چکیده:
نویسندۀ این سطور مبارک مرجع عالیقدر جهان تشیّع حضرت آیت الله صافی گلپایگانی دام ظله از اعاظم مذهب می باشد که عمر خود را در راه احیاء و نشر معارف حقۀ شیعه صرف نموده، و خصوصاً پرچم مبارزه با بدعت و انحراف منحرفین را در این سالیان به دوش کشیده، و با احاطۀ بالای خود بر معارف صحیحه از مصدر وحی به تبیین عقاید حقه پرداخته است.
معظم له این مقاله را در پاسخ به ادعای برخی از منتسبین به بعضی مشارب فلسفی و عرفان اصطلاحی نگاشته است که به گمان خود اعتقادات ناصحیح خود را با آیات کریمه و روایات شریفه رنگ و لعاب دینی داده اند و میان خالق و مخلوق سنخیت قائل شده اند.
کلید واژگان: عرفان اصطلاحی، رابطۀ خالق و مخلوق، فلسفه، موج و دریا، وحدت وجود، آفرینش.
***
در این مقاله به دنبال بررسی اجمالی ادعای بعضی بر بعض مشارب فلسفه و عرفان اصطلاحی هستیم که به زعم ایشان برخی از آیات و روایات بر احاطۀ وجودی حق یا ربط اشیاء به او عزّ اسمه به تجلّی و قابل انطباق است.
الف. اما آيه كريمه:
«هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِن» (۱)
معنايش ظاهراً اثبات توحيد در اين صفات است. او اول است؛ زيرا پيش از همه بوده و چيزى پيش از او نبوده است. و آخر است؛ زيرا بعد از همه هست و يكى از معانى ((ما رأينا شيئاً الا ورأينا الله قبله و بعده)) است.
و اما «الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ» اين دو كلمه بر هر چيزى به حسب خود آن چيز اطلاق مى شود مثلاً: جسم انسان و حيوان و سایر محسوسات به حواس ظاهره ظاهر آنها همان بخش از آن است كه به حواس محسوس مى شوند و باطن آنها چيزهايى است كه به اين ظاهر محسوس پوشيده شده است، و گاه مى گوييم: ظاهر انسان و مقصود از آن كل اين بخش جسمانى او است و باطن او نفس او و حقيقت او است چنانكه كل عالم صورت و شهادت را عالم ظاهر و عالم غيب را عالم باطن مى گوييم.
و گاه ظاهر و باطن بر چيزى اطلاق مى كنيم به اعتبار اينكه معرفت وجود او بديهى و فطرى و ظاهر و آشكار است ولى معرفت حقيقت او محال و خارج از ادراک است. به چنين وجودى كه غير از وجود خداوند متعال نيست ظاهر مى گوييم؛ چون تصديق وجود او بديهى و فطرى و براى همه ظاهر و آشكار است و باطن مى گوييم چون كنه و حقيقت او مخفى و منزّه از ادراک است.
فهو جل شأنه هو الظاهر و هو الباطن متوحد فيهما متفرد بهما فهو ظاهر لان معرفته البديهية حاصلة لكل احد لقضاء فطرته عليه و باطن لان معرفته الحقيقية لا تحصل لاحد ممن سواه.
و يمكن ان يقال فى وجه اطلاق الاسمين الشريفين عليه تعالى انه ظاهر بآياته و مخلوقاته كما ان كل صانع ظاهر بمصنوعاته و كل بان ظاهر ببنائه و كل كاتب ظاهر بكتابه و باطن بذاته و كنهه و حقيقته. او انه ظاهر على الجميع و مستول على كل ما هو غيره و باطن و محجوب عن غيره و منزه عن ان يحاط به).
و بالجملة معنى هو الاول و… اين نيست كه اول و آخر و ظاهر و باطن، همه مراتب وجود او يا امواج بحر غيرمتناهى وجود او يا همه فيض منبسط و وجه مربوط به او يا تجلى و ظهور آن وجود واحد شخصى هستند يا اينكه او – العياذ بالله – همه اينها است و اول و آخر و ظاهر و باطن واحد است يعنى كثرتى نيست و همه اويند و او همه است و خالق و مخلوق و بديع و مبدع و ساجد و مسجود همه يكى است چنانكه «هُوَ الْأَوَّلُ وَ الْآخِرُ وَ الظَّاهِرُ وَ الْبَاطِنُ» نيز معنايش اين است كه: اول و آخر و ظاهر و باطن همه اويند پس وقتى او اول است، او آخر است، او ظاهر است، او باطن است و او هم اين است و هم آن است، او همه است يا همه اويند.
در اين نظرها اول و آخر و ظاهر و باطن همه تعيّنات و غير واقعى هستند و آنچه در آنها واقعيت است همان او است.
به هر حال هر چه بگويند و در تعبيراتى كه دارند دقيق شوند از اين آيه كريمه اين معانى استفاده نمى شود و مفهوم ظاهر آن همان است كه در روايات شرح داده شده است. مثلاً او اول است معنايش نفى اوليت حقيقى از كل ما يقال عليه الاول است؛ زيرا كه اول آن چيزى است كه قبل از او چيزى نيست نه اينكه اول و آخر او است و اوليت و آخريت همه تعينات و تطورات او است و واقعيتى به عنوان اول و آخر اگر چه بالاضافه باشد وجود نداشته باشد.
و عجيب اين است كه مثل محيى الدين بگويد: «وَ قَضى رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ» (۲) هم همين معنى را دارد كه قضاء، قضاء تكوينى است هر كه را بپرستى او را پرستيده و ذكر هر كسى را بنمايى ذكر او را گفته اى(۳) و عجيب تر اين كه كسى «ایّاکَ نَعْبُدُ وَ ایّاکَ نَسْتَعین» (۴) را هم به اين معنى تفسير كند كه مراد اين باشد كه ما همه از مسلمان و گبر و ترسا و بت پرست و ملحد همه تو را عبادت مى كنيم و از تو طلب يارى مى نماييم؛ چون همه تو هستى و مغايرت و دوئيت در كار نيست.
حقاً انسان متحير مى شود اگر واقع اين است پس اين حرف ها و اين قضاء تكوينى و اين گفتن ها همه پوچ و بى معنى و حرف مفت و بى حاصل است همه او را مى پرستند همه ذكر او مى گويند و همه اويند. پرستنده و پرستش شده و ذاكر و مذكور و قائل و قول و حمد و حامد و محمود همه يكى است و دستور حمد و ذكر همه پوچ و باطل است.
اما روايات مؤيد آنچه بر حسب فهم عرفى از آيات استفاده مى شود متعدد است ففى نهج البلاغة الشريف:
((الحمدلله الاول فلا شىء قبله و الاخر فلا شىء بعده و الظاهر فلا شىء فوقه و الباطن فلا شىء دونه.))(۵)
و در خطبه ديگر مى فرمايد:
((الحمدلله المتجلى لخلقه بخلقه و الظاهر لقلوبهم بحجته.)) (۶)
و در خطبه ديگر:
((هو الظاهر عليها بسلطانه و عظمته و هو الباطن لها بعلمه و معرفته.)) (۷)
و در خطبه ديگر مى فرمايد:
((الظاهر بعجائب تدبيره للناظرين و الباطن بجلال عزته عن فكر المتوهمين.)) (۸)
ب: آيات ديگر كه به آنها اشاره شده است مثل:
«مَا يَكُونُ مِنْ نَجْوَى ثَلَاثَهٍ إِلَّا هُوَ رَابِعُهُم» (۹)
و
«إنَّنِي مَعَكُمَا أَسْمَعُ وَأَرَى» (۱۰)
و قوله تعالى:
«إنَّ اللهَ مَعَنَا» (۱۱)
ظاهر المعنى مى باشند و از آنها استفاده نمى شود كه هر كجا سه نفر باشند يا چهار و يا پنج نفر باشند خدا چهارمين يا پنجمين يا ششمين نفر آنها است به معيّت حقيقيه و بذاته مثل معيّت اشياء با هم بوجوده الذى لا يدرک كنهه و لا يتقارن مع غيره بلكه معنايش معيت علميه و معيت بنصرت و غلبه و حفظ است، بلكه مثل اين آيات توجيهاتى را كه در وحدت وجود و تجلى و ظهور دارند نفى مى نمايد و غيريّت كامله اشياء را از حق اثبات و تولد آنها را از او بطور تجلى ذاتى سلب مى نمايد.
و به همين معانى كه اشاره كرديم سایر جمله هاى بلند معرفت بخش علوى ـ على منشئها افضل التحية و السلام ـ دلالت دارد مثل:
((مَعَ كُلِّ شَيْء لاَ بِمُقَارَنَه، وَ غَيْرُ كُلِّ شيء لا بِمُزَايَلَة)) (۱۲)
كه جمله اولى توهم اين را كه معيّت حق با اشياء بمقارنه و تقارن آنها با يكديگر مثل مقارنين و مقترنين باشد دفع مى فرمايد و در واقع اين جمله تنزيه حق تعالى از مقارنت با اشياء ديگر است و نفى قرين براى او از انسان و ملائكه و سایر مخلوقات است. اين معيّت با اشياء به حفظ و تدبير و ادامه بقاء و علم و قدرت بر آنها است و از سنخ معيّت علت با معلول و دريا با موج و ذى الصورة مع الصورة فى المرائى و المتجلى و ما فى المجلى و تجلى و ظهور نيست، چون از هر كدام مفاسدى پيش مى آيد كه التزام به آنها در عرفان شرعى و اسلامى قابل قبول نيست و بعض صور آن با غيريتى كه در جمله بعد مى فرمايد مغايرت دارد.
و اما جمله ثانيه:
((وَ غَيْرُ كُلِّ شَيْ ءٍ لَا بِمُزَايَلَه))
اين مطلب را افاده مى نمايد كه: غير هر شىء بودن حق مثل غير بودن سایر اشياء با يكديگر نيست كه حصول هر يک در مكان واحد يا زمان واحد بدون ازاله و زوال ديگر ممكن نيست بلكه اين غيريت بالذات است.
و به عبارت ديگر: غير كل شىء بودن او چنان نيست كه بالمزايلة باشد و با عدم غيريت بالذات منافات نداشته باشد.
و هم چنين است تفسير:
((ليس فى الاشياء بوالج و لا عنها بخارج)) (۱۳)
كه متبادر از مثل اين كلام اين است كه او از حلول و دخول در اشيا منزّه است اما به علم و قدرت از آنها خارج نيست. معانى ديگر مثل تجلى و ظهور و اضافه اشراقيه و احاطه وجودى از اين عبارات استفاده نمى شود، زيرا اگر او – عز اسمه – از ماسوى كه تجلى و ظهور و اضافه اشراقيه است خارج نباشد لازم شود كه متجلى و مجلى و مضاف و مضاف اليه اگر چه مضاف صرف الاضافه باشد عين يكديگر باشند، و اگر گفته شود كه متجلى و مجلى عين يكديگر نيستند اما معناى: ((ليس فى الاشياء بوالج و لا عنها بخارج)) همين است كه اشياء همه تجلى و ظهور او هستند كه نه عين او هستند و نه او داخل در آنها است و نه خارج از آنها است چنانكه متجلى از تجلى خارج نيست و نور شمس (اگر چه مثال كوتاهى است) خارج از شمس نيست و شمس هم داخل در آن نيست و خلاصه اين ربط تجلى به متجلى كه عبارة اخرى از ربط خلقت به خالق است به اين جمله ((ليس فى الاشياء بوالج و لا عنها بخارج)) بيان شده است و معناى ديگرى كه با اين عبارت هر چند مجازاً باشد مناسب تر از اين نيست.
جواب اين است كه اگر مى خواهيد ربط حادث به قديم را به نحو ظهور و تجلى حق از اين عبارت ثابت كنيد اين معنى از اين جمله ابتداء به ذهن وارد نمى شود. متبادر از آن همان معنايى است كه اصل آن عندالمخاطبين ثابت است و لذا مثل اين عبارت را كه در واقع قابل حمل بر معناى حقيقى نيست بر آن حمل مى نمايند.
و اگر مى گوييد چون اين معنى ثابت است و ربط خلق و خالق به ظهور و تجلى است معنى «ليس منها بخارج» جدا نبودن تجلى از متجلى و خارج نبودن متجلى از تجلى است جواب اين است كه هذا اول الكلام كه صدور اشياء از حق به تجلى باشد و او با اشيا، مثل شمس و نور يا آب و موج و نفس اضافه و مضاف اليه باشد كه اين معانى هم با لم يلد و لم يولد و هم با توحيد در قدم و هم با نفى ايجاب و هم با نصوص كثيره قرآنيّه و روائيه و هم با مغايرت بديهى و واقعى و حقيقى نه اعتبارى و مجازى اشيا با يكديگر مغايرت دارد.
———————————-
کتابنامه:
۱-قرآن کریم.
۲- نهج البلاغة.
۳-الفتوحات مکیه، ابن عربی، نشر دارصادر، بیروت، بی تا، اول.
———————-
پی نوشت ها:
۱- حدید: ۳
۲- الأسراء : ۲۳
۳- الفتوحات المکیه ۱ / ۳۲۸ و ۳۶۶ و ۴۰۵ و ۵۸۹ و ۷۰۶ و ۲۴۰ و ۹۲ و ۳۲۶ و ۳۶۰ و ۱۱۷ و ۲۴۸ و ۵۱۸ و ۴۴۰ و ۱۰۰ و ۱۰۲ و ۱۶۶ و ۱۹۶ و ۲۶۰ و ۴۱۵٫
۴- الفاتحه: ۵
۵- نهج البلاغة: خطبۀ ۹۶٫
۶- همان: خطبۀ ۱۰۸
۷- همان: خطبۀ ۱۸۶
۸-نهج البلاغة: خطبۀ ۲۱۳٫
۹- المجادلة: ۷ .
۱۰- طه: ۴۶
۱۱- التوبة: ۴۰
۱۲-نهج البلاغة : خطبۀ ۱
۱۳-نهج البلاغة: خطبۀ ۱۸۶٫