«حضرت علامه آیت الله حاج شیخ مرتضی رضوی»
اشاره:
کتاب مستطاب «محی الدین در آیینه ی فصوص» به قلم توانای متفکر بزرگ شیعه حضرت علامه آیت الله حاج شیخ مرتضی رضوی در دو جلد و ۱۶۰۰ صفحه تنظیم شده که جلد اول آن چاپ و منتشر شد اما متأسفانه جلد دوم آن هنوز …
این محقق عالی مقام در این کتاب پربار با مهارت بسیار بالایی پرده های اسرار را عقب زده و چهره ی واقعی محی الدینیان و صدراییان و ریزه خواران و پشت پرده های آنها را به نمایش گذاشته است و با قدرت علمی بسیار بالا و دقت نظر بی نظیری روشن نموده که بیگانگان و بیگانه پرستان برای براندازی معارف ثقلین چه ها که نکردند. نورالصادق جلد دوم مخطوط این کتاب با عظمت را تقطیع و به تدریج در این فصلنامه منتشر کرده تا به جلوه و جلال خود بیفزاید. از دانشمندان و فرهیختگان حق طلب و آزاد اندیش تقاضا می شود که ادامه ی این کتاب بی نظیر را به دقت مطالعه نمایند تا حقایق برایشان آشکار و حقانیت معارف حقه ی جعفری در اعماق جانشان رسوخ نموده و هرگز خود را از صراط مستقیم قرآن و عترت جدا نسازند.
تفسير قرآن با معيارهای تعبير خواب:
ابن عربي ، ملاصدرا و صدرائيان امروزي به چند اصل معتقدند:
۱ـ خيال از «مجردات» است.
۲ـ وَهْم نيز از مجردات است و محي الدين مي گويد «الوهم هو السلطان الاعظم».
۳ـ مجردات به دليل مجرد بودنشان داراي «اصالت» هستند.
نتيجه: پس وهم و خيال نه تنها ارزش دارند بل ارزش اساسي مال آن هاست.
محي الدين در سخنان بعدي به تفسير قرآن بر اساس وهم و خيال و با معيارهاي تعبير خواب و تفأل، مي پردازد.
ابتدا يک مثال از خودم مي آورم. تا نمونه اي از معيارهاي ابن عربي را ارائه كرده باشم: روزي خانمي از منسوبين، چند روزي مهمان ما بود شوهر اين خانم وفات كرده بود. در يكي از شب ها خوابي ديده بود، خوابش را به من نقل كردند كه مي گويد:
ديدم در كنار خيابان تك و تنها ايستاده ام، كسي يا وسيله ی نقليه اي نبود تا بروم، از اين وضعيت سخت خسته شده بودم، ناگاه يك سواري آمد و در پيش پاي من ايستاد. راننده گفت: بيا، بفرما، من به سوي حرم مي روم. سوار شدم و با احساس شيرين آرامش و راحتي، رفتيم.
در تعبيرش گفتم: به او بگوئيد به زودي ازدواج خواهد كرد و شوهرش نيز از سادات خواهد بود. پس از حدود دو ماه، خانم با يك آقاي سيد، ازدواج كرد. آشنايان از اين تعبير من متعجب شده بودند. من هم به اصطلاح بادي در غبغب انداختم كه: بلي ديگه، ما اينيم ديگه، فردا پس فردا است كه صوفي عارف شويم و مانند آقاي … در كراماتمان يك جلد كتاب «البته به عنوان جلد اول كه راه مجلدات بعدي هم باز باشد» بنويسيم.
اينک معيارهای اين تعبير:
۱ـ كنار خيابان تنها ايستاده و منتظر بوده بديهي است زني كه در سن و سال ازدواج است حتماً منتظر شوهر است.
۲ـ از ايستادن خسته شده از زندگي مجردي و تنهائي خسته شده.
۳ـ كسي با سواري آمد و پيش پاي من ايستاد آن كه در انتظارش بوده رسيده.
۴ـ صاحب خودرو او را سوار كرده بار زندگي او را به عهده گرفته.
۵ـ گفته است به طرف حرم مي روم نسب به سادات مي رساند.
۶ـ پيش پاي من ايستاد حتي در دوران هاي مرد سالاري نيز مردها به خواستگاري مي رفتند و نيز به حضور زنان مي رسيدند.
گويند اين تكليف تكلّف آميز، در اثر عجله حضرت آدم، به طور تكويني به عهده مردها آمده است. زيرا او در آغاز تنها بود، هنگام خواب حوّا را از دنده چپ او خلق كردند. از خواب كه بيدار شد موجود شبيه به خود را ديد با اين فرق كه او مؤنث بود، آدم بدون تأمّل و انديشه ی تبعات و تالي هاي موضوع، با عجله به سوي او دويد و پيش پايش نشست. بدين سان نسل مذكر او به اين تكليف گرفتار شدند.
البته افسانه اي است بر اساس اسرائيليات و مبتني بر فيكسيسم در مسئله پيدايش آدم.
در «تبيين جهان و انسان» نظر علمي اسلام را در پيدايش آدم كه نه بر اساس فيكسيسم است و نه بر اساس ترانسفورميسم مطلق، توضيح داده ام.
همان طور كه تعبير خواب بالا توسط من نيز هيچ دليلي بر صحتش وجود ندارد. ممكن است تطابق تعبير، صرفاً يك اتفاق بوده است. ده ها خواب بل صدها خواب تعبير كرده ام كه محقق نشده اند.
ابن عربي با اين معيارهاي معبرانه آيات را تفسير كرده و در فص هاروني مي گويد «موسي با غضب و شدت آمد ريش هارون را گرفت كه چرا نگذاشتي بني اسرائيل به عمل مقدس گوساله پرستي خودشان به راحتي و آرامش ادامه دهند.» و شيخ محمود شبستري از ورّاث مكتب محي الدين با بيان لخت و عريان مي گويد:
مسلمان گر بدانستي كه بت چيست بدانستي كه دين در بت پرستي است
اكنون وارونه كاري ابن عربي را در تفسير چند آيه براساس معيارهاي مذكور، ملاحظه مي فرمائيد و مي بينيد كه تفسير او مانند تعبيري كه در بالا گفتم براي بعضي ها سخت دلنشين است اگر خودم آن عبارت توضيحي را نياورده بودم بي تردید عده اي سخت به آن معتقد مي شدند. همان طور كه عده اي كتاب كرامات آقاي … را مي خوانند و محظوظ مي شوند. ابن عربي مي گويد:
ـ فلو انّ نوحاً جمع لقومه بين الدعوتين لاجابوه: اگر نوح در دعوت قومش، دعوت به تشبيه و دعوت به تنزيه را جمع مي كرد، قومش دعوت او را مي پذيرفتند.
تأمل:
۱ـ بر اساس جبر عميق و ازلي كه محي الدين معتقد است اگر نوح مطابق فرمايش ابن عربي نيز عمل مي كرد و به «جمع بين التشبيه و التنزيه» دعوت مي كرد، باز آن قوم ايمان نمي آوردند. زيرا محي الدين در فص شيثي مشروحاً توضيح داد كه آن چه در «عالم اعيان ثابته» هر كس و هر قوم از خدا گرفته همان خواهد بود نه كم و نه زياد. حتي دعا كردن يك عمل بيهوده است. بل حتي خود خدا نيز نمي تواند حكمت مشيئت خود را نقض كرده و سرنوشت كسي را عوض كند. پس اگر نوح جمع بين الدعوتين هم مي كرد باز آن قوم ايمان نمي آوردند و سرنوشت قطعيشان غرق شدن در طوفان بود. مقدر بود نوح بيايد و جمع بين دعوتين نكند و آن مردم نيز نپذيرند. پس اينجا يعني در رفتار نوح با قومش جاي اگر مگر، نيست يك باره بگو: اگر در آن برنامه ريزي مشيئت جمع بين دعوتين بود، هم نوح عمل مي كرد و هم آنان مي پذيرفتند. و ديگر تمام. جاي اين «اگر» آنجاست.
در فص شيثي شعر منسوب به خيام نيز بررسي شد كه:
من مي خورم و هر كه چو من اهل بود مي خـورن مـن به نــزد او سـهل بود
مي خـوردن من حق ز ازل مي دانست گـر مي نخـورم علـم خـدا جهـل بود
و گفته شد: محي الدين تنها پيام دو بيت خيام را آورده و فقط با مطرح كردن عالم خيالي «اعيان ثابته» بر طمطراق آن افزوده است.
استدراک: در آنجا سعي كرده ام آشنائي محي الدين را با اشعار منسوب به خيام، توضيح دهم و روشن كنم كه محي الدين اين موضوع را نيز از ديگران گرفته است. هنگام نوشتن جلد دوم مطلع شدم مؤسّسه «ككليك» در تركيه نوشته اي تحت عنوان «البلغه في الحكمه» منتشر كرده كه از آثار محي الدين است و او در آن نوشته بيت هائي از خيام نيز آورده است. سپس ديدم دائره المعارف اسلامي نيز اين موضوع را آورده است.
۲ـ اساساً يك آدم جبري آن هم جبري كه محي الدين به آن معتقد است، چرا بحث مي كند، چرا كتاب مي نويسد، چرا مي خواهد مثلاً ديگران را روشن كند و چرا… و… .
۳ـ دين يعني تنزيه خدا با تنزيه مطلق، بدون ذره اي آميزه از تشبيه كماً و كيفاً، و شرك يعني تشبيه با هر صورت، با هر تصور و با هر تصوير. و در اينجا مباحث گذشته را تكرار نمي كنيم.
ـ فدعاهم جهاراً ثمّ دعاهم اسراراً ثم قال لهم «اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّا»(۱) و قال «دَعَوْتُ قَوْمِى لَيْلًا وَ نَهَارًا فَلَمْ يَزِدْهُمْ دُعَاءِى إِلَّا فِرَارًاً »(۲): پس نوح آنان را آشكارا دعوت كرد، سپس دعوت كرد دعوت خصوصي (هم عمومي و هم خصوصي دعوت كرد ـ لفظ جهاراً و اسراراً بر گرفته از قرآن است) سپس به آن قوم گفت: «آمرزش بخواهيد از پروردگارتان كه او آمرزنده است». و نوح گفت: خدايا من دعوت كردم قومم را شب و روز پس دعوتم برايشان نيفزود مگر گريز و بيزاريشان را.
قيصری: اگر نوح نيز مانند پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم هم به تشبيه و هم به تنزيه دعوت مي كرد (نعوذ بالله)، آنان از او فرار نمي كردند، همين سخن از خود محي الدين نيز خواهد آمد. همان طور كه در بالا هم گذشت.
تأمّل:
۱- قوم نوح، خودشان ميان تشبيه و تنزيه را جمع كرده بودند. آنان به خدائي كه همه چيز را آفريده معتقد بودند و بت هايشان را شفيع هائي مي دانستند كه واسطه ميانشان با خدا هستند. همان طور كه خود قيصري در آيه آورده: «ما نَعْبُدُهُمْ إِلاَّ لِيُقَرِّبُونا إِلَى اللَّهِ زُلْفى»(۳) و «هؤُلاءِ شُفَعاؤُنا عِنْدَ الله قُلْ أَ تُنَبِّئُونَ الله»(۴). پس اگر نوح با جمع بين التشبيه و التنزيه، مي آمد كارش «تحصيل حاصل» و بيهوده مي گشت.
قيصری می گويد: چون آن مردم اهل تشبيه هم بودند و بت مي پرستيدند اگر نوح عنصر تشبيه را در دعوتش قرار مي داد مناسب حال آنان مي شد و اطاعت مي كردند همان طور كه پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم كرد.
شگفتا!!! رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم كدام بت و تشبيه قريش را تاييد كرده است!؟! نكند محي الدين و قيصري داستان دست ساز مشركين قريش و افسانه «غرانيق» را باور كرده اند و كتاب «آيات شيطاني» سلمان رشدي ريشه در آن دارد ـ ؟! حتي مفتريان داستان مذكور نيز مي گويند پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم بعداً حرفش را پس گرفت. اما محي الدين و وارثان امروزيش دست از موضوع بر نمي دارند، ابن عربي با اين روند دنبال چه هدفي است؟
ابن عربي و قيصري هر دو مي گويند اين جمع بين تشبيه و تنزيه عين پيام بل مبناي پيام قرآن است. اين هم افتراي صريح به قرآن.
قيصری ادامه می دهد: وقتي كه به دليل محبت شان به مظاهر جزئيه كه بت هايشان بوده، نتوانستند دعوت را بپذيرند، نوح گفت: «اسْتَغْفِرُوا رَبَّكُمْ إِنَّهُ كانَ غَفَّاراً» يعني از خدا بخواهيد باطن وجود و ذات و صفاتتان را با وجود و ذات و صفات خدا، اما باطن آنان از نوح بيزار شد. زيرا نفس ها بر محبت «عين» شان پي ريزي شده اند. يا به دليل اين كه توانشان بر وادار كردن نفسشان به اين پذيرش، نبود… .
۲ـ در چند برگ پيش و در مجلد اول ديديم كه محي الدين بر اساس مقام هاي ساختگي خود كه براي خدا ساخته مي گويد: خدا در مقام احديت بايد تنزيه شود (و در عين حال اضافه مي كند كه: در اين مقام جائي براي تنزيه نيست) و در مقام واحديت هم تشبيه و هم تنزيه هر دو بايد باشند. زيرا كائنات از آن جمله انسان در اين مقام عين خدا هستند ظاهرشان ظهور خدا و باطن شان باطن خداست.
قيصری می گويد قوم نوح به ظاهر عالَم و ظاهر بت ها و ظاهر خودشان توجه داشتند به طوري كه از باطن خودشان خبر نداشتند آيه «اسْتَغْفِرُوا…» مي گويد به باطن تان توجه كنيد اما آن مردم نتوانستند اين كار را بكنند و باطن خودشان را كه خداست بپرستند و در همان پرستش بتهاي ظاهري ماندند.
اين همان سخن است كه شبستري خيلي خلاصه در يك بيت آورده است بگذار تكرار كنم:
مسلمان گـر بدانستي كه بت چيست بدانستي كه دين در بت پرستي است
يعني اگر بدانستي كه ظاهر بت ظاهر خدا و باطن بت باطن خداست و با اين نيت بت را مي پرستيدي بهترين دين را داشتي بل اصل و اساس دين يعني همين و هر ديني غير از اين باطل است.
بنابراين معلوم نيست چرا پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم بت ها را شكسته و ريز، ريز كرد و به زير پا انداخت؟ كافي بود به مردم بگويد ظاهر و باطن بت هايتان را بشناسيد و با اين نيت آنها را بپرستيد. بي ترديد ابوجهل، ابوسفيان و… همه مي پذيرفتند و آن همه ماجراها پيش نمي آمد. و اساساً خود مشركين قريش بر اين باور بودند وگرنه هيچ موجود عاقل مجسمه چوبي يا سنگي را خداي آفريننده ی هستي نمي داند.
۳ـ همه اين سخنان مبتني بر «وحدت وجود» خيالي و ظهور و تجلّي است. كه در اين كتاب، بطلان و تخيّلي و واهي بودنشان در جاهاي متعدد، به شرح رفت و مكرر بحث شد كه اگر خدا متظاهر بالذات يا متجلي بالذات، متظاهر به وجود خود، متجلي به وجود خود باشد ذات و وجودش متحرك و متغير مي شود و چنين موجود قهراً مركب، و نيازمند اجزاي خود و مخلوق اجزاي خود است. و ديگر تكرار نمي كنم.
۴ـ شرح فارسي در اينجا فصّ نوحي را رها كرده و ادامه نداده است و با جمله «… نقل كلام شيخ و بيان آن را اين زمان بگذار تا وقت دگر»، سخن را ختم كرده است. بديهي است اين تصميم به خاطر شدت فضاحتي است كه در برخورد ابن عربي با آيات قرآن، هست. اما اگر من به جاي شارح فارسي بودم و به وحدت وجود، متجلي بالذات بودن خدا، متظاهر بالذات بودن خدا، باور داشتم، هيچ عيبي در كار محي الدين نمي ديدم و همه آنها را مي پذيرفتم. زيرا پذيرفتن اينها و پرهيز كردن از اين بحث محي الدين، مصداق پذيرش اصل و نپذيرفتن فرع است.
ـ و ذكر نوح عن قومه انّهم تصامموا عن دعوته، لعلمهم بما يجب عليهم من اجابه دعوته: و نوح در مورد قومش مي گويد كه آنان خودشان را به كري و ناشنوائي زدند. زيرا مي دانستند كه با پذيرش دعوت او چه چيز (و چه تكليف سنگيني) به عهده شان مي آمد.
توضيح:
۱ـ آيه ۷ سوره نوح «جَعَلُواْ أَصَابِعَهُمْ فىِ ءَاذَانهِم»: آنان انگشتانشان را در گوش هايشان مي كردند كه سخنان نوح را نشنوند.
۲ـ مي گويد چون آنان مي دانستند اگر دعوت را بشنوند بايد بپذيرند زيرا اطاعت از پيامبر واجب است. لذا گوش هايشان را مي بستند تا نشنوند و اين تكليف به عهده شان نيايد.
فعلم العلماء بالله ما اشار اليه نوح في حق قومه من الثّناء عليهم بلسان الذّمّ: پس «علماء بالله» ـ صوفيان ـ در مي يابند كه نوح با زبان نكوهش در واقع از قومش تمجيد كرده است.
توضيح:
۱ـ منظورش از «علماء بالله» فقط خودش است زيرا هيچ كس غير از او چنين برداشتي از آيه نداشت و ندارد.
مرادش اين است: آن مردم به قدري بافرهنگ و فهميده بودند، مي دانستند كه اگر پيام را بشنوند بايد اطاعت كنند زيرا اطاعت پيامبر واجب است. پس ظاهر آيه حاكي از نكوهش آن هاست اما باطنش آنها را مدح مي كند.
تأمل:
۱ـ محي الدين به قدري تند و بي مهابا مي رود حتي به جمله آخر همان آيه نگاه هم نكرده است «وَ اسْتَكْبَرُوا اسْتِكْباراً» تا بداند كه قوم نوح متكبر بوده اند و تكبر به اجماع اسلام شناسان حتي به اجماع صوفيان نيز بزرگ ترين نماد جهل و ناداني است. آيه با حرف «و» ـ عطف تفسير ـ مي گويد آنان به دليل تكبرشان به پيام نوح گوش نمي دادند، محي الدين مي گويد به دليل فرهيختگي و هوشمنديشان.
۲ـ بنا به نظر اين «علماي بالله»، دليلي براي نكوهش آن قوم نبوده و نيست زيرا وجوب اطاعت به آنان متوجه نشده و مرتكب گناه و عصيان نشده اند. پس به چه علت و به چه جرمي ظاهر آيه و آيه ها آنان را نكوهش مي كند؟
۳ـ اينگونه تفسير قرآن، در نظر يك جامعه شناس، نشان دهنده اوضاع فكري جامعه در عصر محي الدين است كه شرايط و وضعيت فكري و انديشه اي و زمينه روان اجتماعي طوري بوده كه او مي توانسته اينگونه عقل مردم را به بازي بگيرد و نام تحريف قرآن را، نوآوري بگذارد. مختصري از اين شرايط اجتماعي آن عصر را در برگ هاي آغازين جلد اول توضيح دادم.
۴ـ هر آدم عاقلي كه اين سخنان ابن عربي را مشاهده كند، مي بيند كه با اين تفسير فالنامه اي و اتخاذ روش خواب گزاران و معبران مي توان همه چيز قرآن را عوض كرد، كه انصافاً صوفيان كردند به ويژه محي الدين، كه رسماً و عملاً روش «قرآن بر عليه قرآن» و «اسلام بر عليه اسلام» را با كمال گستاخي به كار گرفته است.
بايد اذعان كرد كه هيچ كسي مانند سعيد نفيسي ماهيت صوفيان و تصوف را (از جهتي ) درك نكرده است. او مي گويد: تصوف يك تاكتيك براي تخريب اسلام بود كه عده اي از ايرانيان از هند وارد مي كردند تا بتوانند زيست غير اسلامي خود را توجيه كنند. و نيز انتقام شكست آئين زردشت را از اسلام بگيرند.
و من مبحث «محي الدين و خرقه» و نيز مباحث اخير در مسيحيت گرائي محي الدين، را آوردم تا روشن شود كه ابن عربي و عقبه ی او در اسپانيا و «ستاد براندازي اسلام» در دربار پاپ، و «لجنه ی اسقف ها» در فرانسه به خوبي تشخيص داده بودند كه تصوف در يك طرح جديد كاربرد بزرگ در شكستن كمر مسلمانان دارد. اين بار تصوف هندي با عناصري از انديشه ابليسي غربي توسط محي الدين اسپانيائي به جان اسلام افتاد و سخت مؤثر افتاد و خيلي زود به ثمر نشست حتي خود محي الدين در پايان عمر خود ثمره و ثمرات آن را مشاهده مي كرد و با ابراز شادماني ، مشعوفانه شعر مي سرود.
افراد متعددي در كنار محي الدين و پس از او تا به امروز بوده اند كه سلسله جنبان اين تز «تهاجم فرهنگي» بوده اند كه من از ترس غوغاگران و شيفتگان ناآگاه امروزي مكتب محي الدين، نتوانستم در مورد آنها كار تحقيقي ارائه دهم و روشن كنم با اينكه ابن عربي مراوده با دربارها را محكوم مي كند، قيصري چه كاري در دربار مغول داشته؟ و در درون كاخ وزير ناآگاه مغول بر فصوص الحكم شرح مي نوشته.
قيصري در مقابل نهضت علمي و فرهنگي علاّمه حلّي شكست خورد و راهي مصر گشت، چرا و چگونه و براي چه؟؟؟ و يا در عصر صفوي سفراي اروپائي با چه كسي رابطه برقرار كردند، چه بذرهائي را كاشتند؟؟ يا «اوژن اوبن» فرانسوي در شهرهاي خراسان و آذربايجان در زمان قاجار ذهن چه كسي را منحرف مي كرد؟ مراوده اروپائيان در دوره حكومت پهلوي ها به ويژه در دوران محمد علي فروغي چگونه و براي چه بود؟ و با چه كساني بود؟
آري همه اين مسائل را بايگاني كردم كه مبادا… ، تنها مقاله اي در مورد هانري كربن (به اصطلاح خود اروپائيان) اين روباه حيله گر، در اين كتاب آوردم.
۵ـ كار محي الدين در اين بخش از فص نوحي وارونه كردن اسلام نيست بل مضمحل كردن قرآن و اسلام، و داغان كردن اصول دين است. كه شرح فارسي ناچار شده آن را رها كند. زيرا هيچ بني بشري سخن و كلامي را بدين گونه تفسير نمي كند و اين تنها از بني جن و فال بينان هندي و خواب گزاران خرافي انديش، ساخته است كه برايشان «الهام» مي شود از اسپانيا به مراكش، تونس، الجزاير و مصر بروند، سپس الهام مي شود كه به ممالك شرقي اسلامي بروند، و در قونيه فعاليت كنند و زمينه را براي پيدايش كثيف ترين فرقه ها آماده كنند، فرقه هائي كه شنيع تر از آنها در تاريخ بشر پديد نگشته و سوگمندانه اين كه در پاك ترين جامعه و در پاك ترين سرزمين، پديد شدند. اما چه كنم نه شجاعت نوشتن دارم و نه صدرويان امروزي با همه ايمانشان، به هوش مي آيند:
درد دينت گر بود اي صــد رَوي چاره خود كن كه شد دينت غوي
۶ـ قيصري به دنبال سخن محي الدين مي گويد:
علم الراسخون في العلم بالله واسمائه و صفاته، الذين هم اصحاب الكشف و الشهود، معني ما اشار عليه نوح في حق قومه، سرّاً بلسان الذّم من حيث صورة الشريعة، و هو الثّناء عليهم في الحقيقة، و ذلك لاّنهم قبلوا دعوته بالفعل لا بالقول، فانّه دعاهم الي الاسم الظاهر و عالم الملك ثم الي الاسم الباطن و هو عالم الملكوت، ثمّ الي الفناء في الله ذاتاً و وجوداً و صفة و فعلاً، و لم يف استعداد هم بالتّرقي الي هذا الكمال، فسّدوا آذانهم من اجابة دعوته مكراً و حيلة، ليدعو عليهم بظهور الحق، بالتجلّي الذاتي بصفة القهاريّة فيحصل لهم الكمال المدعوّ اليه بلسان نبيّهم باجابة دعائه، فدعا عليهم و اوصلهم الي كمالهم ـ رحمة منه عليهم ـ في صورة النقمة، كما يشاهد اليوم في من ابتلي بامر منهي ّ، لايقدر علي استخلاص نفسه من تلك الخصلة الذميمة و تحصل الملامة بسببها كل حين، انّه يطلب من الحاكم افناء نفسه بلسان قاله و حاله ليخلصه منها. و هذا حال العارفين:
آنان كه در علم الهي و در علم صفات و علم اسماء الهي ، راسخ هستند در اين سخن نوح (كه قرآن از زبان او نقل مي كند) نكته اي را كه نوح به آن اشاره كرده، در مي يابند زيرا آنان اصحاب كشف و شهود هستند. ظاهر سخن نوح نكوهش و مطابق شريعت است اما در حقيقت مدح و ثناي آن قوم است. زيرا آنان دعوت نوح را در عمل پذيرفته بودند نه در زبان (و معلوم است كه پذيرش عملي بهتر از پذيرش زباني است)؛ زيرا نوح آنان را به «اسم ظاهر» و «عالم مُلك» دعوت مي كرد سپس به «اسم باطن» كه «عالم ملكوت» است دعوت مي كرد، سپس به «فناء في الله» كه ذاتاً و وجوداً و صفه و عملاً فاني در خدا شوند.
و چون در خودشان توان رسيدن به «فناء في الله» را با اين سلسله مراتب، نديدند، چاره جوئي كردند(۵) (و به اصطلاح) نقشه و طرحي(۶)ريختند. گوش هايشان را بستند و دعوت نوح را نپذيرفتند تا نوح نفرينشان كند و (در اثر نفرين) آنان را به كمالشان برساند و اين يك رحمت بود از ناحيه او بر آن قوم در صورت نقمت.
همان طور كه ديده شده كسي مرتكب گناهي مي شود و چون نمي تواند خودش را از آن خصلت نكوهيده برهاند و آثار ملامت آميز آن هر زمان متوجه او مي شود، از حاكم مي خواهد كه او را بكشد و نفسش را فاني كند، و به زبان حال و به زبان قال مي خواهد كه خلاصش كنند. و اين حال عارفان است.
تأمل:
۱ ـ درست است اگر قوم عنود، لجوج، نادان و بي فرهنگ قوم نوح «عارف» است پس دقيقاً معني «عارف» را شناختيم. آب در كوزه و ما تشنه لبان مي گشتيم و اين همه مي نوشتيم، توضيح مي داديم، نمي دانستيم خودشان در يك عبارت كوتاه معني عارف بودنشان را دقيقاً روشن كرده اند.
۲ـ قوم نوح علیه السلام مي دانستند كه او حقيقتاً رسول خدا است و پيام او را نيز كاملاً مي فهميدند و به آن ايمان آورده بودند، براي اين كه دقيقاً به هدفي كه نوح مي خواهد برسند، كاري كردند كه بلا بيايد و آنان را سريع تر و زودتر به آن هدف برساند و رسانيد(!!!).
۳ـ بنابراين، ابوجهل نيز دعوت پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم را نپذيرفت تا به دست سربازان اسلام در بدر كشته شود و آسان تر و زودتر به لقاء الله برسد.
آيا اين سخنان شيخ اكبر و علامه قيصري ، ارزش جواب دادن يا رديه نوشتن و يا بيان غلط بودنش، را دارد؟ اما من چاره اي ندارم زيرا برخي دانشگاهيان و برخي حوزويان در احياي اين «افيون» خانمان برانداز، مخرب دين، منحرف كننده فرهنگ جامعه و كور كننده ی بينش روح اجتماعي، به شدت مي كوشند. هم داراي فكر روشن و دانشمندانند و هم مردم را دعوت مي كنند: اي مردم بيائيد در قرن ۲۱ درست (مانند قوم ابتدائي و بي فرهنگ، بي سواد قوم نوح كه در برزخ ميان عصر تاريخ و عصر پيش از تاريخ(۷) مي زيستند. و قرآن آنان را سمبل گمراهي و كودني مي داند، باشيم.) آن قوم را سمبل انديشه و تفكر خود قرار دهيم. در اين دعوت انگيزه غرب زدگان معلوم است كه درست در مسير فعاليت هاي ابن عربي و هانري كربن قرار دارند. اما آن عده از دين داران و آن عده وطن خواهان چرا؟… .
در اين شرايط من ناچار مي شوم به اين سخنان پوچ اما خطرناك محي الدين و قيصري جواب داده و رديه بنويسم.
۴ـ از نو موضوع ترويج مسلك «ملامتيه» توسط ابن عربي و بلا خواهي مردم نيشابور، از جمله رقص و آواز نيشابوريان زير شمشير جلادان مغول را يادآوري مي كنم كه درست با الهام از مكتب محي الدين، مانند قوم نوح از بلا با آغوش گرم و عاشقانه استقبال كردند كه به «فناء في الله» برسند.
۵ـ اسرار الله: لازم است اينجا سري به سطرهاي اول مقدمه محي الدين در فصوص بزنيم: آن جا كه محي الدين مي گويد: «اين كتاب فصوص را پيامبر به من داد كه به مردم ابلاغ كنم»، شارحان فصوص از آن جمله نويسنده شرح فارسي، مي گويند: چون شيخ اكبر در كتاب فصوص اسرار را ـ اسرار الله را ـ فاش كرده است اعلام مي كند كه من اين كار را خود سر نكرده و نمي كنم بل به دستور پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم و مأموريتي كه آن حضرت به من داده، مي كنم.
اينك تنها برخي از اسرار را كه خدا تا آن زمان نمي خواست كسي به آنها آگاه شود و جناب ابن عربي مأمور به هويدا كردن و افشاء كردن آنها شده است، توجه كنيد:
۱ـ خداوند (نعوذ بالله) سخن دو پهلو گفته و تا زمان ابن عربي، قوم نوح علیه السلام را مردم نادان و بي دين و خدانشناس و كودن، معرفي كرده است. محي الدين روشن مي كند كه آن قوم عالم، آگاه، متفكرتر از مردم امروزي، و خداشناس تر از اصحاب و امت پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم ، عاشقان سينه چاك لقاء الله، بل از جان گذشتگاني بودند كه حاضر شدند خود و زن و بچه شان در طوفان غرق شوند تا به سرعت و بدون طي درجات، به لقاء الله برسند.
۲ـ قرآن با كلام دو پهلو مردم را (نعوذ بالله) گمراه كرده، سامري و گوساله اش را و بت پرستي بني اسرائيل را، سخت نكوهش كرده و آنان را رسواي تاريخ كرده، موسي علیه السلام را دشمن گوساله پرستي معرفي كرده، هارون را پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم فهميده و دانشمند ناميده، تا اين جناب خاتم الاولياء آمده و اين سرّ خدا را بر ملا كرده كه موسي علیه السلام از طور برگشت با حالت غضب ريش هارون را گرفت و او را تنبيه بدني كرد كه چرا نگذاشتي مردم به عبادت مقدس گوساله پرستي ادامه دهند.
۳ـ قرآن و رسول اكرم صلی الله علیه و آله و سلم (نعوذ بالله) تا زمان محي الدين با سخنان دو پهلو مردم را به «تنزيه خدا» وا داشتند و تشبيه را مطلقاً مصداق شرك دانستند. امت در اثر اين گمراهي، آن فرقه بيچاره «مشبّهه» را كه تنها در مسائل جزئي آن هم به نوعي و آن هم با توجيهات، به تشبيه قائل شدند، اين همه سرزنش و نكوهش كردند و به آنان ستم كردند. اينك محي الدين آمده تشبيه را در فاز بس اصلي و بس اساسي در خداشناسي، دقيقاً هموزن با تنزيه، واجب مي داند. و مي گويد اين راز و سرّ خدا بود كه برايتان روشن كردم و شما را به كلاهي كه به سرتان رفته آگاه ساختم.
۴ـ در مقاله «محي الدين» اولين مقاله از مقالات مقدماتي همين جلد، ده ها مورد از اين قبيل معجزات علمي عرفاني (!) محي الدين را شماره كرده ام. و در ضمن مطالب آينده نيز كرامات(!) ديگرش را خواهيم ديد. كشف شهود، معجزه و كرامت، به ويژه خاتم الاولياء بودن، اگر اول براي متهم كردن، سپس براي رسوا كردن (نعوذ بالله) خدا، رسول و قرآن، به كار نيايد، پس به كدام درد محي الدين خواهد خورد.
بايد اين نوآوري هاي ابن عربي را به پيروان امروزي او «صدرويان»، تبريك گفت كه تعزيتي است بر جامعه ی شيعي امروز.
ابن عربي ادامه مي دهد: ـ و علم انّهم انّما لم يجيبوا دعوته لما فيها من الفرقان، والامر قرآن لا فرقان: و راسخون در علم كه «علماء بالله» هستند مي فهمند كه آن قوم دعوت او را نپذيرفتند؛ زيرا در آن دعوت، اصل تفكيك و «فرقان» وجود داشت، در حالي كه حقيقت، جمع كردن و «قرآن» است نه فرقان.
توضيح:
لفظ قرآن از بن واژه قرائت است و چون در قرائت، الفاظ و كلمات در كنار هم رديف مي شوند، محي الدين از اين رديف شدن، بهره جسته و قرآن را به معني «جمع كننده» مي گيرد. وگرنه، در زبان عرب قرآن به معني جمع كردن نيامده است، بل هيچ كدام از مشتقات قرائت ارتباطي با مفهوم جمع ندارند.
البته اصل مسئله، يعني رابطه لفظ و معني آن با عمل كه تحقق خارجي آن است، صحيح است، و در «زبان شناسي»، «شناخت رابطه زبان با طبع و روان انسان» و نيز در «فلسفه تحليلي» كاربرد بسزائي دارد.
در كتاب «تبيين جهان و انسان» ـ بخش معاد ـ آنجا كه مي خواستم معني لفظ «قارعه» را توضيح دهم آن را در تقابل با «قارئه» قرار داده ام: قارئه يعني منظم كننده، رديف كننده، سازمان دهنده. و قارعه يعني از هم پاشيده، داغان كننده، بر هم زننده ی يك نظام و يا يك سازمان.
اين بهره گيري از رابطه الفاظ با معاني و رابطه معاني با تحققات خارجي (عمل)، يك كار مفيد و گاهي سخت لازم است. اما محي الدين لفظ «قرآن» را به «جمع كننده» معني مي كند نه رديف كننده و منظم كننده، و قرآن را در تقابل با فرقان قرار داده است، در حالي كه مقابل قرآن بر اساس معيارهاي اين علم «قرعان» است نه فرقان. مانند جهل = پوشيدگي ، پنهان بودن. و جهر = آشكار بودن، بر ملا بودن، آشكاري . و امثال اين در فازهاي متعدد زياد است. البته در زبان هاي تركيبي مثل فارسي ، كمتر است.
فرقان يعني جدا كننده، از هم متمايز كننده. و قرآن يعني خوانا، روشن، كلامي كه به راحتي سوار زبان مي شود، خوانا، خواندني .
يكي از اسامي قرآن، همان فرقان است يعني تبيين گر، توضيح دهنده حقايق . به طوري كه نام ديگرش «تفصيل» است. اين بدين معني نيست كه در مورد چيزي بحث كند و چيز ديگر را وانهد. يا چيزي را مطرح كند و چيز ديگر را وانهد.
محي الدين مي گويد قرآن ميان تشبيه و تنزيه را جمع كرده است اما نبوت يا كتاب نوح فرقان بود تنها تنزيه را آورده بود و تشبيه را وانهاده بود.
سپس (خواهيم ديد) در بن بست گير مي كند و به توجيه نادرست متوسل مي شود.
تأمل:
قيصري و همچنين خواجه پارسا فاعل «علم» را نوح دانسته اند، در حالي كه به «فعلم العلماء…» عطف است. منشأ اين اشتباه ضمير «دعوته» است. محي الدين دو ضمير پشت هم آورده يكي به علماء و ديگري به نوح بر مي گردد و نيز او بايد در اين عطف «وعلموا» مي آورد؛ زيرا بر خلاف «فعلم»، مرجع ضمير در اين جا پيش تر مذكور است بايد صيغه جمع و ضمير جمع مي آورد. اما همان طور كه در برگ هاي پيش از دكتر پورجوادي هم نقل كردم، ابن عربي از اين گونه غلط نويسي ها زياد دارد. به وضوح پيداست كه قيصري و خواجه پارسا درصدد جهت دادن و تصحيح غلط لفظي او بوده اند اما منظور و مراد او را خراب كرده اند. مطابق مثل مي خواستند ابرو را درست كنند چشمش را خراب كرده و بر او ستم كرده اند.
ـ و من اقيم في القرآن لا يصغي الي الفرقان: و هر كس در موضع جمع قرار داشته باشد به پيام تفكيك كننده، گوش نمي دهد.
و قيصري انسان ها، گروه ها و افراد را در سه موضع و جايگاه قرار مي دهد:
۱ـ گروه يا فردي كه در جايگاه جمع قرار دارد، مانند پيامبر اسلام صلی الله علیه و آله و سلم كه ـ به نظر او ـ جمع بين تشبيه و تنزيه كرده است.
۲ـ گروه يا كسي كه در جايگاه تنها تنزيه قرار دارد، مانند نوح علیه السلام.
۳ـ گروه يا كسي كه در جايگاه فقط تشبيه قرار دارد، مانند قوم نوح.
می گويد: و لذا آنان كه موحّد صرف هستند و مجذوبين (صوفيان) نمي توانند ميان حق و خلق فرق بگذارند و خدا را به خلق تشبيه نكنند.
ـ و ان كان فيه، فانّ القرآن يتضمن الفرقان، و الفرقان لا يتضمّن القرآن: و گرچه فرقان در قرآن نيز هست، زيرا قرآن فرقان را در بر مي گيرد (شامل آن مي شود) اما فرقان قرآن را در بر نمي گيرد.
تأمّل:
۱ـ نسبت ميان قرآن و فرقان بيرون از نسب اربعه نيست: يا مساوي اند، يا اعم اخص مطلق، يا من وجه و يا متباين.
خودش مي گويد اعم و اخص مطلق، هستند. در حالي كه در سطر پيش، قرآن و فرقان را با تباين تام در تقابل هم قرار داد. و اگر اين تقابل را قرار نمي داد حتي نمي توانست آن بهره گيري زبان شناختي نادرست، را نيز بكند و قرآن را به معني «جمع كننده» بگيرد. قيصري در مقام توجيه سخن متناقض ابن عربي آمده مي گويد: مقام جمع شامل مقام تفصيل است ولي مقام تفصيل شامل مقام جمع نيست.
براي اين اصطلاح صوفيانه، دو ليوان آب را در كنار هم در نظر بگيريد، در مقام جدائي و تفصيل هستند. سپس آنها را در يك كاسه روي هم بريزيد، مي شوند در مقام جمع.
او مي گويد در مقام جمع مقام تفصيل هم هست. در حالي كه ديگر جدائي و تفصيل در آن كاسه نيست. جمع و تفصيل هم در عينيت خارجي و هم در عرصه ذهني و مفهومات، نقيض هم هستند. اين تناقض قيصري صحيح نيست و نمي شود مگر با پايه ی اساسي مسلك محي الدين، يعني «كثرت در عين وحدت، وحدت در عين كثرت» كه خودش متناقض ترين است و مكرر به شرح رفت.
۲ـ آنچه محي الدين را به اين تناقض جديد، وادار كرده اين است كه به نص قرآن يكي از اسامي قرآن فرقان است، ناچار شده در يك سطر دو لفظ را متباين، و در سطر بعدي اعم و اخص بداند. و او حتي به توجيه قيصري هم توجه نداشته است (و محي الدين از اين بي توجهي ها زياد دارد كه نمونه هايش در جلد اول گذشت) وگرنه خودش به آن اشاره مي كرد.
۳ـ بنابر فرمايش جناب محي الدين، يك محي الدين ديگر در جهت انگيزه ها و اهداف خود مطابق همين سُرايش هاي خواب گزارانه، مي تواند كتابي بنويسد و بگويد: ابوجهل در مقام تشبيه بود و پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم به جمع دعوت مي كرد، ايمان نياورد تا به دست سربازان اسلام كشته شود زودتر به فناء الله برسد.
۴ـ آن دوزخ كه محي الدين گناهكاران را در آن ابدي مي داند (سپس آن را به يك عشرتكده تبديل مي كند، عذاب را از «عذب» و گوارا مي داند) جاي كدام گناهكار است!؟! اگر قوم نوح «عارف» هستند و به دوزخ نخواهند رفت، پس چه كسي به آن دوزخ خواهد رفت؟
پيش تر ـ به ويژه در جلد اول ـ به طور مكرر ديديم كه ابن عربي اصول مكتب خود را يك به يك توضيح مي دهد از طرفي هرچه پيش تر مي رود بر تعداد آنها مي افزايد. و از جانب ديگر هر چه پيش تر مي رود يك به يك آنها را نقض مي كند، خودش خودش را به طور مرتب و مستمر تكذيب مي كند آن هم در اصول عقايدش. ابن عربي نابغه تر از آن است كه گفته شود او ندانسته دچار تناقضات پي در پي مي شود. فراموشي هاي آني ، دارد «كه گفته اند بعضي ها فراموش كار مي شوند». اما اين همه تناقضات اساسي يك روش عمدي است. زيرا ـ همان طور كه در جلد اول گذشت ـ او دست مخاطب را مي گيرد و همراه خود مي برد و به تدريج شخصيت فكري او را عوض مي كند در هر مرحله اي او را در جوّ ديگري قرار مي دهد.
حكايت:
گويند در آن زمان كه ميرزا آغاسي (صدر اعظم محمد شاه قاجار) در قفقاز درس طلبگي مي خواند، شب هاي جمعه به خانه خاله اش مي رفت. خاله زن با وقار و فهميده اي بود و در واقع تربيت ميرزا يعني صدر اعظم آينده ی ايران به عهده او بود كه هيچ كدام در خواب هم چنين آينده اي را نمي ديدند. خاله بيوه بود، تك و تنها زندگي مي كرد. روزي ميرزا آغاسي به خاله گفت: آيا مي شود من يك بار هم كه شده يك آبگوشت مرغ دلخواه بخورم ـ ؟
در آن ايام گوشت مرغ محبوب ترين گوشت بود؛ زيرا هنوز اين مرغ هاي مصنوعي كه از پودر استخوان و خون، تغذيه مي كنند و به زور آمپول هاي شيميايي قد بي حالشان بالا مي رود قلمبه مي شوند، قدم به عرصه اين كره ی زيباي پيشين و زار و نزار شده ی امروزي ، نگذاشته بودند. هر كسي در خانه اش مرغاني داشت كه معمولاً در فصل بهار كرك (كرچ) شده و روي تخم ها مي خوابيدند. اگر در ايام كركي رعد و برق شديد به گوش جوجه هاي درون تخم نمي رسيد، جوجه ها جوك زده و از تخم خارج مي شدند وگرنه، در اثر شنيدن نهيب رعد در همان داخل قلعه سفيد تخم، مي مردند.
براي مردم به اصطلاح رعيت، مرغ پروري به خاطر مصرف گوشت نبود، بل يك ممرّ درآمد براي تنظيم اقتصادي خانواده محسوب مي گشت، به حدي كه تخم مرغ در مبادلات بقّالان سر كوچه، نقش «واحد پول» را ايفا مي كرد، گوشت مرغ مال افراد ثروتمند بوده، و خيلي ارجمندتر از گوشت گوسفند. ميرزا كه فقير زاده بود اين بار هوس آبگوشت مرغ كرده است.
خاله گفت: مثلاً دلت مي خواهد چند تكه گوشت مرغ در آن آبگوشت باشد؟
ـ به تعدادي كه دلي از عزا در بياورم و سير شوم.
ـ آخه با چند تكه سير مي شوي؟
ـ دو تا ران و يك سينه.
ـ خاله به قربانت، دو تا مرغ مي كشم، تميز مي كنم دو تا سينه كامل و چهار تا ران درشت برايت توي آن ديزي بزرگ مي پزم.
ـ پس خودت چه مي خوري ؟
ـ نترس اين شش تكه همه اش مال تو، دو گردن و چهار تا دست براي من كافي است. در آن ديزي كوچك براي خودم مي پزم.
اين وعده كه خاله داد خيلي مهم بود زيرا هزينه و مصرف دو تا مرغ در آن روز با وضعيت مالي خاله ـ كه گرچه محتاج ديگران نبود اما فقير بود، ـ چيز كوچكي نبود. ميرزا مي خواست از شادي پر در آورد. براي هفته بعد وعده گذاشتند البته براي ناهار نه شام.
صبح جمعه، خاله ديزي ها را روي اجاقِ تعبيه شده در ديوار خانه (شومينه) بار گذاشت قرتاقورت، مي جوشند، چهار ران و دو تكه سينه در درون آن و دو گردن با چهار دست در درون اين، در جنب و جوش هستند، خاله هر از گاهي به ديزي ها سركشي مي كرد گاهي براي تنظيم نمك گاهي براي تنظيم آب. گوشت ها پخته بودند اما خاله براي اينكه سنگ تمام بگذارد مي خواست بيشتر بجوشد و بهتر بپزد.
باز سركي به ديزي بزرگ كشيد، ران ها پخته بود. آب از دهن خاله جاري شد، لب و لوچه اش را ليس زد و يكي از ران ها را در آورد و خورد و يك دست از ديزي كوچك برداشت و به جاي آن در ديزي بزرگ انداخت، بار دوم همان بلا را بر سر ران دوم آورد، بار سوم تا ششم همه ران ها و سينه ها را به بزرگواري خود ميل فرمود.
گر كند جنبش هوس مفتون كند خاله را، وز سيرتش بيرون كند
سر ظهر ميرزا آمد كنار سفره نشست، خاله كاسه بزرگي پر از آبگوشت در پيش او نهاد. ميرزا گفت: خاله جان اين آب زياد است قرار است امروز گوشت زياد بخورم اگر اين همه را تريد كنم بخورم گوشت ها لذت لازم را نمي دهند. خاله گفت: حالا بخور جواني عالم اشتها است خود به خود اشتهايت باز مي شود.
نوبت به گوشت رسيد، خاله بشقاب گوشت را پيش ميرزا گذاشت، درست شش تكه گوشت عيناً مطابق اصولي كه در قراردادشان بود بدون كم و كاست. ميرزا نگاهي به دو تا گردن و چهار تا دست انداخت، ابتدا دچار يك تعجب مبهم شد اما فوراً با خود انديشيد: خاله ی من زن باشخصيت و موقّر است اصول و تعهدات خودش را نقض نمي كند، يا چشم من عيب دارد ران را دست مي بيند يا ذهنم اشتباه مي كند لابد در اصل عهدنامه مان، همين دو گردن و چهار دست بوده. بدون اين كه چيزي بگويد گوشت ها را خورد.
و چنين است ماجراي قيصري با دائي اش ابن عربي .
و صد البته امروز، امروز است و منِ صدرائي نه از گوشت مرغان خاله بل از گوشت مرغ مصنوعي تغذيه مي كنم كه در اواسط عصر صفوي اختراع شده است گر چه در اين دوران توسعه و پيشرفت علمي و فكري ، هنوز به جاي ران و سينه، گردن و دست ميل مي كنم، و البته اين قدر مي فهمم كه اگر شعر بالا الكي هست (كه هست) تقصير شاعر است.
ابن عربی ادامه میدهد:
ـ و لهذا ما اختصّ بالقرآن الا محمّد صلی الله علیه و آله و سلم و هذه الامّة الّتي هي خير امّة اخرجت للنّاس: و به همين جهت (كه قرآن شامل فرقان هم هست) اختصاص نيافت به قرآن مگر محمد صلی الله علیه و آله و سلم و اين امت كه بهترين امت در هدايت عموم ناس است.
توضيح:
۱ـ اشاره به آيه دارد كه مي فرمايد: «كُنتُمْ خَيرْأُمَّه أُخْرِجَتْ لِلنَّاسِ»:(۸) بهترين امتي هستيد كه براي هدايت مردم جهان برانگيخته شده ايد».
۲ـ مي گويد: هم پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم و هم امت مسلمان به «جمع بين التشبيه و التنزيه» معتقد هستند و هم مردم جهان را به اين «جمع» دعوت كرده و مي كنند و به همين دليل امت برتر هستند!!!
تأمل:
۱ـ لحن عبارت طوري است كه گوئي محي الدين براي محمد صلی الله علیه و آله و سلم آن چنان مقام والا و برتر قائل است كه ديگران بايد پيامبرشناسي را از او ياد بگيرند. صدرائيان وقتي كه با اين قبيل جملات ابن عربي روبه رو مي شوند، مسحور شده و او را مؤمن ترين فرد مي دانند و لقب شيخ اعظم، شيخ العارفين و… را به او مي دهند. اين صوفيان مدرن در اثر خود باختگي توجه نمي كنند كه محي الدين دقيقاً پيامبر اسلام را (نعوذ بالله) يك مشرك به معني تام، معرفي مي كند. پيامبر موحد، پيامبر مشرك مي شود. در ميان اديان اولين و بزرگ ترين ويژگي اسلام «خلوص توحيد» است. همه دانشمندان، دين شناسان، متخصصين علوم اجتماعي ، فلاسفه مكتب هاي مختلف، بدون استثناء و فرداً بفرد، مي دانند و گفته اند و به عنوان يك اجماع جهاني پذيرفته اند كه توحيدِ اسلام، ناب ترين و خالص ترين توحيد است. و اعتنائي به سرايش هاي محي الدين نكرده اند و او را مصداق «كالعدم» دانسته اند. و اين گروه صوفيان نو پديد در اين عصر و زمان، آن قدر در خود و در پيله خود فرو رفته اند كه توحيد اسلام را رها كرده و به «تشبيه خدا» گرفتار شده اند. چرا؟ براي اين كه يك مأمور به نام هانري كربن از اروپا آمده و تصوف محي الدين و ملاصدرا را تأييد كرده است.
۲ـ اما اين پيامبر صلی الله علیه و آله و سلم و اين امت تا آغاز قرن هفتم به «جمع بين التشبيه و التنزيه» هرگز دعوت نكرده اند. حتي گروه «مشبّهه» نيز خدا را به مخلوق تشبيه نمي كردند، آنان مي گفتند چون در قرآن لفظ «يد الله» آمده، پس خداوند دست دارد. اگر از آنان پرسيده مي شد: در اين صورت خدا جسم مي شود، مي گفتند: «هو جسم لا كالاجسام». يعني باز تشبيه به معنائي كه ابن عربي مي گويد، را نفي مي كردند. به طوري كه خود محي الدين عقيده آنان را نمي پذيرد و به جمع كردن، دعوت شان مي كند. ابن عربي (و قيصري در همين مبحث) گروه مشبّهه را متهم مي كنند كه فقط تشبيه مي كنند. در حالي كه «جسم لا كالاجسام» مي تواند به معني مورد نظر ابن عربي تعبير شود. اما چون اين گروه هرگز خودشان را اهل تشبيه نمي دانستند مورد تهاجم ابن عربي قرار گرفته اند. بدين سان روشن مي شود كه امت اجماعاً حتي گروه موسوم به مشبّهه، تشبيه را رد كرده و فقط به تنزيه تنها، معتقد بوده اند.
اينك پس از شش صد سال (به نظر محي الدين) گمراهي اين بهترين امت، محي الدين از جانب رسول خدا صلی الله علیه و آله و سلم بل به واسطه او درست از جانب خدا مبعوث مي شود كه اين عقيده اجماعي ِ اين بهترين امت را تعويض كند!!! امّتي كه شش صد سال در اصل و اساس توحيدش در گمراهي بوده چگونه بهترين امت است و به مصداق «خير امة اُخرجت للنّاس» برانگيخته شده مردمان ديگر نقاط دنيا را به توحيد نادرست و اشتباه اساسي خود، دعوت كند؟!!! و هزار!…
—————————
پی نوشت ها:
۱ـ نوح: ۱۰٫
۲ـ همان: ۵ ـ ۶٫
۳ـ زمر: ۳٫
۴ـ يونس: ۱۸٫
۵ـ حيله، در عربي به معنی چاره جوئی است و نيز «مكر» در اين عبارت به معنی طرح و نقشه در اصطلاح امروز است.
۶ـ همان.
۷ـ در «تبيين جهان و انسان» منطقه و محل زندگي قوم نوح و عالَم گير نبودن طوفان نوح، را توضيح داده ام.
۸ـ آل عمران:۱۱۰٫