ادامه دارد…
۱ـ پاسخ دفتر تبلیغات اسلامی حوزه ی علمیه ی قم
۲ـ پاسخ مجله ی سمات (قسمت سوم)
***
پاسخ دفتر تبلیغات اسلامی حوزه ی علمیه ی قم
بسمه تعالی
شماره: ۳۳۳۲
تاریخ: ۹۱/۶/۱۹
پیوست: دعای خیر
مرکز ملی پاسخ گویی به سؤالات دینی
****************************************************
پرسشگر محترم
با سلام وآروزی قبولی طاعات و عبادات شما؛ و تشکر به خاطر ارتباطتان با این مرکز
ماجرای تهمت تصوف به عالمان بزرگوار شیعه توسط برخی ایراد شده بود که نقد آن در سایت سمات تحت عنوان مقاله پاسخی به اتهام تصوف و صوفی گری به تشیع و علمای شیعه ارائه گردیده که ما برخی از مطالب آن را خــدمــت تـــان بیـــان می کنیم و شما را به مطالعه ی آن توصیه می نماییم.
[تذکر: دفتر تبلیغات اسلامی حوزه ی علمیه ی قم در نامه ی خود به مجله ی نورالصادق برخی از مطالب مقاله ی مجله ی سمات را در دو صفحه آورده است که ما برای جلوگیری از تکرار مطالب خوانندگان را به مجله ی سمات/ ۵ و یا مجله ی نورالصادق/ ۱۹و۲۰، ۲۱ و ۲۲، ۲۳ و ۲۴، ارجاع می دهیم]
پاسخ مجله ی سمات
پاسخی به اتهام تصوف و صوفی گری به تشیع و علمای شیعه
متن پر رنگ گزیده هایی از سخنان گماشته ی دفتر تبلیغات اصفهان است و متن عادی پاسخ سمات است.
وحدت شخصي وجود
در عرفان ما دو مبحث اساسي داريم؛ يکي مسئله کيفيت ارتباط خالق و مخلوق و حقيقت توحيد است که عرفا به نظريه عالي وحدت شخصيه وجود معتقدند.
سمات: وحدت شخصي وجود يعني اينکه بين خدا و مخلوقات اصلا دوگانگي واقعي وجود ندارد و خالق متعال با ساير اشيا و مخلوقات وجودي واحد و شخص واحدي هستند! غير از مريدان ابن عربي و مکتب او احدي از علما و فقها و متکلمان نه تنها شيعي بلکه اسلام، وحدت شخصي وجود را که همان يکي بودن خالق و مخلوق است و هيچ معناي ديگري ندارد قبول نداشته و ندارد، و متقابلا احدي از فلاسفه و عرفا که منکر خلقت و آفرينشند را هم نمي يابيد که مبناي او غير از وحدت شخصي وجود باشد، و ما در اين مورد شواهد صريح و غير قابل تأويل کلمات ايشان را آورده ايم. (به مقاله وحدت وجود یا توحید در همين شماره سمات رجوع شود).
و يکي هم مسئله مقام انسان کامل. علماي ما تا عصر سيد بن طاووس به شدت با مقامات ائمه(علیهم السلام) مخالفند. يعني شما تا قرن هفتم و هشتم کسي را پيدا نمي کنيد که اعتقاد داشته باشد که امام(علیه السلام) عالم به ما کان و ما يکون و ما هو کائن الي يوم القيمه است. مطلقاً علم امام را منکرند و مي گويند که اصلاً معني ندارد که انساني به همه هستي علم داشته باشد.
سمات: براي پي بردن به اشتباهات ايشان، و عقيده علماي ما در مورد سعه علم امام به کتاب هاي شريف کافي و محاسن و بصائر الدرجات و کامل الزيارات و بحار الانوار و ساير کتاب هاي مرحوم صدوق و مفيد و طوسي و… رجوع شود.
• انسان کامل صوفيه؛ ولايت معصوم يا ولايت صوفي؟
با اينکه روايات ما در باب علم امام کالمتواتر است. کساني که در صــدر اســلام از ايــن روايــات دفــاع مي کردند که ما معتقديم اينها عارف بودند، هميشه به غلو متهم بودند و از شهرها و حوزه هاي علميه آنها را بيرون مي کردند. گاهي نيز به عنوان اينکه اينها غالي و کافر هستند، نــقشــه قــتلشــان را مي کشيدند. اين جريان تا قرن هفتم ادامه داشت. بعد از قرن هفتم، کلام شيعه به علت رواج افکار عرفاني در کلام شيعي تحول پيدا مي کند. و علماي ما به اينجا رسيدند که مي شود انساني علم به اول و آخر و همه هستي داشته باشد. عوامل مختلفي در اين شرايط دست داشتند. جريان فکري جناب محي الدين عربي بر اين جريان تاثير زيادي گذاشت.
سمات: در تاريخ شيعه شما حتي يک مورد هم پيدا نمي کنيد که بزرگان ما راوي يا عالمي را به جهت اعتقادش به عالم بودن امامان(علیهم السلام) به ما کان و مايکون از حوزه بيرون کرده، يا کمترين اذيت و آزاري به او رسانده باشند تا چه رسد به اينکه نقشه قتل او را کشيده باشند! ايشان در اين مورد بين چندين مطلب تاريخي و رجالي و عقيدتي (مانند بيرون کردن کساني که از ضعفا روايت مي کردند از قم، و تعريف حد و حدود غلو در نظر قميين و… که هيچ ربطي به هم ندارند) خلط نموده اند، و به بيان تفصيلي آنها نيازي نيست. بله بدون شک علماي ما پيوسته رفتارهايي بدتر اينها را با صوفيه (مانند بيرون کردن حلاج ملحد از قم توسط پدر بزرگوار مرحوم صــدوق) داشـــتــه انــد، و ايــــن بــزرگــواران مي خواهند با سوء استفاده از عناوين علماي شيعه و تحريف مسلمات تاريخ آنان را تبرئه کنند!
آنچه ايشان در اينجا گفتند لابد از باب مزاح و شوخي با دين و حيثيت علماي ديني و وارثان علوم آل محمد(علیهم السلام) است! گويا آنچه علما، فقها و محدثان و متکلمان ما تا اين تاريخ درباره علوم امامان معصوم و مقامات ايشان آورده اند براي مطايبه و شوخي بوده و خود ايشان آنها را قبول نداشته اند!! و فقط ابن عربي سني دشمن شیعه مباحث انسان کامل را البته براي مقابله و مبارزه و رقابت با مقامات امامان معصوم شيعه آورده و کسانی هم خيال کرده اند که او مدافع مقامات امامان شيعه است.
ابن عربي عصمتي همچو عصمت پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) را براي عمر بن خطاب قائل شده که هيچ کدام از بزرگان عامه چنين عصمتي براي او قائل نشده اند. او مي گويد:
«و از استوانه هاي اين مقام عمر بن خطاب مي باشد که پيامبري که خداوند به او قدرت را عطا کرده به او گفت: اي عمر هيچ گاه شيطان تو را در يک مسير نمي بيــند الا اين که مسيري غير از مســير تـــو را بر مي گزيند. پس اين کلام که شهادت معصوم است به دلالت بر عصمت عُمر و اين که ما مي دانيم شيطان هميشه مي خواهد در راه باطل قدم بگذارد و آن راه باطل به گفته پيغمبر غير از راه عمر بن خطاب است. پس عُمر بنا بر اين فرمايش هميشه راه حق را پيموده و در اين راه سرزنش هيچ سرزنش کننده اي او را از راه هاي حق به خاطر خدا باز نمي دارد و او براي حق يک بزرگي محسوب مي شود و چون اين که حق را هر کسي نمي تواند بپذيرد و معمولاً حمل آن بر نفس انسانها مشکل است و آن را قبول نکرده و بلکه آن را ردّ مي کنند به خاطر همين پيامبر فرموده که حق طلبي عُمر هيچ دوستي براي او باقي نگذاشته است!» (۱)
و مي گويد:
«و از بين ايشان که خدا از آن ها راضي باد! گروهي محدث هستند و عمر بن خطاب از بين ايشان است و زمان ما ابوالعباس خشاب محدث است!» (۲)
و درباره خودش مي گويد:
«در آن وقت مواهب حکمت به من داده شد که گويا جوامع کلم به من ارزاني شد!!! بعد از آن به روح القدس تأييد شدم!» (۳)
همو نيز گويد:
«اقطابي که در اصطلاح به طور مطلق به اين نام مي باشند، در هر زماني جز يک نفر نيستند که همو غوث ! فريادرس! نيز مي باشد، او از مقربين و امام و پيشواي گروه در زمان خود است؛ و برخي از ايشان داراي حکم ظاهر نيز هست و حائز خلافت ظاهره هم مي شود همان گونه که از حيث مقام داراي خلافت باطني نيز مي باشد مانند ابوبکر و عمر و عثمان و علي و حسن و معاوية بن يزيد و عمر بن عبدالعزيز و متوکل، و بعضي از ايشان تنها داراي خلافت باطني مي باشند و داراي حکم ظاهري نيستند، مانند احمد بن هارون الرشيد سبتي و ابي يزيد بسطامي و اکثر اقطاب داراي حکم ظاهري نيستند.» (۴)
مولوي گويد:
پس به هر دوري وليي قائم است تـا قيـامــت آزمايـش دائـــم اســت
پس امام حي قائم آن ولي است خواه از نسل عمر خواه از علي است
مهدي و هادي وي است اي راه جو هم نـهــان و هــم نـشسته پيش رو
بايزيد بسطامي مي گويد:
ان لوائي اعظم من لواء محمد!(۵) پرچم من از پرچم محمد عظيم تر است!
شاه نعمت الله ولي کرماني گويد:
نعمت الله در همه عالَم يکي است لاجرم او سيد هر دو سراست
و باز گويد:
سيدم از خطا چو معصومم هر چه بينم صواب مي بينم
و مولوي مي گويد:
«قطب شير و صيد کردن کار او باقيان خلق باقي خوار او
قطب آن باشد که گرد خود تَنَد گردش افلاک گرد او زند»
کيوان قزويني در بيان حدود و اختيارات اقطاب مي نگارد:
حدود اختيارات قطب ده ماده است: اول آن که من داراي همان باطن ولايت هستم که خاتم الانبياء داشت و به نيروي آن تأسيس احکام تصوف را نمود، الا آن که او مؤسس بود و من مروج و مدبر و نگهبانم؛!!! هفتم آن که من مفترض الطاعة و لازم الخدمة و لازم الحفظ هستم!!! دهم من تقسيم کننده ی بهشت و دوزخم!» (۶)
با مطالعه کلمات مزبور کاملاً روشن مي شود که صوفيه تمامي مقامات اختصاصي برگزيدگان خاص خداوند متعال، امامان معصوم شيعه را براي هر سالکي در نتيجه سلوک و سير و رياضت، قابل وصول مي دانند. و البته اين همان چيزي است که مقتضاي اصول مسلم اهل عرفان مي باشد، و چنان که گذشت ايشان صاحب آن مقام و سالک آن سير را قطب زمان و متصرف در زمين و زمان و ارواح و شرايع و نفوس و تمامي اکوان مي شمارند! ولي از آن جا که عرفان با ورود در هر مسلک و آئيني بايد رنگ همان آئين را پذيرفته و خود را با آن تطبيق دهد و از ضروريات مذهب تشيع اين است که امامت منصب انتصابي و اختصاصي امامان معصوم دوازده گانه بوده و تباين روش عرفاني با سنت قطعي تشيع در اين باره امري مسلم و آشکار است، لذا «لب اللباب» ـ که تقریر مباحث سیر و سلوک صاحب المیزان است که به قلم آقای حسینی طهرانی نوشته شده است ـ مي نگارد:
اگر کسي بگويد که اين مناصب اختصاصي بوده و وصول به اين ذروه از معارف الهيّه منحصراً راجع به انبياء عظام و ائمه معصومين صلوات الله و سلامه عليهم اجمعين است و ديگران را به هيچ وجه من الوجوه بدان راه نيست، در جواب گوئيم منصب نبوت و امامت امري است اختصاصي، ولي وصول به مقام توحيد مطلق و فناء در ذات احديّت که تعبير از او به ولايت مي شود ابداً اختصاصي نيست!(۷)
اينک سخن ما اين است که با جواز وصول هر سالکي به مقامات مذکوره، ديگر کدامين منصب اختصاصي امامان دوازده گانه باقي خواهد ماند؟
امام صادق(علیه السلام) مي فرمايند:
((من ادعي الامامة وليس من اهلها فهو كافر!))؛
«کسي که خود را امام خواند و اهل آن نباشد کافر است»!(۸)
امام باقر(علیه السلام) فرمودند:
((من ادعي مقامنا يعني الامامة فهو كافر او قال مشرك!))؛
«هر کس ادعاي مقام ما يعني امامت کند کافر است يا فرمودند مشرک است».(۹)
امام صادق(علیه السلام) مي فرمايند:
((من اشرك مع امام امامته من عند الله من ليست امامته من الله كان مشركا))؛(۱۰)
«هر کس با امامي که امامت او از طرف خداوند است کسي را که امامتش از طرف خداوند نيست شريک کند مشرک است».
• ادعاي عبور سالک از مقام والاي امامت!
در مکتب اهل عرفان نه تنها مقام والاي امامت را مخصوص برگزيدگان خاص خداوند متعال نمي دانند، و نه تنها نيل به مقام امامت را براي هر سالکي پذيرفته اند بلکه عبور از آن را نيز براي هر سالکي ممکن، و براي رسيدن به کمال لازم شمرده اند! «روح مجرد» مي نويسد:
«سالکِ طريق پس از عبور از مراحل مثالي و ملکوت اسفل و تحقق به معاني کليه عقليه، اسماء و صفات کليه ذات حق تعالي براي وي تجلي مي نمايد. يعني علم محيط و قدرت محيط و حيات محيط بر عوالم را بالعيان مشاهده مي نمـايد که در حقيقت همان وجــود باطـني و حقيـقي ائمه(علیهم السلام) مي باشند، و حتماً براي کمال و وصول به منبع الحقائق و ذات حضرت احديت بايد از اين مرحله عبور کند! و الا الي الابد در همين جا خواهد ماند!.» (۱۱)
بلکه عرفان طي مرحله ختم نبوت و خـتم ولايت را از جمله شرائط ارزنده استاد مي شمارند؛ «روح مجرد» مي گويد:
«اگر استاد… خودش جميع مراحل و منازل سلوک را در نورديده نباشد، امکان تعليم و تربيت را به مقصدي که ختم نبوت و ختم ولايت است و خودش طي ننموده و از اسرار و خفاياي آن مطلع نيست ندارد». (۱۲)
اهل عرفان وصول به معرفت و توحيد خداوند متعال را، بدون واسطه بودن پيامبر و امام جائز و ممکن دانسته، و غافل از اينکه حجاب هاي نور، همان انوار مقدس معصومين(علیهم السلام) مي باشد، و توحيدي که از غير طريق ايشان حاصل شود عين شرک است، مي گويند:
«والدم علامه سيد محمد حسين طهراني به طور مکرر مي فرمود که آيت الله انصاري در سال هاي آخر عمرش به تمام مراحل سير و سلوک رسيده بودند، و هيچ حجاب ظلماني و نوراني بين ايشان و خداوند وجود نداشت، و حقاً به مقام لقاء الله که آرزوي عارفان است رسيده بود. آيت الله نجابت در مورد مقام توحيدي ايشان مي فرمودند که: آيت الله انصاري بسيار قوي بود و استادم عارف بزرگ آيت الله ميرزا علي قاضي طباطبائي مي فرمودند که آيت الله انصاري مستقيماً توحيد را از خداوند گرفته اند!… او تنها کسي است که مستقيماً توحيد را از خدا گرفته است!».(۱۳)
در حالي که امام صادق(علیه السلام) مي فرمايند:
((الاوصياء هم ابواب الله عزوجل التي يؤتي منها، ولولاهم ما عرف الله عز وجل، بهم احتج الله تبارك وتعالي علي خلقه))(۱۴)
«اوصياء همان ابواب الهي هستند که از آن ها مي توان وارد شد، و اگر ايشان نبودند خداوند هرگز شناخته نمي گشت، و خداوند تبارک و تعالي تنها به واسطه ايشان بر خلق خود حجت آورده است».
و اميرالمؤمنين علي(علیه السلام) مي فرمايند:
((نحن الاعراف الذي لا يعرف الله الا بسبيل معرفتنا))(۱۵)؛
«ما همان نشانه هائي هستيم که جز به شناخت ما، خداوند شناخته نمي گردد».
«روح مجرد» درباره استاد خود مي نويسد:
«به سبزه ميدان که رسيدم اين فکر به نظرم آمد که من چقدر ايشان را قبول دارم؟! ديدم در حدود يک پيامبر الهي! من واقعاً به کمال و شرف و توحيد و فضايل اخلاقي و معنوي ايشان در حدود ايمان به يک پيغمبر ايمان و يقين دارم… گو اينکه همه اهل همدان هم او را صوفي تلقي کنند».(۱۶)
و در جاي ديگر از کتاب روح مجرد به دفاع از ادعاي ابن عربي مبني بر اين که خود را افضل صاحبان ولايت و امام تمامي اعصار بعد از خود مي داند پرداخته مي نويسد: محي الدين خود را براي جميع اعصار بعدي يکه تاز ميدان توحيد مي داند و ابن فارض شاگردش را براي جميع اعصار قبلي، وي مي گويد:
و من فضل ما اسأرت شرب معاصري و من کان قبلي فالفضائل فضلتي
«و از ته مانده آن چه را که من نوشيدم، نوشيدن معاصرين من است و نوشيدن کساني که پيش از من بوده اند. بنابر اين تمام فضائل عبارت است از بقيه و زياد مانده نوشيدن من.»
اينک بر شيعيان مکتب اهل بيت عصمت(علیهم السلام) است که ببينند آيا مي توانند با پذيرش اصول و مباني عرفا، امامان معصوم خود را که در زيارت جامعه ايشان عرضه مي دارند:
«خداوند به شما خاندان چيزهائي عنايت فرموده که به احدي از عالميان نداده است، هر صاحب شرافتي در مقابل شرافت شما سر به زير است، و هر اهل کبريائي در اطاعت از شما سر تسليم و خشوع فرود آورده است، هر صاحب جبروتي در مقابل فضل و برتري شما فروتن گشته و همه چيز ـ آن چه خدا خلق کرده ـ در آستان عظمت شما سر خواري و ذلت سپرده است» از پيروان و ـ نعوذ بالله ـ کاسه ليسهاي ابن عربي و ابن فارض و امثال ايشان بدانند؟!
به راستي بايد از محضر والاي ولي کائنات و فرمانرواي کل هستي حجة بن الحسن المهدي عجل الله تعالي فرجه الشريف با کمال شرم و حيا پوزش خواست که چنين مطالبي بايد به قلم آورده شود در حالي که امير المؤمنين(علیه السلام) مي فرمايند:
((جل مقام آل محمد عليهم السلام عن وصف الواصفين ونعت الناعتين، وان يقاس بهم احد من العالمين))(۱۷)؛
«منزلت خاندان پيامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) فراتر است از توصيف ستايش گران و بيان گويندگان، و از اين که احدي از جهانيان با آنان مقايسه گردند.»
ابن عربي اندلسي به تصريح خودِ «روح مجرد»، يک عالِم سنّي مالکي مرام مي باشد که از بدو امرش در محيط عامّه و مکتب بي اساس اهل سنت رشد و نما کرده است (۱۸) و در ظاهر و باطنِ علوم و حتي کشف و شهود خود، مقام ابوبکر و عمر و عثمان را از اميرمؤمنان(علیه السلام) بالاتر مي داند در حالي که در زيارت روز غدير آن حضرت مي خوانيم:
((فلعن الله من ساواك بمن ناواك والله جل اسمه يقول: هل يستوي الذين يعلمون والذين لايعلمون، فلعن الله من عدل بك من فرض الله عليه ولايتك…))
«خداوند هر کس را که تو را با رقيبت برابر داند لعنت فرمايد که خداوند جل اسمه مي فرمايد: «آيا آنان که مي دانند با نادانان برابرند؟!» پس خدا لعنت کند کسي را که تو را هم طراز کساني داند که خداوند ولايت تو را بر آنان واجب فرموده است».
بنابر اين از ابن عربي انتظار معرفتي جز اعتقاد به وحدت وجود و ادعاي امامت و ولايت براي خود و ديگر فاسقان غير معصوم خيانت گر به اسلام و مسلمانان نمي رود.
• دروغ هاي شاخدار!
«علاوه بر اينها، سید بن طاووس اساتيدي داشتند که جزو صوفيه رسمي بودند و خرقه مي دادند. در فهرست اساتيد مرحوم سيد، برجسته ترين استاد ايشان که بيش از همه از او تعريف مي کند، جناب کمال الدين حيدر بن محمد حسيني است که از سادات است. … اين بزرگوار که از علماي شيعه است و جزو روات نهج البلاغه، جزو صوفيه رسمي است و در زمان خودش، عده اي از ايشان خرقه گرفته اند.»
سمات: نسبت تصوف و خرقه به ايشان از اساس آن کذب و دروغ است.
«ارتباط سيد بن طاووس با اين افراد، ارتباطي بسيار مثبت بوده است. يعني هيچ حساسيتي نسبت به تصوف نداشتند. مطالب صوفيه را با تعبير بعض العارفين در کتاب هايشان نقل مي کنند و استناد صوفيه را به ائمه(علیهم السلام) در طرائف مطرح مي کند و مي گويد، همه صوفيــه بــه امـــيرالمـــؤمنين مي رسند.»
سمات: چنان که اشاره کرديم کلمات سيد بن طاووس اولا نقل قول از فخر رازي است، و ثانيا از باب احتجاج و استدلال کردن بر ضد خصم به وسيله مطالبي است که خودش قبول دارد، کلمات سيد بن طاووس در کتاب طرائف خود چنين است:
((وقد ذكر محمد بن عمر الرازي المعروف بابن خطيب الري وهو من أعظم علماء الأشعرية صاحب التصانيف الكثيرة طرفا منها أيضا يقول في الكتاب الذي صنفه وجعله دستورا لولده وسماه كتاب الأربعين في الفصل الخامس من المسألة التاسعة والثلاثين في بيان أفضل الصحابة بعد رسول الله ص و يورد عشرين حجة في أن علي بن أبي طالب أفضل الصحابة بعد رسول الله. يقول في الحجة الثالثة منها ما هذا لفظه إن عليا كان أعلم الصحابة والأعلم أفضل وإنما قلنا إن عليا كان أعلم الصحابة للإجمال والتفصيل. أما الإجمال فهو… قال علي بن أبي طالب لو كسرت لي الوسادة لحكمت لأهل التوراة بتوراتهم، على ما نقلناه ومنها علم الفصاحة ومعلوم أن واحدا من الفصحاء الذين بعده لم يدركوا درجته ولا القليل من درجته ومنها علم النحو ومعلوم أنه إنما ظهر منه وهو الذي أرشد أبا الأسود الدؤلي إليه ومنها علم تصفية الباطن ومعلوم أن نسب جميع الصوفية ينتهي إليه ومنها علم الشجاعة وممارسة الأسلحة ومعلوم إن نسبة هذه العلوم ينتهي إليه. فثبت بما ذكرنا أنه (علیه السلام) كان أستاذ العالمين بعد محمد ص في جميع الخصال المرضية والمقامات الحميدة الشريفة وإذا ثبت أنه كان أعلم الخلق بعد رسول الله ص وجب أن يكون أفضل الخلق بعده لقوله تعالى قُلْ هَلْ يَسْتَوي الَّذينَ يَعْلَمُونَ وَالَّذِينَ لا يَعْلَمُونَ وقوله تعالى يَرْفَعِ الله الَّذِينَ آمَنُوا مِنْكمْ وَالّذِينَ أوتُوا الْعِلْمَ دَرَجاتٍ)).(۱۹)
مرحوم سيد در اين جا به نقل از فخر رازي، علم تمام فرقه هاي متکلمين ـ حتي بزرگان خوارج ـ را هم منتهي به امير المؤمنين(علیه السلام) مي داند، لا بد ايشان از همين جا استدلال مي کنند که پس تمام فرقه هاي اسلام حتي خوارج حق، و مستند به امير المؤمنين اند! در حالي که خود فخر رازي هم اين مطلب را قبول ندارد. مرحوم سيد از فخر رازي نقل مي کنند:
((وأيضا فجميع فرق المتكلمين ينتهي آخر نسبهم في هذا العلم إليه أما المعتزلة فهم ينسبون أنفسهم إليه وأما الأشعرية فكلهم منتسبون إلى الأشعري وهو كان تلميذا لأبي على الجبائي المعتزلي وهو منتسب إلى أميرالمؤمنين وأما الشيعة فانتسابهم إليه ظاهر. وأما الخوارج فهم مع غاية بعدهم منتسبون إلى أكابرهم وأولئك الأكابر كانوا تلامذة علي بن أبي طالب(علیه السلام) فثبت إن جمهور المتكلمين من فرق الإسلام كلهم تلامذة علي بن أبي طالب وأفضل فرق الأمة الأصوليون وكان هذا منصبا عظيما في الفضل… قال عبد المحمود فهذا آخر كلام الرازي وقد روى في هذا الكتاب من الفضائل لعلي بن أبي طالب (علیه السلام) والمناقب والخصائص الجليلة ما قد تقدم شرح بعضها عنهم من كتبهم)).(۲۰)
«در همين دوره، برادر سيد بن طاووس با ابن حمويه که جزو بزرگان تصوف است عقد اخوت بسته است.»
سمات: ابن حمويه سني است و لابد در نظر ايشان احمد بن طاووس هم سني بوده است که با او عقد اخوت بسته است!
• خواجه طوسي متکلم يا فيلسوف؟!
«شخصيت بزرگ ديگري که در اين قرن وجود دارد، جناب خواجه نصير الدين طوسي است. … خواجه نصير الدين رسماً عارف است. يعني وحدت وجودي بسيار رک و راست و صريحي است. کتاب آغاز و انجام ايشان را اگر ملاحظه بفرماييد، اولين جمله اش اين است: سپاس آفريدگاري که آغاز همه اوست و انجام همه به دست اوست بلکه خود همه اوست. در کتاب اوصاف الاشراف که مقامات عارفين را بيان مي کند، در آخر به بحث فنا مي رسد. حتي ايشان فصل اتحاد هم دارد. معمولاً عرفا از کلمه اتحاد فراري هستند چون بار معنايي دوئيت دارد. ايشان فصل فنا و اتحاد دارد و از انا الحق حلاج دفاع مي کند و از سبحاني ما اعظم شاني بايزيد دفاع مي کند و مفصلاً مي گويد که به اينها ظن بد نبر. مطالب اينها حق است و…»
سمات: بسيار ناداني است که کسي متکلم محقق و متبحر بي نظير در فلسفه خواجه نصير الدين طوسي را از جهت عقيده فيلسوف بداند تا چه رسد به صوفي! فرق ما با اهل سنت در چيست؟ بدون شک در اصول اعتقادي مکتب. زيرا اصول مکتب اهل سنت سقيفه و عدم عصمت امام و مکتب خلافت و… است و شيعه در اين ها با آن ها مخالف است. همين طور اصول و مباني فلاسفه هم عبارت است از قدم عالم (و لو به اسم حدوث ذاتي) و صدور اشياء از ذات خدا، و ظهور خدا به صورت اشيا، و وحدت وجود، و جبر، و تشبيه، و سنخيت، و قاعده الواحد و… و علماي تراز اول شيعه و از جمله مرحوم خواجه نصير الدين در تمام اين ها در کتاب تجريد الاعتقاد با فلاسفه به شدت مبارزه کرده است! و با صرف نظر از اينکه عبارت ابتداي کتاب آغاز و انجام در برخي نسخ آن موجود نيست، معناي آن را نيز بر اساس افکار باطل خود فهميده ايد. معناي واضح آن مخصوصا با توجه به عقايد مسلم خواجه در تجريد الاعتقاد، و نيز اخلاقي و غير اعتقادي بودن کتاب آغاز و انجام، اين است که از جهت حاکميت و سلطنت جز او هيچ نيست، نه اين که جز ذات او هيچ چيزي نبوده و آن طور که فلاسفه و عرفا و متصوفه فکر مي کنند هر جماد و حيواني حصه اي از وجود خدا باشد!
از درخشنده ترين نقاط کتاب کشف المراد اين است که مرحوم خواجه با مهمترين مباني فلسفي به شدت مخالفت مي کند. مانند مساله حدوث عالم و مطلق ماسوي الله و بطلان قاعده الواحد لا يصدر عنه الا الواحد در مورد صدور عالم از ذات احديت و اثبات اختيار و پاسخ به شبهات فلاسفه براي اثبات جبر و اثبات معاد جسماني و امکان خلق عالم ديگر و ابطال نظريات فلاسفه.
عده اي براي استدلال بر فيلسوف بودن خواجه مي گويند خواجه در اول کتابش الهيات بالمعني الاعم و بحث وجود و عدم و امکان و وجوب و ماهيت و جوهر و عرض را آورده است و سپس وارد الهيات بالمعني الاخص شده است! در حالي که فارق بين فيلسوف و متکلم اين نيست.
مضافاً بر اين که جناب خواجه در همين دو مقصد اول کتاب تجريد الاعتقاد اصول عقايد فلاسفه را باطل مي نمايد و نظريات ايشان را باطل مي داند.
خواجه اشارات را هم شرح کرده است اما اين کار وي به خاطر معارضه با فخر رازي بوده است نه اينکه مباني کتاب اشارات را پذيرفته باشد. خود در اين کتاب اشاره مي کند که من فقط شارحم و به مطالبي که با عقيده من مخالف است کاري ندارم. و الا قصد خواجه در آن کتاب تبيين اعتقادات خود وي نبوده تا آنجا که در قسمتي از آن مي گويد:
((اني اشترطت على نفسي في صدر هذه المقالات ـ أن لا أتعرض لذكر ما أعتمده ـ في ما أجده مخالفا لما أعتمده)).(۲۱)
علي رغم اين که برخي بدون تأمل مرحوم خواجه نصيـــر الدين را به عنوان فيلــسوف مــي شـــناسند و مي شناسانند، مراجعه به کتاب تجريد الاعتقاد وي که مهم ترين کتاب اوست، و وي آن را به عنوان عقايد برهاني خود نگاشته است کاملا نشان مي دهد که وي از بزرگ ترين مدافعان آراي برهاني و وحياني کلامي، و از مخالفان سرسخت آراي موهوم فلسفي مانند اعتقاد به قدم و ازليت عالم، قاعده الواحد و صدور عالم از ذات باري تعالي، جبر، و… مي باشد.
علامه حلي در کشف المراد بارها صريحاً مي گويد فلاسفه اين را مي گويند ولي اعتقاد ايشان مخالف با مباني قواعد اسلاميه است. البته يادمان باشد که کفر بودن عقيده ملازمه اي با کافر بودن صاحب آن ندارد و چه بسا خود قائل نمي داند چه مي گويد. بله اگر کسي بفهمد خلاف قرآن و روايات مي گويد کافر مي شود.
«شما اگر نامه هاي خواجه نصير الدين به صدرالدين قونوي را نگاه کنيد، تعابيري را که خواجه در مورد صدر الدين قونوي به کار برده است، نه فقط تعابيري مختص به يک شيعه مخلص است بلکه تعابيري است که مختص يک عارف کامل است.»
سمات: البته اين از کمالات مرحوم خواجه(قدّس سرّه) است که در زماني که دشمنان او را با لقب کلب نام مي برند ايشان با کمال متانت و وقار و ادب از ايشان با اين تعبيرات ياد مي فرمايد اما اگر شما اين تعبيرات را نشانه تأييد عقايد مخاطبان وي بدانيد لا بد بايد او را سني هم بدانيد زيرا قونوي و امثال او مانند ديگر بنيان گذاران عرفان و تصوف سني هم بودند! مرحوم سيد شرف الدين در کتاب المراجعات با مخاطب خود شيخ سليم بشري که عالم سني است بسيار محترمانه و با القابي بي نظير چندان برابر آن چه که در کلام خواجه نسبت به مخاطبان منحرف وي آمده است ياد کرده است لابد شما از اين تعبيرات استفاده مي کنيد که سيد شرف الدين هم سني بوده اند!
«و خواجه نصير هم براي خودش وزير دربار بوده است و فضا فضاي تقيه و احترامات و تعارفات نيست. در فضاي تعارفات هم چنين الفاظي لازم نيست. … چنين شخصيتي طبيعتاً در رواج گرايش هاي عرفاني و صوفي در جهان تشيع تأثير بسيار زيادي داشته است.»
سمات: بلکه يکي از بزرگترين کساني که پس از گذشتن دوران تقيه و اسارت در چنگ حکومت هاي فلسفي مزاج اسماعليه به شدت به قلع و قمع مباني صوفيه پرداخت خواجه طوسي اعلي الله مقامه بود.(۲۲)
«يکي ديگر از اين بزرگان، کمال الدين ميثم بحراني شارح نهج البلاغه است. در احوالات او گفته اند که ايشان ابتدا مشغول به تحصيل علوم رسمي بود و فلسفه مي خواند و بعد از مدتي ديد که اينها فايده ندارد و رها کرد و صوفي شد و خودش اهل خرقه است و معتقد است که خرقه صوفيه به ائمه برمي گردد.»
سمات: سخنان فوق کاملا خلاف واقع و بي اساس است!
«گزارشي از حالات کمال الدين ميثم را مرحوم سيد حيدر آملي در جامع الاسرار ص ۴۹۷ و ۴۹۸ آورده است. ايشان در تاريخ به الفيلسوف الرباني معروف است. قبل از آن هم صاحب کرامات و آثاري بوده است. بزرگترين شخصيت در قرن هشتم، علامه حلي است. درباره خود علامه حلي گرايش هاي عرفاني ثابت نشده است. بنده تا به حال در آثار ايشان نيافته ام. ولي چون ايشان در دامن اين سه شخصيت (ابن طاووس و خواجه نصير و کمال الدين ميثم) بزرگ شده است. ارادت بسيار زيادي به اينها دارد.»
سمات: بدون شک ما هم به اين سه بزرگوار ارادت داريم مخصوصاً به خاطر اينکه اساس عقايد و بدعت هاي امثال صوفيه را بر باد داده اند. مضافا بر اينکه اين استدلال باطل، مثل اين است که کسي در مورد جناب ابراهيم بن محمد، فرزند بزرگوار ملاصدرا ـ که به تصريح برخي علما از پدر خود ملا صدرا هم کاملتر و عالمتر بوده است (تتميم امل الآمل) ـ بگويد: چون ايشان در دامن ملاصدرا بزرگ شده است لابد به عقايد پدرش ارادت دارد! با آنکه مسلم است ايشان در تصوف و حکمت از سرسخت ترين مخالفان روش و عقايد پدر خود ملاصدرا بوده است تا آنجا که او را نسبت به پدرش (يخرج الحي من الميت) مانند زنده اي دانسته اند که از مرده اي چون ملاصدرا پيدا شده است!(۲۳)
«علامه حلي… مطلقاً در برابر صوفيه جبهه گيري نمي کند و با صوفيه همکاري مي کردند؛ گرچه ما جايي نديديم که خود ايشان اهل عرفان باشند يا گرايش هاي تصوف داشته باشند… ديدگاه ايشان نسبت به حکمت اين است که حکمت فقه اکبر است و علوم عقلي اهميت بسياري دارد… مرحوم علامه در ضمن علومي که تعلمش حرام است، از فلسفه نام مي برند. مي فرمايد تعلم فلسفه جايز نيست. اين نکته باعث شده است که کساني علامه را در رديف مخالفين فلسفه جا بزنند. متأسفانه صدر و ذيل عبارات و قرائن را نگاه نمي کنند و فقط يک کلمه فلسفه را که با کامپيوتر جستجو مي کنند و کنارش يک بدگويي باشد را فورا جدا کرده و به عنوان نظر يک بزرگ اعلام مي کنند.»
سمات: «علامه حلي» در كتاب «كشف الحق و نهج الصدق» مي فرمايد:«برخي صوفيان سني مذهب گفته اند: «خداوند نفس وجود است، و هر موجودي همان خداست». و اين مطلب عين كفر و الحاد است. و حمد مر خدايي را كه ما را به پيروي از اهلبيت(علیهم السلام) ـ نه پيروي از نظرات گمراه كننده ـ فضيلت و برتري بخشيد.» (۲۴)
اساس تاليفات و تعليمات صوفيه اثبات قدم عالم تحت عنوان غلط انداز حدوث ذاتي، و کوشش براي اثبات وحدت وجود و جبر و تشبيه و سنخيت و… است، در حالي که بزرگاني مانند خواجه نصیر و علامه حلی و فاضل مقداد، از بزرگترين مخالفان عقايد فوق مي باشند. براي نمونه مرحوم علامه، در شرح کلام أبو إسحق نوبختيرحمه الله فلاسفه را ـ تا چه رسد به صوفيه! ـ خصوم و دشمنان مسلمين مي شمارد و مي فرمايد:
((واعلم؛ إنّ الناس اختلفوا في ذلك اختلافاً عظيماً وضبط أقوالهم: إنّ العالم إمّا محدث الذات والصفات، وهو قول المسلمين كافّة والنصارى و اليهود و المجوس، وإمّا أن يكون قديم الذات والصفات، وهو قول أرسطو، وثاوفرطيس، وثاميطوس، وأبي نصر، وأبي عليّ بن سينا.. فإنهم جعلوا السماوات قديمة بذاتها وصفاتها إلاّ الحركات والأوضاع، فإنها بنوعها قديمة، بمعنى أنّ كل حادث مسبوق بمثله إلى ما لا يتناهى)).
نيز سيد مهنّا از مرحوم علامه مي پرسد:
((ما يقول سيدنا في من يعتقد التوحيد والعدل والنبوّة والإمامة لكنّة يقول بقدم العالم ؟ ما يكون حكمه في الدنيا والآخرة ؟ بيّن لنا ذلك ،أدام اللّه سعدك وأهلك ضدّك)).
و ايشان پاسخ مي دهند:
((من اعتقد قدم العالم فهو كافر بلا خلاف؛ لأن الفارق بين المسلم والكافر ذلك، وحكمه في الآخرة حكم باقي الكفار بالإجماع)).
و محقق طوسي رحمه الله در كتاب فصول مي فرمايد:
((قد ثبت أنّ وجود الممكن من غيره، فحال إيجاده لا يكون موجوداً، لاستحالة إيجاد الموجود، فيكون معدوماً، فوجود الممكن مسبوق بعدمه وهذا الوجود يسمّى: حدوثاً، والموجود: محدثاً، فكل ما سوى الواجب من الموجودات محدث، واستحالة الحوادث لا إلى أوّل ـ كما يقوله الفلسفيّ ـ لا يحتاج إلى بيان طائل بعد ثبوت إمكانها المقتضي لحدوثها)).
نصير الدين طوسى(قدّس سرّه) در «تجريد الاعتقاد» مي فرمايد:
((ولا قديم سوى الله تعالى)).
و علاّمه حلّى(قدّس سرّه) در شرح آن مي فرمايد:
((قد خالف في ذلك جماعة كثيرة، أمّا الفلاسفة فظاهر لقولهم بقدم العالم… وكل هذه المذاهب باطلة، لأن كل ما سوى الله ممكن، وكل ممكن حادث)).(۲۵)
و مي فرمايد:
((و اعلم أن أكثر الفلاسفة ذهبوا إلى أن المعلول الأول هو العقل الأول و… إذا عرفت هذا الدليل فنقول بعد تسليم أصوله إنه إنما يلزم لو كان المؤثر موجبا أما إذا كان مختارا فلا فإن المختار تتعدد آثاره و أفعاله و سيأتي الدليل على أنه مختار)).
و در كتاب نهاية المرام في علم الكلام مي فرمايد:
((القسمة العقلية منحصرة في أقسام أربعة:
الأوّل: أن يكون العالم محدث الذات والصفات وهو مذهب المسلمين وغيرهم من أرباب الملل وبعض قدماء الحكماء.
الثاني: أن يكون قديم الذات والصفات، و هو قول أرسطو و جماعة من القدماء، ومن المتأخرين قول أبي نصر الفارابي وشيخ الرئيس، قالوا: السماوات قديمة بذواتها وصفاتها إلاّ الحركات والأوضاع فإنها قديمة بنوعها لا بشخصها، والعناصر الهيولى منها قديمة بشخصها، وصورها الجسميّة قديمة بنوعها لا بشخصها، والصور النوعية قديمة بجنسها لا بنوعها ولا بشخصها.))
و فاضل مقداد رحمه الله مي فرمايد:
((إنّ القول بقدم غير الله كفر بالإجماع)).
نيز علامه بزرگوار حلي در نهج الحق، صفحه ۱۲۵، مي فرمايد:
«فارق بين اسلام و فلسفه اين مسأله است که خداوند قادر نبوده و مجبور باشد، و اين همان کفر صريح است.» (۲۶)
• مشائي يا صدرايي يا هيچ کدام؟!
فلسفه در آن دوره به معناي فلسفه مشايي بوده است و نه به معناي هستي شناسي عقلي. علامه هستي شناسي عقلي را به عنوان اشرف علوم مي داند ولي فلسفه مشايي به خاطر چهار پنج تا عامل، جزو علومي بوده است که بزرگان ما از آن فراري بودند. در فلسفه مشاء عالم مثال را منکرند. فلسفه مشائي هيئت بطلميوسي را به عنوان يکي از پيش فرض هايش پذيرفته است و خرق افـــلاک را هــم جــايز نمي دانند لذا در مسئله معراج مشکل پيدا مي کردند. با مسئله معاد مشکل پيدا مي کردند. در فلسفه مشاء، علم خداوند به جزئيات، به حسب ظاهر نشدني است يعني با مباني فلسفه مشائي، اثبات اينکه خداوند جزئيات را مي داند مشکل است. لذا بوعلي را به خاطر همين که علم خدا را به جزئــيات انـــکار مي کرد تکفير مي کردند. در فلسفه مشائي گزاره هايي است که با مسلمات ديني ما سازگار نيست. انکار فلسفه مشائي به عنوان يک نحله فکري، به معناي انکار هستي شناسي عقلي نيست. کما اينکه بزرگان ما هم ده ها نحله فلسفه شرقي و غربي را انکار مي کنند، اما با اصل هستي شناسي عقلي و اصل ارزشمندي عقل کسي در نمي افتد. لذا مرحوم علامه را نبايد مخالف فلسفه دانست.»
سمات: بدون شک هستي شناسي عقلي را نبايد انکار کرد، اما در پرتو هدايت هاي معارف مکتب وحي که اين کار را دقيقا علما و متکلمان ما انجام داده اند نه فلاسفه و عرفايي که اوهام وخيالات يونانيان را به جاي مطالب عقلي مي پندارند.
لذا يونس بن عبدالرحمن می گويد:
((به امام كاظم(علیه السلام) عرض كردم: توحيد الهي را چگونه بشناسيم؟ فرمودند: يا يونس، لا تَكونَنَّ مبتدعا، مَنْ نَظَرَ بَرأيَهِ هَلَكَ، وَمَنْ تَرَكَ أَهلَ بيتِ نبيِّهِ، وَمَنْ تَرَكَ كتابَ اللهِ وَقَوْل نَبيِّهِ كَفَرَ)).(۲۷)
«در علم توحيد و خداشناسي بدعتگذار مباش و در اين راه با پاي خود گام مزن، هر كس عقيده اش را به رأي و نظر خويش برگزيند، هلاك خواهد شد و هر كس اهل بيت پيامبرش را واگذارد گمراه خواهد شد و هر كس كتاب خدا و گفتار پيامبرش را وانهد كافر خواهد شد.»
اين آقايان بزرگوار اگر فلسفه را نزد متکلماني چون علامه حلي مي خواندند و نه نزد شيفتگان عقايد فلسفي، و مي دانستند که متخصص در فلسفه ناقدان فلسفه مي باشند نه آنها که فکرشان از محدوده فلسفه فراتر نرفته لذا تسليم آن شده اند، به روشني در مي يافتند که فلسفه امروز ما، نه تنها هيچ يک از مطالب باطل و خلاف عقل و وحي فلسفه مشاء را کنار نگذاشته است، بلکه همه آن ها را در بر داشته، و مطالب خلاف و باطل ديگري هم بر آن ها افزوده است.
گر چه براي رهايي از بن بست، به کفر ارکان فلسفه مانند بوعلي سينا اعتراف مي کنند، اما واقعيت اين است که ظواهر برخي از مطالب فلسفه مشاء سازگار با دين مي نمايد لذا اگر هم کسي از علما پيدا شود که با فلسفه اندکي روي خوش نشان دهد به خاطر همين ظواهر فلسفه مشاء است (همانطور که زماني که حضرت آيت الله بروجردي از درس فلسفه آقاي طباطبايي مؤلف الميزان در قم جلوگيري فرمودند، نسبت به فلسفه مشاء اين قدر حساسيت نداشتند) ولي در فلسفه صوفيانه و صدرايي امروز ديگر پرده ها کاملاً بالا زده شده است و مخالفت های آن با اصول مسلم عقلي و ضروريات ديني به مراتب بيشتر و نمايان تر است لذا حتي کساني که با فلسفه مشاء اندکي با مسامحه برخورد کرده اند با قاطعيت تمام با فلسفه صدرايي و امروزي مبارزه کرده اند و جاي تعجب بسيار است که ايشان کاملا بر عکس استدلال کرده و کاملا مطالب را وارونه بيان مي کند!
جالب تر اين که ديگر شيفتگان فلاسفه معترفند که حتي ابن سينا، تا چه رسد به ملاصدرا، همه مفسران عقيده وحدت موجودي و خدايي حلاجند:
«من عقلانيت ابن سينا را از منصور حلاج جدا نمي دانم. تاريخ فلسفه اسلامي، بسط سخن انا الحق حلاج است. ملاصدرا شارح منصور حلاج است. اساس فلسفه اسلامي، بحث وجود و وحدت وجود مي باشد. ابن سينا وحدت وجودي است. مي گويد: ما با تأمل در وجود به چيز ديگري براي اثبات خدا نياز نداريم. برهان صديقين را براي اولين بار او مطرح کرده است. اصلاً ابن سينا رئيس الاشراقيين است. سهروردي هم وحدت وجودي است. البته سهروردي به جاي وجود از نور حرف مي زند. ملاصدرا هم درست است که بيشتر روي وحدت تشکيکي تأکيد مي کند؛ اما وقتي از لحاظ انديشه اوج مي گيرد، به وحدت شخصي وجود قائل مي شود. به همين دليل، بنـده تاريخ فلسـفه اســلامي را بــسـط سخــن حـــلاج مي دانم».(۲۸)
لذا اشکال ما از همان ابتدا تا انتهاي فلسفه مشاء مي باشد که عالم را صادر از ذات خدا دانست و عقول مجرده اي درست کرد که به دليل عقلي و نقلي و برهاني تمامش اوهام است. و اشکال ما از همان ابتدا تا انتهاي فلسفه اشراق و حکمت متعاليه است که تصريح نمودند عالم عين ذات خدا است و… هيچ کدام از اين مکاتب حرفي غير از ديگري ندارند، در جوهره و متن اعتقاداتشان فرقي نيست و تنها در اسم فرق دارند، اگر فلسفه مشاء تنها بيست درصد به مطالب خلاف شرع و عقل تصريح مي کرد و مي گفت تنها عالم مجردات از ذات خدا صادر شده است ملاصدرا آمد و گفت تمام عالم عين ذات خداست!
مبناي فيلسوف اين است که با صرف نظر از مراجعه به آنچه انبيا و ائمه فرموده اند خودم اصول را پيدا مي کنم! اگر هم کسي مانند ملاصدرا به قرآن و روايات استدلال کرد براي توجيه و حمل آن ها بر دريافت هاي خود او و عقايد باطل فلاسفه است که خود اين کار اشکال دومي است که بر او مي شود.
ثانياً چنانکه بارها گفته ایم فلسفه عقلي و برهاني نيست بلکه هميشــه اســم عــقل و عقــلانيت را يدک مي کشد.
• فلسفه بوعلي کجا و کلام مرحوم شيخ مفيد و طوسي کجا؟!
«وقتي بوعلي فلسفه ارسطو را تدوين و عرضه کرد، بساط نظرات کلامي شيخ مفيد و شيخ طوسي بر چيده شد. به قرن ششم که مي رسيم، ديگر آراي شيخ طوسي و شيخ مفيد به طور کلي گم مي شود و هر کسي در اعتقادات چيزي مي نويسد، مطالب ارسطو و بوعلي را مي نويسد.»
سمات: بلکه متکلمان بزرگوار ما در تمام طول تاريخ عقايد شيعي با قاطعيت تمام و اتحاد کامل با عقايد شرک آلود و خلاف ضروري فلاسفه و عرفا و متصوفه مبارزه کرده اند.
صدور چنان سخني تنها از کسي ممکن است که نسبت به معارف الهيه در کتب متقن کلامي شيعي از ابتداي دوران ائمه(علیهم السلام) تا امروز کاملا بيگانه و بي خبر باشد، کمترين مراجعه به کتاب هاي کلامي شيعه و مخالفت هاي ايشان با نظریات فلسفي در قبل و بعد از بوعلي، بطلان سخنان ايشان را کاملا آشکار مي کند.
تنها يکي از نظرهاي کلامي بوعلي ـ با صرف نظر از انحرافاتي که در مسأله قدم عالم، و صدور عالم از ذات خدا، و جبر و… از او نقل کرديم ـ اين است که:
شيخ الفلاسفه ابوعلي سينا، عمر را از اميرالمؤمنين علي(علیه السلام) عاقل تر مي داند و مي گويد: «اگر امر امامت و خلافت دائر بين دو نفر شد که يکي عاقل تر و سياست مدارتر باشد و ديگري عالم تر، بايد آن کس که عاقل تر است مقدّم شود، و آن کس که عالم تر است وزير و کمک کار او گردد، همان طور که عمر و علي چنين کردند!»
اينک نص کلام او را ببينيد:
((فصل في الخليفة والامام و وجوب طاعتهما، والاشارة إلى السياسات والمعاملات والاخلاق… والمعوّل عليه الاعظم العقل وحسن الايالة، فمن كان متوسطا في الباقي ومتقدّما في هذين بعد أن لا يكون غريبا في البواقي وصائرا إلى أضدادها، فهو أولى ممن يكون متقدّما في البواقي ولا يكون بمنزلته في هذين. فيلزم أعلمهما أن يشارك أعقلهما، ويعاضده، ويلزم أعقلهما أن يعتضد به و يرجع إليه، مثل ما فعل عمر وعلى)).(۲۹)
البته مدافعان صوفيه حق دارند که از بوعلي در مقابل اساطين مکتب دفاع کنند! چرا که کاملا مي دانند که شيخ مفيد و طوسي، خداي ايشان و همان کسي را که براي ايشان نعره انا الحق سر داده است تکفير کرده و در کفر و الحاد او کتاب نوشته اند!
اما بر ايشان لازم است که بدانند نواصب و دشمنان اهل بيت(علیهم السلام) کساني نيستند که مستقيما با اهل بيت(علیهم السلام) دشمني کنند، بلکه کساني اند که با ارکان تشيع و اساطين مکتب به دشمني برخيزند. امام صادق(علیه السلام) مي فرمايند:
((ليس الناصب من نصب لنا أهل البيت لأنك لم تجد رجلا يقول أنا الناصب [أبغض] محمدا وآل محمد و لكن الناصب من نصب لكم وهو يعلم أنكم تتوالونا و أنكم من شيعتنا)).(۳۰)
«ناصبي کسي نيست که با ما اهل بيت دشمني کند، زيرا تو هرگز کسي را نمي يابي که بگويد من ناصبي ام و با محمد و آل محمد دشمني مي کنم! بلکه ناصبي کسي است که با شما در حالي که مي داند از اهل ولايت ما و شيعيان ما هستيد دشمني کند»!
• ادعاي واهي معاني مختلف وحدت وجود!
«به هر حال وحدت وجود و وحدت موجود، يازده تا چهارده تفسير دارد. اينکه وحدت وجود يعني چي، بعضي از معاصرين تا چهارده تا تفسير هم رسانده اند.»
سمات: متاسفانه مدعاي فوق نيز يکي از مدعاهاي بسيار عوام فريب متصوفه است. كم ترين تأمل نشان مي دهد حقيقت معناي وجود يك چيز بيش تر نيست، و آن همين است كه: آنچه موجود است حقيقتي واحد است كه نه آغازي دارد و نه انجامي و نه ابتدايي دارد و نه انتهايي، و نه خالقي دارد و نه آفريننده اي؛ بلكه همين حقيقت واحد هر لحظه به صورتي در مي آيد و هر آن به شكلي در تجلّي و ظهور است! ارائه تفسيرهاي مختلف براي وحدت وجود امري كاملاً ظاهري است، نه دروني و محتوايي. اين كار تنها براي سرپوش گذاشتن بر مخالفت آشكار عقيده وحدت وجود با عقل و شرع صورت گرفته است. (براي ديدن پاسخ تفصيلي به مدعاي باطل وحدت وجوديان، در مورد معاني مختلف وحدت وجود به مقاله وحدت وجود یا توحید؟ در همين شماره فصلنامه مراجعه کنيد.)
«نمي شود گفت که مرحوم علامه تمام تعاريف وحدت وجود و موجود را غلط يا باطل مي دانسته است.»
سمات: پس کاملا معلوم مي شود که ايشان از مباني و عبارات و تصريحات فلاسفه و عرفا و صوفيه در مورد همه چيز خدايي! و عينيت ذات خداوند با اشيا! هيچ خبري نـــدارند، يا اصلا عــقيده صــحيــح را نمي شناسند و يا اينکه اصلاً عباراتي را که از ايشان نقل کرده ايم نديده اند.
«جلوتر که مي آييم به مرحوم سيد حيدر آملي مي رسيم. سيد حيدر از عرفاي بسيار بزرگ ماست و از شاگردان فخرالمحققين است. ايشان از شخصيت هايي است که در عرفان عملي و سير و سلوک جايگاه بسيار بلندي دارند و در تلفيق تشيع و عرفان نقش بسيار مهمي داشتند.»
سمات: عقايد و مشرب سيد حيدر آملي مورد تأييد و استناد احدي از علما و فقها و متکلمان نامور و محوري شيعه نيست و البته کسي که از مکتب بغداد و قم و اساطين مکتب شيعه بگريزد و در زواياي پنهان دنبال دستاويز بگردد بايد هم چنگ به دامن امثال سيد حيدر آملي بيندازد! مسلم است که آرا و نظريات شيخ حيدر آملي در مورد تصوف و وحدت وجود و ارادت به ابن عربي مورد اعتناي احدي از ارکان و اساطين مکتب نبوده، بلکه در کتاب هاي تراجم ما به شدت به تصوف، و مشرب، و مداحي او نسبت به دشمنان اهل بيت(علیهم السلام)، و خرقه، و نوشتن شرح فصوص ابن عربی ـ با اين که در شرح خود بر فصوص ابن عربي، مطالب او را بسيار رد مي کند ـ اعتراض شده است؛ و او را به عنوان صوفي، بلکه غالي در تصوف، و گول خورده تسويلات شيطان ياد کرده، و حتي ذکر شرح حال او در ضمن شرح حال علماي شيعه را امري شايسته خود ندانسته اند!(۳۱)
«سيد حيدر شاگرد فخر المحققين است. فخر المحققين اجازه اي به سيد حيدر داده است با اين تعبير: سيد حيدر زين العابدين ثاني است. ايشان را با امام سجاد(علیه السلام) مقايسه مي کند و امام سجاد را زين العـابدين اول معـرفي مي کند و سيد حيدر را زين العابدين ثاني. شايد ما به خودمان اجازه ندهيم که يک غير معصوم را در کنار معصوم بگذاريم و چنين لقبي به او بدهيم. ولي فخرالمحققين با آن جلالت شأن و عظمت، سيد حيدري را که شارح فصوص است، مؤلف کتاب جامع الاسرار است و وحدت وجودي به شدت متعصبي است و از مدافعين محي الدين است، زين العابــدين ثــاني لـــقب مي دهــد و مي گويد من به شفاعت او در آخرت اميدوارم و اميد است که مرا فراموش نکند و از من دستگيري کند. اين ديدگاه بزرگان شيعه را در اين دوره نسبت به عرفا نشان مي دهد.»
سمات: بدون شک به کار بردن عبارات احترام آميز در مورد اهل علم حتي در مورد عالمان عامه و پيروان مکتب سقيفه نشان از ادب نيکوي عالمان ما در راه و روش دارد، اما اين مطلب را دليل بر تأييد عقايد ايشان دانستن کاملا غير منطقي است و اصلا دليلي وجود ندارد که فخر المحققين حتي مطالب صوفيانه شيخ حيدر آملي صوفي مزاج را ديده باشد تا چه برسد به اينکه آنها را تأييد کرده باشد!
ما متن اجازه مرحوم فخر المحققين را خواهيم آورد که در آن عبارت امام زين العابدين ثاني وجود ندارد، البته براي صوفي مسلکان که هر بوق قلي شاهي را قطب عالم وجود و بلکه خدا مي دانند پذيرش اين مطلب بسيار ساده است که غير معصوم را ثاني معصوم بدانند، اما با عقل نمي سازد که عالم با معرفت شيعي در مورد کسي ـ هر چه هم با فضل و کمال باشد ـ مثلاً بگويد: امير المؤمنين ثاني! يا امام حسين ثاني! يا امام صادق ثاني! يا امام عصر ثاني! است.
مرحوم صاحب الذريعه فرموده اند که شخصي که فخر المحققين به او اجازه روايت مسائل مدنيات را داده، و او را مدح بليغي کرده اند ممکن است که شخص ديگري غير از سيد حيدر آملي صوفي باشد:
((ورأينا أيضا في ضمن المجموعة المشار إليها مسائل مهنا بن سنان المدني للعلامة الحلي المعروفة بالمسائل المدنيات مع جواباتها، وعلى ظهرها بخط فخر الدين ولد العلامة إجازة للسيد حيدر بن علي بن حيدر العلوي الحسيني برواية المسائل المدنيات المذكورة عنه عن أبيه العلامة مدحه فيها مدحا بليغا وهذه صورتها.
بسم الله الرحمن الرحيم هذه المسائل وأجوبتها صحيحة سئل والدي عنها فأجاب بجميع ما ذكرها هنا وقرأتها انا على والدي قدس الله سره ورويتها عنه، و قد أجزت لمولانا السيد الامام العالم العامل المعظم المكرم أفضل العلماء واعلم الفضلاء الجامع بين العلم والعمل شرف آل الرسول مفخر أولاد البتول سيد العترة الطاهرة ركن الملة والحق والدين السيد حيدر ابن السيد السعيد ركن الدين علي بادشاه ابن السيد السعيد ركن الدين حيدر العلوي الحسيني أدام الله فضائله وأسبغ فواضله ان يروي ذلك عني عن والدي قدس الله سره، و ان يعمل بذلك و يفتي به و كتب محمد بن الحسن بن يوسف بن علي بن المطهر الحلي في أواخر ربيع الآخر لسنة ۷۶۱ و الحمد لله تعالى و صلى الله على سيد المرسلين محمد النبي و آله الطاهرين.
واستظهر صاحب الذريعة ان صاحب المسائل التي سال عنها فخر الدين و أجابه عنها هو غير الذي اجازه فخر الدين ان يروي المسائل المدنية عنه عن أبيه لتصريح الأول في توقيعه انه آملي وعدم ذكر فخر الدين وصف الآملي في اجازته للثاني رواية المسائل المدنية مع كونه من الأوصاف الظاهرة له وكونه معروفا به ويمكن ان يكون سقوط لفظ الآملي من سهو القلم منه أو من النساخ والله اعلم … وقال صاحب الذريعة… استدل على تغايرهما بوصف أحدهما بالآملي وعدم وصف الآخر به و كيف كان فالظاهر تغاير الرابع والسابع ومغايرتهما لصاحب العنوان كما ستعرف)).(۳۲)
سيد حيدر به دستور فخر المحققين کتاب نفيسي در مورد علت سکوت أمير المؤمنين علي بن أبي طالب(علیه السلام) نوشته است، لذا امکان دارد که فخر المحققين به خاطر اين کتاب و بدون اين که از انحرافات صوفيانه او اطلاعي داشته باشد او را مدح کرده باشد.
«ابن بطوطه مي گويد، من وارد نجف که شدم، در مقابل حرم اميرالمؤمنين خانقاه هاي بسيار زيادي بود و مدارسي بود که طلاب شيعه و صوفيه شيعه در اينها ساکن بودند و کساني که مي خواستند به حرم مشرف شوند، اين طلاب شيعه و صوفيه که متولي امر حرم اميرالمؤمنين بودند، اينها را راهنمايي و پذيرايي مي کردند براي آنها اذن دخول مي خواندند.»
سمات: بدون شک در هر دوره اي در تمامي مذاهب و اديان افرادي، وجود داشته و دارند که از عالمان حقيقي فاصله گرفته و از عقايد صحيح مکتب و مذهب اطلاعي ندارند و راهي بتکده و ميکده و خانقاه که بدتر از آن دو است مي شوند ولي اگر کسي عمل آنها را دليل بر تأييد عالمان مکتب بداند چه می توان به او گفت؟!
«در گزارشي که از مدرسه سلطانيه اولجايتو به دست ما رسيده است (مدرسه سلطانيه که به دستور اولجايتو ساخته شد، زير نظر علامه حلي بوده است. اولجايتو بدون اذن علامه هيچ کاري انجام نمي داد) در اين مدرسه بيست نفر مرشد صوفي مي آورند که مخصوص تدريس تصوف بودند و تعدادي زاويه و اتاق براي کساني که مشغول تهذيب نفس بودند وجود داشت. در کنار آنها هم عده اي از فقها تدريس مي کردند. مثلاً علامه حلي در يک صفه تدريس مي کردند. شيخ صفي الدين اردبيلي در صفه ديگر تصوف تدريس مي کرد. بنابراين در عهد علامه اين طور نبوده که بگويند اينها چون صوفي اند، منحرفند. نه؛ رسماً از اينها براي تدريس دعوت مي کردند و نظراتشان را بيان مي کردند.»
سمات: با فرض این که این گزارش صحت داشته باشد، اين استدلال مانند اين است که کسي بگويد در همين دوره خود ما تمامي خانقاه ها و کليساها و پارتي هاي مختلط زنانه و مردانه و… مورد أييد علما و مراجع و رهبران ديني است!
«شهيد اول در سلسله اساتيدشان، از سيد تاج الدين ابن معــيه به عنوان بزرگــترين اســـتاد نــام مي برند. … اگر به عمده الطالب في انساب آل ابي طالب نگاه کنيد که کتابي است تأليف شاگرد سيد تاج الدين، ايشان به اسم سيد تاج الدين که مي رسد، يک صفحه در مورد مناصب اجــتماعي ســيد صــحبت مي کند. مي گويد، سيد تاج الدين بزرگ صوفيه عراق و بزرگ فتيان عراق بود. کسي خرقه تصوف يا لباس فتوت در عراق نمي پوشيد مگر به اذن سيد تاج الدين. … بر خلاف اينکه شما مي بينيد خيلي اوقات مخالفين فلسفه و عرفان مي گويند خرقه در بين شيعه نبوده است و سلسله و خانقاه نبوده است، آنقدر در آن دوران اين مسائل رسمي بوده است که مي گويد هيچ کسي خرقه صوفيه يا لباس فتوت بدون اذن ايشان در کل عراق نمي پوشيد مگر کساني که از ايشان اذن داشـــته باشــند. به بــرخــي اذن مي داد که خرقه تصوف بر تن ديگران کنند.»
سمات: بدون شک در مورد بحث ما تنها نظر متخصصان در علوم و معارف اهل بیت(علیهم السلام) مورد اعتنا است نه نسابه های ذوالفضائلی که حتی یک نوشته هم در کلام و معارف اهل بیت(علیهم السلام) ندارند.
متاسفانه تمام آن چه در مورد تصوف و خرقه بازي ايشان گفتند از اساس دروغ است و نه در آن کتاب و نه در هيچ منبع قابل اعتناي ديگري چنين اتهاماتی درباره آن شخصيت بزرگوار وجود ندارد!
مرحوم شيخ حر مي فرمايد:
((السيد تاج الدين أبو عبد الله، محمد بن القاسم بن معية الحسني الديباجي: فاضل، عالم، جليل القدر، شاعر، أديب، يروي عنه الشهيد، وذكر في بعض إجازاته أنه أعجوبة الزمان في جميع الفضائل والمآثر)).(۳۳)
و هيچ نشاني از نسبت ايشان به تصوف در ميان نيست.
فتوت هم داستاني طولاني دارد. در قرن هفتم يک تشکيلات فتوت داشتيم و يک تشکيلات تصوف. افرادي که تازه کار بودند، اول مي رفتند وارد تشکيلات فتوت مي شدند که خودشان مي گويند، نهايه الفتوه بدايه التصوف. مدتي در فتوت بودند. فتوت کلاه و شال مخصوص داشته است ولي لباس مخصوص يعني خرقه نداشتند.
خوب است داستان فتوت را از زبان ملاصدرا و حـــلاج اولياي تــصوف و عــرفان بــشــنويــد. مــلا صــدرا مي نويسد:
بدان که همه چيز در عالم اصلش از حقيقت الهي، و سرش از اسم الهي است، و ايــن را جــز کامـــلان نمي شناسند!…حلاج گفته است که «فتوت» هرگز راست نيامد مگر در مورد محمد(صلی الله علیه و آله و سلم) و ابليس! گويا (حلاج) مي خواهد بگويد که اين دو تا مظهر، در باب خود کامل شده اند که يکي مظهر اسم محبت خدا شده، و ديگري مظهر اسم قهر و خشم خدا!… چرا که خدا مجمع موجودات، و محل بازگشت همه چيز است، و همه اشيا مظاهر اسما و محل هاي تجلي صفات اويند! پس همان خدايي که در ظاهر شيطان را به سجود امر نموده است که گفته: اسْجُدُوا لِآدَمَ، در پنهان او را از سجده بر غير خود نهي فرموده است(!) و خودش هم به شيطان استدلال بر ترک سجده در مقابل خدا را آموخته است که گفته: أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً! حبيب من اين چيزها را خوب بفهم که به مطالبي رسيديم که اذهان اين ها را نمي فهمد، و دسته احمق ها و ديوانه ها از شنيدن اين اسرار به جنب و جوش مي آيند و بفهم سخني را که گفته است: همانا نور شيطان از نار عزت خداست، و اگر نور شيطان ظاهر ميشد همه خلايق او را مي پرستيدند!»(۳۴)
مدتي در وادي فتوت بودند. شروطي با آنها مي کردند. اگر اين شروط اخلاقي را مراعات مي کردند بعداً ترقي مي کردند و به آنها خرقه تصوف مي دادند و وارد تشکيلات تصوف مي شدند.
سمات: حال که معناي «فتوت» را که به قول ايشان مقدمه و ابتداي تصوف است از زبان حلاج شناختيد، خواهيد دانست که «تصوف» که نهايت فتوت است چه خواهد بود.
——————————-
پی نوشت ها:
۱ـ ومن أقطاب هذا المقام عمر بن الخطاب وأحمد بن حنبل ولهذا قال صلى الله عليه [وآله] وسلم في عمر بن الخطاب يذكر ما أعطاه الله من القوة يا عمر ما لقيك الشيطان في فج إلاسلك فجا غير فجك ! فدل على عصمته بشهادة المعصوم و قد علمنا إن الشيطان ما يسلك قط بنا إلا إلى الباطل و هو غير فج عمر بن الخطاب فما كان عمر يسلك إلا فجاج الحق بالنص فكان ممن لا تأخذه في الله لومة لائم في جميع مسالكه و للحق صولة و لما كان الحق صعب المرام قويا حمله على النفوس لا تحمله ولا تقبله بل تمجه وترده لهذا قال صلى الله عليه و سلم ما ترك الحق لعمر من صديق. (فتوحات مکيه؛ ۴/ ۲۰۰).
۲ـ ومنهم رضي الله عنهم المحدثون وعمر بن الخطاب رضي الله عنه منهم وكان في زماننا منهم أبو العباس الخشاب. (همان؛ ۲۱/۲).
۳ـ ووهبت في ذلک الوقت مواهب الحکم حتي کاني اوتيت جوامع الکلم… ثم ايدت بروح القدس. (فتوحات؛ ۳/۱).
۴ـ الاقطاب المصطلح علي ان يکون لهم هذا الاسم مطلقاً من غير اضافة لايکون منهم في الزمان الا واحد، وهو الغوث ايضاً وهو من المقربين وهو سيد الجماعة في زمانه، و منهم من يکون ظاهر الحکم ويجوز الخلافة الظاهرة کما حاز الخلافة الباطنة من جهة المقام کابي بکر وعمر وعثمان وعلي والحسن ومعاوية بن يزيد وعمر بن عبدالعزيز والمتوکل ومنهم من له الخلافة الباطنة خاصه ولا حکم له في الظاهر کاحمد بن هارون الرشيد السبتي وکابي يزيد البسطامي واکثر الاقطاب لا حکم لهم في الظاهر. (فتوحات؛ ۶/۲).
۵ـ تذکرة الاولياء/ ۱۶۴٫
۶ـ کيوان قزوينی؛ استوار نامه، ۹۵-۱۰۶٫
۷ـ لب اللباب، ۴۱٫
۸ـ بحار الانوار ۱۱۲/۲۵٫
۹ـ بحار الانوار ۲۵/ ۱۱۴٫
۱۰ـ بحار الانوار ۷۸/۲۳٫
۱۱ـ سيد محمد حسين حسينی طهرانی؛ روح مجرد /۴۰۳٫
۱۲ـ سيد محمد حسين حسينی طهرانی؛ روح مجرد /۵۹۱٫
۱۳ـ در کوی بی نشانها / ۳۶-۳۸٫
۱۴ـ الکافی، ۱۹۳/۱٫
۱۵ـ بحار الانوار، ۳۳۸/۸٫
۱۶ـ سيد محمد حسين حسينی طهرانی؛ روح مجرد / ۶۳۶-۶۳۷٫
۱۷ـ بحار الانوار، ۱۷۱/۲۵٫
۱۸ـ رجوع شود به «روح مجرد»: سيد محمدحسين حسينی طهرانی/۳۱۸ و پاورقی، ۴۳۵
۱۹ـ الطرائف، ۲ / ۵۱۵ ـ۵۲۰
۲۰ـ همان
۲۱ـ شرح الاشارات و التنبيهات مع المحاكمات، ۳، / ۳۰۴؛ روضات الجنات، ۶ / ۳۱۱٫
۲۲ـ روضات الجنات ۳۱۱/۶ و۳۱۵
۲۳ـ روضات الجنات، ۴ / ۱۲۲؛ هدية الاحباب، ۲۰۶٫
۲۴ـ كشف الحق نهج الصدق/۵۷٫
۲۵ـ کشف المراد / ۵۷٫
۲۶ـ رجوع شود به مستدرك سفينة البحار، ج ۸٫
۲۷ـ كافى: ۱/۵۶٫
۲۸ـ مجله بازتاب انديشه در مطبوعات، شماره هاي ۵۵ و ۵۶، گفت و گو با غلامحسين ابراهيمي ديناني، فصلنامه اشراق، ش ۱، پائيز ۱۳۸۳٫
۲۹ـ الشفاء،۴۵۱ ـ ۴۵۲٫
۳۰ـ ثواب الأعمال، شيخ صدوق رحمه الله، ۲۰۷؛ بحار الأنوار، علامه مجلسی رحمه الله، ۲۳۲ / ۲۷ ـ ۲۳۳٫
۳۱ـ رجوع شود به أعيان الشيعة ۲۷۲/۶٫
۳۲ـ أعيان الشيعة ۲۷۱/۶ ـ ۲۷۳
۳۳ـ تذكرة المتبحرين/ ۸۸۷
۳۴ـ اعلم أنه ما من شيء في العالم إلا وأصله من حقيقة إلهية وسره من اسم إلهي وهذا لا يعرفه إلا الكاملون… قال الحلاج ما صحت الفتوة إلا لأحمد و إبليس! كأنه قال هذان المظهران كل منهما كامل في بابه متفرد في شأنه أحدهما مظهر أسماء المحبة والآخر مظهر أسماء القهر… وهو مجمع الموجودات ومرجع الكل والجميع مظاهر أسمائه ومجالي صفاته… فمن أمره ظاهرا بسجدة آدم في قوله: اسْجُدُوا لِآدَمَ، كان نهاه في السر عن سجدة غيره فألهمه وألقنه الحجة بقوله أَ أَسْجُدُ لِمَنْ خَلَقْتَ طِيناً، فافهم يا حبيبي هذه الكلمات وقد انتهت إلى ما يتبلد الأذهان عن دركها ويتحرك سلسلة الحمقى والمجانين عن سماعها ويشمئز قلوبهم عن روائحها كاشمئزاز المزكوم عن رائحة الورد الأحمر والمسك الأذفر وتنبه لما قيل إن نور إبليس من نار العزة لقوله تعالى خَلَقْتَنِي مِنْ نار ولو أظهر نوره للخلائق لعبدوه (مفاتيح الغيب، ۱۷۲ـ ۱۷۳).