نقدي بر مقاله «علم الهي از ديدگاه متکلمان شيعه و صدرالمتألهين»در مجله کلام اسلامی
حجت الاسلام والمسلمين سيد قاسم علي احمدي
چکيده:
در اين مقاله به بررسي نظريه ملاصدرا در خصوص علم الهي و استنتاجات ارايه شده در اين خصوص پرداخته و با اقامه دلايل منطقى از چهار جهت نظريه ياد شده را قويا» رد نموده وآن را مخالف محكمات دين دانسته است بطوري كه اين نظريه نه تنها علم تفصيلي خدا به اشياء قبل از ايجاد را ثابت نمي كند بلكه به عينيت خدا با اشياء خارجي منتهي مي شود.
بسم الله الرّحمن الرّحيم
و صلّي الله علي سيّدنا محمّد وآله الطاهرين ولعنة الله علي أعدائهم أجمعين
مقاله اي با عنوان «علم الهي از ديدگاه متکلّمان شيعه وصدر المتألهين» در مجله ي تخصصي کلام اسلامي سال نوزدهم شماره هفتاد و چهار منتشر شده که نويسنده ي اين مقاله ادّعا مي کند که: آن چه موجب شده که ملاصدرا در باب علم الهي به أشياء قبل از ايجاد آن ها، راه و روش مستقل را طي کند، اشکالاتي است که بر روش هاي ديگر گه از سوي متکلّمان و حکماي پيش از صدرا ارائه شده، وارد است.
ومدّعي است که: متکلّمان اگر چه علم تفصيلي قبل از ايجاد را مي پذيرند ولي قادر به تبيين چگونگي آن نيستند و برهان آن ها فقط اصل علم را ثابت مي کند.
نويسنده اين مقاله نظر ملاصدرا را اين چنين بيان مي کند:
اين استدلال هم مبتني بر اصول فلسفي است که صدرا براي هر کدام آن ها برهان و استدلال دارد. بيان برهان به اين صورت است.
الف) خداوند داراي بساطت حقّه است. يعني هيچ نوع ترکيبي اعم از خارجي، وهمي وعقلي در ذات خداوند راه ندارد؛ براي اين که هر نوع ترکيبي مستلزم نياز و حاجت است. و ذات خداوند غني مطلق و بي نيازي از هر نوع حاجت است.
ب) بسيط الحقيقة تمام چيزها و همه چيز است. يعني هيچ کمال وجودي در پهنه ي هستي، وجود ندارد که از آن خارج باشد. اين مقدمه مفاد همان قاعده ابتکاري ملاصدرا است که «بسيط الحقيقه کلّ الاشياء وليس بشيء منها».
دليل مطلب هم اين است که اگر بسيط الحقيقة همه چيز نباشد، در واقع بسيط الحقيقه نخواهد بود؛ زيرا در اين صورت مرکب از وجدان و فقدان است. و اين با بسيط الحقيقه بودن منافات دارد. و هرگاه بسيط الحقيقة کلّ اشياء شد در نتيجه هرکه بسيط الحقيقة را تعقل کند و به آن علم پيدا کند، همه اشياء را تعقل کرده است و به آن ها علم دارد. ناگفته پيداست که با توجه به بساطت بسيط الحقيقه، اشياء در آن به وجود جمعي و بسيط موجودند.
ج) خداوند به ذات خود علم دارد. اين مقدمه در علم واجب به ذات بيان شد. نتيجه: خداوند با توجه به بساطت حقه اش و در برداشتن وجود همه ي وجودات و اشيا را در مقام ذات و وحدت خود، به همه اشيا در مقام ذات و پيش از ايجاد آن ها علم دارد. و هيچ موجودي از گستره ي علم الهي خارج نيست. از اين علم با توجه به بساطتش، به علم اجمالي تعبير شده است، و با توجه به مقام کشف و نشان دادن اين علم همه اشياء را، به علم تفصيلي تعبير شده است. علم اجمالي در عين کشف تفصيلي. (و اين علم عين ذات واجب و عين علم واجب به ذاتش است(۱).)
اين نظريه باطل است به جهاتي:
۱) مبتني بر اصالت وجود است و اصالت وجود باطل است به وجوهي که در محلّش ذکر شد.(۲)
۲) مبتني بر وحدت وجود است و آن هم باطل است. ما بيست دليل بر بطلان آن اقامه نموديم.(۳)
۳) مبتني بر قاعده «بسيط الحقيقة کلّ الاشياء» است. و آن هم باطل و مردود است.(۴)
بيان مطلب:
ملاصدرا در اسفار در فصــل ۱۲ تحت عنــوان «في أنّ واجب الوجــود تمام الاشــياء و کلّ الموجودات و إليه يرجع الامور کلّها» مي نويسد: هذا من الغوامض الالهيه التي يستصعب ادراكه إلا علي من آتاه الله من لدنه علماً وحكمه، لكن البرهان قائم علي أنّ كلّ بسيط الحقيقة كلّ الاشياء الوجوديه إلا ما يتعلّق بالنقائص والاعدام، و الواجب (تعالي) بسيط الحقيقه واحد من جميع الوجوه فهو كل الوجود، كما أنّ كلّه الوجود.
امّا بيان الكبري: فهو أنّ الهويه البسيطه الالهية لو لم يكن كلّ الاشياء لكانت ذاته متحصّله القوام من كون شي ء ولاكون شيء آخر فيتركّب ذاته ولو بحسب اعتبار العقل وتحليله من حيثيتين مختلفتين، و قد فرض وثبت أنّه بسيط الحقيقة، هذا خلف(۵).
اين استدلال از صغري و کبرايي تشکيل يافته است.
صغري: واجب الوجود بسيط الحقيقة(۶).
کبري: وکلّ بسيط الحقيقة کلّ الاشياء.
نتيجه: واجب الوجود کلّ الاشياء.
صغري:
«واجب الوجود بسيط الحقيقة» مفروغ عنه است و نياز به استدلال ندارد. دلايل آن در جاي خود بحث شده است که خداوند مرکب نيست بلکه واجب الوجود بسيط الحقيقة است.
اما اثبات کبري:
ملاصدرا گويد: مساله مهم، اثبات کبري است وبه اين صورت اثبات مي شود که: اگر شيء بسيط الحقيقة، کلّ الاشياء الوجودية باشد صحيح است، در غير اين صورت خلف لازم آيد؛ زيرا اگر بسيط الحقيقه کلّ الاشياء نباشد، مرکب و متحصل مي شود از شيء و لا شيء؛ زيرا وقتي بسيط الحقيقة کل اشياء نباشد، خود او که شيء است ،و شيء آخري هم بايد وجود داشته باشد، پس مرکب و متحصّل مي شود از شيءي که خودش است و از نفي وعدم شيء آخر ولو به ترکيب عقلي، و حال آن که فرض اين بود که: واجب الوجود بسيط الحقيقة است، لذا خلف لازم مي آيد. پس اگر صغري را بپذيرد و کبري را قبول نداشته باشد؛ بايد گفت: بسيط الحقيقة شيء و ليس بشيء آخر، و اين کلّ الاشياء نيست. در نتيجه اين حقيقت از شيء و عدم شيء آخر قوام پيدا مي کند، يعني مرکب مي شود ولو به ترکيب عقلي، در صورتي که در آن جا هيچ ترکيبي ولو ترکيب عقلي راه ندارد، بنابراين خلف لازم مي آيد.
به بيان ديگر:
اگر بپذيريد واجب الوجود بسيط الحقيقة است، حال اگر کلّ الاشياء باشد، صحيح است. ولي اگر کلّ الاشياء نباشد، فيترکب هذه الحقيقة من شيء ومن لا شيء من شيء ومن عدم شيء آخر ومن عدم أشياء اُخر.
پس با اين استدلال بسيط الحقيقة کلّ الاشياء اثبات مي شود.
پس با اين دليل مشخص مي کند که بايستي بسيط الحقيقة کلّ الاشياء الوجودية باشد. البته اعدام چيزي نيست و نواقص به اعدام بر مي گردد.
پس ليس بعدم، اشکالي ندارد و ترکيبي در آن جا لازم نمي آيد؛ زيرا بازگشت آن به وجود است. ليس بعدم نفي عدم است.
امّا اگر شيء ديگر نبود و«ليس بشيءآخر وليس بأشياءاُخَر» در اين جا ترکيب لازم مي آيد. چون شي ديگري فرض کرديم.
پس نفي عدم اشکالي ندارد؛ زيرا عدم که شيء نيست، برخلاف اين که نفي شيء ديگر شود که ذات مقدس حق متحصّلة من الامرين (من الشيئين) ولو به تحليل وتجزيه ي عقلي ترکيب مي شود وخلف لازم مي آيد.
پس بايد بگويي: الواجب بسيط الحقيقة وکلّ بسيط الحقيقة کلّ الاشياء بهذا الدليل، ولکن ليس بشيء منها. يعني حد وحدود اشياء وتطوّر وتشاؤن را در نظر بگيريد، با حفظ تعيّن وتطوّر او نيست. ولي منهاي تطوّر و تعيّن، او است. پس وقتي مي گوئيم: ((کلّ الاشياء)) يعني کمالات اشياء و وقتي گوئيم: ((ليس بشيء منها)) به تطوّر وتعيّن اشاره دارد که آن ها نقص است ومنهاي تطوّر و تعيّن خود اوست.
جواب اين است که:
اگر بين خالق ومخلوقات سنخيت باشد و اين ها در حقيقت وجود اشتراک داشته باشند، استدلال درست است. ولي سنخيت بين خداوند و خلق عقلاً و نقلاً باطل است. (۷) وهمانطوري که ((بسيط الحقيقة ليس بمعدوم)) موجب ترکيب نمي شود، همين طور((بسيط الحقيقة ليس بشيءو ليست باشياء)) هم با توجه به عدم سنخيت موجب ترکيب نمي شود و مانــند ليس بمعدوم مي شود وملاک يکي است؛ چون وقتي اشياء از سنخ او نباشند اصلاً در مرتبه او نخواهند بود، و وقتي در مرتبه او نباشند، ملاک همان عدم ـ که در مرتبه او نيست ونقيض اوست ـ را پيدا مي کنند. و همان طور که عدم با وجود تباين دارد، اشياء هم براساس عدم سنخيت با خداوند تباين دارند. پس ترکيبي در کار نخواهد بود. و ذات حق کامل و تام است و اشياء هم کمال براي او نيستند بلکه کمالي هستند که در ارتباط با ممکنات مطرح است. لذا همه اين ها از خداوند سلب مي شوند.
جواب ديگر اين که:
هيچ دليلي بر امتناع مثل ترکيب وجود ندارد بلکه ترکيب بودن اين امر را قبول نداريم. زيرا ترکيب از وجود و عدم ترکيب واقعي نيست؛ چون که عدم شي اي نيست که براي او مطابَق در خارج باشد. ترکيبي که برهان بر استحاله آن در حق خداوند قائم است ترکيب از اجزاء مقداري و ماده و صورت و جنس و فصل است، پس آن چه که سبزواري در حاشيه اش بر اسفار در اين مقام ذکر نموده که بدترين ترکيب ها ترکيب از وجود وعدم است، بي وجه است.(۸)
و به عبارت ديگر:
برفرض بپذيريم حصول ترکيب بين امر وجودي و امر عدمي را، مي گوييم:
اين ترکيب حتي بالنسبتة به ذات حق حاصل است؛ زيرا خداوند غير مخلوقاتش است. ما از ذات حق غير او را نفي مي کنيم، مثل جسميت و انسانيت و شجريت و…
پس همانطوري که گفته مي شود: انسان غير فرس است و فرس غير شجر است و هويت اين اشياء ترکيب شده است از امر وجودي که ثبوت نفس آن براي خودش و امرعدمي که آن نفي غيرآن از اوست، همچنين در ذات مقدّس حق گفته مي شود: ذات حق تعالي نه جسم است و نه روح و نه عقل و نه ماده… پس ذاتش از امر وجودي و عدمي ترکيب شده است. و اين چنين ترکيبي ـ که واقعيتي ندارد و امر اعتباري است ـ نسبت به ذات الهي هيچ گونه ضرري ندارد.
علاوه بر اين که اين اشکال بر شما هم وارد است که: چگونه شما را اعدام و نقائص را از ذات حق سلب مي کنيد؛ زيرا لازم آيد ترکّب ذات حق از حيثيت ايجابي وحيثيت سلبي.
اما اعتذارشان به اين که اين سلب به سلب سلب برمي گردد و در نتيجه وجود و کمال وجودي است، بي وجه است؛ زيرا رجوع اين چنيني منافاتي با تعدد اين دو حيثيت ذکر شده ندارد؛ زيرا جميع آنچه در استدلالش ذکر نموده در آن هم خواهد آمد. فتأمل!
باري، صاحب اسفار براي تنزيه باري تعالي از ترکيب اعتباري ملتزم به اين عقيده شده که نتيجه اش ترکيب خارجي بلکه عينيت خداوند با اشياء خارجي است، و واضح است که اين عقيده مخالف با بديهيات و مسلّمات اوليه است.
در کتاب تنزيه المعبود (۹) جواب هاي متعددي از اين قاعده داديم، علاوه بر اشکالات زيادي که بر اعتقاد به وحدت وجود وارد است، بر اين قاعده هم وارد مي شود.
۴) جواب ديگر اين است که: اگر از اين جهات هم اغماض کنيم و مقدمات را بر فرض هم صحيح بدانيم، اين نتيجه از آن حاصل نمي شود؛ زيرا مندک شدن اشياء در ذات حق تعالي بنحو تمييز و تعيين و جدا از هم نيست، وگرنه کثرت درآن پديدار مي شود چنان که خود به آن تصريح کرده است بلکه بنحو حذف حدود و تشخصات اشياء، و واضح است که علم به مانند اين وجود جمعي فاقد مميزات و مشخصات، مستلزم علم تفصيلي به اشياء نمي شود چنان که مستدل خيال کرده است، بلکه علم اجمالي است که به اصول موجودات بنحو تعلق اجمالي و در شدت ابهام تعلق گرفته است چنان که محقق لاهيجي در شوارق الهام به آن اعتراف نموده است.
اگر کسي بگويد: خداوند بي نهايت است و اگر کل اشياء نباشد محدود مي شود، گوييم:
اولاً نامحدود بودن (به معناي بوجوده محيط علي ماسواه) و محدوديّت از ملکات مقدار است و خداوند منزّه است از اينکه متصف شود به بي نهايت و نامحدوديت به معناي مذکور (يعني: امتداد وجود ودر برداشتن همه ي موجودات…) وخداوند نه محدود است و نه نا محدود (به اين معنا، زيرا که از ملکات مقدار است).
و ثانياً اشکال محدوديت در صورتي محقق مي شود که بين خالق وخلق و اشتراک در حقيقت ذات وسنخيت بين آن دو باشد و امّا سنخ مباين و مغاير هرگز وجودش موجب تحديد ذات حق تعالي نمي شود. پس تماميت اين کلام متوقف است بر اينکه اولاً خداوند را بي نهايت به اين معنا بدانيم. و ثانياً اشتراک و سنخيت بين خدا و خلق را بپذيريم و هر دو امري است فاسد و باطل. اما دفاع از مباني متکلمين و فقها و محدثين در مسئله علم حضرت حق به اشياء قبل از ايجاد، مقاله ديگري را طلب مي کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پی نوشت ها:
(۱) مجله ي تخصصي کلام اسلامي :۵۸، سال نوزدهم شماره ۷۴٫
(۲) حکمت بوعلي سينا۳۸۶-۳۸۵/۱،رساله ودايع الحکم في کشف خدايع بدايع الحکم، کليد بهشت(قاضي سعيد قمي):۵۲-۵۴، گوهرمراد (ملاعبدالرّزاق لاهيجي):۱۳۰-۱۳۱، سرمايه ايمان (لاهيجي):۲۱،هدايه الامه :۴۲۳،تنزيه المعبود:۱۷-۳۹٫
(۳) تنزيه المعبود:۱۲۳-۲۱۱
(۴) تنزيه المعبود :۳۹۱-۳۹۵
(۵) اسفار ۶ / ۱۱۰ – ۱۱۲
(۶) البته تذکّر داديم که اين بحث مبتني است بر اصالت وجود اين که حق تعالي حقيقت وجود باشد، و اين مباني باطل است. در تنزيه المعبود:۱۲۶-۱۲۷آمده است: والحاصل أنّ قولنا:(إنّ الله تعالي ليس وجوداً) إنما نقصد نفي ما يعتقده القائل بأصالة الوجود ،و يقول بتحققه – أوّلاً وبالذات – في مقابل الأشياء الخارجيّه.
ولايخفي أنّ المعروف بين الفلاسفة أنّ الذات الإلهيّه المقدسة مساوية للوجود، و أنّه لا يصدر منها إلاّ الوجود، وأنّه تعالي کلّ الوجود، و أنّه صرف الوجود، و أنّ بسيط الحقيقة تمام الأشياء وکلّها وآنّ صدور الخلائق منه تعالي بالإشراق والفيض،و عليه فالعالم مظهر حقيقي للذات الإلهيّه وظلّه الذي لا ينفکّ عنه، وأنّه لا انفکاک بين الذات ومخلوقاته لاستحالة انقطاع الفيض.
وفساد هذه الدعاوي واضحة – مما سبق ولما سيأتي إن شاء الله – ولفظه الجلاله «الله» اسم علم للذات الإلهيّه المقدسه المباينة لغيرها من الموجودات ،وأمّا کلمة الوجود فهي – لغة وعرفا – تعني التحقق والثبوت ،و عليه فلا ربط بين لفظة الجلالة و بين کلمة الوجود ،فهما من المعاني المتخالفة مثل زيد والشجاعة کما قيل.
نعم ذکر في اصطلاحهم الوجود معان أربعه : فقد يراد به المعني الحرفي الرابط والذي يرادفه في الفارسيّة (است) ،وقد يراد به المعني المصدريّ المتضمن النسبة إلي الفاعل والذي يرادفه في الفارسيّة (بودن) ،و قد يراد به اسم المصدر الفاقد في نفس مفهومه للنسبة إلي الفاعل والذي يرادفه في الفارسيّة (هستي) ،و يحمل علي الأعيان حمل المعقولات الثانية الفلسفيّة علي مصاديقها الخارجيّهة ،و قد يراد به نفس الحقيقة العينيّة والذي يحکي عنها بهذا المفهوم العام .(تعليقة علي نهاية الحکمة، المصباح:۲۰).
أقول :الاصطلاحات الثلاثه الاول مستعملة في العرف واللغة، وأمّا الأخير فهو مجرّد اصطلاح مبنيّ علي الإدّعاء،و فاسد بالأدلة العقليّة والنقليّة، ولاربط له بکلمة الوجود عرفاً و لغة و عقلاً، و هذا المعني ـ أي الأخير ـ هو المراد من قولهم: إن الله تعالي مساوٍ للوجود، و هو الذي يکون محل النزاع بينهم في أصالته و وحدته وعدمهما .
وبعد إبطال القول بأصاله الوجود ينهدم ما أسّسوا عليه .
(۷) به تنزيه لامعبود :۱۴۸-۱۶۴ مراجعه شود.
(۸) اسفار۱۱۱/۶
(۹) تنزيه المعبود :۳۹۱-۳۹۵