي .
اين سخن نزد ما درست نيست اولاً مبني بر اصالت وجود است و اشتراک معنوي را قائلين باصالت ماهيت غير از اشاعره مانع نيستند و ثانياً استنباط وحدت حقيقت وجود از وحدت مفهوم وجود و عدم انتزاع مفهوم واحد از حقائق متبائنه ادعاي بي برهاني است چه مفهوم مناقضه از متناقضين و مبائنه از متبائنين و مقابله از متقابلين و مفاهيم مراتب اعداد از کثرت هاي خاصه منتزع ميشود و مفهوم وجود از واجب الوجود و موجودات ممکنه و دليل بر جامع حقيقي خارجي نيست و ما انشاء الله از مفهوم وجود امر مهم تري استنباط خواهيم و بنفس مفهوم وجود اثبات واجب خواهيم کرد و از مصداق وجود يعني موجود نيز اثبات واجب مينمائيم بدون استعانت بصرف الحقيقه که آنرا توحيد صديقين قلمداد نمودند در صورتي که وحدت حقيقت وجود کمالي براي واجب نخواهد بلکه اثبات سنخ براي حقيقت واجب لطمه جبران ناپذيري بتوحيدي که قرآن و انبياء آوردند ميزند بلکه طريقه صديقين اثبات واجب بشخص واجب تعالي است بدون توسيط قدر جامع و گروهي که افراط در پيرامون مفهوم وجود نمودند آنانند که به وحدت حقيقت وجود بلکه وحدت موجود گرائيدند و دروازه اين افراط اين شد که براي مفهوم وجود که جز نسبت بين علت و معلول و مفاد کان تامه و ماهيت بسيطه چيز ديگر نيست. و شيخ در شفا تعبير از آن بوجود اثباتي نموده يعني اثبات الشيئ در برابر نفيش عيني خارجي و مايه حقيقي بخشيدن د و آنرا منضم بماهيت نمودند و آنرا اثر مبدء و مبدء اثر قرار دادند و بالاخره قائل باصالت وجود و اعتباريت مهيت شدند آنگاه ديدند ميان موجدات تبائن است قائل بتبائن حقائق وجودات شدند و آنرا بمشائيه نسبت دادند در صورتيکه قدماي مشائيه و شيخ مسئله اصالت وجود يا مهيت را مطرح نکردند و اصالت مهيت در کلماتشان مفروغ عنه است و تبائن مهيات آنگاه افراط ديگر نموده حقيقت وجودي مقول بتشکيک ساختند کم کم افراط بجايي رسيد که عالم وجود را يک موجود پنداشته و آنرا عين واجب تعالي انگاشتند و اختلافات را در نسبت ها و تعيّنات اعتباري براي واجب قرار دادند و چون ديدند کار بفضاحت کشيده طريقه ذوق التألهي بميان آوردند و آنرا ستودند يعني وجود را منحصر در شخص واجب دانسته ما سواي واجب را صرفاً مهياتي قرار دادند که بشخص وجود واجب موجودند نه بوجودي خارجي منضم بمهيت گروهي هم حصه هايي از مفهوم کلي وجود ساختند و هر حصهيي را بدون آنکه حقيقت خارجي و اعياني داشته باشد بهر مهيتي عطا فرمودند و بعد التيا والتي آنچه ميتوان پذيرفت آنستکه آن معنايي که مرادف با مفهوم ثبوت و کون و حصول است که از آن تعبير بوجود کردند معنايي است ظاهر و عرضي است عام که در عقل عارض بر ذات هر چيزي است که در خارج آمده و آنرا بهمين اعتبار موجود و حاصل و ثابت و کائن و متحقق مي داند و اين معناي واحدي است در جميع اشياء و حاجت باقامه دليل بر بداهت اين معني نيست که امام در ملخص نموده و در تجريد اشاره ببطلان آن فرموده بدين عبارت و الاستدلال يتوقف التصديق بالتنافي عليه و يتوقف الشيئ علي نفسه او عدم ترکب الوجود مع فرضه مرکب او ابطال الرسم باطل و تقرير دليل و وجه بطلانش در تشديد القواعد و در شرح تجريد قوشجي و شوارق تفضيل يافته و ما اشتغال با هم از آنرا شايسته تر مي دانيم.
ناگفته نماند شيخ در الهيات شفا گويد معناي موجود و معناي شيئ دو معني است و مثبت و محصل و مرادف با موجود است و وجود را مرادف اثبات که مفاد کان تامه و جواب هليت بسيطه است گرفته و حقيقت هر امري گويد آن چيزي است که هويت او به آن حقيقت است و گاهي اين حقيقت را وجود خاص مي ناميم يعني موجودات خاصه حقائق اشياء است و شيئ عبارت از حقيقت است در جميع لغات مثلاً مثلث را حقيقت مثلثيت است و بياض را حقيقت بياض يعني اگر گوييم مثلث يا بياض موجود است مراد ما تنها مفهوم وجود عام که در هر چيز است نيست بلکه مراد ما خصوصيت مثلثيت و خصوصيت بياض است يعني مهيت مثلث که کلي است حقيقت حاصل نموده و در خارج موجود شده و اين اشارت است به آنچه در مباحث مهيت مقرر است که حقيقت و ذات بر مهيت اطلاق شود باعتبار وجود خارجي و هر سه لفظ مهيت و حقيقت و ذات از معقولات ثانيه و همچنين شيئ آنگاه گويد لفظ وجود بر معاني بسياري اطلاق مي شود از آنجمله حقيقت است که شيئ بر آن حقيقت است و گويا شيئ براي همين حقيقت که بر او است وجود خاص براي او است.
صراحت کلام شيخ در اصالت مهيت به اينکه حقيقت هر شيئي مهيت خاصه اوست نه وجود او که مرادف اثبات است.
باز مي گوييم هر شيئي را حقيقت خاصه اي است که آن مهيت او است و معلوم است حقيقت هر شيئ که خاص باوست غير از وجودي است که مرادف اثبات است اين است مضمون کلام شيخ و نص عبارت اين است ان معني الموجود و معني الشيئ متصوران في النفس و هما معنيان فالموجود و المثبت و المحصل اسماء مترادفة علي واحد و لاتشک في ان معناها قد حصل في نفس من يقرء هذا الکتاب
(زيرا آنچه در اين کتاب خوانده شود موجود و مثبث و محصل در ذهن خواننده است)
والشيئ و ما يقوم مقامه (چون موصولات واسماء اشاره و ضمائر و مهيات نوعيه چون انسان و فرس و غيره ) قد يدل به علي معني آخر في اللغات کلها (چه معناي عام شيئ دلالت بر حقيقت خاصه آن شيئ نکند و همچنين مفهوم مهيت و مفهوم حقيقت و مفهوم ذات علي الاطلاق که معقولات ثانيه هستند لکن گاه از آن اراده شود حقيقتي که مفهوم شيئ و سائر مفاهيم عامه برآن صادق است و آن مصاديق حقائقند و آن همان معناي ديگر در جميع لغات براي شيئ است) فان لکل امر حقيقه هو بها ما هو فل لمثلث حقيقة انه مثلث و للبياض حقيقه انه بياض (و اما مفهوم مثلث در عقل و مفهوم بياض در عقل اگرچه شيئ است لکن مثلث و بياض حقيقتاً نيست مگر وجود خارجي حاصل کند يا لااقل صورت آن در خيال مرتسم شود) و ذلک هوالذي ربما سميناه الوجود الخاص للشيئ (در مقابل وجود عقلي کلي) ولم نرد به الوجود الاثباتي (که مجرد مفهوم افعال عموم است و حقيقت و هويتي در آن نيست مثل اينکه مي گوييم مفهوم وجود بديهي است يا موجودي را رؤيت کنيم و ندانيم چه وجود خاصي است فقط اثبات وجود مطلق کنيم در مقابل عدم و معدوم و مثل اينکه گوييم موضوع فلسفه اولي موجود مطلق است) فان لفظ الوجود يدل به ايضا علي معاني کثيره (مانند مفهوم وجود مطلق در مقابل عدم بدون انحاء خاصه و مفهوم کان تامه و هليت بسيطه که ثبوت الشيئ بدون تعيين حقيقت و مفهوم کان ناقصه و هليت مرکبه و مفهوم حدوث بعدالعدم چه وجود اسنادي بين شيئين ربطي بحقيقت شيئ ندارد و همچنين مسبوقيت وجود بعدم و يا وجود حدثي که معناي مصدري است اين است بعض معاني کبيره براي لفظ وجود) منها الحقيقة التي عليها الشيئ و کانه لما عليه يکون الوجود الخاص للشيئ
(يعني وجود خاص شيئي نه باين نظر است که وجود خاص را در خارج عيني و حقيقي غير از مهيتش باشد بلکه همان چيزي است که ماهوي او و مهيت خاصه شخصيه خارجيه او است که حقيقت او را تشکيل داده و او را از مهيت بشيئي ديگر ممتاز نموده وجود خاص باو گفته شود و بعبارت ديگر وجودي است عرضي مضاف بانسان خارجي يا فرس خارجي و نرجع فنقول انه من البين ان لکل شيئي حقيقة خاصة هي ماهيته (پس حقيقت شيئ ماهيت او است که مستحق حمل موجود شده و منشأ انتزاع مفهوم وجود است زيرا از مبدء فائض گشته و مهيتي که مقيس بعلت است موجود است و شيخ همين مقيسيت را مکرراً در شفا براي تفهيم نسبت وجودي و تميز مهيت موجوده از مهيت من حيث هي بلکه از مهيت موجوده ذهنيه که مبدء آثار نيست تعبير فرموده) و معلوم ان حقيقة کلشيئ الخاصة به غير الوجود الذي يرادف الاثبات انتهي.
اين سخن شيخ قابل ملاحظه و دقت است و کاملا پرده از چهره ي اصالت ماهيت برداشته و از اسلوب سخن وي پيدا است که از عهد مشائيه و ماقبل آن تا عهد شيخ عنوان اصالت وجود و اصالت ماهيت مطرح نبوده و احتمال آنکه براي وجود در خارج عيني و حقيقتي باشد و شيئيت شيئي بوجود باشد و ماهيات متشخصه اشياء اعتبارتي باشد که از حقيقت وجود يا از مرتبه اي از مراتب حقيقت وجود انتزاع شود در اذهان حکماي آن اعصار نبوده و ظاهراً زمزمه مسئله در عهد خيام شده که خيام کمر براي ابطال اصالت وجود در رساله مفرده که ما آن را در اين کتاب ترجمه و شرح نموديم بسته ما ادله طرفين در اين کتاب رسيد و بطلان قول باصالت وجود را روشن نموديم و از اين نکته غفلت نمود که تعبير باضافه اشراقيه از وجود که اصل وجودي ها با آب و تاب مي گويند گويي يک شمشير براني بر مغز اصل ماهيتي باين کلمه مي نوازند اصل ماهيتي هم آن را روشن تر مي تواند گفت چه ايجاد مهيات به اراده و اختيار مبدء اعلا است که بالذات مشرق و متجلي است و فعل او اشراق و تجلي است اما نه باين معني که افاضه عين وجود بر مهيت کند و به اشراق و تاثير او سبحانه نفس مهيت شيئي بطور مستقيم متحقق نميشود که قهراً مستحق حمل موجود و منشأ انتزاع وجود و سائر مفاهيم گردد بلکه حقيقت وجود با مرتبه اي خاص از حقيقت وجود فائض شده يکجا انسان يکجا فرس يکجا حجر يکجا شجر يکجا فلک يکجا آب يا آتش يا خاک يا هوا و هکذا گَرد ، آيا هيچ وجداني مي پذيرد بصرف ضعف و قوت حقيقت وجود مهيات متبائنه متحقق شود و بالجمله افاضه مهيات و جعل ذوات البته اشراق و اظهار و ايجاب و ايجاد و تجلي و اضائه و اناره او است و نفس مهيت بدون ضميمه خارجيه اثر او است و بذاتها فروغ و نور و ضياء و ظهور و جلوه اراده و اختيار ربوبي است و موجوديت ذات باراده نفس ذات است و وجود شيئ همان ايجاد نفس او است نه ايجاد وجود او لذا هر دو فريق متفقند برآنکه وجود نفس تحقق مهيت است نه ما به تحقيق الماهيه آنگاه شيخ در تأکيد اينکه حقيقت شيئي غير از وجود شيئي مي گويد اگر گفته شود حقيقت شيئي موجود است يا در اعيان يا در نفس کلامي است مفيد و اگر حقيقت همان عين وجود او باشد مفاد جمله (حقيقت شيئي موجود است) حقيقت شيئي حقيقت شيئي است خواهد بود اين سخن بظاهر چنين مي رساند که بر موجود ذهني اطلاق حقيقت مي شود در صورتيکه حقيقت گفته نشود مگر باعتبار وجود خارجي و از سياق کلام شيخ بر مي آيد حقيقت بمعناي شيئي بر موجود ذهني هم صادق است و اين اطلاق باين نظر است که شيئي بمعناي موجود باشد نه بمعناي حقيقت مگر مراد تمايز حقائق باشد باينکه مثلا بگويي حقيقت الف شيئي است غير از حقيقت ب، فراجع الشفا و تدبر فيه.
فصل در اثبات واجب بنفس مفهوم وجود
اثبات واجب بنفس مفهوم وجود از مبتکرات مؤلف بدون ملاحظه مصداق چه رسدبصرف الحقيقه.
از جمله سوانح فکري بي سابقه اثبات واجب بنفس مفهوم وجود است بدين خلاصه که مفهوم وجود معنايي است متصور با قطع نظر از جميع ممکنات بلکه با اعتبار عدم ممکن بما هو ممکن پس لازم است که اين مفهوم را مصداقي ومنشأ انتزاعي باشد تا بالذات مستحق حمل اين مفهوم يا مشتق اين مفهوم که موجود است باشد بدون حيثيتي تعليله يا تقيّديّه بنحو وجوب وگرنه تصور مفهوم وجود ممتنع الانتزاع و مستحيل التعقل است پس ثابت مي شود وجود واجب ازلي ابدي بنفس مفهوم وجود بدون توسيط مقدمه دوري و تسلسلي و استلزامي و حرکتي و ملاحظه استواء ممکن نسبت بوجود و عدم و احتياج بمرجح و امتناع ترجح بلامرجح و سائر وجود معروفه و اين طريقه غير از طريقه صرف الوجود است که آنرا توحيد صديقين نام نهادند چه آن مبني بر اصالت وجود و وحدت حقيقت وجود و اخذ صرف وجود از مراتب است و صديقين از وحدت وجود واثبات سنخ براي حقيقت واجب گريزانند و از اين راه آشکار مي شود مفاد يا من دل علي ذاته بذاته واعرفوالله بالله و بک عرفتک چه مفهوم وجود وجه است والوجه عين ذي الوجه بوجه و اين طريق منتقض نشود به ممتنع بگمان آنکه منشأي براي مفهومش نيست زيرا مصداقش ممتنع است و جواب اين نقض آنکه مفهوم ممتنع منتزع است از مهيت خاصه ممتنع چون ماهيت دور و ماهيت اجتماع نقيضين و ارتفاع نقيضين و خلف و اجتماع ضدين و غيرها بخلاف مفهوم وجود که متصور و ملحوظ است بارتسام اولي حتي با شرط عدم ممکن پس ناچار بايد منشأ اين مفهوم مهيتي باشد بسيط که عين إِنيَّتش بود يا وجودي حقيقي صرف و خالص بدون عروض بر مهيت ولو بتحليل عقلي و اين منشأ مهيت ممتنع نتواند بود باضروره و نه مهيت ممکن حسب الفرض پس واجب است و باين معني اشاره شده در قول معصوم (علیه السلام) والا لا ممتنع من الازل معناه فاغتنم ذلک فاني لااعلم من تنبه له والحمد لواهب العقل والالهام و اين فکر در بابل مازندران در ماه ربيع الثاني سال ۱۳۳۷ قمري الهام شد و اتفاقاً در اين موضع در ماه ربيع الثاني (۱۳۷۵) قمري از قلم گذشت.
فصل در استدلال بمصداق وجودي وجود واجب بدون استعانت بصرف تحقيق بر وجود واجب
استدلال بنفس وجود واجب بر وجود واجب
بدين تقرير که از خصائص افکار مؤلف است شيئي جائز است بنفسه باشد بالضروره وگرنه بايد چنين وجودي ممتنع ذاتي باشد و عقل بالضروره بامکان عام و جواز چنين وجودي بمجرد توجه مستقل است و همين جواز و امکان عام ملازم با وجوب وجود چنين موجود است چه اگر نباشد بنفسه نخواهد بود و غيري مانع از وجودش شده و اين خلف است چه اگر بنفسه نباشد ممتنع ذاتي خواهد بود و بالجمله اگر ما قطع نظر از وجود هر موجود بغيري نماييم موجود بنفسه واجب الوجود است.
زيرا ممکن الوجود بامکان عام است که مساوق با وجوب است زيرا مانعي از وجودش متصور نيست چه اگر جائز باشد آنکه مانعي از وجودش منع کند موجود بنفسه نخواهد بود و داخل در قسم موجود بغيره خواهد شد که بالحس و العيان وقوع يافته و نظري به آن نيست بلکه با فرض آنکه موجود بالغيري وقوع نيافته باشد اين حکم بديهي است وگرنه با فرض آنکه موجود بالغيري وقوع نيافته باشد اين حکم بديهي است وگرنه خلف صريح و انقلاب بممتنع الوجود بالذات لازم آيد فان قلت چرا جائز نباشد عدم وجود چيزي که اگر موجود باشد بنفسه خواهد بود نه بغيره بدون آنکه مانعي از وجودش در ميان باشد قلت اگر جائز باشد چنين موجودي نباشد امکان عام بامکان خاص منقلب شود و داخل شود در قسم موجود بغيره که ممکن به امکان خاص است و معناي امکان عام نسبت بوجود واجب که بنفسه است نه بغيره آنستکه عقل را ابايي از آن نيست و محذوري در بودن چنين موجودي بنفسه نه بيند بلکه عقل ممکن نيست اباء نمايد از اين وجود و تجويز نمايد عدمش را و اين عدم اباء بلکه اباء از عدم چنين وجود عين وجوب وجود اواست که او را بنفسه فرض نموديم و اين مطلوب ممکن است از طريق خلف باشد
زيرا عدم حصول چنين موجودي که اگر موجود باشد حتماً بنفسه است مساوق است با عدم وجودش بنفسه چه چيزيکه وجودش بنفسه است معقول نيست آنکه نه بنفسه باشد و نه بغيره زيرا نفسش مانع از نفسش نيست وگرنه وجودش بنفسه نخواهد بود چه نفسش مانع از نفسش شده و اين معني عبارت از ممتنع است که بنفسه مانع از نفس خويش است و اين خلف و تناقض است و ممکن است اثبات مطلوب از طريق خلف نباشد بلکه از طريق ملازمه ذاتيه باشد پيش از تصور خلف چه چيزيکه وجودش بنفسه است البته موجود است زيرا بنفسه است و بعبارت ديگر فرض بودن شيئي بنفسه مساوق است بطور عينيت يا ملازمه با وجوب وجودش و اين معني محتاج بخلف نيست بلکه ملازمه است بين جواز و وجوب و اين تلازم را نظير است در اصول فقه و در صفات الله تعالي مثلا عدل از واجب تعالي حسني دارد پس واجب است و واقع و ظلم قبيح است پس ممتنع است پس حس غلط و قبح ظلم ملاک قاطع براي حصول اول و عدم ثاني است و اين بخلف نيست بلکه بملازمه ضروريه است و ممکن است برهان را تقرير بر عنوان وجوب ذاتي نمود.
تقرير برهان اثبات واجب بنفس واجب بعنوان وجوب ذاتي
بدين خلاصه وجوب شيئي بذاته عين وجود او است چه بديهي است الشئي ما لم يجب لم يوجد پس اگر واجب است موجود است و چون وجوب شيئي ذاتي باشد يعني بنفسه واجب باشد بنفسه موجود خواهد بود چه وجوب ملاک وجود است و هم چنين اگر واجب باشد بغيره موجود شود بآن غير وگرنه واجب بالغير نيست بلکه در حد استواء است و اين تقريرات که باجمال ياد شده در معرفه الله بالله بدون توسيط مباني معروفه قابل تکميل و ملاحظه عميق تر است فتعمق فان الحق يلهم الحق والحمدلله و بايد دانست بهمين برهان خفيف المؤنه کليه صفات کماليه براي واجب الوجود اثبات شود چه هر کمالي ممکن است براي ذات واجب بامکان عام و امکان عام هر کمالي مساوق با وجوب وجود براي ذات بنحو عينيت است که آن هم کمالي است جائز پس واجب است بلکه نفس وجوب وجود مساوق بلکه عين وجود و وجوب کمالات است چه همان طور که عدم براي واجب الوجود ممتنع است همچنان عدم هر کمالي ممتنع و منافي با وجوب وجود است حال که سخن با ثبات واجب از راه مفهوم وجود و مصداق وجود رسيد لازم است طرز استدلال متأخرين در اثبات واجب که جمعي اختيار کردند چون خواجه در تجريد و ديگران و سبزواري آن را بنظم آورده بدون رعايت مبناي خواجه و غيره ياد شود ضمناً استدلال مذکور بنفس مفهوم و بنفس مصداق واجب تکميل شده ارزش بيشتري حاصل کند خواجه در تجريد فرمايد الموجود ان کان واجباً فهو والا استلزمه لاستحاله الدور و التسلسل.
طرز استدلال خواجه در تجريد بر اثبات واجب و کيفيت تقرير حکيم سبزواري و رسيدگي دقيق بمقام
و به همين قدر در اثبات واجب قناعت فرموده و در اين تقرير لازم نيست موجودات محققه در نظر گرفته شود تا بوسيله امکان منتهي بواجب شود دفعاً للدور والتسلسل بلکه ملحوظ در اين برهان موجود مطلق است که البته يا واجب است يا ممکن اگر واجب است مطلوب حاصل و اگر ممکن است بايد منتهي بواجب شود و عيب اين استدلال باعدم توسيط موجودات محسوسه و محققه يعني با ملاحظه موجود مطلق اين استکه مي توان گفت موجودي چرا باشد تا ترديد بين واجب و ممکن شود پس اگر موجودي نباشد اصلاً به چه طريق اثبات واجب مي شود چه مبناي استدلال اين است که موجودي بالفعل هست اگر ممکن است مستلزم واجب است و اگر واجب است مطلوب حاصل است اما اگر موجودي فرض کنيم از ممکنات نباشد چنانکه قبل از حدوث عالم اصلاً موجودي ممکن الوجود نبود در اين فرض بچه طريق گفته شود موجود ديگري هست که واجب است چه مانع دارد همان طور که ممکن الوجود نبود واجبي هم نباشد و تقسيم موجود بواجب و ممکن اول بحث است پس ناچار بايد موجودي را مفروغ عنه گرفت اگرچه مفهوم وجود باشد آنگاه گفت موجودي که بالفعل مسلماً داريم اگر واجب است يا عنوان واجب مطلوب حاصل و اگر ممکن است بدون واجب الوجود موجود نتواند شد چه اگر موجود مفروض معلول نفس خود باشد دور است و اگر معلول ممکن ديگر باشد منتهي بواجب بايد شود تا تسلسل نشود لکن در اين فرض هم خللي است چه مي توان گفت چرا ممکن بخودي خود بطور ترجح بلامرجح حاصل نباشد تا دوري و تسلسلي لازم نيايد پس بايد بطلان ترجح بلامرجح که از بديهيات است اگرچه ترجيح بلامرجح را جائز بشماريم در صورت برهان اضافه شود و بگوييم يا دور يا تسلسل يا ترجح بلامرجح لازم آيد و اگر گفته شود لزوم ترجح بلامرجح هنگامي لازم آيد که مسبوق بعدم باشد و اگر موجود فعلي ممکن ازلاً باشد ترجحي لازم نيايد جواب آن اين است که لزوم ترجح وجود بر عدم بدون مرجح نسبت جواز عدم اين ممکن مفروض الوجود است پس فرض ازليت وجود ممکن رفع محذور نکند و مرجح وجود او بر عدم با آنکه ازلاً هم جائز العدم بوده مطالبه بدليل و مرجح و سبب مي شود و اين منقض نشود بترجح عدم چه عدم مرجح کافي در عدم وجود است بخلاف وجود و ظاهراً اين اسلوب بحث در پيرامون اين دليل سابقه ندارد و ملاک بحث در طريقه حرکت و مباني ديگر غير از آنچه در استدلال بمفهوم (۱) يا مصداق وجود بر وجوب گفتيم جاري خواهد بود و حکيم سبزواري تبعاً لبعض من تقدم همين دليل را بنظم آورده و در شرح آن مبنا را ملازمه بر سبيل خلف و بر سبيل استقامت اصاله وجود و وحدت وجود قرار داده بدين خلاصه که وجود بمعناي حقيقت وجود که اصالتش ثابت شده و حقيقت هر ذي حقيقتي به اوست اگر واجب باشد مطلوب حاصل و اگر ممکن باشد به معناي فقر و تعلق بغير نه بمعناي سلب ضرورت وجود و عدم چه ثبوت و خود براي نفس وجود ضروري و سلب ضرورت وجود از وجود ممتنع است و چون وجود نقيض عدم است سلب ضرورت عدم از وجود نيز ممتنع است و نه به معناي تساوي نسبت عدم و وجود چه نسبت شيئي بنفس خود مانند نسبت نقيضش باو نيست چه اول مکيف بوجوب و دوم مکيف بامتناع است مستلزم واجب خواهد بود و اين استلزام يا از طريق خلف يا برسبيل استقامت است اما خلف پس براي آنکه حقيقت وجود را ثاني نيست تا متعلق بآن ثاني و محتاج به او گردد چه هرچه را ثاني براي حقيقت وجود فرض نمايي همان حقيقت وجود است.
زيرا عدم نقيض وجود است نه ثاني و مهيت هم که من حيث هي جز خود نيست نه موجود است و نه معدوم و اصلا قابليت نفس الامريّه ندارد چه رسد بآنکه حقيقت وجود تعلق صدوري گيرد بمهيت و بتقرير ديگر شيئي يا وجود است يا عدم مهيت و وجود حقيقي نمي توان براي او ثاني باشد از سنخ وجود تا متعلق باو گردد چه در صرف حقيقت اصلا امتياز و تثني و تکرر نيست و عدم جز سلب وجود و نفي محض نيست و سخن در شيئي است نه در لاشيئي و مهيت هم في نفسها مجمع سلوب است و چگونه حقيقت وجود را ممکن است باو تعلق صدوري حاصل شود و اين استدلال از وجود است بر وجوب بر سبيل خلف و اما بر سبيل استقامت باين نحو که مراد از وجود مرتبه يي از حقيقت وجود باشد چه اگر مرتبه محتاج بغير نيست واجب است و اگر محتاج بغير است مستلزم است مرتبه وجودي است که بذاتها غني باشد والا دور يا تسلسل خواهد بود و طريق اول اوثق است چه پاي دور و تسلسل در ميان نيايد تا منع هايي که در ابطال تسلسل که اشرف و امتن وجوه بطلان تسلسل همانا برهان تطبيق است شده چه رسد بتضائف و غيره بميان نيايد و نيز چون نظر بصرف الحقيقه است نه به مرتبه وجود حاجتي باثبات تشکيک در وجود و نقض و ابرامها نخواهد بود اين است خلاصه تقريرات حکيم سبزواري در دليل اثبات صانع باستلزام و آن مقتبس از اسفار صدرالمتألهين است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پي نوشت ها:
۱- در اين لحظه که قلم باينجا رسيد از وهاب العقل سبحانه الهام شد که ممکن است بدون توسيط مفهوم وجود يا مصداق وجوب واجب چه رسد بتوسيط ممکنات موجوده اثبات واجب نموده باين خلاصه که عقل بالضروره مستقل است که علم و تعقل هميشه ازلاً و ابداً موجود است و محال است علم نباشد اعم از آنکه معلوم نفس عالم باشد يا غير او پس با فرض عدم وجود جميع ممکنات حتي مفاهيم و حتي مفهوم وجود بالفطره والضروره عقل مستقل است بآنکه علم در هيچ گاه منتفي نيست چه ممکن الوجودي که داراي قوت عاقله است اگر موجود باشد علم بذات خود دارد و اگر نباشد چنانکه مفروض صرف نظر ممکن است علم هميشه هست و واجب الدوام است ازلاً و ابداً پس بايد موجودي باشد عالم که ممتنع الزوال باشد و وجود ممکن الوجود با آنکه مفروض قطع نظر از اواست وجوب دوام علم را تأمين نمي کند زيرا جائز الزوال است و عقل وجوب دوام علم را ادراک مي کند و زوال علم را ممتنع مي داند شديدتر از امتناع دور بلکه اجتماع نقيضين پس بايد واجب الوجود عالم بذات خود موجود باشد وگرنه بايد علم مرتفع و منتفي باشد و عقل نمي پذيرد ارتفاع علم يا جواز ارتفاع علم را و اين دليل محتاج بتوسيط هيچ معلومي مغاير با ذات عالم که عين علم است نيست لکن وجوب وجود علم مستلزم علم بجميع معلومات است بدون توسيط مفاهيم آنها بلکه بروجه انکشاف نفس الدهر وحد ذات هر چيز و اين تقرير محتاج بتوسيط مفهوم علم نيست بلکه شهود حقيقت علم است علي الدوام و از همين تقرير مي توان اثبات وجود بي زوال نمود چه عقل با غفلت از جميع اشياء خاصه ادراک شهودي مي نمايد موجود بي زوال را و در اين حال از ادراک و شهود خود چنين موجود را غافل است و اينمقام فناء در فناء است و چون بخواهد علم بعلم شهودي خود حاصل کند بديهي تر از تصور مفهوم وجود سپس پاي استدلال براي اثبات چنين در ميان آيد و البته آيه افي الله شک فاطر السموات والارض اشاره باين دقيقه است و عنوان فاطر بيان است نه حد وسط برهان فافهم واغتنم مؤلف