در ارتباط با عرفان صحيح که آن چه حقيقت عرفان است بفهميم چيست و تبعاً وقتي عرفان هاي باطل را فهميديم يعني هر وقت برخورد کنيم به حرف هايي که به عنوان عرفان است و باطل است، وقتي آدم حقّ را فهميد، طبيعي است که يک چراغي در اختيارش هست که با داشتن آن چراغ چاله هايي که در مسيرش هست مي بيند مواردي هم که تناسب داشته باشد و لازم باشد که به بعضي از مسلک هاي عرفاني ناصحيح تذکر داده بشود انشاء الله تذکر داده خواهد شد.
قبل از ورود در بحث لازم است متذکر شويم که: شايسته است همت کنيم و به خودمان برسيم وتوقف نکنيم گر چه در راه هستيم انسان در اين دوران کوتاه زندگي به هر صورتي که شده از خدا کمک بگيرد تصميم بگيرد تلاش داشته باشد و در جهت پيشروي خودش کوتاهي نکند، حيف است چيزهاي ديگري انسان را سرگرم کند، تعلقاتي انسان را اسير کند به گونه اي که از حرکت و تکاملش باز بماند همين يکبار هم نوبت ماست، يعني اين جور نيست که بگوييم حالا اين دفعه که آمديم دنيا چيزي نشديم باشد مرتبه ي بعد که مي آييم به دنيا آن وقت تصميم بگيريم که چنين بشويم چنان بشويم، نه، ديگر همين يکبار است.
در کتاب شريف بحارج۱ ص ۱۸۳ نقل شده: سئل من الخير ما هو فقال: ليس الخير أن يکثر علمک ليس الخير أن يکثر مالک و ولدک و لکن الخير أن يکثر علمک و يعظم حلمک. از مولا اميرالمؤمنين علي (علیه السلام) اين سؤال شده که آقا خير چيست خوبي چيست که ما آن خوبي را براي خود بدست بياوريم؟
فقال ليس الخير أن يکثر مالک و ولدک خير به اين نيست که پول هاي انسان بيشتر بشود نيروي اقتصاديش بيشتر بشود. خير به اين نيست که فرزندان انسان زيادتر بشود طبيب انسانيت مي فرمايد که ولکن الخير أن يکثر علمک ويعظم حلمک خير به اين است که سعي کند انسان دانشش بيشتر بشود اطلاعاتش بيشتر بشود حرف هاي خوب را خوب تر بزند حرفهايي که لازم هست دانستني هاي مفيد را خوب تر تحصيل کند و يعظم حلمک و اين که حلمت هم بيشتر بشود هم از نظر علمي پيش بروي هم از نظر عملي پيش بروي هم در جهات فهم و درک، انسان پيشروي داشته باشد هم درجهت عمل جمع بين همه چيز فرمودند علم و حلم که سبب سعادت انسانهاست يک حلم کرده فتنه اي را از بين برده.
حالا در جهت علم و بحثي که داشتيم مهمترين مسئله اي که در آن مسئله شايسته است آگاهي ما بيشتر بشود و هر چه آگاهي مان بيشتر بشود امتياز ما بيشتر هست در ارتباط با معرفت خداست و در ارتباط با مسئله ي عرفان، دو تا مطلب مطرح است دقت بفرماييد (اول صحبت، حرفها ساده بود از اينجا يک کمي سنگين مي شود.)
يکي اصل شناخت است، از نظر آگاهي در ارتباط با خدا مطالبي که مناسب فهم ماست بفهميم.
دوم اين که به اضافه فهم، حالت توحيدي پيدا کنيم در حالت معنوي حرکت کنيم که گاهي تعبير مي شود مثلاً به حکمت نظري وحکمت علمي درست هم هست اين تعبير، گر چه ما حکمتش را نمي دانيم يعني اين مجموعه هايي که فعلاً به عنوان فلسفه مطرح هست واقعيت اين است که حکمت اينها نيست حکمت آن حقايق لا ريب فيه ايي است که در مکتب وحي آمده است اينها خيلي قاطي دارد حکمت همان حقايقي است که در قرآن است و همان حقايقي است که در گفته های پیغمبر اکرم و ائمه معصومين (عليهم السلام) است در ارتباط با خداوند متعال يک بعدش روي شناخت از نظر آگاهي است و يک بعدش هم به اضافه ي شناخت حالت وجدان و يافت و دريافت و حالت هاي توحيدي پيدا کردن و از نظر روحي رشد پيدا کردن در ارتباط با مسئله ي عرفان و شناخت پروردگار يک قسمت از احاديث و تذکرات گفته شده از مطالب مربوط به شناخت حضرت حق (به اضافه ي اينکه فهميديم هست و به هيچ چيز تشبيه نمي شود، به اضافه ي نفي تعطيل، نفي تشبيه) که بايد فهميد اين است که لم يلد است و لم يولدِ همين است که در سوره ي توحيد مي خوانيم قل هو الله احد الله الصمد لم يلد و لم يولد اين سوره با همين کوتاهيش معجزه است و در اين بحث توحيد، معيار و ميزاني است که همه بايد خودشان را با آن تطبيق بدهند.
لم يلد و لم يولد از خدا چيزي جدا نشده خودِ خدا هم از چيزي جدا نشده در فطرت همه ما هم اين مطلب هست خدايي که به فطرتمان شناختيم از چيزي گرفته نشده اگر از چيزي گرفته شده باشد که خود او مي شود محتاج و نيازمند از آن چيزي که گرفته شده، آن مي شود اصل، همه چيز او خواهد بود اگر چيزي از او جدا شده باشد اين بايد قابل تغيير باشد چيزي ازش جدا بشود يعني تغيير پيدا کند چيزي که تغيير پيدا کند اين محتاج خواهد شد نمي خواهم در بحث استدلاليش وارد شوم در حدّ تذکر عرض مي کنم آن وقت بيان شريفي که از معصوم در اين زمينه داريم به دقيق ترين و لطيف ترين معناي جدايي، از لم يلد و لم يولد که در سطح اعجاز است اشاره کردند بيت نبوت و آل رسالت بايد چنين باشد مانندي براي سخنانشان نيست، در کتاب شريف توحيد صدوق ص ۹۰ چنين است: ((إنّ اهل البصرة كتبوا إلي الحسين بن علي علیهما السلام يَسئلونَه عَن الصَّمد)) اهل بصره نامه نوشتند به آقا امام حسين (علیه السلام) که آقا صمد معنايش چيست؟ ((فَكَتَبَ اليهم بسم الله الّرحمن الرّحيم اما بعد فلا تخوذوا في القرآن و لا تجادلوا فيه و لا تَتَكلموا فيه بغير علم)) بپرهيزيد از اين که همين جور در آيات قرآن بي حساب و کتاب حرف بزنيد و از معدنش و از مرکز علم اخذ نکنيد، ((فلا تخوذوا في القرآن))، اينها تذکراتي است بسيار عجيب و مهم. ((ولاتَتَكَلَّموا فيه بغير علم، فقد سمعت)) شنيدم از جدم خاتم الرسل حضرت محمّد مصطفي صلوات الله علیه و آله که ايشان فرمودند هر که در قرآن بدون علم و آگاهي سخن بگويد، به آراء خودش، بدون اين که يک تکيه گاه اصيل داشته باشد، سخني بگويد جايگاهش پر باد از آتش، يعني او جايش در آتش است.
بعد فرمودند خداوند صمد را معنا کرده فقال: الله احد، الله صَمَد، ثم فَسَّر فقال بعد فرمودند صمد در آخر همين سوره معنا شده، فقال: لم يلد و لم يولد و لم يکن له کفواً احد.
لم يلد گفتيم خدا از او چيزي جدا نشده به ظريف ترين معناي جدايي اشاره شده، بوي گل از گل که جدا مي شود خيلي ظريف و لطيف است، بوي گل و گل چقدر لطافت دارد، هم خود گل و هم بوي گل و هم جدا شدنش، مي فرمايد خير به اين صورت هم چيزي از خدا در چنين وضعيتي جدا شده باشد هرگز، لم يلد از او چيزي جدا نشده به هر نوعي از جدا شدنِ شيء کثيفي از چيزي کثيف فقال لم يلد و لم يولد و لم يکن له کفوا احد، لم يلد يعني لم يخرج منه شيءٌ کثيف کالولد وساير الاشياء کثيفه التي تخرج من المخلوقين، از او شيء صغير حجم داري، شيء کثيفي جدا نمي شود، و لا شيءٌ لطيف شيء لطيف هم از خدا جدا نمي شود، اصلاً جدا شدن شيئي از شي به هر معنايي که در ذهن ما بيايد آنجا راه ندارد، و لا شيءٌ لطيف کَا النَّفسي (کا النَّفس هم ممکن است خوانده بشود) نفس هم که شيء لطيفي است از خدا جدا بشود و روح از او جدا بشود خير، کا النَّفس و لا يَتَشَعَّبُ مِنه البدوات و منشعب نمي شود از او چيزهايي که بروز مي کند از قبيل خواب چرت خطور حزن، سرور، ضِحک (خنده) بُکاء (گريه) ترس، اميد، هيچ چيز در ارتباط با ذات مقدس حضرت حق معنا ندارد،
و لا يَتَشَعَّبُ منه البدوات کا السنة و النوم و الخَطرَة و الهم و الحزن و البهجة و الضحک و البکاء و الخوف و الرجاء و الرغبة و الصامت و الجوع و الشَّبَح … علي أن يخرج منه شيءٌ و أن يتولّد منه الشيءٌ کثيفٌ أو لطيف، حاصلش (در حد فهم عموم) اين است که:
ذات مقدس حضرت حق (در شناخت خدا داريم صحبت مي کنيم در مسئله ي عرفان، گفتيم در دو بعدشِ بايد صحبت بکنيم يک بعد، اصل شناخت خدا، يک بعد، آن حالات روحي که در اثر اين شناخت براي انسان پيدا مي شود، که فعلاً در بعد اوليم، در جهت شناختش هستيم و خلاصه اين شد که هر آنچه فکر کنيم مي بينيم هيچ چيزي از ذات مقدس حضرت حق جدا نمي شود آن وقت خيلي ها ممکن است سؤال کنند.
پس آيه وَ نَفَختُ فيه من روحي چيست ؟دميدم من در آدم از روح خودم، پس يعني از من يک چيزي جدا شده در آدم دميده شد؟
جوابش، معلوم است، ربطي به بحث ندارد، اين اضافه ي تشريفي است يعني آن قدر اين روح مهم است که خدا به خودش نسبت داده مثل کعبه که شد بيت الله، مسجد که شد بيت الله، آقا امام حسين (علیه السلام) آن قدر مهم اند که شدند ثارالله تعبير مي شود به خون خدا. آقا حضرت اميرالمؤمنين (علیه السلام) آن قدر مهم اند که شدند جنب الله يدالله، لسان الله، اذن الله، روي شرافت آن شيئي است که اين نسبت ها در ارتباط با او داده شده،
اينجا هم به عنوان شرافت اين روح، گفته مي شود که نَفَختُ فيه من روحي، بنابراين چيزي از او جدا نمي شود و لم يولد او هم از چيزي جدا نشده از چيزي کنده نشده، کندن و جدا شدن همه مربوط مي شود به شيء ممکن،و محتاج بعد مي فرمايد لم يتولد من شيء و لم يخرج من شيء کما يخرج الاشياء الکثيفه من عناصرها کا الشّيء مِنَ الشّيء و دابّه و من الدّابه و البنات من الارض،خارج شدن گياه از دل زمين، خارج شدن آب از چشمه و الماء مِنَ اليَنابيع، بيرون آمدن ميوه از درخت و الثمار مِنَ الاشجار، و لا کما يخرج الاشياء الّطيفه من مراکزها، نور از مرکز نور، و السمع من الاذن و الشم من الانف والکلام من اللسان، شيء لطيف، حرفي که مي زنيم، اين هوا به هرصورتي که ترکيب پيدا مي کند صوت مي شود، اين خيلي لطيف است از ما خارج مي شود، اما خير از او چيزي خارج نمي شود و الکلام من اللسان حتي اين را ديگر خيلي لطيف فرمودند والمعرفه التّميزِ من القَخ و جدا شدن معرفت و تميز در ارتباط با مغز قلب حالا ديگر اين تعبيرها به جهات خاص يا روح يعني درکي که در ارتباط با انسانها هست، چيزي نمي دانست در ارتباط با او قرار گرفت، اين دانستن، اين تميز دادن، چقدر لطيف است، خير، از او هيچ چيزي جدا نمي شود و کالنار من الحَجَر لا بَل هو الله الصّمد الّذي لا من شيءٍ و لا في شيءٍ اينها هر کدامش يکي از افکار بشري را زمين زدند، تو هر کلمه اي يکي از آراء بشري را خورد کردند لا بل هو الله الصّمد الّذي لا من شيءٍ و لا في شيءٍ و لا علي شيءٍ مُبدِءُ الاشياء و خالِقُها و منشيءُ الاشياء بِقُدرَته.
بنابراين در شناخت خداوند متعال اين لم يلد و لم يولد را بايد خوب توجه و شناخت داشته باشيم، حالا نمي خواهم در اين زمينه حرفهاي باطل را باز کنم مي خواهم يک مقدار آن چه که حق است گفته بشود و رد بشويم بعد اگر فرصتي شد آن هم که باطل است به يک صورتي بسطش مي دهم ولي به عنوان اينکه يک شاهد آورده باشيم، يک کسي بگويد مگر غير اين هم کسي حرفي زده، که چيزي از او جدا نشده او هم از چيزي جدا نشده؟ ديروز عبارتي را که خواندم کسي فکر نکند که مرحوم شهيد مطهري مي گفتند، نه، ايشان نقل کردند در کتاب انسان کامل ص ۱۲۶ يا ۴۶ مي گويند بر اساس به اصطلاح عرفان، انسان واصل به خدا مي شود بلکه انسان کامل خود خداست، ايشان نقل کردند نه اينکه ايشان مي فرمايند ايشان نقل کردند که عرفا اين جور مي گويند حالا يک شاهد کوتاه عرض مي کنم:
تفسير منير معروفِ به تفسير بيان السعادة در ذيل همين آيه شريفه ي توحيد، لم يلد بانفصال الشيءٍ منه سواءً کان المنفصل وَلَداً له أو شيء غير مماثلاً له فإنه لا مباين له حتي و بکون مُنفَصِلاً منه أو غير منفصل و لم يولد و لم يَنفَصِل هومن شيء من الاشياء فإنّه لا شيءَ غيره حتي يکون هو منفصل منه و مباين منه، عرفانِ اصطلاحي اين جور تو جمله ي اول هم اين اشتباه هست يک مقدار ظريف تر، اما جمله ي دوم مطلب باز شده مي گويد:
خدا از چيزي جدا نشده، ولم ينفصل هو من شيءٍ من الاشياء، چرا؟ فإنه لاشيء غيره حتي يکون هو منفصل منه، چيزي جز او وجود ندارد تا بخواهد از او جدا بشود، چيز ديگري نيست همه اش خودش است فإنه لاشيء غيره حتي يکون هو منفصل منه ومبايناً له، در هر حال مطلب از اين قرار است که آن چه که در فطرت شما هست همين است که ذات مقدس حضرت حق است که لم يلد است ولم يولد است و اوست که براي او شبيه ي نيست، اوست که همه ي هستي اثر مشيّت و اراده ي اوست و اوست که هستي وابسته ي به اوست و هيچ موجودي به مانند او نيست، ليس کمثله شيء.
آري آن وقت در ارتباط با اين ذات مقدسِ غنيِ بي نيازِ علمِ بي جهلِ قدرتِ بي عجزِ حياتِ بي موتِ کمالِ بي نقصِ چقدر شايسته است که انسان هر چه در جهت او باشد هم خوبتر بشناسد و هم از او غفلت نکند و تا آن جا پيش برود که قلبش دائم متوجه او باشد،
باور بفرماييد که ممکن است انسان به گونه اي بشود که در تمام کارها قلبش متوجه خدا باشد دارد حرف مي زند قلبش متوجه اوست، دارد از نگاه کردن به زمين و آسمان و صحرا و دريا وگل وگياه لذت مي برد دلش متوجه اوست، وقتي از نظر عرفاني انسان رشد معنوي پيدا کرد بعد از اين رشد علمي، آن وقت به جايي ميرسد که اين دل دائم متوجه اوست ملکه اي پيدا مي کند که اين جور است، البته شدت و ضعف پيدا مي کند و افراد مختلف مي شوند در جهت شدت ضعف، من گاهي اين مثال را زده ام که براي خيلي ها ممکن است در اين حدش، اين عقربه اي که قطب را نشان مي دهد، قبله را مي خواهيم پيدا کنيم، مي گذاريم روي اين ميز، يک مقدار نوسان دارد اما يک مقدار که گذشت مي ايستد طرف قطب، آن مجذوب آن است با يک مقدار گذشت و نوساني که دارد اين زمينش زمينه ي مجذوب او شدن است حالا اين بايد کاسبي بکند مي رود دنبال کسب و کار، بايد درس بخواند مي رود دنبال درسش، بايستي مهندس شود اين کارهايي که هست بايد انجام بدهد و انجام مي دهد اما در ضمن يک جوري عمل کرده که به جايي رسيده که در تمام اين اوضاع و احوال دل متوجه اوست.
گاهي براي آنهايي که به آن سطح بالا نرسيده باشند اين جور مي شود که خوب يک مقدار توجه به اشتغالات پيدا مي شود اما تا يک مقدار اشتغالات فروکش مي کند قلب متوجه حضرت حق مي شود.
آري حيف است که آدم به اين جا نرسد اين روحيه رو پيدا نکند و گاهي من توهمينِ افراد عادي ديده ام که همين طور که مشغول کارش است، همين طور يک ياالله از دل مي آيد بيرون، همين طور يک يا الله مي گويد که معلوم مي شود که تو قلبش يک چنين وضعيتي دارد اين با خدا در ارتباط است.
خوشا به حال کسي که وضعيت روحيش اين بشود حالتش اين مي شود که متوجه ذات مقدس حضرت حق هست، قوي است اگر انسان بخواهد اين مسائل برايش پيش بياید يک مسئله ي اساسي هست، اين مسئله ي اساسي اگر شدت پيدا کند در انسان، سريع زمينه مي دهد، آن مسئله ي اساسي اين است که با توجه به مرگ و مردن از همه ي آن چه که پوچ است دلش را مي کند و به کار خير مشغول مي شود همه ي اين کارهايي که اهل دنيا مي کنند و لذت مي برند دارد ولي در عين حال يک حساب ديگري دارد وضعيت ديگري دارد، اگر با ياد مرگ خودش را تربيت کرده باشد همه ي هوس ها مي ريزد همه ي هواها مي ريزد زمينه پيدا مي کند يک يا الله اوجش مي دهد به قول بعضي عرش را سير مي کند، خدا رحمت کند مرحوم استاد ما را که حق حيات به گردن حقير دارند، مرحوم حاج شيخ مجتبي قزويني «رضوان الله تعالي عليه» (و من شرمنده مي شوم وقتي که به عنوان اينکه مي گويم استاد، اصلاً قابل اين نيستم که بخواهم بگويم شاگردي ايشان را کرده باشم.) ايشان مي گفتند که راهي که يک کاسه کند، يک دفعه کار را صورت بدهد اين است که ياد مرگ کند آن وقت همه چيز را بهم مي ريزد يعني همه ي هوس ها را به هم مي ريزد همه ي آرزوهاي پوچ را به هم مي ريزد، همه ي آرزوهاي پوچ که به هم ريخت ديگر زمينه درست مي شود براي او.
حالا در جهتي مي گويم که مطلب تقويت بشود و الّا از جهتي هم مناسب نيست، دو سه سال قبل مشرف بودم نجف و جناب آقاي سيستاني (آيت بزرگي که خدا انشاء الله… در اين شرايط من مقيدم که اسم ايشان را نياورم ولي حالا پيش آمد شد) گفتند اين بحثي که داريد اينها را توأمش کن با اين که جهات اخلاقي هم در کار باشد براي اينهايي که با شما مأنوس اند، منظورم اين است که همان روشي که مرحوم حاج شيخ مجتبي در اخلاق داشتند داشته باش بعد ايشان ميگفتند من هنوز آن نوشته هايي که از ايشان ياد گرفتم در بحث اخلاق را دارم، بگردم پيدا مي کنم، که از مرگ شروع مي کردند و توجه به مرگ مي دادند، که آدم بالاخره بايد بگذارد و برود پس چي مي خواهد که خودش را معطل کرده، کارش را بکند جدي، در عين اين که همه ي کارهاي معمولي که لازم است مي کنيم ولي اين ياد {ياد مرگ} همه ي هوس ها را مي گيرد زمينه است براي اوج گيري.