اجوبه المسائل الرُکنیَّه
اشاره:
ميرزا ابوالقاسم فرزند ملّامحمّد حسن، گيلانى الاصل، معروف به ميرزاى قمّى و محقّق قمّى، از فحول و متبحّرين علماى اماميّه مى باشد كه در سال ۱۱۵۰ يا ۱۱۵۲ هـ ق متولّد گرديد. وى از شاگردان علّامه وحيد بهبهانى، و آقا محمّد باقر هزار جريبى، و ملّا مهدى فتونى بود. آثار گرانبهاى او نشانگر تنوّع علمى، و تبحّر فضل، و احاطه علمى او مى باشد.
از تأليفات مهمّ اوست: قوانين الاصول، جامع الشتات، القضاء و الشهادات، الردّ على الصوفية، و مناهج الاحكام. وى سرانجام در سال ۱۲۳۱ هـ ق در شهر مقدّس قم بدرود حيات گفت و همان جا در قبرستان شيخان مدفون گرديد.
اجوبه المسائل الرُکنیَّه
«آیت الله العظمی میرزا ابوالقاسم گیلانی (میرزای قمی)»
بسم الله الرحمن الرحیم
الحمدلله والصلاة و السلام على أهلهما؛ أمّا بعد فهذه جواب المسائل الركنية التي سئلها المولى العالم الزكي مولانا علی المازندرانی الملقّب بالركن المكتوبة على سبيل العجال فی أضيق الاحوال.
المسألة الأولى: چه مى فرمایيد در باب ابن عربی و بايزيد و عطّار و ملّاى رومى و امثال آنها، بعضى آنها را از اولياء و عرفاء مى دانند و از مرتبه شيخ مفيد و سيّدمرتضى و علّامه حلّى و ملّااحمد اردبيلى ـ رحمهم الله ـ بالاتر مى دانند، و بعضى آنها را واجب اللعن مى شمارند.
الجواب: عزيز من انسان فقير كه مانند خر باركش متحمّل بار تكليف شده، كه آسمان و زمين و كوه ها از تحمّل آن عاجز است، به غير آنكه دائم سر در زير داشته باشد و به زمين نگاه كند كه به گودالى نيفتد، ديگر التفات به جايى ديگر نبايد داشته باشد و تمام همّ او بايد بردن آن بارِ گران باشد.
اگر مقتضاى تكليف را بدانيم و دورى راه را در نظر بياوريم و گرانى بار را متذكّر شويم، هرگز به فكر اين و آن نمى افتيم و هرگز از جست و جوى معايب خود و معالجه امراض باطنيّه خود فارغ نمى شويم كه به ديگران بپردازيم؛ اين كارهاى بيكار است.
از ابوذر غفارى ـ رضى الله عنه ـ روايت شده كه: دردِ چشمى عارض او شده بود و بسيار طول كشيد.
به او گفتند: چرا معالجه نمى كنى؟
گفت: شغل اهمّ از اين دارم (يعنى از امور دين).
گفتند: پس چرا دعا نمى كنى كه خدا شفا بدهد؟
گفت: اهمّ از اين دارم كه از براى آن دعا كنم.
به هر حال گويا كه از بابِ خَرْقِ عادت چنان وسعتى در اوقات شما حاصل شده كه از جميع تكليفات اخرويّه خود فارغ و از تحصيل معيشت دنيويّه هم بى احتياج شده، به جهت تفريج خاطر و تفريح دماغ در تماشاگاه خانقاه محيى الدين و بايزيد مى چرخيد، و در صدد تفحّص احوال ايشان بر آمده ايد كه آيا ايشان از نيكانند يا بَدان!
اگر چهل نفر مؤمن را كه در آخر شب به جهت آنها مى خواهى استغفار كنى ندارى، من از برايت هزار نفربنويسم!
و اگر مى خواهى در مسائل فروع دين تقليد عالمى بكنى ـ بر فرض تقديرى كه تقليد ميّت جايز باشد ـ تقليد فضلاى شيعه كه باليقين شيعه، عادل، فقيه و دانا به مسائل مذهب اماميّه بوده اند و به اجماع و اتّفاقِ صوفى و قشرى، در فقه سرآمد بر اينها بوده اند، مثل شيخ مفيد و شيخ طوسى و سيّد مرتضى و محقّق حلّى، علّامه و امثال اينها و كتاب هاى بسيار از ايــنها در مــيان اســت، ایــنها چــه عيـــب دارد كه مى خواهيد تقليد بايزيد، محيى الدين و امثال اينها بكنيد كه تشيّع ايشان معلوم نيست، بلكه تسنّن آنها ظاهر است و از ايشان كتابى در فروع نيست و معلوم نيست كه ربطى به فروع هم داشته باشند؟!
و اگر مى خواهى گاهى كه متوجّه نفرين و لعن بر دشمنان خدا و رسول و اولاد اطهار او ـ صلوات الله عليهم ـ باشى… همه آنها را در تسبيح در آورده اى كه معطّل اينها شده اى؟!
و اگر غرض متابعت ايشان باشد در اصول دين و عقائد، پس بايد دانست كه در اصول دين تقليد جايز نيست و هر كه بايد خود عقل خود را حاكم كرده از پى تحقيق حقّ بر آيد.
و قدرى كه يقيناً كفايت مى كند بحمدالله از اختيارمتابعت ظاهر شريعت مقدّسه در دست داريد، و صوفى و حكيم و كافر همگى متّفق اند بر اين كه هر كه به آن عمل كند هالك نيست، و اهل شرع و دين متّفق اند بر اين كه غير ايشان هالك است.
هرگاه ما را قوّه و استعدادِ تمام كردن مقصد و تحقيق ظاهر و باطن نباشد، به همين ظاهر اكتفا كنيم، به يقين هلاكى در او متصوّر نيست.
نهايت امر اين است كه حكيم و صوفى ما را نادان و قشرى و كم مايه خوانند، تحمّل اين كنايه و تعرض آن آسان تر است از اين كه كسى مخلّد در آتش باشد، و اين طور سخن كه مى گويم از خواص من نيست، اين كلامى است كه ائمّه معصومين (علیهم السلام) با زنادقه مى گفتند.
پس معلوم است كه اين راهى است از براى اكتفاى ما به آنچه در آن هستيم. (۱)
پس هرگاه يقين كرديم به اينكه کسی مخالف شرع و دينى اســت كه بــه ما رســيده اســت و انكار آنها مى كند ـ مثل اين كه خدا را منزّه از مكان و اتّـــحاد در مـــا خلق و حــلول در خـــلق مى دانيم، و عالم را حادث مى دانيم، و معاد را جسمانى مى دانيم و او بر خلاف او مى گويد ـ بر ما لازم است كه از او كناره كنيم.
و هرگاه آن شخص بر او اتمام حجّت شده و از آن راه به در رفته، مستحقّ لعنت هم خواهد بود، هرگاه بر ما امر او مشتبه باشد او را به حال خود وا مى گذاريم تا معلوم شود، و لعن كردن بر او لازم نيست، بلكه جايز هم نيست، چنان كه در حديث وارد شده كه هرگاه به كسى لعن كنيد و او اهل آن نباشد، لعن به شما بر مى گردد.
الحاصل: هرگاه امر محيى الدين و بايزيد و ملّاى روم بر شما مشتبه باشد، نقصى به دين و دنياى شما وارد نمى شود، چنان كه در آيات قرآنى و احاديث خاندان رسالت محكم و متشابه مى باشد و ما را نهى كرده اند از متابعت متشابهات، در ميانه علماء هم محكم و متشابه مى باشد.
متابعت متشابه شيوه آنانى است كه در دل آنان مرضى باشد، آن را كه رستگارى منظور است، دست از محكمات بر نمى دارد كه به متشابه بپردازد.
مجملى از احوال ايشان اين است كه هر يك از اينها قبل از پانصد سال و بيشتر و كمتر بوده اند و ما آنها را نديده ايم، و هرگاه رجوع به جرح و تعديلى كه از علماء به ما رسيده بكنيم ـ چنان كه در ساير رجال ـ پس علماى محكم در آن نيز اختلاف دارند و معدلين نيز برسمت عدالت به معنى اعمّ متّصف و در اعمال جوارح عادل و در عقائد مشتبه هستند، پس شبهه در بعضى از اينها به هم مى رسد.
و امّا كلماتى كه از ايشان مانده و سخن هايى كه متواتر از آنها رسيده، اگر مراد ايشان همان ظاهر كلام ايشان باشد به يقين كافرند، و با وجود اتمام حجّت برايشان و تخلّف از حقّ هم مستحقّ لعن هستند.
مثل اين كه محيى الدين در اوّل فتوحات گفته:
«سبحان من أظهر الاشياء و هو عينها». (۲)
و شيخ علاء الدوله سمنانى(۳)، با كمال ارادت او به محيى الدين، در حاشيه فتوحات بر اين عبارت نوشته:
انّ الله لايستحى من الحقّ أيّها الشيخ لوسمعت من أحد انّه يقول: فضلة الشيخ عين وجود الشيخ لا تسامحة البتة، بل تغضب عليه فكيف يسوغ لك أن تنسب هذه الهذيانات إلى الملك الديّان؟! تب إلى الله توبة نصوحاً لتنجو من هذه الورطة الوغرة التی تستنكف منها الدهريون و الطبيعيون و اليونانيون و السلام على من اتّبع الهدى.(۴)
و أيضا از فصوص و فتوحات او منقول است كه مى گويد:
هر كه بت پرستيد به همان خدا را پرستيده باشد، و چون سامرى گوساله ساخت و مردم را به عبادت آن خواند، حق تعالى يارى نكرد هارون را بر سامرى از براى آن كه مى خواست كه در هر صورتى پرستيده شود. (۵)
حق تعالى نصارى را تكفير ننموده به سبب آنكه به الوهيّت عيسى قائل شده اند، بلكه به سبب آن كه خدا را منحصر در عيسى دانسته اند چنان كه فرموده: «لقد كفر الذين قالوا انّ الله هو المسيح». (۶)
و خود را خاتم الاولياء دانسته و گفته كه ختم ولايت به او شده،(۷) و پيغمبران نزد او حاضر شدند به جهت تهنيت و مبارك باد ختم ولايت او. (۸)
و هم گفته كه: جميع انبياء اقتباس علم مى كنند از خاتم اولياء؛ و گفته كه: خاتم اولياء افضل است از خاتم انبياء در ولايت، چنان كه خاتم انبياء افضل است از ساير انبياء در رسالت. (۹)
و نيز گفته كه: اهل آتش در دوزخ تنعّم مى كنند و به آتش راحت مى نمايند و لذّت مى برند و عذاب كفّار منقطع خواهد شد، و عذاب مشتقّ است از «عذب» به معنى شيرينى. (۱۰)
و قيصرى در شرح فصوص در اين مقام به جهت تمثيل گفته كه: لذّت اهل آتش از آتش و تنفّرشان از نعيم بهشت چنان است كه جُعَل(۱۱) از بوى قاذورات و نـــجاسات لــذّتِ مى بــرد و از بــوهــاى خوش نفرت مى نمايد. (۱۲)
و نيز محيى الدين مذهب جبر را نسبت به جميع عرفا داده . اين كلمات مذكوره بعضى از سخن هاى اين شيخ است. (۱۳)
و همچنين سخن هاى منصور، و «أنا الحقّ» گفتن او، و ساير آنچه از او مشهور و معروف است، و آنچه از بايزيد(۱۴) نقل كرده اند.
چنان كه ملّاى روم در حكايت او گفته:
با مـريـدان آن فقـير محتـشم
بايزيد آمد كه نك يـزدان منم
گفت مستانه عيان آن ذوفنـون
لا إله الّا أنـا هــــا فـاعبـــــدون
و بعد از چندى باز گفته:
عقل را ســــيل تــــحيّر در ربود
زان قوى تر گفت كه اوّل گفته بود
نيست اندر جبّــــه ام إلّا خــــدا
چند جـويى بر زمين و بر سما(۱۵)
و همچنين او گفته: سبحاني ما أعظم شأني. (۱۶)
و امّا ملّاى روم، پس قطع نظر از اين كه از اوّل تا به آخر مثـــنوى او بـــه غير تســـنّن چـــيزى از او معـــلوم نمى شود، اعتقاد او به امثال آنچه از محيى الدين و بايزيد ظاهر مى شود هم ظاهر است، و در بسيارى از جاها كلام او صريح در وحدتِ موجود هست .
و در حكايت ابن ملجم كلام او صريح در جبر است؛ در اوّلِ داستان مى گويد كه آن حضرت به او فرمود:
هيچ بغضى نيست بر جانم ز تو
زآنكه ايـن را من نمى دانم ز تـو
آلت حقّى تو فــاعل دست حـقّ
چـون زنم بر آلت حقّ طعن ودق
و در اواخر داستان مى گويد كه آن حضرت به ابن ملجم فرمود:
ليك بى غم شو شفيع تو منم
خواجه ی روحم نه مملوك تنم(۱۷)
و اگر كسى گويد كه: از آن جاىِ مثنوى كه گفتگوى جبر و قدرى مى كند ـ در اواخـــر دفـــتر پـــنجـــم ـ معـــلوم مى شود كه او جبر را باطل مى داند ـ و آن داستان طولانى است.
جواب آن گوئيم كه در آخر داستان سخنى مى گويد كه همه را پايمال كرده، آنجا كه مى گويد:
زان مهم تر سخن ها گفتنى ها هستمان
كـه بــدان فهـم تـو بِهْ يـابد نشـان
انـــدكى گفتـــــيم زان بحــث اى عُتُــل
ز انــدكى پيــدا بــود قـانـــون كُــل
هـــمچنـين بحثست تـا حَشـــــْرِ بَـــشَــر
در ميــان جـــبــرى و اهــــــل قَـــدَر
گر فـرو مانــــدى ز دفع خصـــم خويش
مــذهب ايـــشـان بر افتـادى ز پيـش
چون برون شَوشـان نبــــودى در جواب
پـس رميـــــدنـدى از آن راه تَبـــــاب
چـون كه مَقـــــضى بُـد دوام آن روش
مى دَهَــدشـان از دلايــــل پـــــرورش
تا نگـردد مُلــزَم از اشـــــكال خــصـم
تا بـود محجـــــوب از اقــــبال خـــصـم
تا كه ايـن هفتــاد و دو مــــلّت مُــدام
در جــــهـان مـانــد إلى يـوم القــــيــام (۱۸)
و امثال اين كلمات كه البته در كتاب ها خوانده ايد و ديده ايد، ديگر احتياج به تكرار و نوشتن نيست.
غرض ما در اينجا چيز ديگر است و آن اين است كه: اگر اين جماعت مراد ايشان از اين كلمات همان ظاهرآن است كه مى فهميم، پس آنها بى اشكال كافر و ملعون اند، و اگر مــرادشــان چـــيزى اســت كــه مـــا نمى فهميم، چنان كه هواداران و محبّانشان مى گويند و تأويلات مى كنند، پس گوئيم كه اينها فاسق و بد كردارند به جهت آنكه اظهار كلام كفر مى كنند و خود را مستحقّ مؤاخذه، طعن، لعن مردم و مورد عتاب و عقاب الهى نيز مى كنند، به جهت آنكه چنان كه اعتقاد كفر حرام است، تلفّظ به كلمه كفر هم حرام است، و احكام شرع مقدّس مبتنى بر ظاهر است، چنان كه بسيار اوقات در مرافعات، صاحب حقّ محروم و آنكه بر باطل است صاحبِ حقّ مى شود، و بسا هست كه قصاص مى شود كسى كه كسى را نكشته است به سبب آن [كه] اقرار دروغ بكند بر قتل، يا شهودِ خوش ظاهر شهادت بدهند و در باطن دروغ گو و فاسق باشند.
پس هرگاه كسى اين طايفه را لعن كند به سبب آنچه از ايشان ظاهر شده، معاقب نخواهد بود هر چند آنها در باطن كافر نباشند.
و در كافى از حضرت امام محمّد باقر(علیه السلام) روايت كرده است كه:
((لو انّ رجلاً أحبّ رجلاً لله، لأثابه الله على حبّه ايّاه و إن كان المحبوب في علم الله من أهل النار، و لو انّ رجلاً أبغض رجلاً للَّه، لأثابه الله على بغضه ايّاه و إن كان المبغض في علم الله من أهل الجنّة)). (۱۹)
و ليكن بايد اجتهاد و سعى بكند در اين كه آن شخص مرد خدا است يا نه، و بعد از آنكه يافت مرد خدا است او را دوست دارد.
و اگر كوتاهى كند يا از راه عصبيت و حميت او راخوب داند، بايد از محبّت او بترسد به جهت آنكه مبادا بد باشد و آخر با او محشور شود.
چنان كه در حديث است كه هرگاه كسى سنگى را دوست دارد با او محشور مى شود.
بلكه اگر معلوم ما هم بشود كه آنها در باطن مسلمانند، باز [حكمِ] به فسق آنها مى كنيم كه چرا اين حرف را گفتند.
و بعضى از هواداران ايشان توجيه كلام هاى ايشان را مى كنند و مى گويند كه اين سخن ها در حال مستى عشق الهى و در وقت بى خودى از آنها سر زده، چنان كه ملّا در مثنوى يك صفحه كتاب را در شأن بايزيد و گفتن آن كلمات را از سر مستى و بیخودى نوشته و ذكر آنها طول مى كشد.
و اين توجيه نيز بى وجه است و صاحب اين سخن ها به اين توجيه ها راضى نيست، و هر فرصتى كه چنين باشد چرا ديگران اين را در جمله مدايح آنها بنويسند كه مورث بد فهمى علماى ظاهر بشود.
با وجود آن كه كلمات ايشان در ساير مقامات فرياد مى كند كه چنين نيست، چنان كه شيخ شبسترى گفته:
روا باشد أنا الحق از درختی
چرا نبـود روا از نيك بختى(۲۰)
به جهت آنكه مقابله نيك بخت با درخت، كه مراد شجره كوه طور است، افاده كمال هشيارى مى كند نه مستى، و اگر غرض او بيان اولويّت در مظهريت تجلّى يا حلول يا اتّحاد باشد هم رسوائى آن بيشتر است.
و در اين صورت ها همه جا نِداى: «أنا الحقّ» از خداى تعالى خواهد بود نه از منصور، پس ديگر چه معنى دارد اين كه منصور اين را از راه مستى گفت؟!
و قطع نظر از اينها همه، كرده جمعى كثير از معتمدين علماى شيعه ـ كه مدار دين شيعه بر اعتماد بر ايشان است در نقل احكام الهيّه از ائمّه ايشان ـ در شأن حلّاج حكايت ها نقل كرده اند، و توقيع لعن او را از امام زمان(علیه السلام) نقل كرده اند، و همه او را از جمله كذّابين شمرده اند. (۲۱)
و از شيخ مفيد ذكر كرده اند [كه]: كتابى در خصوص بطلان طريقه تابعان حلّاج تأليف كرده. (۲۲)
و شيخ طوسى در كتاب «اقتصاد» گفته كه: او ساحر بود. (۲۳)
و همچنين در كتاب «غيبت» دروغ گويى و مكرِ اورا نقل كرده. (۲۴)
و در حديث است كه ساحر كافر است؛ صاحب «تبصرة العوام» نقل كرده است كه: او [حلاج] شاگرد عبدالله كوفى بود و او شاگرد ابوخالد كابلى و ابوخالد شاگرد زرقا و زرقا از شاگردان سجاح بود؛ و سجاح زنى بود كه دعوى پيغمبرى مى كرد در زمان مسيلمه كذّاب كه او هم دعوى پيغمبرى مى كرد و دعوى خدائى مى كرد و مردمان را به سحر فريب مى داد. (۲۵)
و حكايت هايى ديگر هم از او نقل كرده است كه طول دارد.
و همچنين اسماعيل بن على نوبختى كه از اعاظم علماى شيعه است و ابن بابويه قمى در كتاب «اعتقادات»، و صاحب احتجاج، و غير ايشان از علماى عظام، حكايت ها از او نقل کرده اند که تفصيل اينها مناسب مقام نيست. (۲۶)
در يكى از كتاب هاى شيعه(۲۷) ديده ام كه به فتواى حسين بن روح ـ كه يكى از نوّاب صاحب الامر است و بر شيعه لازم است انقياد و اطاعت امر او ـ او را كشتند. (۲۸) و همچنين ابن خلكان اين مطلب را در تاريخ خود آورده.
و ظاهر اين است كه تابعان او همه حال او را داشته باشند، مگر اينكه بگوئيم كه به جهت غير تصوّف، از ساحرى و دروغ گوئى و غير آن مورد لعن شد نه از اين راه، و اگر لعن از همين راه باشد بر همه اين بحث وارد مى آيد به جهت آنكه شبسترى و ملّا و غير اينها همه معتقد به حلاّج مى باشند.
و به هر تقدير اين جماعت در ظاهر حال از اولياء و عرفاى اهل سنّت اند و چون ايشان را داعيه مقابله با ائمّه ما باعث شده كه بلكه توانند اطفاى نور الهى كنند، اين اساس را در مقابل چيدند و اين جماعت همان رؤساى ايشانند و هيچ يك از اينها معلوم نيست كه مذهب شيعه داشته باشند.
و اينكه بعضى از مريدان ايشان ادّعاى تشيّع اينها مى كنند و مى گويند كه ايشان در زمان تقيّه بوده اند و به اعتبار تقيّه اظهار تسنّن مى كرده اند، بسيار دور است به جهت آنكه امثال اين فضلاء هرگاه از رؤساى شيعه بوده اند و از كمالِ تقيّه، اهل سنّت آنها را بزرگ شمرده اند، پس بايست اين معنى بر علماى شيعه مخفى نماند و در ميان شيعه مشهورتر باشند و حال آنكه هيچ يك از علماى رجالِ ما ذكر احدى از آنها را نكرده مگر بعضى را به بدى ذکر کرده مثل حلّاج و غير آن.
و اينكه بعضى علماى ما فريب اين طريقه را خورده باشند و خواسته باشند كه آنها را از موارد طعن و لعن درآورند، نبايد آنها را شيعه كنند و بعضى كلمات غير واضحة الدلالة را به جهت تشيّع ايشان نقل كنند، با وجودى كه كتاب هاى اينها از اوّل تا به آخر فرياد از تسنّن مى زند.
خلاصه اين كه اوّل بايد تشيّع را ثابت كرد و بعد از آن اظهار تسنّن را حمل بر تقيّه كرد و بعد از آن توجيهات كلماتى كه ظاهر آنها كفر است كرد، و هيچ يك از اينها را دليل و بيّنه و وجه صحيحى ظاهر نيست.
اگر صوفى هاى ما به سبب بعضِی از آن كلمات، تشيّع را فهميده اند، پس به آنها مى توان گفت كه همه كلمات و كتاب ها اولى است به دلالت، و همچنان كه در آنها احتمال تقيّه داده اند با وجودِ بُعدِ کمال، در اينها هم احتمال معنى ديگر هست و دلالت آنها بر تشيّع ظاهر نيست.
و اين مقام گنجايش ذكر كلمات طرفين و بيان دلالت و عدم دلالت آنها را ندارد، مثل آن كه از بعضى اينها نقل كرده اند اين شعر را كه گفته است:
آن زمان كه عشق مى پيمود درد
بـوحنيــفه شافـعى بـوئى نبـرد
و اين را شاهد تشيّع شاعر گرفته اند و آن هيچ دلالت ندارد به سبب آنكه ابو حنيفه و شافعى از جمله فقهاء و علماى ظاهر بودند، و طعنِ اصحاب ذوق برعلماى ظاهر، مخصوص مذهبى دون مذهبى نيست، طعن از آن راه است نه از راه تسنّن.
و همچنين در حكايت محيى الدين عربى در اواخر فتوحات، در باب سيصد و شصت و ششم، كه مى گويد كلامى كه دلالت دارد بر خلافت وامامت جناب صاحب الامر صلوات الله علیه، هم دلالتى واضح بر تشيّع او ندارد،(۲۹) و آن كلام اين است:
((انّ الله خليفة يخرج من عترة رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) و ولد فاطمة، يواطى اسمه إسم رسول الله(صلی الله علیه و آله و سلم) ، جدّه الحسين بن علي بن أبيطالب، يبايع بين الركن و المقام، يشبه رسول الله في الخَلق بفتح الخاء، و ينزل عنه في الخُلق بضمّ الخاء، أسعد الناس به أهل الكوفة، يعيش خمساً أو سبعاً أوتسعاً يضع الحرمة ويدعو إلى الله بالسيف، و يرفع المذاهب عن الارض و لايبقى إلّا الدين الخالص، أعداؤه مقلده العلماء أهل الاجتهاد لما يرونه من الحكم بخلاف ما ذهب إليه أئمّتهم…، إلى آخر ما ذكره)) (۳۰)
به جهت آنكه اهل سنّت منكر صاحب الامر ـ صلوات الله عليه ـ نيستند و اخبار بسيار از رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) در آمدن او نقل مى كنند؛ و بيش از اين نيست كه مى گويند هنوز نيامده است.
و آن كه ابن عربی گفته: دشمن او فقهاى زمان اويند، وجه اين كلام همان است كه مذكور شد؛ يعنى هر كه فقيه و از علماى ظاهر است با رفتار قطب موافقت ندارد، نه اين كه مراد از فقها فقهاى اهل سنّت باشد از راه سنّى بودن يا دلالت كند بر تشيّع او.
و همچنين دلالت واضح بر وجود قائم ندارد به جهت آن كه «يخرج» محتمل است كه از خروج مراد خروج مصطلح باشد؛ يعنى اظهار شوكت مى كند، و محتمل است كه مراد بيرون آمدن و متولّد شدن از عترت باشد، بلكه اين اظهر است.
به هر حال من اصرارى ندارم در اثبات تسنّن ابن عربی يا وجوب لعن او، يا حكم به معذّب بودن او در قيامت، بلكه غرضم اين است كه خوب بودن هم ثابت نيست.
پس او و امثال او مثل ملّاى روم و غيره از متشابهات علماء هستند و از آنها ساكت بايد بود، نه مدح و نه لعن. (۳۱)
————————–
پی نوشت ها:
۱ـ چنان كه حضرت صادق (علیه السلام) به ابن أبى العوجاء فرمود؛ و حضرت ابوالحسن(علیه السلام) به زنديقى ديگر فرمود: روى محمّد بن عبدالله الخراساني خادم الرضا(علیه السلام) قال: دخل رجل من الزنادقة على أبي الحسن(علیه السلام) و عنده جماعة فقال أبوالحسن(علیه السلام): أيّها الرجل، أرأيت ان كان القوم قولكم و ليس هو كما تقولون السنا و اياكم شرعا سواء لا تضرناما صلينا و صمنا و زكينا و اقررنا؟ فسكت الرجل ثمّ قال أبوالحسن(علیه السلام): و ان كان القول قولنا و هو قولنا الستم قد هلكتم و نجونا؟ فقال: اكمل الله. (اصول كافى: ۷۸/۱)
۲ـ فتوحات مكيه۴۵۹/۲٫
۳ـ احمد بن محمّد بن بيابانكى (۶۵۹ – ۶۷۳) معروف به علاء الدوله سمنانى و موصوف به »سلطان المتألّهين« از اكابر عرفا و شعرا و مشايخ صوفيّه مى باشد.
۴ـ نفحات الانس/ ۴۸۸ و ۴۸۹ .
۵ـ فصوص الحكم ۱۹۴/۱، فصّ هارونيّه .
۶ـ مائده: ۱۷ و ۷۲؛ داوری هاى متضاد درباره محيى الدين عربى/ ۱۷۹٫
۷ـ مثلاً اين بيت او در فتوحات ۱/۲۴۴ كه مى گويد: أنا ختم الولاية دون شک لوورث الهاشمي مع المسيح
و يا اين عبارت او: كنت وليّا و آدم بين الماء والطين،(فتوحات ۲۴۴/۱).
و نيز از وى رؤيايى نقل شده كه در آن ادّعاى ولايت وخاتميّت نموده است. (فتوحات ۳۱۸/۱ و ۳۱۹ )
۸- او در اين باره مى گويد: جميع پيامبران به نزد من حاضرشدند و هيچ كدام از ايشان متكلّم نشد سواى هود كه مردى است ضخيم الجثّة و خوش صورت و خوش محاوره، به من گفت كه: مى دانى پيغمبران چرا حاضر شده اند، به تهنيت ختم ولايت تو آمده اند!(فتوحات ۲۴۴/۱)
۹ـ فتوحات ۲۴۴/۱٫
۱۰ـ فصوص الحكم/ ۲۱۲٫
۱۱ـ حشره اى است سياه و پردار، بيشتر روى سرگين حيوانات مى نشيند. (فرهنگ فارسى عميد ۶۹۲/۱)
۱۲- شرح فصوص، عبدالرزّاق كاشانى/۱۰۰٫
۱۳- براى آگاهى بيشتر از افكار و عقائد ابن عربى و سخنان بزرگان و علماء اسلام درباره او، مراجعه شود به كتاب: داورى هاى متضاد درباره محيى الدين عربى، نوشته داودالهامى.
۱۴- ابو يزيد طيفور بن عيسى معروف به بايزيد بسطامى از معروفين و بنيانگذاران عرفان و تصوّف در جامعه اسلامى است، سال وفات او را ۲۶۱ هجرى ذكر كرده اند، او از اهل بسطام (شهر بزرگى است در راه طوس نزديک دامغان )بوده و۷۰ سال از عمر خود را در دين زرتشتى گذرانده است. (تذكرة الاولياء/ ۱۶۵؛ ترجمه روضات الجنات ۲۷۰/۳). در باره او در كتاب اعلام آمده است: او اوّلين كسى بود كه دم ازفناء در خدا زده ووحدت وجود را رواج داد (الاعلام/ ۱۳۲؛ فلسفه و عرفان از نظر اسلام/ ۳۲۹ ).
۱۵- مثنوى/۶۴۰، دفتر چهارم.
۱۶- تذكرة الاولياء/ ۱۳۴٫
۱۷- مثنوى/ ۱۶۸، دفتر اوّل.
۱۸- مثنوى/ ۸۰۴ ، دفتر پنجم.
۱۹- اصول كافى ۱۲۷/۲٫
۲۰- گلشن راز / ۸۵ .
۲۱- الغيبة، شيخ طوسى/۴۱۰ -۴۱۲؛ الاحتجاج، شيخ طبرسى ۲۹۱/۲؛ حديقة الشيعة/ ۷۳۷٫
۲۲- مرحوم مقدّس اردبيلى(قدس سره) مى فرمايد: شيخ مفيد كتابى به نام «الردّ على الحلّاج» نوشته است و شيخ بن حمزه، شاگرد شيخ طوسى(قدس سره) در كتاب «الهادى إلى النجاة من جميع المهلكات» و غيره، از آن ياد كرده است. (حديقة الشيعة / ۵۹۸)؛ مرحوم شيخ حرّ عاملى(قدس سره) نيز اين كتاب را از شيخ مفيد دانسته، مى فرمايد: و ذكر فيه أن الصوفية في الاصل فرقتان حلولية و اتحادية (الاثنى عشرية / ۵۳).
۲۳- مى فرمايد:… و كان يلزم أن يمنع اللَّه تعالى زرداشت و مانى و الحلاج و غيرهم من الممخرقين الذين فسد بهم خلق من الناس… ؛ (الاقتصاد/۱۷۸).
۲۴- مرحوم شيخ طوسى در كتاب «الغيبة» ذيل عنوان «ذكرالمذمومين الذين ادعوا البابية لعنهم اللَّه » مى فرمايد: و منهم الحسين بن منصور الحلاج …؛ و در ادامه حكايت هايى از ادّعاهاى كاذب حلّاج، ومكر و دروغ گوئى او، و لعن و بيزارى علماى بزرگ شيعه از او را نقل كرده است (الغيبة / ۴۰۱).
۲۵- خيراتيه، علّامه محمّد على بهبهانى: ۱۶۱-۱/ ۱۵۹؛ به نقل از كتاب تبصرة العوام سيّد مرتضى رازى.
۲۶- براى آگاهى بيشتر از شرح زندگانى و عقايد حلّاج رجوع شود به:
الف – ترجمه روضات الجنّات: ۳۸۸/۳؛
ب -الفهرست، ابن نديم/ ۲۸۴؛
ج – آخرين اميد، داود الهامى/۱۵۴ – ۱۴۹؛
د – مرتدّى به دار آويخته، حيدر تربتى كربلائى.
۲۷- بنگريد به: سفينة البحار، تأليف محدّث قمّى: ۳۱۴/۲، به نقل از كشكول شيخ بهايى.
۲۸- مولوى در اين باره گويد:
چـون قلــم در دستِ غـدّارى بـود
بى گمــــان منصــور بر دارى بـود
چون سفيهـــان راست اين كار و كيا
لازم آمـــد يقـــــتلون الأنبــــياء
(مثنوى/ ۲۴۴، دفتر دوّم )
گفت فرعونى أنا الحقّ گشت پست گفت منصــــورى أنا الحــقّ و بِرَست آن أنــا را لعنــة اللَّـه در عَقِـــب ويـــن أنا را رحمـــة اللَّه اى مُحِــبزان كه او سنگِ سِيَه بود اين عقيـق او عــدوىِ نـور بـود و ايـن عشـــيق(مثنوى/ ۷۵۴، دفتر پنجم)
۲۹- چنانچه مرحوم شيخ بهائى در كتاب خود: «الاربعين» باتمسّک به اين حكايت، قائل به تشيّع ابن عربى شده است. (الاربعين/ ۲۲۰ و ۲۲۱).
۳۰- فتوحات مكيّه ۳۲۷/۳٫
۳۱- قم نامه، مدرّسى طباطبائى/۳۲۵- ۳۳۷، أجوبة المسائل الركنيّة، المسألة الأولى