چکیده:
مرجع عالیقدر شیعه آیت الله العظمی مکارم شیرازی در تحقیق عالمانه ریشه ی عقاید صوفیه [و به اصطلاح امروزی ها عرفا] را در چهار چیز خلاصه می کند:
۱ـ در عقاید هندوها یا شامی ها و غیره
۲ـ معارف یونان قدیم
۳ـ یک رشته ذوقیات و شعریات
۴ـ بعضی از معارف اسلامی که تا حدی با اصول سه گانه فوق نزدیک یا قابل نزدیک کردن و تأویل کردن است آن گاه راه وصول به حقایق را از منظر صوفیه و عرفا توضیح می دهد که آنها می گویند علم نمی توان ما را به این حقایق برساند و تا کسی نرود نبیند و تا نخورد نداند و کسانی هم رفته اند و رسیده اند باید مهر سکوت بر لب بزنند و نگویند. و دانشمندان و علمای بزرگ را به نفهمی و بی خبری از حقایق متهم می کنند و سپس با ادله ای محکم این مطالب را رد می کند و در نهایت به قرآن کریم استناد می کند که می فرماید: چه راهی برای رسیدن به معارف الهیه و نورانیت علم و عرفان بهتر از تحصیل علوم در پرتو هدایت معصومین همراه با تهذیب نفس وجود دارد؟
اصول گفتار و ریشه ی عقاید این جمعیت را مى توان در چهار چیز خلاصه کرد:
۱ـ تعلیماتى که از مؤسسین این مسلک هندوها، یا شامی ها یا غیر آنها دست به دست به آنها رسیده است.
۲ـ قسمتى از مطالب و معارف یونان قدیم که پس از ترجمه کتب آنها به زبان عربى و نشر آن در میان مسلمین به آن ممزوج شده است، از «سرجان ملکم انگلیسى» نقـــل شــده که در کــتاب تــاریخ خــــود مى نویسد: «اعاظم این سلسله»، «صوفیه» با اقوال ارسطو و افلاطون آشنایى تمام دارند، و در کتب معروفه ایشان نقل قول افلاطون بسیار است ـ تا آنجا که مى گوید: اگر شرح حال و آراء فیثاغورث به فارسى ترجمه شود به عینه شرح حال و عقاید یکى از اولیاء صوفیه به خرج خواهد رفت افسانه دخول وى در اسرارالوهیت، و استغراق وى در افکار و خوارق عادت، و میل کلى خاطر او به موسیقى، و وضع آموختنش مریدان را، و تحمل مشاقى که کرد و نوعى که فوتش اتفاق افتاد، همه بدون کم و بیش شرح حال یکى از اعاظم متصوفه است»… .
این سخن اگرچه درباره هر یک از متصوفه و هر کدام از حکماء یونان صادق نیست ولى به طور اجمال آمیزش افکار یونانیان را به عقاید صوفیه تأیید مى کند، مخصوصاً فلسفه اشراق ارتباط و تناسب بیشترى با افکار آنها دارد.
۳ـ یک رشته ذوقیات و شعریات که به مرور زمان از طرف صاحبان ذوق شعرى و عرفانى ابداع و با دو قسمت سابق آمیخته شده است و به همین جهت است که بسیارى اوقات مدرک پاره اى از سخنان ایشان فقط یک مطلب شعرى (به اصطلاح اهل منطق) و یا یک بیت شعر است!
۴ـ قسمتى از معارف و حقائق اسلامى که تا حدى با اصول سه گانه سابقه نزدیک و یا قابل نزدیک کردن و تأویل کردن بوده است.
روشن است که در اثر این موضوع (یعنى گردآورى عقاید صوفیه از منابع گوناگون) بسیارى اوقات تناقضاتى پیش مى آید که ناچار باید به وسیله ی تأویلات رفو شود و همین است که اصل «تأویل و توجیه» یا به تعبیر آنها پرداختن به «مغز و معنى» را یکى از پایه هاى تصوف اسلامى قرار داده است.(۱)
راه وصول به اسرار ناگفتنی!
((بَلْ سَوَّلَتْ لَكُمْ أَنفُسُكُمْ أَمْرًا))(۲)
نقش مهمّى را که صوفیه در طى سالیان دراز براى پیشرفت مسلک و مقصد خود؛ بازى کرده اند و قسمتى از موفقیّت آنان مرهون آن بوده است، همان مشغول ساختن افکار توده به یک مشت حقایق و اسرار ناگفتنى است که براى ایشان کشف شده، و از دیگران مخفى مانده است، نه زبان یاراى گفتن آن را دارد! نه گوش طاقت شنیدن را! بلکه پاره اى از دلها هم از نهفتن آن گدازان خواهد شد!
خلاصه مطالبى است که تا کسى نرود نبیند، و تا نخورد نداند! و اشخاصى هم که رفتند و رسیدند باید مهر سکوت را بر لب زده و سخنى نگویند. و راه وصول به این حقایق تحصیل علم نیست.
این مدعیان در طلبش بى خبرانند آن را که خبر شد خبرى باز نیامد
آنکه را اسرار حـق آمـوختنــد مهر کردنـد و دهـــانش دوختند!
روشن است که این گونه کلمات در افکار ساده دلان تأثیر غریبى دارد و بر اثر حس کنجکاوى که خداوند به انسان کرامت کرده آنها را به طرف این هدف نامعلوم مى کشاند، مى توان گفت که این گونه تبلیغات حکم داروى مخدرى دارد که بر روى مغز تشنگان حقایق ریخته مى شود و در نتیجه آنهارا به پیروى از این مسلک وادار مى کند تا آنجا که تن به زحمت هاى طاقت فرساى ریاضات شاقه در مى دهند.
از طرف دیگر همین موضوع را وسیله تخطئه دانشمندان بزرگ قرار داده و آنها را به نفهمیدن، و بى خبرى از حقایق، و دورى از اسرار پنهانى! نسبت مى دهند و آن دسته اى را که سالیان دراز در تحصیل علوم و معارف اسلامى، اعم از مسائل توحید و معاد و فروع فقهى و آنچه مربوط به علم اخلاق است، رنج هاى فروان برده، و با یک دنیا استعداد و نیروى فکرى در پیرامون آیات قرآن و اخبار اهل بیت عصمت (علیهم السلام) بحث و غور کرده اند و در مقام عمل نیز مرتبه بلندى را دارا شده اند، مورد هتک قرار داده و زحمات طاقت فرساى آنها را به لفظ «عالم قشرى» یا «اهل ظاهر» و یا «اهل قیل و قال» و نظائر آن، سبک مى شمارند، و با آنکه خودشان (به شهادت گفته ها و نوشته هایشان) هنوز مراحل اولیه ی امور را طى نکرده اند خود را اهل لبّ، و مغز، و معنى، و ذوق و حال قلمداد مى کنند گاهى از این مرتبه هم، پا را بالاتر گذارده و خود را مربّى «ارواح قویه» قلمداد کرده اند و علماى بزرگ را معلم «عقول ضعیفه» مى پندارند.
عجیب تر اینکه براى کوچک کردن مقام دانش هاى آموختنى و تحقیقات علمــى حدیث معروف ((لیس العلم بكثرة التعلیم و التعلّم بل نور یقذفه اللّه فى قلب من یشاء)) را دســتاویــز قـــرار داده و مى گویند این خواندن ها و نوشتن ها انسان را به جایى که باید، نمى رساند… .
و به قول آن شاعر:
آن را که پیردیر به ماهى کند تمام درسى هزار سال ارسطو نمى کند!
ولى در اینجا دو نکته اساسى وجود دارد:
۱ـ به فرض اینکه مراد از آن حدیث این باشد که انسان باید براى رسیدن به حقیقت علم دست از تعلیم و تعلم کشیده و در گوشه خانقاه مشغول ذکر و ورد شود، تا اینکه از عالم غیب علم به صورت مرغى به قلب او پرواز کند، ولى آیا می توان با این حدیث دست از آن همه آیات و اخبار که درباره ی اهمیّت تعلیم و تعلّم وارد شده، و آن را راه نجات و رسیدن به سعادت قرار داده است، بکشیم؟ اگر تعلیم و تعلم طریق کشف حقایق نیست، پس چرا اینقدر درباره مذاکره علم، و بحث و غور در مسائل علمى، و حضور در مجلس عالم، و ثبت و ضبط علوم، و انتشار آن در میان مردم، تاکید شده است؟
مگر مکرر نشنیده اید که پیشواى بزرگ مذهب جعفرى امام صادق (علیه السلام) مجلس درسی عظیمى داشت و عدد مجموع شاگردان آن حضرت به چهار هزار نفر مى رسید، اگر تعلیم و تعلّم راه وصول به حقایق نبود، چرا حضرت این روش را تغییر نداده و مانند مراشد و خانقاه نشین ها با آن شاگردان معامله نمى کرد؟!
آن بزرگوار در آن مجلس تنها بیان احکام نمى نمود بلکه هرگونه مسائل دینى و علمى و استدلالى و غیر استدلالى در آن مجلس مورد بحث واقع مى شد، کسانى که با اخبار سرو کار دارند به خوبى این سخن را تصدیق مى کنند.
۲ـ اگر تعلیم و تعلّم، نور دانش را در دل روشن نمى کند چرا آنهائى که سالها صورت بر خاک خانقاه گذارده اند در مسائل علمى و آنچه مربوط به توحید و معاد و تفسیر قرآن مجید و فهم اخبار اهل بیت (علیهم السلام) است، اینقدر عاجزند؟ اینها که علوم اصطلاحى و یونانى نیست که بگویند به آنها کار ندارند، چرا سخنان شیخ صفى الدین یا حسین بن منصور حلاج با سخنان علامه ی حلى و علامه ی مجلسى و سید مرتضى و شیخ انصارى قابل مقایسه نیست؟ اینک کتاب هاى آنها… بردارید و مطالعه کنید و قضاوت نمائید و اگر اتفاقاً در میان متصوفه کسانى پیدا شوند که اطلاعات دینى و علمى داشه باشند مانند «غزالى» آنهم از برکت همین تحصیلات رسمى است!
در مبحث عقل و عشق مدلل خواهد شد که اشخاص دانشمند و تحصیل کرده وقتى مى توانند به نتایج دانش برسند، و از منافع علم و روحانیت آن برخوردار شوند و دلهاى آنها به نور علم روشن گردد، که دانایى را با تقوى و تهذیب اخلاق توأم نمایند و گویا مراد از آن حدیث شریف هم همین باشد که نباید تنها به تعلیم و تعلم اکتفا کرده، بلکه علاوه بر تعلیم و تعلم باید به تقوى و تهذیب اخلاق هم پرداخت تا نورانیت و فیوضات و برکات دیگرى از ناحیه خداوند بر آنها افاضه شود.
من وقتى به سخنان صوفیه درباره ی علوم سرّى و مطالب ناگفتنى! برخورد مى کنم به یاد کیمیا سازان قدیم مى افتم.
کار نداریم که کیمیا سازى (به دست آوردن چیزى که اگر به مس بزنند طلا مى شود) اساساً موهوم یا حقیقت دارد و اگر هم حقیقت داشته باشد به وسایل امروزى مى توان به آن رسید و یا در زمان هاى سابق هم امکان داشته است، ولى این مقدار مى دانیم که در زمان هاى گذشته یک عده شیّاد و کلاه بردار به نام ساختن کیمیا و لیمیا و سیمیا و ریمیا! سرمایه داران ساده لوح و طماع را فریب داده و به امید ساختن این فلز سرخ رنگ پرقیمت، و رسیدن به ثروت هاى هنگفت بدون زحمت و مشقت، سرمایه هاى آنها را از دستشان بیرون مى کشیدند!، به این طریق که کوره و دود و فوتى راه اندخته و اموال آن بیــچاره ها را آنچه کــه مى توانستــند مى بردند و بقیــه را در میان کوره گذارده و آتش مى زدند، و بالاخره قســمت زیادى از عمر آنها را در پــاى کــوره تلــف کــرده، بــا دســـتى تـــهى و تــــنى فرســـوده بـــاز مى گردانیدند.
البته مردمان بیدار و فهمیده هرگز هوس ساختن کیمیا نمى کردند و فریب آنها را نمى خوردند و راه راست تحصیل ثروت، و کیمیاى حقیقى را کار و صنعت و کسب و تجارت مى دانستند، رها نمى کردند، خصوصاً اینکه مى دیدند آن کسانى که در پى این کارها رفتند جز پشیمانى و ناکامى بهره اى برنداشتند.
از این پیش آمدها باید عبرت گرفت و به این وعده ها نباید دل خوش کرده و بدون منطق و دلیل خود را به این و آن سپرد، و به فرض اینکه هیچ مدرکى راجع به فساد عقاید و افعال اینگونه اشخاص در دست نباشد، نباید به امید رسیدن به مقامات و درجات چنین و چنانى (که جز به رفتن و رسیدن راه اثبات دیگرى ندارد!ـ) اکتفا کرده و عنان عقاید و افکار خود را به خیال اسرار مکنونه مکمونه! به دست هر مدّعى سپرد.
شک نیست که هیچ عقل و دانشى قضاوت نمى کند که مرد عاقل و دانا دست از راه راست روشن که همه کس به نجات سالک آن معترفند برداشته و در راه هاى تاریک پر پیچ و خمى، به راهنمایى یک عده مردمان متهم، قدم بگذارد، گو اینکه از اسرار پشت پرده هیچ خبرى نداشته باشد.
قرآن مى گوید: چه راهى براى رسیدن به معارف الهیّه و نورانیت علم و عرفان بهتر از تحصیل علوم در پرتو هدایت معصومین همراه و همگام با تهذیب نفس و ترک هوى و هوس وجود دارد؟ چرا این چراغ روشن را رها کرده در تاریکیها به دنبال این مدعیان گام بگذاریم.
((وَلاَ تَقْفُ مَا لَیْسَ لَكَ بِهِ عِلْمٌ إِنَّ السَّمْعَ وَالْبَصَرَ وَالْفُؤَادَ كُلُّ أُوْلَئِكَ كَانَ عَنْهُ مَسْئُولا))
از آنچه نمى دانى پیروى مکن، چه آنکه گوش و چشم و دل ها همگى مسئولند.(۳)
———————————————-
پی نوشت ها:
۱- درباره ی پیدایش تصوف در جامعه اسلامى و اینکه این طریقت از کجا به محیط اسلامى راه یافته، سخن بسیار گفته شده است: گروهى از محققین تصوف را در اسلام مولود افکار مذاهب هندى شمرده اند، و عده اى آنرا زائیده فلسفه یونان، خصوصاً افلاطون جدید تصوّر کرده اند، بعضى دیگر آنرا مأخوذ از آیین مسیحیت و رهبانیت و زهد انجیل دانسته اند، و جمعى هم گفته اند مولود عکس العمل فکر آریایى در مقابل افکار عربى است.
مؤلف کتاب «ارزش میراث صوفیه» در این باره مى نویسد: جستجوى یک منشأ غیر اسلامى براى تصوف اسلامیان قرنهاى دراز معماى جالب و سرگرم کننده اى براى چند نسل از محققان اروپا شده است، و از این رو فرضیه هاى گوناگون در بیان اصل و منشأ تصوف اظهار گشته است و از آن جمله «ثالوک» از قدماى قوم، مدعى شده است که منشأ عمده ی آن آیین مجوس بوده است و حتى برخى از مشایخ صوفیه نیز مجوسى نژاد بوده اند. «دوزى» هم که ازنام آوران قوم است همین نظر را تأیید کرده است «ماکس هورتن» تأثیر آراء هندوان و مذاهب برهمنان را مخصوصاً در سخنان حلاج و بعضى دیگر از متصوفه ـ چون با یزید و جنید ـ قوى یافته است.
«هارتمان» بیشتر به نفوذ هندوان ـ به علاوه بعضى عوامل دیگر ـ توجه بسیار کرده است و این نظریه را به کمک پاره اى قرائن دیگر نیز تأیید نموده است «فون کرمر» از تأثیر عنصر هندى و بودایى که به عقیده ی وى مظهرش «جنید» و «یزید» است، سخن گفته است، و عنصر دیگرى را هم نشان داده است که عبارت باشد از رهبانیت مسیحى، او مخصوصاً «حارث محاسبى» و «ذوالنون مصرى» را از مظاهر آن برشمرده است.
وجود این عنصر مسیحى را خیلى از محققان دیگر نیز تأیید کرده اند و در بیان منشأ تصوف بدان توجه خاصى ورزیده اند. از آن جمله «آسین پالاسیوس» و «نسینگ» و «تورآندرا»، تأثیر عقاید مسیحى را در تصوف اسلامى نشان داده اند، بعضى محققان هم در بیان منشأ تصوف راههاى دورتر رفته اند و به تأثیر عقاید و عبادى ایرانى اشارات کرده اند و «کارادور» منشأ تصوف را در آیین مسیح، در حکمت یونان، در ادیان هند و ایران و حتى در آئین یهود سراغ مى دهد. (همان کتاب، صفحه ی ۱۳ ـ ۱۲).
۲- سوره یوسف آیات ۸۳ و ۱۸
۳- اسراء: ۳۶