مناظره ي علمي آيت الله سيدان با اساتيد الهيّات و فلسفه در دانـــشکده ي ادبيات و علوم انساني دانشــــگاه اصفهان
دکتر شانظري(۲)
در بحث قلمرو عقل در حوزه ي دين معلوم شد که حضرت استاد قلمرو عقل را هم در معارف هم در اخلاق و هم در احکام مي دانند و در همه ي اين ها گفتند که عقل حق دخالت دارد، قلمرو آن را هم مشخص کردند منتهي نکته اي که در آخر کار بود اينکه اين قلمرو را نسبت به بعضي از محورها قيچي کردند، نسبت به بعضي از محورها مجاز دانستند، دليل بر اين محدوديت را هم خود عقل دانستند؛ يعني خود عقل حاکم است بر اين که در اين حيطه حق دخالتي ندارد.
اين فشرده سخنان حضرت استاد بود. من فکر مي کنم با توجه به اين خلاصه اي که عرض کردم، بحث اصلي در اين مطلب قرار مي گيرد که ملاک اين فهم را چه طور مي خواهيم تمييز دهيم و چگونه بگوييم که مثلاً اينگونه فهم و تفسير از دين غلط است يا اينگونه تفسير از دين صحيح است؟ به عبارت ديگر، ملاک و معيارمان در اين جا چه بايد باشد؟ چون بسياري از همين هايي که با جنبه عقلاني وارد حوزه ي دين مي شوند نسبت به آنجايي که نص است و صريح است اختلافي ندارند. بيشتر در آنجاهايي که مي خواهيم يک تفسير خردمندانه از حوزه ي دين ارائه دهيم، يا به عبارت امروزي فهمي از دين داشته باشيم که خردپذير باشد نه خردستيز اختلاف به وجود مي آيد. معيار و ملاک ما در اينجا چه بايد باشد که بتوانيم بر اساس اين معيار و ملاک رفتار کنيم. چون اگر بگوييم خود عقل دليل بر درستي اين تفسير است همه فلاسفه يا فيلسوف نماها يا کساني که تفسير عقلاني از دين مي کنند اين حق را به خود مي دهند که تفسير خود را درست بشمارند. يعني هيچ کسي قائل به تفسيري نمي شود که عقلاً درست نيست و هيچ فيلسوفي نمي گويد افكار من در برابر افكار الهي است؛ تمام سخن در اين است كه؛ اين متن وحي را ما مي خواهيم با خرد خود روشمند و با مباني، تفسير كنيم.
حالا اينجا ملاك اينكه اين تفسير خطاست و اين تفسير صحيح است چيست؟
استاد:
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيم
مسئله اي که بسيار پر اهميت است پاسخ به اين سؤال است كه بعد از آنکه معلوم شد عقل كنار زده نمي شود، مسئله با عقل بررسي مي شود، حرف اين است كه در فهم دين و نتيجتاً بهره گيري از دين چه معياري داريم براي اينكه اين فهم عقلاني است و آن فهم عقلاني نيست؟
در ارتباط با اين مسئله يك پاسخ كه عموم عقلا هم در رابطه با فهم بيان مخاطب و متكلم دارند اين است که گاهي متكلم در مقام بيان مطلب نيست، لُغَز مي گويد، رمز مي گويد، چيزي مي گويد كه قرار نيست همه بفهمند و عموم عقلا بفهمند، آنجا طبعاً مشكل به وجود مي آيد، اگر آن رموز را براي كسي گفت، او مي تواند از بياناتش استفاده كند. والا بايد ديد عموم عقلا در استفاده ي از آن مطلب چه کار مي کنند؟ هر کاري عموم عقلا در ارتباط با چنين مواردي انجام مي دهند، ما همان را انجام مي دهيم، به عبارت ديگر آن ضوابطي که فقهاي اصولي براي استفاده احکام از متون وحي در نظر گرفته اند، عقلايي است و بايد به آن گونه استفاده شود، اين اجمال مطلب.
• لازمه اين سخن اين مي شود که؛ فهمي که نسبت به متون روشمند است طبق ضوابطي است که در بحث هاي مقدماتي هست در بحث اصول و بحث عام و خاص و امثال ذلک، ولي ما مشکلمان اين است که خيلي جاها، اينها جواب نمي دهد، به عبارت ديگر، خيلي جاها محتوايي خردپذير، تنها با رعايت اصول لفظيّه قابل تبيين نيست! آنجا چه بايد کرد؟
استاد: لازم نيست که مُثبِت عقلاني داشته باشد. همينقدر تضاد با عقل نداشته باشد کافي است. آنجايي که معقول باشد حرفي نيست. آنجايي که ستيز با عقل هم نداشته باشد ولو مُثبِتِ عقلاني نداريم آنجا هم مسئله اي نيست. مثلاً از باب مثال: مسئله معاد جسماني از نظر عموم عقلا، از نظر خواجه نصير، از نظر علامه حلّي، شخص ابن سينايي که (مرد تعقل بود). به معنايي که قرآن کريم مطرح کرده است، که:
« لَا أُقْسِمُ بِيَوْمِ الْقِيامَة(۳) وَ لَا أُقْسِمُ بِالنَّفسِ اللَّوَامةِ(۴) أَ يحْسَبُ الْانسَانُ أَلن نجّْمَعَ عِظامهُ(۵) »
و مطلب روشن است، مي بينيم که خواجه نصيرالدين در تجريد دارد که؛ المعاد بهذا المعني، مع امکانه عقلاً. پس ايشان امکان عقلي اش را امضاء مي دهد. بوعلي هم مي گويد به خاطر اينکه از نظر عقلي مشکلي ندارد يعني تضادي با عقل ندارد. چون صادق مصدّق گفته است قبول است. نتيجتاً مواردي که ستيز با عقل ندارد آن موارد هم مورد قبول است. پس اين دو مورد.
مورد سوم؛ موردي است که ستيز با عقل دارد. در اينگونه موارد عرض کردم، اگر سند قطعي باشد مثل قرآن، حتماً بايد توجيه شود؛ (صد درصد). ولي مي گوييم چنين چيزي نيست الاّ اينکه وحي خودش اين کار را کرده است. چنانچه مواردي، کسي ارائه بدهد که آنچه که آن شناخت اصولي (مثل شناخت فقيه اصولي که مطلب را از کتاب و عترت مي گيرد) ستيز با عقل داشت، (نه ستيز با عقل من، نه ستيز با عقل فلان فرد، چون خودِ عقلا با هم متقابلاً حرف دارند پس معلوم مي شود اينجا ستيز با عقل به معناي واقعي اش نيست والاّ آن عاقل ديگر آن جور نمي گفت، آن جور اختلافات کذايي به وجود نمي آمد.) در اينگونه موارد خيلي راحت توجيه مي کنيم.
ولي عرضمان اين است که در مواردي که وحي (با سند معتبر و دلالت روشن) مطالبي را بيان فرموده است و در هيچ موردي هم ستيز با عقل وجود ندارد. (بله خيلي ها، با توهمشان ستيز دارند، با تخيل خودشان ستيز دارند با آن که خودشان تفکر کرده اند ستيز دارند که البته در مقابل آنچه توهم کرده اند، عقلاي ديگر هم چيز ديگري توهم کرده اند نتيجتاً مي گويم شما نمي توانيد بگوييد که اين عقل است، چون چهار تا عاقل ديگر مثل خودِ شما بلکه از خود شما معقول تر از نظر عموم، آنها هم يک چيز ديگري گفته اند) مي پذيريم ولو مثبِت عقلاني نداشته باشيم؛ و اگر چنانچه مواردي باشد که مشخصاً تمام عقلا يک حرفي بزنند آن وقت وحي بيايد يک چيز ديگر بگويد حتماً توجيهش مي کنيم.
داستاني است در راستاي اين بحث، صحبت ۴۵ سال قبل است که من براي منبر تهران مي آمدم، در مدرسه اي در حجره ي يک بزرگواري نشسته بودم، يک گروهي از علماء و شخصيتهاي علمي وارد شدند، (يکي از ايشان از شخصيتهاي مهم است که اگر اسم ببرم همه مي شناسند، خدا بيامرزدش، فوت شد) يک آقايي تا چشمش به من افتاد به آن آقايي که شاخص بود گفت: آقا، حرفهاي فلاني را ديدي اين ديوانه چه مي گفت؟ اين ديوانه مي گفت روح مجرد نيست. روح جسم لطيف است. عجب ديوانه اي بود. ۵-۶ تا ديوانه چسباند و گاهي هم به من نگاه مي کرد که ببيند ما عکس العملي نشان مي دهيم يا نه؟ هِي پشت سر هم مي گفت ديوانه، من ديگر نتوانستم طاقت بياورم گفتم بفرماييد؛ گفت همه عقلا چهل تا دليل بر تجرد نفس اقامه کرده اند اين آقا مي گويد نفس جسم لطيف است، عجب ديوانه اي. باز گفت، چهل تا دليل همه ي عقلا… و خلاصه تکرار کرد.
من گوشه اي نشسته بودم، گفتم اگر چهل دليل عموم عقلا، مدعي شوند و اختلافي هم در اين مسئله نيست، اين آقا آمده گفته جسم لطيف است، احتمال جنونش هست. اما اگر بحث، بحثي است که اختلافي است و تا آنجايي که در ذهنم هست ۴۴ قول است که من چه کسي هستم و چي هستم. حداقلش ۳ قول است؛ مرحوم ابن سينا گفته: روحانيه الحدوث، روحانيه البقاء، مرحوم آخوند ملاصدرا گفته: جسمانيه الحدوث، روحانيه البقاء، مرحوم فيض کاشاني؛ بينابين مطلبي فرمودند، بعد آن چهل تا دليل هم که هست،۱۰ تاي آن، دليل بر تجرد مطلقه است،۱۰ تاي آن، دليل بر تجرد بعد از تجسمه است، اگر همه يکجا و يک مدعا و بي اختلاف بود احتمال جنون آن جناب هست. اما اگر اينجور اختلاف است، خوب اين هم يک دليل است و جنون نمي شود.
ايشان گفت: «وحدت حقه ي حقيقيّه چيست؟» گفتم: وحدت نمي فهمم، حقيقيه هم نمي فهمم، اما اينقدر مي فهمم که اگر کسي با چهل دليل از عموم عقلا بر يک مدعا، مخالفت کند احتمال جنونش هست اما اگر مسئله اختلافي است احتمال جنونش نيست.
گفت: (رحمت واسعه الهيه چيست؟) گفتم: رحمت نمي فهمم، واسعه اش را هم نمي فهمم همينقدر مي فهمم… دوباره تکرار کردم. ايشان ديد نخير، ما ول نمي کنيم، بعد آن آقا که شاخص بودند گفتند نه، اين دليل نمي شود.
حالا منظور اين است که يک وقت کسي مي گويد که ضدّ عقل است. اما در چه بحثي؟ در بحثي که اختلافي است. در بحثي که آخوند ملاصدرا و ابن سينا توسر و کله ي همديگر زدند. تو بحثي که آقاي فيض آمده تو سر و کله آن دو نفر زده. تو بحثي که اختلافي است. آن وقت اگر يک کسي اينجوري ادعا کند و اسمش را هم بگذارد عقل، درست نيست. اسمش را بگذار تخيل، کار راحت مي شود، پس بايد موارد بررسي شود که آيا، ضد عقل است يا مثبِت عقلي نداريم. بسياري از مطالب را که وحي فرموده، ضدّ عقل نيست اما مُثبِتِ عقلي ندارد در اين صورت مشکلي نيست.
• پس بنابراين تفاوت نظر شما با نظر فلاسفه اسلامي تفاوت بنيادي نيست. که ما خيال کنيم نظريه تفکيک، نظريه نويي است؟ و از جنبه ي کبروي هيچ تفاوتي نيست فقط در موارد و موضوعات است که اين در هر علمي هست. در فقه هم ما کبريات بحث اصول فقه و روشها را قبول داريم، منتها در فهم و استنباط هاي فقهي به شکل موردي، ممکن است اختلافات باشد، در بحث هاي معارف هم همين است، پس بنابراين، اين که ما بياييم نظريه ي تفکيک را به عنوان يک نظريه جديد مطرح کنيم، جايگاهش، خيلي روشن نيست؟
استاد: اين سؤال خيلي ظريف و لطيف است که با توجه به اينکه روش اين است پس اختلافتان، اختلاف صغروي است جواب اين است که اولاً مي گوييم که مبناي اکثر کساني که اين صبغه را دارند يعني صبغه ي عرفان و فلسفه اصطلاحي، اين است که با صرف نظر از وحي از نظر تفکر شخصي مطالب را بررسي مي کنند اگر مناسب ديدند، سَري هم به وحي مي زنند و خوش شانس هم وحي اي است که با آنچه که آنها فهميده اند، تطبيق کند. آن وحي خيلي خوش شانس است، اصل کار اين است يعني روش اين است، همچنان که در تعريف فلسفه فلاسفه همين را گفته اند اين حاشيه منظومه است صفحه ۶۸ يا ۸۶، و مرحوم حاج ملاهادي سبزواري در شرحي که دارند مي فرمايند «المتصدين لکشف الحقايق اربع فرق» بعضي راهشان تصفيه، تزکيه وتخليه است و بعضي تصفيه و تزکيه و فکر و بعضي تفکر با تقيد به دين و بعضي تفکر و تعقل، چه موافق اديان باشد و چه مخالف آن، يعني معناي يک فيلسوف اين است. لذا اگر يک شخصيت اسلامي اين طور عمل نمي کند، در حقيقت متکلم است، فيلسوف نيست. فيلسوف با تفکر خودش کار دارد، به نتيجه کار ندارد، يعني اگر تفکر خودش با دين جور درنيامد مي گويد نه، همين حرف خودم درست است فلسفه اين است. پس فلسفه معنايش، بي اعتنايي به مدارک وحياني است، پس حرف اين است که واقعاً فلاسفه اينچنين اند که بعداً سري به دين مي زنند.
• نمونه بفرماييد؟
استاد: نمونه، خود ابن سينا، ايشان غير از بحث معاد، از ابتدا تا انتها هرچه بحث کرده در همه ي اشارات، نشان مي دهد که، بنا بر اين است که با تفکر خودشان کار را تمام کنند به هرجا که رسيدند.
کمي روشنتر بگويم، (بدايه و نهايه) از اول تا آخرش، چند تا حديث دارد؟ از اول تا آخرش چند تا آيه دارد. چقدر اعتناء شده به آوردن حديث ها؟
• روش عقلي و فلسفي اين است (اين مذمّت يا نفي نيست) اصلاً مبناي فلسفه اين است که مي خواهد با تکيه بر عقل خودش، ببيند چگونه مي تواند هستي را تفسير کند.
استاد: عيبي ندارد، البته نه در مطالبي که به وحي مربوط مي شود.
• فيلسوف مغرب زمين يا افلاطون که به لحاظ فلسفه، هستي را تفسير مي کند اين ها کاري به وحي ندارند؟
استاد: ما هم کاري به او نداريم. ما اتفاقاً کار به کسي داريم که وحي را قبول کرده و در مطالب وحياني حرف مي زند.
• شما پذيرفتيد که اين فيلسوف، وقتي که مي خواهد بيايد سراغ وحي، وحي را تفسير کند، مجاز است يعني عقل به او اجازه مي دهد که تفسير کند.
استاد: اشکالي ندارد، ما مي گوييم آنچه که هست، خيلي از آن ضد عقل است و خيلي هايش هست که مُثبِت عقلي ندارد، جهنم چنين است، بهشت چنان است، صراط چنين است… اينها هيچ مثبِت عقلي ندارد.(۶) اصلاً، وقتي گفته مي شود مُثبت عقلي نداريم، ناراحت مي شوند که عجب، چطور شما اين حرف را مي زنيد. توجه ندارد که دليل عقلي معنايش اين است که مُثبت باشد! اگر مُثبت باشد مي شود دليل عقلي واِلا دليل عقلي نيست، واقعيت اين است، نسبت به مسائل مذکور اصلاً دليل عقلي نداريم.
بنابراين، مطالب بسياري هست که دين گفته مثل عالم ذر اما مُثبت عقلي ندارد، کجا ما براي معراج و مسئله ي امام زمان(عج) و عمر طولاني حضرت، دليل عقلي داريم ، فقط مي گوييم ضد عقل نيست، نقل معتبر گفته و مُثبت عقلي نداريم، (بله مُثبت نقلي داريم). همين قدر که ضد عقل نيست کفايت مي کند.
پس حرفمان به اينجا رسيد، مي گوييم تفاوتمان اين است که در کتبي که اساسش بر فلسفه و عرفان است:
اولاً ؛ اعتنايي به شرع نيست که خودتان هم فرموديد و توصيه بدي نبود.
ثانياً ؛ اين اختلاف، يک وقت مثل اختلاف فقها با هم است مثلاً سُبحانَ الله والحمدُلله را ۳ بار بگو يا يک بار بگو و از اين قبيل، يک وقت، خير، مي بينيد وحي يک چيزي مي گويد آن آقا اصلاً ضدّش را مي گويد مثلاً در عرفان، مي بينيد قرآن و حديث دارد داد مي زند که خالقي است و مخلوقي است به معناي اينکه هيچ نوع سنخيّتي بين آنها نيست
«كُنْههُ تَفرِيقٌ بَينهُ وَ بَينَ خَلْقهِ(۷) تنزّه عَنْ مُجانَسَه مَخلُوقَاتِه (۸) لَيْسَ كَمِثْلهِ شَيْ ء(۹) »
و عقل هم اتفاقاً تأييد مي کند مي گويد: آن حقيقت، وجوب وجود دارد از نظر اصطلاحي، غير او، عدم وجوب وجود دارد، بين وجوب وجود و عدم وجوب وجود (نکته مهمي است) تناقض است.
آن وقت در عرفان گفته مي شود که نه تنها مطلب از اين قرار نيست که هيچ، بلکه اصلاً عينيت دارد. اين تعبير خيلي عجيب است. ابن عربي به خصوص مي گويد؛
«وَ إِذْ قالَ لُقْمانُ لاِبنهِ وَ هُوَ يَعِظُهُ يا بُنَيَّ لا تُشْرِكْ بِاللهِ إِنَّ الشِّرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ» (۱۰)
مي گويد که لظلمٌ عظيم اي لَجَهلٌ عظيم، چرا؟ لإنَّ المشرک جَعَل عَينَ شيء شريکه؛ اين بت را که دارد مي پرستد، مشرک مي گويد: اين شريک خداست. [محي الدين] مي گويد اين مشرک خيلي نفهم است، چون اين خودِ خداست، اين دارد مي گويد شريک خداست.
عين عبارت [ابن عربي] اين است؛ لإنَّ المُشرک جَعلَ عَينَ شيء شريکهُ، مشرک که مي گويد اين بت شريک خدا است. خيلي جاهل است. لظلم عظيم اي لجهل عظيم.
تفاوت اينجوري است نه مثل تفاوت بين يک بار سبحان الله گفتن و دو بار يا سه بار گفتن، اين در درجه اول ، آن وقت در توحيد بياييد همين طور است. در فعاليت حضرت حق بياييد همينطور است در بحث معاد بياييد همانطور است، در بحث خصوصيّات معاد بياييد مطلب از همين قراراست، در مهمات مسائل، يک تضاد اين چنيني وجود دارد در فلسفه به گونه اي و در عرفان به گونه ي ديگر، چنين اختلافي است. اختلاف اين نيست که اينجا را بگوييم حرام است؛ اينجا را بگوييم حرام نيست، اينجا را بگوييم مستحب است، يک جا را بگوييم مکروه است اين مطلب اول.
دوم: مطلب مهم تر اين است که در ارتباط با مسائل فقهي که اختلاف هست آنها مدعي نيستند که ما واقعيت مطلب را مي گوييم. مي گويند ما به خاطر رسيدن به احکام راهي نداريم مگر اينکه به کتاب و عترت مراجعه کنيم، به کتاب و عترت که مراجعه کرديم، همه مي گويند
((هذا ما ادّي اليّ ظنّي و كُلَّما ادّي اليّ ظنّي فهو حكم الله في حَقّي))
اما فلسفه و عرفان مي گويد هرکه غير اين مي گويد غلط است. آنچه من مي گويم درست است، اين مدعي کشف واقع است و آن مُثبت حجت، تفاوت بين زمين و آسمان است که يک کسي در اين حجت، مدعي است که واقع همين است و ديگري بگويد راه ديگري ندارم، من بيچاره، بايد از همين استفاده کنم، غصب خلافت شده، ائمه(عليهم السلام) گوشه نشين شدند، اخبارشان چنين شده، چنان شده، آنچه که به ما رسيده، همين است.
سوم: در اختلاف فقها، هر دو طرف اعتناء به وحي کردند و به اينجا رسيدند، يعني هر دو بيان حضرت صادق را جلويشان گذاشتند او از اين اِفعَل، واجب فهميده، اين مستحب فهميده آن ديگري از اين اِفعَل مباح فهميده، هر دو اين همت را داشتند که به هماني که تکليفشان بوده برسند نه اينکه مدارک را ريخته باشند جلو، بعد گفته باشند ما از اين مدارک عينيت فهميديم، ما از اين مدارک سنخيت فهميديم، ما از اين مدارک حدوث فهميديم، حدوث ذاتي فهميديم؟ خير! اينگونه نيست.
مرحوم شيخ محمد تقي آملي، اين شخصيتي که در تخصصش در فلسفه بحثي نيست، (شرحي که ايشان به منظومه دارد از بهترين شرح ها است از نظر توضيح و از نظر دقت) ايشان در بحث حدوث به اينجا مي رسند، که مي گويند هرچه من دقت کردم آنچه که از شريعت و دين مي فهمم، نه تنها از روايات مسلمين بلکه کلّ اديان الهي بر آن است: حدوث زماني است، حدوث که به معناي اول داشتن موجودات است و لذا با حدوث ذاتي نمي توانيم مطلب را به جايي برسانيم.
خوب اين معنايش چيست؟ معنايش اين است که، آنقدر حدوث ذاتي وضوح دارد که ايشان[شيخ محمد تقي آملي] با همه تعقلي که در فلسفه و مطالب فلسفي و اِن قلت و قلت ها دارند، مي بينند که اصلاً اين با دين نمي خواند، يعني نخواندن اين چنيني است، و آن وقت در ارتباط با همين مسئله، مرحوم شيخ انصاري (در رسائل) مي گويند حدوث زماني آنچنان روشن از احاديث و وحي استفاده مي شود که هر دليلي مقابلش اقامه بشود؛ ((شَبهَةٌ في مقابل البِداهه)).
پس بحث از قبيل اين نيست که اين نجس است و اين پاک است، مسئله از يک اهميت بالايي برخوردار است که من حالا توحيدش را گفتم، در مسئله جبر و اختيار، حرف به اينجا برسد که متأخرين تصريح کنند، که لا جبر و لا تفويض معنايش (از نظر ديد عرفاني، عرفان مصطلح موجود) اين مي شود که (سالبه مُنتَفٍ بأنتفاء الموضوع) يعني زيدي وجود ندارد تا اينکه مجبور شود يا تفويض شود به او، هم از قدما گفتند، هم از متأخرين، حرف اين است! نه اين که سبحان الله را ۳ بار بگويند يا يک بار، اين مسئله جبر و اختيار است با آن عظمت و بعد اين همه ارسال رُسُل و انزال كتب و امر و نهي «خُذوهُ فَغلّوهُ(۱۱) ثُمَّ الجحِيمَ صَلّوه(۱۲)» از آن طرف هم «هذا ذِكرٌ وَ إِن لِلمُتَقين لحسْنَ مآبٍ(۱۳) »
همه اش اين است که؛ لا جَبرَ وَ لا تَفويض مِن بابِ سالبه مُنتَفٍ بأنتفاء الموضوع. مثل اين است که داريم بحث مي کنيم در اين خانه گوسفنداني که هستند سفيدند يا سياه؟ يک کسي بگويد آقا جان اصلاً گوسفندي اينجا نيست تا سياه باشد يا سفيد! سالبه منتفي است به انتفاء موضوع، زيدي وجود ندارد تا مجبور باشد، زيدي وجود ندارد تا به آن تقويض شده باشد. بحث از قبيل اين نيست که گفته شود يک چيزي حلال است يا حرام است، مسجد که وارد مي شوي اول پاي راست را بگذار، اين واجب است، آن مستحب است و … بحث در مسائل مهم اينچنيني است. فلسفه اش چيست؟ فلسفه اش را تصريح کرده اند مي گويند. ((جبرٌ في صوره الاختيار)) چاره اي هم ندارند. يعني با توجه به قاعده ي ((اَلشيء ما لم يَجِب لم يوجَد)) و بقيه قواعد، هيچ چاره اي نيست بايستي معتقد به جبر باشند. هيچ راه ندارند، بنابراين قياس کردن به اختلاف فقها و مسائل فقهي ديگر، تفاوتش روشن است.
• فيلسوف بما هو فيلسوف توجه به متن وحي ندارد. خوب اين هم درست است که فيلسوف نبايد بيايد در محدوده وحي، اگر آمد مي شود متکلم، او ديگر فيلسوف نيست اين هم حرف درستي است هيچ مشکلي ندارد، بعد اين سؤال مطرح مي شود که اين فلسفه اسلامي که مي گوييم، همان کلام اسلامي است يا اينکه چيز ديگري است.
استاد: آقاي دکتر فلاطوري که مي گويند اين حرف ها در فضاي اسلامي است نه اين که واقعاً اسلامي است.
• يعني به عبارت ديگر ما فلسفه اسلامي نداريم؟
استاد: ايشان مي گويند، (من چيزي نمي گويم من در اين بحثها معمولا خودم هيچ نظر خاصي ندارم نقل مطالب ميکنم.)
•آنها که فلسفه اسلامي را قبول دارند اينجور نمي گويند، آنها مي خواهند بگويند که با متد عقل مي توانيم خردمندانه يا خردپذير اين مسائل را تفسير کنيم نه اينکه فقط در فضاي اسلامي باشد؟
استاد: حالا بد نيست اين را کمي باز کنيم:
مي گويند ما فيلسوف اسلامي هستيم، يعني قدرت ما اين است که: اصول عقلاني را به کار مي گيريم و همان مطالب اسلامي را با اصول عقلاني اثبات مي کنيم.
به عرض مي رسد شما آنچه را که در ارتباط با معاد از وحي مي فهميد آن را حفاظت کنيد مثبِت عقلي برايش بياوريد نوکرتان هم هستيم. اما شما همان را که در قرآن وحديث هست وارونه مي کنيد بعد ميگوييد عقليش کرديم!! وارونه اش نکنيد.
تعبّد به وحي را مي گويند ولي عمل نمي کنند. در ارتباط با تعبّد به وحي بهترين حرف حرفهاي آخوند ملاصدرا است، بهترين حرفها را از نظر گفتار ايشان گفته منتها بنده که، وقتي حرف ايشان را در بحث مي آوردم، دو ورق بعد که مطلب ضدّ اين بود آن را مي خواندم. بعد آقايان طلّاب مي گفتند: اينها که خواندي با همديگر چه شد؟ گفتم: بله! آن ادعاست، اين هم عمل.
ادعاي ايشان اين است: تبّاً لفلسفه اي که مخالف با دين باشد و اين تأويلي که ايشان دارد چقدر عاليست! منتها، بعد که وارد مطلب مي شوند، چيز ديگر است.
ابتدا مي گويند؛ آنچنان وحي را قبول دارم که به فکر و خيال اينکه در ارتباط با مطالب وحياني استدلال عقلي درست کنم، هم نمي افتم. اگر جلد اول اسفار دم دستتان باشد نشان بدهم، بعد مي فرمايد: ايّاک و ايّاک، بپرهيز که با اين عقل مزخرفت (تعبير ايشان است) بخواهي بفهمي معاد چيست، مي گويد اگر بخواهي معاد را با عقلت بفهمي مثل اين است که کسي با چشمي که اَشکال و الوان را مي فهمد بخواهد اصوات را بفهمد! با چشمش بخواهد بفهمد در فضا چه صدايي هست! چقدر اين کار خلاف عقل است! کسي با گوشش که اصوات را مي فهمد بخواهد اشکال و الوان را بفهمد. چقدر اشتباه است؟! مي گويد اگر با عقلت هم بخواهي معاد را بفهمي، همين قدر اشتباه است. اين مطلب را براي طلبه ها از اسفار مي خواندم و بعد دو ورق مي زدم ضدّ آن را مي خواندم، آن ادّعاست و اين عمل.
• مي خواهم بگويم که واقع گو باشيم، هر کسي وحي را قبول داشته باشد، مي گويد بله، وحي طبق عقل است و عقل طبق وحي است، منتها مي گويم که بسيار خوب ، اين حرفتان روي سر ما و مورد قبول است، بياييم ببينيم آيا در مطالب همين کار را کرديد يا نکرديد.
مي خواهم بگويم هندسه ي کلام را بايد نگاه کرد. وقتي ما رسيديم به اينکه خدا صادق است، حکيم است، خطاناپذير است، پس آنچه صادق مصدّق و وحي گفته است قطعاً، بِلا شک حرفي در آن نيست. اما حالا که مي خواهيم بفهميم وحي چه گفته است، در مقام تفسير، دوباره برمي گرديم به همان سؤال هاي اوليه مان که مصداقي مي شود و مشکل پيدا مي کنيم. يعني من مي خواهم بگويم تناقضي بين اين کلمات نيست اگر ما هندسه معرفتي ذهن فيلسوف را ببينيم تناقضي نيست. از لحاظ معنايي تناقضي نيست به لحاظ تفسير مصداقي تناقض هست.
استاد: بحث اين است که آيا آنچه را که مي گويم در مقام عمل به پايش ايستاده ام يا نه؟!
سؤال اين است، آنچه که کلام خدا است صادق است و در آن شکي نيست ولي اينکه کلام خــدا چيست اين مرحله ي بعد است اين غير از آن بحث گذشته است.
استاد: خيلي خوب، اينجا هم با توجه به آن حرفهاي قبلي گفتيم هرجايي که تضاد با عقل داشته باشد، قبول داريم.
• پس بنابراين شما به عنوان فلسفي از نظر مبنايي يکي هستيد، موارد فلسفي هيچ فرقي نمي کند، منتها از نظر مصداقي فرق دارد.
استاد: گفتيم با فيلسوف مثل فقيه عمل نمي کنيم؟ چون تفاوت آنها از زمين تا آسمان است. حرف به اينجا رسيد.
• اين جا هم، باز جاي کلام است اين به لحاظ مبنايي درست است ولي باز همان فيلسوف اسلامي هم وقتي مي آيد در متن، مدعي اين نيست که …
استاد: يک وقت صحبت کسي است که تکفير مي کند، اين حرف شما عاليست. مي گوييم اين فيلسوف مسلمان هم فکر کرده که قرآني سخن بگويد پس کافر نيست.
بعضي ها به من گفته اند، که تو گفته اي اين مطلب ضرورت دين است پس آخوند ملاصدرا که اين مطلب را قبول ندارد، مي شود مخالف ضرورت دين، مخالف ضرورت دين هم که حکمش چنين و چنان است، پس ايشان حکمش چنين و چنان است. من گفتم دو تا اشتباه داري جناب، يک اشتباهت اين است، اگر کسي مخالف ضرورت دين سخن گفت که نمي گويند کافر است بله اگر بداند اين از دين است و مخالفت بکند، آن وقت مي گويند کافر است و شما فراموش کرديد، اين آقا دارد مي گويد که من اين مطلب را از دين مي فهمم، دين اينست، پس بنابراين مخالف نيست. بعد گفتم که من اتفاقاً همان را هم نگفتم ضرورت است، نقل کردم از ديگران، نقل کردم که آيت الله خويي گفتند که ضرورت دين است. ايشان مي گويند چهار چيز موضوع است براي مسلمان بودن، (بحث تقصير و قصور مطرح نيست) اين چهار چيز را اگر کسي نداشت مسلمان نيست ولو روز قيامت هم عذاب نداشته باشد؛
(۱) اصل خدا: هرکه معتقد به خدا نباشد مسلمان نيست.
(۲) توحيد و يکتايي خدا: خدا را قبول دارد ولي يکتاييش را قبول ندارد ولو مستضعف باشد و عذاب هم نشود، ولي مسلمان نيست.
(۳) نبوت : نبوت را اگر قبول نداشته باشد، آقاي خويي مي فرمايد. باز اين هم از اسلام خارج است، ولو مستضعف باشد و بهشت هم جايش باشد،ولي مسلمان نيست.
(۴) «من لم يقل بحَشر الاجساد الباليه فهو خارجٌ مِنَ الاسلام سَواء كانَ قاصراً او مُقصرا، تَعَمّدَ به ذلكَ اَو لا»(۱۴)
بله گاهي اينها را نقل کرديم اما ما خودمان نمي خواهيم کسي را تکفير کنيم.
• يکي از حاضرين: شما مي خواستيد بگوييد که فلاسفه هم نظرشان اين نيست که اين حرفي که من ميزنم قطعاً چنين است، قطعاً مطلب من حق است و هيچ مطلب ديگري غير از اين نيست؟
استاد: فلاسفه بر اساس مباني و بر اساس مقدمات بديهي و برهاني به يقين مي رسند و قطع پيدا مي کنند و مي گويند همين است. (يعني به لحاظ معرفتي) اما مدعي اين نيستند که تمام معرفت همين است و لا غير، اين دو با هم فرق مي کنند.
• يعني جاي احتمال مي گذارند؟
استاد: جاي احتمال به معناي اثبات يقيني، نه. ولي جاي اينکه تمام معرفت اين نيست و باز هم معرفتي فراتر هست، مي گذارند. اين دو با هم کمي فرق دارند.
• آيا بر اساس آيه ((قَدْ تَبَيّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ))(۱۵) مجالي براي خلط وحي با عقل باقي مي ماند، اگر وحي بتواند مخفيانه و بدون توجه انسان، وارد حوزه عقل شود که آدم تشخيص ندهد که اين تفکرش عقلي يا وحي است هيچ عاقلي ديگر نمي تواند به خالص بودن حکم عقل خود اعتماد و اطمينان کند.
استاد: دو مطلب است، يکي آيه شريفه ((قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ)) وقتي اينجوري است چطور مي شود که عقل و وحي جاي خود را به يکديگر بدهند و اشتباه شود، يعني توهم کرده اما فکر کند که تعقل کرده، با توجه به « قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِ » آيه شريفه مي گويد در مقام ثبوت و حقيقت و بعد در مقام اثبات، مسير حق و باطل مشخص است، پيغمبر ما درست مي گويد، خدا شريک ندارد، اين مسائلي که در وحي مطرح است،
((قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ))
ناظر به اين نيست که افراد چه کار مي کنند، آن بحث تداخل عقل و وحي اشتباهي است که از طرف افراد صورت مي گيرد به خاطر عدم دقت، به خاطر مسامحه، به خاطر غلبه شهوات، به خاطر غلبه هوي ها، آيه در مقام اين است، حق و باطل مشخص است، در عين حال اعتناء نمي کند؟ چون غرق در شهوات شده، اشتغالات نفساني آنچنان بر او غلبه کرده که توجه به اين مسئله نمي کند، در اين مسير قرار نمي گيرد، والا اگر بيايد وارد جريان شود با تذکراتي که به او داده مي شود تذکرات را عملي کند حق مشخص و روشن مي شود.
((وَ الَّذينَ جاهَدُوا فينا لَنَهْدِيَنَّهمْ سُبُلَنا وَ إِنَّ الله لَمعَ الْمُحسِنينَ))(۱۶)
پس وهم و عقل که اشتباه مي شود نه از باب اين است که راهي براي تميز نيست اگر راهي براي تمييز نباشد حجّت بر هيچکس تمام نبود. راه براي تمييز هست، اما افراد خودشان را در جهت تمييز قرار نمي دهند. به خاطر چي؟ به خاطر جهات مختلف، گاهي مي شود من به استادم آنقدر خوش بينم که هرچه مي گويد قبول دارم. اين جور نبايد باشد، استاد است، باشد، يک شخصيتي است، باشد!
من از مرحوم حاج شيخ مجتبي قزويني به واقع معجزه ديدم، يعني خودم شخصاً کرامت ديدم، ولي شخصاً هم ايستادم، گفتم شما اشتباه مي کنيد.
اينجا نبايد گفت شخص آخوند ملاصدرا درست مي گويد و شما اشتباه مي کنيد. نبايد اينجور بود که چون استاد من است، چون از او کرامت ديده ام، چون بزرگ است، پس هرچه گفته، درست است؟! ((إيَّاك أنْ تَنصِبَ رَجُلا دون الحجَّه فَتصَدِّقَهُ فِي كل مَا قَال))(۱۷); جز معصوم به هيچ کس چنين بهايي ندهيد. اين خيلي حديث کارگشايي است در اين جهت که چون از استادم آن کرامات را ديدم پس هرچه جناب حاج شيخ فرمود درست است.
من خودم پشت گردنم غدّه درآمده بود، داشتم مي رفتم دکتر، (اشارات مي خوانديم پيش ايشان)، ناراحت بودم سر درس، هِي دست به غده ام مي زدم درس که تمام شد ايشان گفتند چيه، هِي اينجور ميکني؟ گفتم غدّه اي است پشت گردنم، مي روم دکتر، گفتند بيا جلو، رفتم جلو، دستشان را گذاشتند گفتند: اَعوذُ بالله مِنَ الشيطان الرَّجيم، ((أمْ أبْرَموا أمْراً فَإِنَا مُبْرِمُون))(۱۸) و بعداً يک چيزي هم گفتند، ديگر من نفهميدم. به جان خودم، از اتاق آمدم بيرون، رفتم کوچه، همينم که الان خدمتتان هستم. اين صحبت چهل سال قبل است. من از ايشان کرامت ديدم. همانجا در خانه ايشان آنچنان ايستاديم جلوي ايشان و اشکال گرفتيم. ايشان مؤدب بودند، گفتند اگر حق با من نباشد اين عمامه ام را برمي دارم. گفتيم که خودتان مي دانيد ديگر. ولي مطلب از اين قرار است.
اينجور نباشد که چون استادم هست و شخصيتي است و از قديم الايام اين شخصيت ۵۰۰ ساله که لواي (فرض کنيم که) عرفان را دارد پس فقط او فهميده. شخصيت پرست مي شود آدم، هواهاي نفسا ني ديگر قاطي اش ميکند و… در نتيجه اينهاست که قاطي ميکند کار را و الّا ((قَدْ تَبَيَّنَ الرُّشْدُ مِنَ الْغَيِّ)).
• فرموديد که سند بايد قطعي باشد و دلالت هم بايد روشن باشد، مثلا در معراج سند قطعي است ولي دليل روشن چيست؟
استاد: يعني محتوا روشن، نه دليل روشن، نگفتم دليل عقلي روشن، يعني آن حديثهايي که هست، روشن باشد که پيغمبر اکرم( صلي الله عليه و آله و سلم) چنين جرياني داشتند (معراج)، نّص باشد، يا ظواهري باشد و معتبر باشد. در مجموع با همان اصول تخاطب معتبر باشد. اگر معتبر بود و آنوقت ضد عقل هم نبود. (ضد عقل گفتيم ديگر،ضد عقل به معناي واقعي، نه ضّد وهّم، نه ضّد تعقل) البته…
• دو مورد ديگر بگوييم، يک موردش اين است که اصلاً چگونه موضوعي که عقل به آن راه ندارد صدقش اثبات مي شود؟ چنين چيزي مي شود؟
استاد: نقل معتبر، اين ديگر خيلي صادق است. اگر چنانچه عقل ما طبيبي را تشخيص داد که اين طبيب متخصص است و بايد به حرفش اعتنا کرد، حالا آمدم پيش اين جناب طبيب، نسخه ميدهد، نه خطش را بلدم بخوانم، نه فرمولي که دارد بلدم چيست؟ هيچي اش را بلد نيستم اما به گفته او عمل مي کنيم، اصلا عقلم راه ندارد براي اينکه بفهمم اين نسخه کار ساز است يا نه. فقط چون طبيب را قبولش کردم به گفته ي او عمل مي کنم، حرف اين است، يک مطلبي را خود وحي گفته، ما هم راهي از نظر عقلي نداريم، (ضّد عقل بود گفتيم حتما توجيه است) ضّد عقل نبود راه همين است که خود اين را قبولش کرديم.
• عصمت يک شخص بر اساس عقل،چگونه اثبات ميشود؟
استاد: اگر چنانچه پيامبريِ کسي با ادله اثبات شد، آن وقت عقل مي گويد اين پيامبر اگر چنانچه معصيت کار و خطا کار باشد غرض وحي به هم ميخورد يعني نقض غرض مي شود پس بايستي که خطا کار و معصيت کار و چنين و چنان نباشد، تا وحي نتيجه خودش را بدهد بايد معصوم باشد، اين دليل معروفي است که گفته شده است.
• بحث اين نيست که صفت عصمت پيامبر مشخص شود، بلکه مي خواهيم ببينيم چطوري عصمت يک شخصِ معين را مي توانيم مشخص کنيم؟
استاد: براي شخص معين ما هيچ وقت چنين کاري نمي کنيم.
• مثلاً عصمت پيامبر اسلام را شما چگونه مشخص کرديد؟
استاد: پس شد پيامبر! گفتيد پيامبر!
• يک کسي که اصلاً هنوز وحي را قبول نکرده
استاد: هان، يعني پيغمبريِ پيغمبري را قبول نکرده؟
• خوب اين چه طوري اثبات مي شود؟
استاد: هرگز اثبات نمي شود.
• خوب پس چه طور بايد اسلام بياورد؟
استاد: نه، از ادلّه ي معجزه اش فهميده، از ادلّه ي اعجاز؛ پيامبري اش را از دليل ديگر فهميده، يعني از ادعاي او پيامبري را، همراه با کاري که همگان از انجام آن کار عاجز ماندند به شکلي که اگر دروغ مي گفت، بر خدا بود که جلويش را بگيرد و رسوايش کند که خلق گمراه نشوند. از آن دليل نبوت، اثبات کرديم که اين جناب، پيغمبر است.
• همين جوابِ خود شما را من مي دهم، شما گفتيد اگر مثلاً من استادم حتي خرق عادتي هم کرد دليل نمي شود که حرفهاي بعدي او درست باشد…
استاد: او مدعي پيغمبري نيست، نکته اينجاست، او مدعي چيزي نيست. حافظ شعرهايي گفته که مثلش نمي توان گفت، پس معجزه اي است که تا حالا کسي مثل او شعر نگفته؟! نه، او نگفته من پيغمبرم. اگر مي گفت من پيغمبرم، خدا يک آدم درست مي کرد که بهتر از حافظ شعر مي گفت. بنابراين از ادله ي مُثبت نبوت (غير از مسئله ي عصمت)، اثبات نبوت مي شود، (نه نقل نبي که بگويد من معصوم هستم).
• انسان خلق مي شود بعد مي ميرد يعني بين دوتا اجبار است، وجودش و عدمش. بعد خداوند مي آيد اينجا، اختيار را به انسان مي دهد آيا مي توان گفت که خودِ اختيار از طريق اينکه خداوند اختيار را به انسان داد و مثلاً به حيوانات نداد و به ملائک نداد، خودِ اختيار هم جبر است؟
استاد: قطعاً بايد بگويم که انسان مجبور است که مختار باشد و هيچ اشکالي هم ايجاد نمي شود. مثل اينکه مجبوريم که انسان باشيم. اما فعل خوبمان و فعل بدمان به که مربوط مي شود؟ به خودمان از آن طرف مالکيت خدا محفوظ است يعني اينجور نيست که چون ما مختار هستيم پس او رفت کنار؟! خير، تمليک کرده اختيار را و لحظه به لحظه بايد بدهد. اگر آني اختيار را از ما بگيرد، ديگر اختيار نداريم، پس سلطه او محفوظ است، اين نکته، مشکل جبر و اختيار را حل مي کند؛ خداوند تمليک اختيار مي کند.
• ما علت طولي را در فلسفه مي آوريم، در اينجا خداوند در رابطه با اختيار ما چه کاره است؟
استاد: همين تمليک است، اختيار را به ما تمليک کرده؛ وَ هو اَملَک والا اگر اختيار ما يک طرفش به اجبار او باشد ديگر اختيار نيست، خُلف است. اگر بخواهيم يک طرفش را به علّي و معلولي برش گردانيم مي شود؛ خُلف.
• درباره ي فرمايش اول شما که فرموديد؛ فلسفه پوياست و دين غير پويا، يکي از دوستان سؤال کرده که خوب اين که دين لا يتغيّر است و پويا نيست بعضي احاديث معصــومين(عليها السلام) که هم راجع به سوره ي توحيد و هم آيات سوره حديد و خيلي از اخبار ديگر که اين ها را عقلاي آخرالزمان بهتر مي فهمند يا اصلاً موارد ديگري که نوعي از پويايي دين را مي گويد اين دوتا با هم سازگار نيست.
استاد: اصول دين ثابت است، مثل بديهيات فلسفه، مثل بديهيات عقلي، اين ها ثابت است، پويايي در بحث تکامل است. يعني بحث اينکه اين انسان شايسته است که توقف نکند، در جا نزند، سعي کند که حرکت کند، بيشتر چيز بفهمد، بهتر چيز بفهمد و رشد پيدا کند اما اصول دين، که خدا هست، خدا يکي است، خدا عالم است، خدا قادر است، نبوت، اصل نبوت اين اصول، اصولي است که محفوظ است.
• به نظر خودتان چه اسمي، براي اين بحث خودتان مي گذاريد غير از تفکيک، فکر مي کنم همان روش فقهاي اماميه؟
استاد: بله يعني اگر بخواهم اسمي بگذارم همان روش فقهاي اماميه است، که البته اين بزرگان را ما تابعيم، يعني هم آقاي دکتر فلاطوري خدا رحمتشان کند، که مصاحبه ايشان خيلي شيرين است و وارد هيچ مطلبي نشده اند اما خيلي گويا حرف زده اند مي گويند که (فلسفه ملاصدرا اشباعم نکرد. رفتم خارج ديدم آنها فقيرند آنها هم چيزي ندارند و بالاخره هرچه حساب کردم ديدم جز قرآن و حديث چيزي نمي تواند مرا اشباع کند و بر اين اساس کار مي کنم و بسيار راضي هم هستم.)
• با توجه به بحث هايي که شد نتيجه مي گيريم که حضرتعالي نگاه ابزاري به عقل داريد چرا که عقل را فقط ابزاري در رسيدن به منابع نقلي مي دانيد و اين خود ضد عقلانيت است.
استاد: مثل اينکه مي خواهند بگويند عقل مثل نردبان است، از نردبان که رفتيد پشت بام، ديگر به نردبان احتياجي نيست، حرف ما اينست که ما غلط مي کنيم اينجوري حرف بزنيم. حرف امروز ما اين است که عقل، فقط ابزار نيست که ما را به وحي برساند بعد آن را کنار بگذاريم. نخير، هميشه حفاظت از او و استفاده ي از او جاي خودش را دارد.
• از اين صحبت ها يک نوع مذمت از فلسفه استشمام مي شود، نتيجتاً اين مباحث فلسفي که حرفهاي بسيار ارزشمند و واقعاً دلنشين در آن هست را بايد کنار گذاشت و بياييم سراغ وحي و روايت و حديث؟ حالا من آنهايي را که واقعاً به مذاق نمي خورد و حرفهايي را که عرف قبول ندارد کار ندارم ولي اصل معارف فلسفي و آن ارزشهايي که در تجزيه و تحليل حقيقت و وجود از نظر عقلي است. در تفسير علامه طباطبايي که آنجا، مقام، مقام تفسير است و اصلاً پر از قرآن است. اين بحث هاي فلسفي بسيار شيريني که مطرح مي کند و انصافاً دلنشين است. حقايق هستي، حقايق عالم، ارزشهايي که هست…
استاد: بله، مي فرماييد در فلسفه حرفهاي بسيار، بسيار خوبي هم هست و مطالب بسيار خوبي در تبيّن هستي است. اين نوع ترتيب مطالب در جريان تفکيک، يک نوع مذمت و دوري گزيدن از کليه مسائل فلسفي است و اين را چه کارش مي توانيم بکنيم چون حرفهاي خوب خوب هم دارند؟!
در اينجا يک حرف اين است که حالا از خودتان مي پرسم که اگر يک کتابي باشد که اين کتاب ده ورقش حرفهاي خوب داشته باشد و ده ورقش هم حرفهايي داشته باشد خيلي زننده، که يکي از آن ها را برايتان گفتم. ((إنَ الشِرْكَ لَظُلْمٌ عَظيمٌ))(۱۹) تا آنجا که مي گويند اصلاً دعواي حضرت موسي با هارون براي اين بوده که چون عبادت عجل را منکر شده، ((لإنكاره عباده العجل لأن العارف يَري الحق في كل شيء بل يراهُ عَينَ كل شيء))
اگر ده تا، بيست تا مطلب اينجوري باشد، چهار تا حرف خوب هم داشته باشد، آيا اين کتاب را شما تأييدش مي کنيد؟ در ارتباط با فاعليت حضرت حق، علت تامه اي است که يَجبُ أن يَفعل، بايد کار بکند، به حيث که ترکش امکان ندارد، سلطه بر فعل دارد اما سلطه بر ترک ندارد و کفايت مي کند مختار بودن حضرت حق به علمش و به رضايتش، يعني همينقدر که مي داند چه مي کند و به کار خودش راضي است، کافي است که بگوييم مختارٌ.
اما وحي چه مي گويد؟ وحي مي گويد، نه، خدا سلطه بر فعل و بر ترک دارد. ((إِنْ يَشَأْ يُذْهِبْكُمْ وَ يَأْتِ بِخَلْقٍ جَديدٍ))(۲۰) و… يک دنيا نصوص و ظواهر. حالا، اگر چنانچه من در فلسفه، بيست تا مطلب اينجور آوردم….
• همه ي فلاسفه اين حرف را مي گويند يا اختلاف نظراست؟
استاد: نخير، آنچه که الآن مطرح است، حکمت متعاليه است. شما در حکمت متعاليه در اين مباحث مهمه، يک جايش را بياوريد که ايشان آن چنانکه در وحي است مطلب را مطرح کرده باشد، من چند بار گفتم يک جايش را بياوريد. همه جا، از آن بالا گرفته تا پايين، مطلب ساده است. بنابراين چه کارش مي کنيد؟ من خودم هيچ وقت مذمتي به فضل خدا نمي کنم، مي گويم اينها باطل است. حالا شما ببينيد که در بحث وجود، در بحث موجودي که مهمترين شاهکار جريان بحث وجود است، حالا دو سه کلمه راجع به بحث وجود فهرست وار مي گوييم و بحث استدلالي الآن نمي کنيم؛
اصالت با وجود بعد وحدت با وجود از هيولي تا مقام غيب الغيوبي جز يک حقيقت، حقيقت ديگري نيست، وحدت است ديگر، چون اگر يک حقيقت ديگري باشد، مي شود چيز ديگر، پس اصالت با وجود، وحدت با وجود، به اينصورت است که عرض کردم، در آخر هم مرحوم آخوند از وحدت تشکيکي دست برداشتند، يعني رسيدند به وحدت اطلاقي، در مشعر هشتم از مشاعر هم مي گويند که تا حالا بر اساس علت و معلول گفتيم ولي هَدانا الله تبارک و تعالي به اينکه علت و معلول در کار نيست بلکه وجود است و تَطَوُّرات وجود و چيز ديگري نيست، خودش است و تَطَوُّرات خودش. خوب اين همين يک کلمه، وقتي مطلب به اينجا برسد، ارسال رسل چه مي شود، انزال کتب چه مي شود، امر چه مي شود، نهي چه مي شود، يک حقيقت است و تَطَوُّر آن حقيقت، چقدر همه چيز به هم مي ريزد ؟ چه کارش مي کنيد، اين يک نمونه، خواسته باشيد دوميش را بگويم، سوميش را هم بگويم،… و حالا اينها يکي يکي مصداقاً جاي بحث دارد، لذا مي گوييم يکي يکي بحث شود، من براي همه ي اينها مصداقي يکي يکي بحث دارم و آمادگي دارم؛ اتفاقاً چقدر خوب است که راستي راستي بياييم همه ي آنچه که در وحي است بريزيم جلو ببينيم از وحي چه استفاده مي شود، چقدر عاليست. من مي خواهم خود طرف، معتقد شود که مطلب از اين قرار است، آن وقت کار ساده مي شود و معتقدم به اينکه به فضل پروردگار اين کار شدني است.
يک داستاني بگويم، يک جلسه اي بود در قم، در اين جلسه اساتيد فلسفه بودند، اينها يکي يکي اشکالاتي کردند، يکي از آنها تير آخر و تير خلاص را به من زد. گفت: آقاي سيدان، واقع امر اينست که شماها چون بحث هاي عقليِ اين مطالبِ مصداقي را نکرديد و به همين ظواهر شريعت اکتفا کرديد، اين حرفها را مي زنيد و آن آقايان بحثهاي عقلي اش را کرده اند، ديده اند اين ظواهر با بحث هاي عقلي نمي خواند، لذا توجيه کردند و راه هم همين است، بحث عقلي جاي خودش محفوظ است و شما اينجور عمل کرديد، کالأخباريين (تير خلاص اينجا بود) و الحَنابله، و به اين صورت، به حساب ما رسيد ايشان وقتي اين را گفت: خوب با اينکه من معمولاً به فضل خدا در بحث تند نمي شوم يک کم تند شدم، گفتم خيلي متشکرم که در ضمن بحث (نگفتم در ضمن دعوا، ملاحظه اين کلمه را کردم) شما نرخ هم تعيين کرديد، بحث علمي که اين نيست، که شما رفتيد، شما نرفتيد، اين رفته آن نرفته، اين بحث علمي نيست. بحث علمي اين است که حرفمان را مي زنيم کنارش استدلال مي کنيم، نه اينکه شما رفتيد و شما نرفتيد و آنها رفتند و شما نرفتيد. خيلي ممنون که يک نرخي هم تعيين کرديد. اما حالا چون نرخ تعيين کرديد من جوري که حرف زدن را غلط مي دانم حرف مي زنم چون شما مجوز داديد که آنجور حرف بزنم؛ و آن اينست که مي گويم:
هنر من اينست که تک تک اين مباحث را بحث هاي عقلي اش را تعقيب کردم، همه اش را، به همين دليل است که حرف دارم، در آنجا که حرف دارم، (من همه را که نمي گويم باطل است) تک تک بحث هاي عقلي اش را تعقيب کردم، عقلا مخدوش کردم يعني، استدلال عقلي را مخدوش کردم. بعد که استدلال عقلي را مخدوش کردم گفتم با شرع هم نمي خواند بعد گفتم شرع اين هاست و حفاظت کردم به نصوص، نه بر ظواهر، بر نصوص و ظواهر، هنرم اين است.
بعد گفتم حالا ميرسيم به اخباريين و حنابله، گفتم همين چند روز قبل يک آقايي آمد در بحث ما، دو سه روز شلوغ کرد، قيل و قال راه انداخت بعد آرام شد، سه چهار روز بعد، درس که تمام شد آمد جلو گفت: من آمدم شلوغ کنم، بحث را به هم بريزم. من استاد فلاسفه ام. در دانشگاه تدريس مي کنم. آن وقت آمدم درس را به هم بزنم، دو روز اول هم که ديدي شلوغ کردم، بعد که ديدم تو مؤدب حرف ميزني، گفتم بگذار گوش کنم، گوش کردم ديدم درست مي گويي، حالا آمدم بگويم که شما يک اشکال داري. گفتم بفرماييد: گفت شما تيريبون دستت نيست، يک گوشه مدرسه داري اين حرفها را مي زني، اشکالت اين است که راديو، تلويزيون، هيچي، دستت نيست. گفتم متشکر. دو سه روز بعد آمد. گفت امروز بحث فلسفي را که مطرح کرديد و ردش کرديد، از آنچه استادمان گفته بود، آن مطلب فلسفي را بهتر فهميدم چيست؟
يعني مي خواهم بگويم که دوست داريم بحث مصداقي شود، بعد معلوم شود چه مي شود؟ آن وقت گفتم باز هم متشکرم. به اين آقا گفتم خوب پس اينجور نيست که ما نرفته باشيم که شما گفتيد نرفتيد.
اما کالأخباريين والحنابله؛ حالا يک بخشش را بياييد پياده کنيم.
بحث معادش را که معاد چيست؟ يک کم که صحبت کردم، گفتم مرحوم شيخ محمد تقي آملي (۲۱) مي گويد اين معاد آخوند ملاصدرا معاد روحاني است و هذا مخالف لما نطق به القرآن، اني اعتقد في هذه الساعه و هي ساعه الثلاث من يوم الأحد الرابع عشر من شهر شعبان المعظَّم ۱۳۶۸ في امر المعاد الجسماني بما نطق به القرآن الکريم و اعتقد به محمد( صلي الله عليه و آله و سلم) والائمه المعصومين صلوات الله عليهم اجمعين و عليه أطبقت الامة الاسلامية اين را آقاي شيخ محمد تقي آملي مي گويد.
وآقاي سيد احمد خوانساري در العقايد الحقه مي گويد که جمعي گفتند که اين معاد اينجوري نيست که از اين بدن خاکي است(۲۲) و حال آن که صريح قرآن بر آن است (الشبهة عرضت لهم) جواب اين شبهه ها را هم مي دهد.
و مرحوم آقا ميرزا احمد آشتياني در لوامع الحقايق؛ که مطلب همين است، مطلبي است که نه تنها اسلام بلکه، کل اديان الهي بر آن است.(۲۳)
و آن وقت حرف آقاي خويي را هم نقل کردم [که فرمودند اگر کسي معاد جسماني را قبول نکند مسلمان نيست اگر چه روز قيامت هم عذاب نبيند].
بعد گفتم که إن کانوا هولاء؛ شيخ محمد تقي آملي، آقاي خوانساري، آقاي خويي، آقاي آشتياني، اينها ((إن كانوا من الحنابله والأخباريين فانا افتخر بهذه الحنابله والأخباريين)). خوبست که آدم يک جوري حرف بزند که بعداً خجالت نکشد.
• چيزي را که من از تفکيک فهميدم بفرماييد درست است يا نه؟
انسان با يک سري تفکرات و يک سري انديشه هايي که دارد، توحيد ونبوت و معاد را مي پذيرد و بعد هم مي خواهد ملتزم شود به آن احکاميکه دين در اختيارش قرار مي دهد که برسد به آن کماليکه دارد بعد اين دين را مي پذيرد و اين احکام را انجام ميدهد.اگر شما بپذيريد که در حين انجام دادن اين احکام وقوانين دين، احتمال دارد استدلال او خدشه دار باشد، شما حاضر به اطاعت نيستيد.
استاد: استدلال بر اصل دين ؟ بله
سؤال حاضرين: پس بايد اين استدلال اولي که شما در اصل دين کرديد متقن باشد و احتمال اين هم دارد بخاطر اختلافاتي که بالاخره هست ممکن است خطا داخلش باشد پس مي رويد دنبالش و آن را تکامل مي دهيد و از آنجايي که ما انديشه هاي جديد کسب کرديم مجوز اين را داريم که برويم سراغ فلاسفه و ببينيم انديشه هاي عقليشان چه بود خوب هايش را براي استدلال عقلي انتخاب کنيم؟ پس در حين اين التزام به شريعت ما بايد آن استدلال اوليه دينمان به اتقان برسد. بايد اطمينان داشته باشيم که اين استدلال اوليه درست است پس بايد بپردازيم به تفکر و تامل و انديشه بر همان استدلال اوليه (صد در صد) پس از نظرات فلاسفه هم استفاده کرديم.
استاد: فلاسفه در ارتباط با اينکه اثبات کنند دين حق است چند تا کلمه حرف دارند؟ به دين چکار دارند؟ اين ها حرفهاي ديگري دارند. به دين کاري ندارند.
ادامه سوال: عرض بنده در اين قسمت است، پس اين را مي گوييم و اشتغال به فلسفه را هم مي پذيريم.
استاد: بله، هيچ حرفي نيست.
يک مثالي را شما در مقدمه اسفار فرموديد که در باب چشم وگوش بود.
استاد: بله، اين در تفسيرشان است، تفسير ياسين.
دنباله ي سؤال: خوب اگر قبول کنيم که گوش نمي بيند و چون نمي بيند نبايد کرش کنيم، بايد بشنويم، پس بايد گوش بشنود و ما براي شنيدن، گوش را نياز داريم.
از آنجايي که وحي و اينکه خداوند ما را راهنمايي فرمودند، بر مي گردد به حيطه ذهن انسان و مفهوم، نه صرفاً يک سري اوراد و اذکار، پس فلسفه هم برمي گردد به ذهن انسان و اوراد و اذکار، پس فکر مي کنم رابطه گوش و چشم زياد هم غير اين ها نيست چون هر دو بر مي گردد به حيطه مفهوم و انديشه ي انسان پس بايد مقام تفکر در انسان آن قدر قوي و تقويت شود که اصلاً نشود بين اين ها تفکيک کرد.
استاد: نشود بين چه تفکيک کرد؟
ادامه سؤال: اصلاً ملاک مان درک مفاهيم است. حالا يک سري قواعدي هم هست که بايد تعبدي قبول کنيم اين صرفاً به خاطر اين است که يک ضررهايي در قبال انجام ندادنش است وگرنه حقيقت اينها برمي گردد به شناخت و مفهوم. يعني آن صلاتي که
((إِنَّ الصَّلاةَ تَنهى عَنِ الفَحْشاءِ وَ المُنكَرِ))(۲۴)
نه فقط اين اوراد است . بلکه برمي گردد به آن حيطه ي ذهن و انديشه و تفکري که در حين نماز است. پس هم قرآن و هم روايات در حيطه ي اين هستند که به ما انديشه بدهند و هم فلاسفه و عرفا.
مي خواستم بگويم تفکيک فقط در چيزهايي است که احتمال خطا در آن است و در آراي بشري است.
استاد: بله، همين است ديگر، پس کل آنچه در اين ساعات گفتيم چيست؟ اين همه حرف زديم که جواب آنهايي را بدهيم که گفتند اينها تفکيک مي کنند بين عقل و دين، باز شما برگشتيد به حرف اول پس واويلا به بنده که نتوانستم در اين دو ساعت حرف خود را گفته باشم.
———————————–
پي نوشت ها:
۱-قلمرو عقل در دين،عنوان مناظره ي علمي انديشمند بزرگ معاصر حضرت آيت الله سيدان با اساتيد فلسفه و الهيات است که به دعوت مشترک دانشکده ي ادبيات و علوم انساني دانشگاه اصفهان و مجموعه ي دارالصادق اصفهان در تاريخ ۱۳۸۸/۱۰/۲۰ و ۱۳۸۸/۱۰/۲۱ در محل سالن کنفرانس اين دانشکده برگزار شد، در اين شماره قسمت دوم اين مناظره تقديم خوانندگان عزيز مي شود
۲- آقاي دکتر شا نظري يکي از اساتيد دانشکده ي ادبيات و علوم انساني است که در اين جلسه به عنوان مجري حضور داشتند
۳- قيامة: ۱
۴- قيامة: ۲
۵- قيامة: ۳
۶- به عبارت ديگر اگر دين را با عقل بررسي کردند و ديدند مسأله اي با عقل اثبات نمي شود اين معنايش ضديت با عقل نيست بلکه اين ها مُثبت عقلي ندارند نه اين که ضد عقل باشند مانند بهشت و جهنم و صراط.
۷ – بحارالأنوار ۲۸۸/۴، باب ۴
۸ -بحارالأنوار۳۳۹/۸۴ باب ۱۳
۹- كافي،جلد۱،صفحه۸۲ ، [عِدَّه مِنْ أَصْحَابِنَا عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدِ بْنِ خَالِدٍ الْبَرْقِيِّ عَنْ أَبِيهِ عَنِ النَّضْرِ بْنِ سُوَيْدٍ عَنْ يَحْيَى الْحَلَبِيِّ عَنِ ابْنِ مُسْكَانَ عَنْ زُرَارَه بْنِ أَعْيَنَ قَالَ سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّه( عليه السلام) يَقُولُ إِنَّ اللَّهَ خِلْوٌ مِنْ خَلْقِهِ وَ خَلْقَهُ خِلْوٌ مِنْهُ وَ كُلُّ مَا وَقَعَ عَلَيْهِ اسْمُ شَيْ ءٍ مَا خَلَا اللَّهَ فَهُوَ مَخْلُوقٌ وَ اللَّهُ خَالِقُ كُلِّ شَيْ ءٍ تَبَارَكَ الَّذِي لَيْسَ كَمِثْلِهِ شَيْ ءٌ وَ هُوَ السَّمِيعُ الْبَصِيرُ]
۱۰- لقمان: ۱۳
۱۱- حاقه: ۳۰
۱۲- حاقه: ۳۱
۱۳- ص: ۴۹
۱۴- التنقيح في شرح العروه الوثقي جلد۲ ، صفحه ۵۸
۱۵- بقره: ۲۵۶
۱۶- عنكبوت: ۶۹
۱۷- كافي۲۹۸/۲، باب طلب الرئاسه ….. صفحه: ۲۹۷
۱۸- زخرف: ۷۹
۱۹- لقمان: ۱۳
۲۰- فاطر: ۱۶
۲۱- دررالفوائد، صفحه ۴۶۰؛ ولکن الإنصاف أنّه عين انحصار المعاد بالروحاني لکن بعبارة أخفي، فإنّه بعد فرض کون شيئيّة الشيء بصورته و أنّ صورة ذات النفس هو نفسه و انّ المادّة الدنيويّة لمکان عدم مدخليّتها في قوام الشيء لا يحشر و أنّ المحشور هو النفس غاية الأمر إمّا مع إنشائها لبدن مثالي قائم بها قياماً صدوريّاً مجرّداً عن المادّة و لوازمها إلّا المقدار کما في نفوس المتوسطين من أصحاب الشمال أو أصحاب اليمين و إما بدون ذلک أيضاً کما في المقرّبين أنّ هذا غير مطابق مع ما نطق عليه الشرع المقدّس علي صادعه السلام و التحيّة .
و أنا أشهد الله و ملائکته و أنبيائه و رسله ، أنّي أعتقد في هذه الساعة و هي ساعة الثلاث من يوم الأحد الرابع عشر من شهر شعبان المعظّم سنة ۱۳۶۸ في أمر المعاد الجسماني بما نطق به القرآن الکريم، و اعتقد به محمد( صلي الله عليه و آله و سلم) و الأئمة المعصومين ـ صلوات الله عليهم أجمعين ـ و عليه أطبقت الأمّة الإسلاميّة .
۲۲- عقايد الحقه ، صفحه ۲۵۵؛ ثمّ إنّ البدن المحشور في يوم النشور البدن العنصري کما هو صريح الآيات و الأخبار، و قد يقال : إنّ المحشور ليس البدن العنصري، بل البدن المثالي المنشأ بإنشاء النفس بإذن الله تعالي، و المختلف بالاختلاف الملکات الحاصلة في الدنيا.
۲۳- لوامع الحقايق، صفحه ۳۹-۴۰؛ ولکن جماعة من أهل الحکمة المتعارفة ذهبوا لشبهة عرضت لهم إلي الثاني ( أي أنّ ما تنتقل إليه الأرواح في القيامة الکبري هي صورة مجرّدة تعليميّة ذات امتداد نظير القوالب المثاليّة و الصور المرآتية ) ، و لابدّ من حلّها و دفعها بعون الله تعالي.
۲۴- عنكبوت: ۴۵