«سید ابوالقاسم سدهی اصفهانی قدس سرّه»
اشاره:
مرحوم علامه سیّدابوالقاسم، فرزندسیّدمحمّدعلی حسینی سدهی اصفهانی، ملقّب به :«واعظ»، متوفّی به سال ۱۳۳۹ درمکّه ی معظّمه، یکی ازفضلاء وعلماء برجسته ی شهرعالم پروراصفهان بود.
وی دارای آثارمکتوب بسیاری است که حاکی از جامعیّت علمی ونبوغ فکری اوست، به عنوان نمونه :
۱- بدائع الاخبار، درموضوع اخلاق
۲- برهان الرساله، دراثبات نبوّت خاصّه
۳- خصائص الأیّام
۴- بشارة الابرار، دراحوال شیعیان درقیامت
۵- حسام الشیعه، دراثبات امامت امیرالمؤمنین(علیه السلام)
۶- نفاس الاخبارالجامع لفنون الآثار.
ازمیان آثارِ انبوهِ این عالم فرهیخته، کتاب گرانسنگِ :« دلائل الربوبیّه» است، که به همراه دیگراثر وی، درسال ۱۳۱۱ه، درتهران، برای اوّلین بار، چاپ سنگی شده، ومتاسّفانه تاکنون به چاپ نرسیده است.
آنچه مادراینجا، به تحقیق وپژوهش مطالب آن پرداخته ایم، قسمتی ازآن کتاب ارزشمنداست، که به خاطراهمیّت بسزای توحید و خداشناسی، که ازمهمترین بحث های کلامی، وازجمله اصولِ دین مبینِ اسلام است، دست به گزینش آن زده ایم.
به امیداحیای میراث مکتوبِ متفکّران شیعی، ونشرِ عقائدِ صحیحِ توحیدی ازسرچشمه های فیض ربوبی.
چکیده:
در این متن ابتدا مراتب معرفت بیان شده سپس در مورد مرتبه ی آخرمعرفت هشدار داده شده که جایگاه لغزش و خطر است و موجب عقاید فاسدی مانند وحدت وجود. آنگاه به حدیث قرب نوافل پرداخته شده و توضیحات مرحوم علامه ی مجلسی نیز در این باب آمده است آنگاه برای تکمیل بیانات علامه ی مجلسی، مسأله ی فناء فی الله را تشریح و معنا می کند.
سپس مسئله نهی از تفکر در ذات مقدس با ادله ی آن مطرح می شود و در آخر می فرماید از راه متابعت ائمه(علیهم السلام)انسان می تواند به خدا برسد و غیر از این راهی نیست و راه متکلمین و فلاسفه را در این مورد مردود می شمارد و نمونه هایی از خداشناسی فلاسفه و عرفا و اهل سنت از حنابله را که با عقل و شرع مقدس مخالفت دارد بیان می نماید.
بسم الله الرحمن الرحیم
محقّق طوسی نصیرالملّه والدین ـ قدّس الله سرّه القدوسی ـ دررساله ی «اوصاف الأشراف» می فرماید:
(فارسی معرفت: شناخت، باشد، واینجامراد ازمعرفت مرتبه بلندترین ازمراتب خداشناسی است؛ چه خداشناسی را مراتب بسیاراست.
مَثَل مراتب معرفت چنان است که آتشی را بعضی چنان شناسندکه شنیده باشند: موجودی هست که هرچه به اوبرسد ناچیزشود واثر او درآنچه محاذی او باشد ظاهرگردد و چندان که از او بردارند هیچ نقصانی در او نیاید و هرچه از او جدا شود برضدّ طبع او باشد وآن موجود را آتش خوانند. و در معرفت باری تعالی کسانی که به این مثابت باشند مقلّدان خوانند؛ مانند کسانی که سخن بزرگان تصدیق کرده اند در این باب موقوف برحجّتی.
و بعضی که به مرتبه ی بالای این جماعت باشند کسانی باشند که از آتش، دود به ایشان رسد و دانند که این دود ازچیزی می آید، پس حکم کنند به موجودی که دود اثر او است؛ و در معرفت کسانی که به این مثابت باشند، اهل نظرباشند که به برهان قاطع دانند که صانعی هست، چه آثارقدرت او را بر وجود او دلیل سازند.
بالای این مرتبه کسانی باشند که ازحرارت آتش به حکم مجاورت اثری احساس کنند و به آن منتفع شوند و در معرفت کسانی که به این مرتبه باشند مؤمنان به غیب باشند و صانع رابشناسند از ورای احجاب.
بالای این مرتبه کسانی باشند که از آتش منافع بسیار یابند مانند خبز و طبخ وانضاج و غیرآن ؛ و این جماعت به مثابت کسانی هستند که درمعرفت لذّت معرفت دریابند و بدان مبتهج شده باشند؛ وتا اینجا مراتب اهل دانش باشد.
بالای این مرتبه کسانی باشندکه آتش را مشاهده کنند و به توسّط نورآتش چشم های ایشان مشاهده موجودات کنند و این جماعت درمعرفت به مثابت اهل بینش باشند و ایشان را عارفان خوانند و معرفت حقیقی ایشان را بود.
و کسانی را که در مراتب دیگرباشند بالای این مرتبه هم ازحساب عارفان دارند و ایشان را اهل یقین خوانند و ذکر اهل یقین بعد از این گفته شود.
و از ایشان جماعتی باشند معرفت ایشان از باب معاینه باشند و ایشان را اهل حضورخوانند و انس و انبساط خاصّ به ایشان باشد؛ و نهایت معرفت اینجا باشد که عارف منتفی شود مانند کسانی که به آتش سوخته و ناچیزگردد.)(۱)
و این اعلای درجات معرفت است که تعبیر از آن به فنای فی الله می کنند و حصول این معنی به کثرت عبادات و ریاضات می شود.
چنانچه منقول است از حضرت صادق(علیه السلام) که حضرت اقدس نبوی(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود که:
(خداوند عالمیان می فرماید کسی که دوستی از دوستان مرا اهانت نماید و خوار گرداند چنان است که بامن محاربه کرده.و تقرّب نمی جوید به سوی من بنده به چیزی که نزد من دوست تر و پسندیده تر باشد از واجباتی که بر او واجب گردانیده ام و بعد از فرایض تقرّب می جوید به من به نوافل وسنّت ها تا به مرتبه ای که من او را دوست می دارم، چون او را دوست داشتم، گوش اویم که به آن گوش می شنود و دیده ی اویم که به آن دیده می بیند و زبان اویم که به آن زبان سخن می گوید و دست اویم که به آن کارها می کند، اگر مرا بخواند او را اجابت می کنم و دعای او را رد نمی نمایم و اگر از من سؤالی نماید به او عطا می کنم.و در هیچ چیز آن قدر تردّد ندارم مانند تردّدی که در قبض روح بنده ی خود دارم، او مرگ را نمی خواهد و من آزردگی او را نمی خواهم.)(۲)
بدان که این مرتبه آخر مرتبه ی بسیاردقیقی است که موجب لغزش جمعی شده که درباره ی پروردگار مجید عقاید فاسده معتقد شده اند مانند وحدت وجود و نحو ذلک، و بسابه این حدیث استدلال کنند.
و این خطای محض است زیرا که آن معنی که ایشان دعوی می کنند خصوصیّتی به جاهل و کامل انسان و غیرآن ندارد و آن معنی را همیشه از برای همه چیزحاصل می دارند.
و از این حدیث قدسی ظاهر است که این معنی بعد از عبادات و نوافل حاصل می شود چون معانی حقّ دقیق شد به باطل بسیار مشتبه می شود.
مجملی از معانی حقّ این حدیث شریف راموافق آنچه مجلسی ـ طاب ثراه در عین الحیوة فرموده بگویم:
(بدان که یک معنی حدیث آن است: کسی که درمقام محبّت کامل شد و محبّت محبوب حقیقی در دل او مستقرگردیده و به جمیع اعضاء وجوارح او سرایت کرد، دردیده اش نوری دیگر به هم می رسد و درگوشش شنوایی دیگر به هم می رسد و در جمیع قوی و اعضایش قوّتی دیگرحاصل می شود، چنانچه به این مرتبه اشاره شد.
و در این مرتبه چون همگی منظورش محبوب خود است در هر چه نظر می کند ، او را در آن چیزی می بیند،یعنی آثار قدرت او را در آن مشاهده می کند،پس او را گویا دیده و آثار علم او را و آثار صنع و کمالات او را که در آن چیز ظاهر کرده می بیند واگر چیزی را می شنود ازآن کمالات دوست را می شنود، اگر دستش حرکت می کند در خدمت دوست حرکت می کند و هم چنین در جمیع اعضاء و جوارح؛ و نزدیک به این معنی درعشق مجاز نیز حاصل می شود….
و ممکن است که مراد الهی دراین حدیث قدسی این معنی باشد: یعنی به این مرتبه که رسید من دیده اویم یعنی به غیر ازآثارصنع من چیزی که رضای من درآن باشد، چیزی نمی بیند و به غیررضای من چیزی نمی شنود و مرادات مرا برمرادات خود اختیار می کند.
بعضی گفته اند که مراد این است که چون اعضاء و جوارح آدمی نزد این کس عزیز و گرامی می باشد درمرتبه ی محبّت به مرتبه ای می رسد که مرا بر اینها ترجیح می دهد و قوای اینها را در راه رضای من فانی می سازد و باک ندارد.
ویک معنی دیگر از این دقیق تر هست:… بدان که حقّ ـ سبحانه وتعالی درخلقت انسانی قوا و شهوات بسیار مقرّر ساخته و امر فرموده که اینها را در رضای او صرف نماید و وعده فرموده به مقتضای:
((وَ ما أَنفَقْتُم مِّن شىَءٍ فَهوَ يخُلِفُه))(۳)
که آنچه را در راه او صرف نمایید، عوضی کرامت فرماید که مشابهتی به آن اوّل نداشته باشد.
چنانچه خداوند عالمیان مالی به تو کرامت فرموده که فانی است و درمعرض زوال است و ممکن است که شب به آتشی بسوزد یا دزدی ازدست تو بیرون ببرد فرموده است که این را در راه من انفاق کن که در عوض مالی به تو دهم در بهشت که آن را زوال نباشد و اضعاف مضاعفه آن چیزی باشد که داده ای و به مردن وآفات دیگر از تو جدا نشود.
و یک قدرعزّتی به تو داده به عاریت و به مقتضای:
((وَ لا يَخافُونَ فِي اللهِ لَوْمَه لائِم))(۴)
از تو خواسته که در راه او صرف نمایی.
وچون کارهای حقّ منافی طریقه و ذوق اهل باطل است و طبع اکثر اهل عالم به باطل مایل است، پس کسی که مردانه از این اعتبار باطل بگذرد و حقّ را موافق رضای الهی به عمل آورد خدا به عوض آن عزّتی به او کرامت کند که شباهت به کرامت اوّل نداشته باشد.
چنانکه عزّتی که از برای امام حسین(علیه السلام) حاصل شد که تا قیامت بر منابر شرف نام شریفش خوانده شود و پادشاهان جهان جبین برآستانه اش می سایند و خاک ضریحش را بردیده می کشند ویزید آن گونه ذلّت ابدی یافت.
خداوندعالمیان قدر قوتی به هر کسی کرامت فرمود که به آن قوت قدری از کارها می توانند کرد، جمعی که این قوّت راضبط کردند و در راه او صرف نکردند در اندک وقتی این ناقص می شود به تبی یا به مرگی زایل می گردد.
حضرت امیرالمؤمنین(علیه السلام) و بزرگوارانی که او را متابعت کردند در عبادات و طاعات این قوتها صرف نمودند، خداوند قوّتی به ایشان کرامت فرمود که فوق قوّت بشری است؛ چنانچه فرمود: دَرِ خیبر را به قوّت جسمانی نکندم و به قوّت ربّانی کندم و در آن قوّت اگر دست را هم حرکت ندهد، اگرمتوجّه شود آسمان و زمین را بر یکدیگرمی تواند زد و جمیع عالم مطیع اویند.
و این قوّت به مردن برطرف نمی شود، زنده و مرده ایشان یک حکم دارند، بلکه چون غیرمراد الهی مراد ندارند و از مرادات و ارادات خود خالی شده، اوّل امری را که اراده می کرد به قوّت خود آن کار را می کرد، اکنون مقارن اراده او خدا قدرت خود را در مرادات او به کار می فرماید. چون از برای خدا از سر ارادت خودگذشته، خدا ارادات خود را درقلب او القا می نماید وخود مدبّر امور او می شود.
این است که درحدیث مشهور وارد شده است که دل مؤمن درمیان دو انگشت از انگشت های الهی است، که کنایه ازقدرت است، به هرطرف که می خواهد می گرداند. و این است مفاد آیه ((وما تشاؤون إلا أن یشاء الله))(۵) یعنی دراین مرتبه ازکمال؛ مشیّت ایشان متعلّق نمی شود مگر به چیزی که مشیّت الهی بدان متعلّق گردد.
و هم چنین نور دیده خود را که کهنه کرد در راه دوست و پروا نکرد از اینکه بیداری می کشم چشمم ضعیف می شود یا در نظرکردن ها اراده دوست را ملاحظه کرد و از اراده ی خود گذشت خدا نوری به چشم و دل وجان او می دهد که حقایق و معانی و امورغیبیّه را به آن نورمی بیند و آن زوال ندارد. چنانچه فرمود: ((اتّقوا من فراسه المؤمن فانّه ینظربنورالله))(۶).
و همچنین به گوش خود چیزی چند می شنوند که دیگران از آنها کرند و نمی شنوند. و به مقتضای: ((فجرالله ینابیع الحكمه من قلبه علی لسانه))(۷)، چشمه های حکمت و معرفت از دلشان بر زبانشان جاری می شود که خودشان هم خبر ندارند و این چشمه چنان که بردیگران می ریزد برخودشان هم فایض می گردد و همه به یک بار می یابند و این حکمت همیشه بر زبان ایشان جاری است چون سرچشمه اش نامتناهی است نهایت ندارند.
و در این مقام سخن بسیار نازک می شود و زیاده از این نتوان گفت و اگر به لطف الهی فهمیدی آنچه مذکور شد معنی این حدیث را درست می فهمی که:(من بینایی اویم و شنوایی اویم)، چه معنی دارد در اخبار عامّه به این عبارت واقع شده است که: ((فبی یسمع وبی یبصروبی یبطش وبی یمشی))(۸). یعنی چون به این مرتبه رسید به من می شنود و به من می بیند و به من کارهایش را انجام می دهد و به من راه می رود؛ یعنی جمیع این امور را به اعانت و قوّت و توفیق من به جا می آورد. و از اینجا معلوم شد که این معنی مخصوص مقرّبان است وآن معنی باطلی که ایشان می گویند در هرخس و خاشاکی می باشد.
و از آنچه مذکور باشد معنی تخلّق به اخلاق الهی را می توان فهمید و تشبیهی که بعضی کرده اند بلاتشبیه از بابت حدیده محماة؛ یعنی آهنی که درمیان آتش سرخ کرده اند، گمان می کنی که آتش است امّا آتش نیست، به رنگ آتش برآمده است.
بلاتشبیه خداوند متعال ازصفات کمال خود صفتی چند بر او فایض ساخته که یک نوع آشنایی به آن صفات به هم رسانیده، هر چند علم تو همه جهل است، امّا کمالی که دارد از پرتو علم کیست و از که این علم به تو رسیده؟!
ذرّه ای ازعلم نامتناهی اوست که جمیع علما را به خروش آورده و ذرّه ای از قدرت او است که به پادشاهان عالم داده کوس((لمن الملک)) می زنند و قطره ای از بحر کمالات او است که جمیع عالمیان به آن دعوی کمال می کنند.
ولیکن کمالات انسانی دوجهت دارد: (جهت کمالی) که از او است و (جهت نقص وعجزی) که ازخودش است(۹)؛ انتهی کلامه.
وأقول تتمیماَ لمقاله: اینکه مراد ازفناء فی اللّه آن است که به سبب مجاهدات و ریاضات حقّه و زهد و تقوی و عبادات شرعیّه روح مؤمن کامل به مرتبه ای متوجّه حضرت معبود شود که زاهد از ماسوی و غافل از انّیت خود به کلّی می گردد و به غیر از معبود حقیقی درنظرشهود او باقی نماند. و این رامثال زده اند به آهن که به واسطه ی مجاورت آتش اوّل سطح ظاهر او گرم می شود و به تدریج گرمی او زیاده می گردد تا در جمیع اجزای او در میاید و رنگ و فعل او رنگ و فعل آتش می شود؛ و مع هذا آتش آتش است و آهن آهن که عرفا گفته اند:
((انّ لله شراباَ لاولیائه إذا شربوا سكروا وإذا سكروا طربوا وإذا طربوا طلبوا وإذا طلبوا طابوا وإذا طابوا ذابوا وإذا ذابوا خلصوا وإذا خلصوا وصلوا وإذا وصلوا اتّصلوا وإذا اتّصلوا لافرق بینهم وبین حبیبهم))(۱۰)
وصاحب عوالی اللئالی این را ازحضرت صادق(علیه السلام) روایت کرده، و فیه تأمّل منه ـ (قدس سره).
و این عدم فرق را گفته اند که اشاره است به وحدانیّت نه رفع اثنینیّت و تصریح کرده اند به این که مراد از شراب طهور اسرار و فیوضات خاصّه وگداختن و ضعیف شدن انّیت و خلوص نیّت و خروج از کدورات بشریّت و اتّصاف به صفات احدیّت.
و فرق میان واصل و متّصل بدان گزارده اند که از ابتدای اتّصاف تا منتها، که ملکه راسخه شود و اصل گویند و احتمال رجوع به قهقری قائم است و این وصل آخر اخلاص است که درحدیث وارد شده:
((الناس كلّهم هالكون إلّا العالمون والعالمون كلّهم هالكون إلّا العاملون والعاملون كلّهم هالكون إلّا المخلصون والمخلصون علی خطرعظیم))(۱۱)
این احتمال رجوع به طبیعت است واتّصال ملکه مقام اتّصاف به صفات الله است و این ممتنع الزوال است و از این جا است آن حدیث شریف که:
((لنا مع الله حالات لایسعنا ملك مقرّب ولانبیّ مرسل))(۱۲)
و نیز حدیثی که در کافی ازحضرت صادق(علیه السلام) روایت کرده که:
((المؤمن أخو المؤمن كالجسدالواحدإن اشتكی شیئاً منه وجدألم ذلك فی سائرجسده وأرواحهما من روح واحده وانّ روح المؤمن لاشدّ اتّصالاً بروح الله من اتّصال شعاع الشمس بها))(۱۳)
و به این بیان توان تطبیق حدیث مذکورنمود والله العالم.
از هستی خویش تا توغافل نشوی هرگزبه مرادخویش واصل نشوی
از بحر ظهور تا به سـاحل نـشوی درمذهب اهل عشـق کامل نشوی(۱۴)
پس از این بدان که تفکّر، در کنه ذات و حکم نکنی صفات واجب الوجود منهی عنه است و کنه ذات واجب را دانستن محال؛ و صفات نیز چون عین ذات است، کنه آنها دانستن محال است و تفکّر در انحاء وجود و کیفیّت ذات و صفات ممنوع است و اخباربسیار بر نهی وارد شده است.
و عقلی که از شناخت و از معرفت بدنی که مدبّر او است و به او تعلّق دارد و از معرفت اجسامی که همیشه در نظر دارد عاجز است، چگونه جرأت تواند کرد که درمعرفت واجب الوجود تفکّرنماید و به قدری که صاحب شناسایی بوده رسول خدا و ائمّه ی معصومین(علیهم السلام) درخطب بلیغه و اخبارمقطوعه بیان فرموده اند.
فی التوحید بالاسناد عن أبی بصیرقال قال أبوجعفر(علیه السلام): ((تكلموا فی خلق الله ولاتتكلموا فی الله فانّ الكلام فی الله لایزیدإلّاتحیّرا))(۱۵).
وفیه عن ضریس الکناسی عنه(علیه السلام) قال: ((اذكروا من عظمه الله ماشئتم و لاتذكروا ذاته فانّكم لاتذكرون منه شیئاً إلّا و هوأعظم منه))(۱۶).
و فیه عن فضل بن یسارقال: ((سمعت أباعبدالله علیه السلام یقول: یابن آدم لوأكل قلبك طائرلم یشبعه وبصرك لووضع علیه خرق ابره لغطاه تریدأن تعرف بهما ملكوت السماوات والارض ان كنت صادقاً فهذه الشمس خلق من خلق الله فإن قدرت أن تملأ عینیك منها فهوكما تقول))(۱۷).
وفیه أیضاً عنه(علیه السلام) فی قول الله عزّوجلّ: ((« وانّ إلی ربّك المنتهی» قال إذا انتهی الكلام إلی الله عزّوجلّ فامسكوا))(۱۸).
وفیه أیضاً عن ضریس الکناسی عنه(علیه السلام) قال: ((إیّاكم والكلام فی الله تكلّموا فی عظمته ولاتكلموا فیه فانّ الكلام فیه لایزداد إلّا تیهاً))(۱۹).
وفیه أیضاً سئل علیّ بن الحسین(علیه السلام) عن التوحید، فقال: ((انّ الله عزّوجلّ علم انّه یكون فی آخرالزمان أقوام متعمّقون فانزل الله عزّوجلّ «قل هوالله أحد الله الصمد» والآیات من سورة الحدیدإلی قوله:«وهوعلیم بذات الصدور» فمن رام ماوراء هنالك هلك))(۲۰).
و به مضمون این اخبار اخبار بیرون ازحدّ شمارش است، چه به هرصورتی که ادراک کنی حقیقتاً نه او را ادراک کرده ای.
مطلق که بود ز هرصفت پاک هـــرگز نتـــــوان نمود ادراک
وآنرا که به عقل چون درآیـد البـــــــته به صــــورتـی برآیـد
پس هرچه تومی کنـی خیالش باشــــد ز مظـــاهر جمـــالــــش
رباعی:
اسرار وجـود خام و ناپخته بمانـد وان گوهر بس شریف ناسُفته بماند
هر کس به دلیل عقل چیزی گفتند آن نکته که اصل بود ناگفته بماند(۲۱)
و بالجمله تصوّرکنه حقیقت واجب یا آنچه نزدیک به کنه باشد ازجمله محالات و ممتنعات است.
عنقا شکارکس نشود دام باز چین کان جا همیشه باد به دست است دام را(۲۲)
… فدع عنك بحراً ضلّ فیه السوائح(۲۳)
مقرّب درگاه اله أعنی حضرت رسالت پناه(صلی الله علیه و آله و سلم) به قصور: ((وَ مَا عَرَفنَاكَ حَقَّ مَعْرِفتِك))(۲۴) معترف؛ و کریمه ((لا تُدْرِكهُ الأَبصار))(۲۵) هر بیننده راشامل؛ و نصّ ((انّ الله احتجب عن العقول كما احتجب عن الابصار))(۲۶)، منبّه هر بینا و عاقل.
زبان به کام خموشی کشیم ودم نزنیم چه جای نطق وتصوّردراونمی گنجد
آنچه پیش توغیرازآن ره نیست غایـــت فهــــم تــــست الله نیست
امام محمّد باقر(علیه السلام) فرمود: ((كلّ مامیّز تموه بأوهامكم فی أدقّ معانیه فهومخلوق مصنوع مثلكم مردودإلیكم))(۲۷).
انصاف ده که هرگاه نفس و جانی که اوهمه چیزبه انسان نزدیک تراست بلکه عین او است و هستی و حیات و قوّت و قدرت و سایرحسّ حرکت او از اوست به آن نتواند رسید، چگونه به حقیقت و کنه حضرت احدیّت تواند رسید؟!
چون تو درعلم خود زبون باشی عارف کردگار چون باشی(۲۸)
امیرالمؤمنین(علیه السلام) می فرماید:
کیفیّه المرء لیس المرء یدرکها فکیـف کیفیّه الجـبّارفی القـدم
هوالذی أنشأ الاشیاء مبتدعاً فکیف یدرکه مستحدث النسم(۲۹)
در اشعار دیگر چنین گفته شده:
جهـان مـتّفـق بـر الهـیّـتـش فرومـانـده از کنــــه مـاهیّــتش
نه ادراک بر کنه ذاتـش رسـد نه فکـــــرت به غورصفاتــش رسد
نه بر اوج ذاتش پـرد مرغ فهم نه درذیل وصفش رسد دست فهم
که خاصان دراین ره فرس رانده اند به لاأحصی از تــــــک فرو مانـده اند
وقال الله عزّوجلّ: ((وَ لَا يحِيطُونَ بِه عِلْمًا(۳۰) وَ عَنَتِ الْوُجُوهُ لِلْحَىّ الْقيُّوم(۳۱) ))
وقال سبحانه: ((وَ مَا قَدَرُواْ الله حَقَّ قَدْرِه))(۳۲)
وقال امیرالمؤمنین(علیه السلام): ((ولاتقدر عظمه الله سبحانه علی قدرعقلك فتكون من الهالكین))(۳۳)
وقال(علیه السلام): ((ماوحده من كیفه ولاحقیقته أصاب من مثله ولا ایّاه عنی من شبهه ولاصمده من أشارإلیه وتوهمه))(۳۴)
وقال الرضا(علیه السلام) من قال فیه: ((لم؟ فقدعلله ومن قال فیه: متی؟ فقدوقته ومن قال:فیم؟ فقدضمنه ومن قال: إلی م؟ فقد نهاه و من قال: حتّی م ؟ فقدغیاه وعن غیاه فقدغایاه ومن غایاه فقدجزأه ومن جزأه فقدوصفه ومن وصفه فقدألحدفیه ولایتغیّرالله بانغیارالمخلوق كمالایتحدّدبتحدیدالمحدود))(۳۵)
چه ادراک چیزی بدون احاطه به آن چیزممکن نیست و احاطه محاط برمحیط و معلول برعلّت ومتناهی برغیرمتناهی محال است.
و نیز ادراک چیزی که از اشارات و عبارات معرّا و از قیود واعتبارات مبرّا است، ممتنع است ((وَ لا يحِيطونَ بِه عِلْمًا)).
و به واسطه کمال رأفت و رحمت از تأمّل در ذات و حقیقت خود بندگان را تحذیر فرموده:
((وَ يُحَذِّرُكُمُ الله نَفْسَهُ وَ الله رَءُوفُ بِالْعِباد))(۳۶)
در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز هرکسی برحسب فکر گمانی دارد(۳۷)
در توحید از ابن عبّاس روایت کرده که جمعی در ذات خدا فکرمی کردند، رسول خدا(صلی الله علیه و آله و سلم) فرمود: ((ولاتتفكروا فی الله فانّكم لن تقدروا قدره))(۳۸).
قد تحيرت فيك خذ بيدي يا دليلًا لمن تحير فيكا(۳۹)
وعن الصادق(علیه السلام) قال: ((وكیف أصفه بالكیف وهوالذی كیّف الكیف حتّی صاركیفاً فعرفت الكیف بماكیف لنا من الكیف))(۴۰).
گفتم همه ملک حسن سرمایه ی تست خورشید فلک چو ذرّه درسایــه ی تست
گفتا غلـطی زمانـشان نتـوان یـافت از ما تو هر آنچه دیده ای پایه ی تست(۴۱)
((فسبحان من حارت لطایف الاوهام فی بیداء كبریائه وعظمته وسبحان من لم یجعل للخلق سبیلاً إلی معرفته إلّابالعجزعن معرفته))(۴۲)
اعتصام الوری بمغفرتک عجزالواصفون عن صفتک
تـب علینا فانّنـا بـــــــشر ماعرفناک حـقّ معرفتک(۴۳)
و در حدیث وارد است که حضرت صادق(علیه السلام) فرمود: اوصیاء و ائمّه(علیهم السلام) درهایی اند که از راه متابعت ایشان به خدا می توان رسید و اگرنه ایشان می بودند، خدا را نمی توانست شناخت و به ایشان خدا حجّت خود را برخلق تمام کرده است.(۴۴)
و در این باب اخبار بسیار وارد شده؛ اکثر جهانیان را شیطان از این راه فریب داده که دست از فرموده ی خدا و رسول وائمّه(علیهم السلام) برداشته اند و به عقول ضعیفه ی خود اعتماد نموده اند و هر طایفه ای خدا را به نحوی شناخته اند به اعتقاد خود و همه خطا کرده اند.
آخر تأمّل نمی کنند که اگرعقل مستقل می بود در این باب این فرق بسیار از متکلّمین و حکماء که همه از عقلایند، چرا در این باب در هر بابی دو فرقه با هم موافق نیستند؟!
چنانچه جمعی از متکلّمین به عقل نحیف خود خدا را جسم دانسته اند و گویند نوری است از بابت آفتاب می درخشد. و بعضی ازصوفیّه اهل سنّت و مجسّمه ایشان خدا را به صورت پسرساده ای می دانند و بعضی به صورت مرد پیر ریش سفید می دانند و بعضی خدا را جسم بزرگی می دانند که بر روی عرش نشسته. در انساب النواصب نقل کرده که کافه حنابله را اعتقاد آن است که حقّ سبحانه وتعالی جسم است و بعضی از بندگان او را می بینند و او نیز ایشان را ببیند و با بندگان مخصوص خود مصافحه و معانقه می کند و ذکر اوصاف الهی براین وجه نموده اند که به بالای عرش نشسته و از هرطرف به شش انگشت از اشبارخود از آن زیاد آمده و از سرتابه سینه خالی و مجّوف است و تا پایین گرفته و مصمّت است و مویش مجعّد و سیاه است و نیز خنده و گریه نسبت به جناب مقدّس الهی می دهند.
و از الزام النواصب نقل کرده که علمای حنابله را اعتقادآن است که خدای تعالی جسمی است طویل و عریض و عمیق.
و از منهج الغافلین نقل کرده که داود طاهری که از علمای ایشان است اعتقاد او این است که خدای تعالی جسمی است که او را گوشت و خون نیست واعضاء و جوارح مثل دست وپا وچشم و گوش و غیرآن دارد.
شخصی پرسید که ریش دارد یا نه؟ گفت: ((اعفوني عن الفرج و اللحيه و اسألوني عما وراء ذلك))(۴۵) مرا ازفرج و ریش معاف دارید و از غیرآن بپرسید.
و نیز می گوید که هرشب جمعه حق تعالی ازآسمان به زمین می آید به صورت پسر امردی برخری سوار و نعلین دو پا دارد و کناره نعلین خدا از لؤلؤ است و در گوش خرخدا گوشوارها است و تا صباح ندا می کند که: ((هَلْ مِنْ تائِبٍ هَلْ مِنْ مُسْتَغْفِر))(۴۶).
و بنابراین بعضی از حنابله در بغداد در پشت بام مسجدها آخُرها ساخته اند و پر از جو و کاه می کرده اند از برای آنکه هرگاه خدا به زمین آید خر او به زمین گرسنه نباشد و در شب جمعه در پشت بام احیاء می کردند که وقتی که خدا به زمین آید مشاهده ی جمال او کنند.و گفته اند که بر طوفان نوح خدای تعالی چندان گریست که درد چشم به هم رسانید و فرشتگان به عیادت و پرستش او رفتند(۴۷).
و در طرائف علیّ بن طاوس نقل کرده از کتب حنابله که خدای تعالی بعد از خلقت مخلوقات و نظام و نسق آن به پشت خوابیده یک پای خود را به روی پای دیگر انداخت وگفت: کسی دیگر را نمی رسد که مثل این فعل از او صادر شود(۴۸).
و نقل کرده از ایشان که گفته اند که خدای تعالی بالای جمیع آسمان ها نشسته و بر سر اوقبّه ای است و رسول فرمود که: من امّت خود را داخل خانه سازم که درآنجا باشد.(۴۹)
و نیز از کتاب اسماء بن مقاتل نقل کرده که از سیّد رسل(صلی الله علیه و آله و سلم) پرسیدند که خدا از چه چیز است؟ فرمود: که ازآب نه ازآب زمین و نه از آب آسمان بلکه اسبی آفریده آن را دوانیده تا عرق کرده خود را از عرق او خلق کرد.(۵۰)
عجب که این زندیق ملتفت تقدّم شیء برنفس نشده. و نیز از آن کتاب نقل کرده که بعضی ازحنابله را اعتقادآن است که خدای تعالی ازعرش به آسمان دنیا می آید(۵۱).و بعضی از ایشان را اعتقادآن است که دریاها ازآب دهن خدا است(۵۲).و نیز در طرائف نقل کرده که حمیدی در جمع بین الصحیحین آورده که روز قیامت که جمیع مردمان در صحرای محشرحاضر شوند هرگروهی با معبود خودبیایند بعد از آن خدای تعالی به نزد موحّدین آمده گوید: چه چیزمی خواهید؟ گویند: خدای خود را می خواهیم گوید: که منم پروردگارشما.
آنگاه ایشان طلب رؤیت کرده خدای خندان خندان خود را به ایشان نماید و پیش افتاده همه خلایق از عقب او روند و هر یک از مؤمن و منافق را نوری بخشد چون به حشردوزخ رسد در آنجاخلایق چند باشد که هر کس را خدا خواهد به جهنّم کشد و باقی از آن جسرعبورنمایند، بعد از آن نور منافقین برطرف شده انوار مؤمنین به حال خود باشد(۵۳).
و نیز از آن کتاب آورده که روز قیامت بعد از آنکه کفّار راخدای تعالی به دوزخ فرستدخود را بأدنی صورتی به خداپرستان نماید، ایشان گویند تو پروردگارنیستی و این کلام میان خدای تعالی و بندگان چند مرتبه تکرار یابد خدای تعالی فرماید که میان عابد و معبود علامتی هست که فرق باشد، ایشان گویند: بلی در آن حال خدای تعالی ساق خودرا برهنه ساخته ایشان رابه سجود امر نماید. هرکس در دنیا به اخلاص بندگی کرده سجده کند و هر کس بندگی به ریاکرده از سر تا قدم خشک گردد و هر چند که خواهد سجده کند نتواندآنکه خدای خود را به صورت اوّل به ایشان نماید همه خلایق تصدیق نمایند(۵۴).
و صاحب منهاج الکرامه آورده که یکی ازصلحاء واتقیای حنابله پسر خوش صورتی را درپشت بام مسجد جامع دید گمان کرد که پروردگاراست درپای پسر افتاد و تضرّع می کرد و پسررا گمان آنکه آن مرد فاسقی است و اراده نامشروع دارد، فریاد برآورد تا آنکه جماعتی آمده ایشان را از یکدیگرجدا کردند.
و قاضی زاده کرهرو، در رساله خود آورده که یکی ازاهل سنّت شبی به اتّفاق پسرخود که به غایت شکیل و نیکومنظر بود بر یکی ازمشایخ حنابله گذرکرد. شیخ مذکور متوجّه مکالمه پسر شد، درآن امر زیاده از اندازه غور نمود بر وجهی که پدر پسر را گمان شد که شیخ را میل نفسانی به هم رسیده ازجهت غلبه شهوات انسانی این قدر مکالمه می نماید.
و چون درمذهب ایشان مضایقه واحترازی از لواطه نیست و اکثرعلمای ایشان لواطه را جایز می دانند و مالکی خود گفته: وینک أطفال یجوزفی السفر، شبانگاه پسرخود را برداشته متوجّه سرای شیخ گردید و التماس نمود که شیخ را اگرخیالی از پسر در خاطرگذشته مطیع و فرمان برداراست.
شیخ گفت: که مبالغه من در مکالمه این پسر از این جهت بود که مذهب من این است که حق تعالی برشکل وشمایل پسرخوب صورت نزول می نماید و گمان من این بود که پسر تو حق تعالی است که براین هیئت نزول نموده.
نعوذبالله من هذه المقالات الباطله والاعتقادات الفاسدة، فماعذرهم غداًعندالله تعالی؟!
——————————-
پی نوشت ها:
۱-أوصاف الاشراف: ۵۱- باب چهارم
۲-اصول کافی: ۲۵۲/۲ح ۷
۳-سبأ: ۳۹
۴-بحارالانوار،۲۱۲/۴۴
۵-انسان: ۳۰
۶-اختصاص، شیخ مفید: ۱۴۳
۷-عدّة الداعی: ۱۲۳
۸-فتح الباری، ابن حجر: ۲۹۵/۱۱
۹-عین الحیاة، علّامه مجلسی:۵۷/۵۴
۱۰-التحفه السنیه، سیّد عبدالله جزائری: ۸۶؛ وشرح الاسماء الحسنی، ملا هادی سبزواری: ۱۹۸/۱
۱۱-شرح الرضی علی الکافیه: ۱۲۹
۱۲-در همین معنا از پیغمبر اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم) حدیثی وارد شده که فرمودند: انّ لی مع الله وقت لا یسعنی فیه ملک مقرّب ولا نبیّ مرسل(العقد الحسینی، والد البهائی: ۴۵)
۱۳-اصول کافی: ۱۶۶/۲ح۴
۱۴-شیخ بهایی، کتاب کشکول
۱۵-توحید صدوق: ۴۵۴-ح۱
۱۶-همان: ۴۵۵-ح۳
۱۷-همان:۴۵۵-ح۵
۱۸-همان:۴۵۶-ح۹
۱۹-همان:۴۵۷-ح۱۷
۲۰-همان:۲۸۴-ح۲
۲۱-ابوسعید ابوالخیر، دیوان اشعلر، قسمت دوم
۲۲-حافظ شیرازی، دیوان اشعار
۲۳-اشعاری است خطاب به: جریر بن عبدالله، هنگامی که تردّد نمود دربیعت با حضرت علی (علیه السلام)؛ مصرع اوّل آن: وإن قلت لا ترضی علیّاً إمامنا…..؛ (ر.ک: وقعه صفّین، منقری:۱۷؛ شرح نهج البلاغه، ابن أبی الحدید: ۷۲/۳)
۲۴-بحارالانوار، ۲۳/۶۸
۲۵-انعام:۱۰۳
۲۶-تحف العقول: ۲۴۵
۲۷-بحار الانوار: ۲۹۳/۶۶
۲۸-سنایی غزنوی، حدیقه الحقیقه و شریعه الطریقه
۲۹-دیوان اشعار امیر المؤمنین (علیه السلام): ۳۹۶/ حرف المیم ـ ترجمه مصطفی زمانی
۳۰-طه: ۱۱۰
۳۱-طه:۱۱۱
۳۲-انعام: ۹۱
۳۳-نهج البلاغه: خطبه ۹۱- معروف به خطبه الاشباح؛ هنگامی این خطبه ایراد شد که روزی در مسجد کوفه شخصی به امام علی(علیه السلام) گفت: خدا را آن گونه توصیف کن که گویا با چشم سر او را دیده ایم؛ حضرت در حالی که خشمناک بودند و رنگ صورتشان تغییر کرده بود خطبه را ایراد فرمودند
۳۴-نهج البلاغه: خطبه ۱۸۶
۳۵-عیون أخبار الرضا(علیه السلام):۱۳۵/۲ح۵۱- خطبته علیه السلام فی التوحید
۳۶-آل عمران:۳۰
۳۷-حافظ شیرازی، دیوان اشعار
۳۸-کشف الخفاء: ۳۱۱/۱
۳۹-شرح فصوص(قیصری)/صفحه۳۴۷
۴۰-اصول کافی: ۱۰۳/۱
۴۱-بابا افضل کاشانی، دیوان اشعار
۴۲-از مقدّمه کتاب: عین الیقین فی أصول الدین ـ تألیف ملّا محسن فیض کاشانی(قدس سره)
۴۳-نور البراهین، سیّد نعمه الله جزائری:۱۳۵/۱
۴۴-اصول کافی: ۱۹۳/۱ح ۲
۴۵-نهج الحق، صفحه ۵۵
۴۶-الفقیه ۴۲۱/۱
۴۷-الطرائف، سیّد بن طاوس: ۴۳/۲
۴۸-الطرائف: ۴۳/۲
۴۹-الطرائف: ۴۴/۲
۵۰-الطرائف: ۴۵/۲
۵۱-الطرائف: ۴۵/۲
۵۲-الطرائف: ۴۵/۲
۵۳-الطرائف: ۳۹/۲؛ نقل از صحیح مسلم: ۱۷۷/۱
۵۴-الطرائف: ۴۰/۲؛ نقل از صحیح مسلم:۱۶۸/۱